رمان دختر نسبتاً بد (بهار) پارت 80 - رمان دونی

#پارت_۶۵۸

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

آهانی گفت و راهش رو به سمت آشپرخونه کج کرد.
به سمتی که من بودم.
آب دهنمو قورت دادم و به چایی ریختنم تو فنجونها ادامه دادم.
انگشتام لرزش داشتن…تو دلم خدا خدا میکردم یه وقت نخواد اینجا و تو این موقعیت وقتی که پدر و مادرش هم هستن داد و بیداد و راه بندازه و چیزایی بگه که من دیگه نتونم سر بالا بگیرم!
البته چیزی که من در موردش وحشت داشتم بیشتر این بود که مبادا اون داد بزنه و بعد بحث برسه به دلیلش و اون که خودش از هیچی خبر نداره همون چیزایی رو که فکر میکنه درسته بزاره کف دست پدرومادرش
و رسما منو همیشه تو چشمهاشون تیدیل کنه به یه موجود به دل نشین و شرمگین.
یکی صد درجه مزخرف تر از عروس قبلیشون!
اومد توی آشپزخونه. نفسم تو سینه حبس شد.
حتی جرات نکردم از گوشه چشم نگاهی بهش بندازم. یه راست اومد سمت من.
کنارم ایستاد و با گرفتن مچ دستم با غیظ پرسید:

-تو اینجا چه غلطی میکنی!؟ به چه حقی اومدی بیرون هااان؟

خیلی سعی داشت جلوی خودش رو بگیره که صداش بالا نره اما خشم و غیظ هم تو صورتش مشخص بود هم نوع نگاهش…
ضربان قلبم ناخواسته بالا رفت.آهسته و با ترس مشهودی جواب دادم:

-عمو و زن عمو پشت در بودن…مجبور شدم باز کنم!

فشار انگشتهاش رو به دور مچ دستم بیشتر کرد.
ابروهاش رو توهم گره زد و با خشم آشکاری پرسید:

-تو چه جوری فهمیدی که اونا پشت درن هااان ؟

نفسم بالا نمیومد.مچم درد گرفته بود و حق اعتراض هم نداشتم.
یکم تو چشمهاش که خشم توشون موج میرد خیره شدم و بعد گفتم:

-موبایلمو روشن کردم…یهو زنگ خورد!بابات بود

با تشر تو صورتم گفت:

-گه خوردی آشغال…

فقط بهش خیره موندم چون به چشم می دبدم که چقدر کفریه و عصبانیه و چقدر به خونم تشنه.
وقتی هم تا به این حد ازم عصبانی میشد من واقعا جرات نمیکردم بهش چیزی بگم با این وجود
واسه اینکه فکر ناجوری نزنه به سرش گفتم:

-فقط روشنش کردم

مچ دستم رو خواسته یا ناخواسته اونقدر فشار داد که احساس کردم داره میشکنه و تو اون شرایط گفت:

-تو گه خوردی…مگه نگفتم حق نداری حتی پاتو بیرون بزاری

صورتم از درد تو هم جمع شد.گله مندانه گفتم:

-گفتم که…مجبور شدم.چرا درک نمیکنی

حرفم رو که شنبد بازهم با خشم و غیظ و ولوم صدای کنترل شده ای گفت:

-بیخودی کردی آشغال من تو رو…

نتونست جمله اش رو کامل بکنه چون همون موقع عمو با صدای یلند گفت:

-نیما بابا یه لحظه بیا…بدو

چون صدای باباش رو شنید بالاخره مچ دستم رو رها کرد اما تهدید کنان گفت:

– بزار برن! میدونم باهات چیکار کنم!

وقتی اینو گفت اولین چیزی که باخودم زمزمه کردم این بود:

“خدایا کاش نرن….”

دستمو رها کرد و از آشپزخونه بیرون رفت البته بعداز اینکه با چشم و نگاهش کلی خط و نشون برام کشید.
مچ رو بالا آوردم و اهسته مالیومش و بعدهم با برداشتن سینی چایی از آشپزخونه بیرون رفتم.
زن عمو بیحال لم داده بود رو مبل و نیما با دستگاه فشار سنج ، فشارش رو میگرفت.
به سمتشون رفتم و رو به عمو پرسیدم:

-چیشده عمو!؟ حالش بد شده؟

کنار زن عمو ایستاده وهمونطورکه با نگرانی منتظر بود تا نیما فشارش رو بسنجه جواب داد:

– چیبگم عمو جان! واسه خاطر همین جریان بحث با مهناز اینجوری شده…
لج کرده دو هفته اس نذاشته نوید و بچه بیان سمت ما…امروز هم که رفتیم بهشون سر بزنیم واسه خاطر اینکه ما زودتر بریم به یه یهونه ای دست یچه رو گرفت و رفت بیرون.
حکایت مارو ببین…
اینم که فرت و فرت بهش فشار میاد!

خم شدم و سینی چایی رو گذاشتم روی میز.
نیما با عصبانیت گفت:

-چندبار بهتون گفتم اصلا با این دمدمی از دماغ فیل افتاده ای که دو قرون نمی ارزه اما فکر میکنه کیت میدلتونه بحث نکنید هااا؟

رن عمو با همون صدای بیحالش گفت:

-ما بحث نکردیم مادر..این خودش از ما خوشش نمیاد دنبال بخونه اس نویدو ازمون دور نگه داره

نیما فشار سنج رو از دست مادرش جدا کرد و گفت:

-فشارش افتاده!

سرش روبالا گرفت.با تاسف مادرش رو نگاهی انداخت و خودش گفت:

-بزار یه اب قند برات بیارم.

از کنار میز خودم رو عقب کشیدم و گفتم:

-من میارم!

نگاه تند نیما حواله ی صورتم شد.خیلب جدی و خشمگین گفت:

-لازم نکرده!خودم میارم

همین جمله کافی بود تا بی حرف و بیصدا همونجا بشینم و دیگه هیچی نگم..خودش رفت و با یه لبوان اب قند اومد سمت مادرش. قاشق رو توش چرخوند و لیوان رو داد دستش و گفت:

-هیچی نیست…فقط یکم فشارتون افتاده!
بمونید اینجا من غذا سفارش میدم امشبو نیاز نیست جایی برید

عمو کنار زنش نسست.با افسوس نگاهش کرد و گفت:

-بد فکری نیست…باشه میمونیم.اینجوری مادرتم کمتر میره تو فکرو خیال.

نمیدونم چرا تا این جمله رو از عمو شنیدم ناخوادگاه چشمامو بازو بسته کردم و یه نفس راحت کشیدم.
حداقل امشب نیما دیگه تو اتاق زندونیم نمیکرد…

#پارت_۶۵۹

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

من ظرفها و بشقابهای کثیف رو جمع و روی هم تلنبار میکردم و نیما یه گوشه نشسته بود و سیگار میکشید.
اگه اوضاع بینمون
علی الحساب نرسیده بود به اون مدل دعواههای ترسناک دلیلش از خر شیطون پایین اومدن نیما نبود بلکه
دلیلش پدر و مادرش بودن که همچنان همنیجا بودن در نهایت تصمیم گرفتن شبو خونه ی ما بمونن!

آره…چون اونا اینجا بودن فعلا من زنده بودم وگرنه الان بعد از یه کتک کاری حسابی و کلی فحش شنیدن باز من کنج همون اتاق بودم!
ظرفهارو جمع کردم و گذاشتم تو سینک. یه بخششیون رو جا دادم تو ماشین ظرف شویی و بخش دیگه رو خودم شستم.
نیم ساعتی وقتم رو همونجا گذروندم.
چه بهتر! ترجیح میدادم کل زمان رو تو آشپزخونه بمونم اما سمت نیما نرم.
قدم زنان از آشپزخونه اومدم بیرون و گفتم:

-عمو جان…اتاق بالا رو براتون آماده کنم !؟

نگاهش سمت تلویزیون بود.سوال من حواسش رو از اخبار دیر وقت پرت کرد.
سرش رو جنبوند و به شوخی گفت:

-حالا که شما دوتا مارو اینجا گیر انداختین دیگه چاره چیه! آماده کن!

اینو گفت و رو کرد سمت نیما و پرسید:

-نیما بابا…

نیما سیگارشو از لای لبهاش بیرون آورد و جواب داد:

-بله؟

عمو دستشو به حالت فکر کردن زیر فکش گرفت و گفت:

-حساب کردم دیدم تو توی این چندساعت یه پاک سیگار کشیدی…دو سه نخ از یه پاکت هم بیشتر

نیما سر خم کرد و نگاهی به جاسیگاریش انداخت.
حق با عمو بود.کل سیگارای توی پاکتش رو کشیده بود با اینحال آهسته گفت:

-همش چند نخه!

جوابش چندان پدرش رو خوشحال نکرد.
چون اینبار نه با شوخی بلکه با جدیت گفت:

-هر چیزی حدی داره باباجان! بندازش اون بی صاحاب شده ی تو دستت رو.
ریه نمی مونه واست…
ریه ی خودت هیچ…ریه ی مارو هم نابود کردی از بس سیگار به خوردمون دادی…

عمو این حرفهارو زد و بعد خندید و رو کرد سمت من و پرسید:

-بهار لااقل تو یه چیزی بهش بگو!

لبخند تلخی زدم و درحالی که از همون فاصله نیما رو دید میزدم گفتم:

-به حرف من گوش نمیده!

عمو خندید و شوخ طبعانه گفت:

-پس نیما به زن ذلیلی نوید نیست!

نیما پوزخندی زد و تحت فشار پدرش سیگار توی دستش رو انداخت تو جاسیگاری گرچه هنوز نیمی ازش باقی مونده بود.
پشت به اونها راهم رو به سمت پله ها کج کردم.
راستش از اینکه تصمیم گرفته بودم امشب رو پیش ما بمونن یه جورابی خدارو شاکر بودم.
اگه نمی موندن و میرفتن این دعوا و بگو مگو ادامه پیدا میکرد و می رسید به جاه های باریک!
حالم اصلا خوب نبود چون ناراحت بودم.
تمام بدنم بخاطر کتکهای نیما کوفته شده بود.
حتی بینیم.
در شکسته ی اتاق رو باز کردم.خودم قفل رو شکسته بودم و حالا باید یه جوری ماست مالیش میکردم اونا نفهمن چه خبر لوده تو این خونه !
مجسمه رو گذاشتم سرجاش.
وسایل خودم رو برداشتم و تو اون فرصت کوتاه فورا آینه خورد و شکسته شده رو بزداشتم و انداختم تو انباری کوچیک کنار اتاق که دو سه متر هم نمیشد!
هول هولی و دستپاچه شیشه خورده هارو جارو زدم، تخت رو مرتب کردم و بعد هم اتاق رو براشون اماده کردم.
طول کشید ولی حالا دست کم دیگه تو بدو ورود با یه اتاق نامنظم که نشون از یه جنگ سخت میداد خبری نبود!
به سمت نرده ها رفتم.
خم شدم و دستهامو گذاشتم روی نرده ها و بعد گفتم:

-عمو جان اتاقتون آماده اس!

هردو بلند شدن و اومدن سمت پله ها.
اینکه قراره امشب اینجا بمونن تنها دلیلی بود که تا حالا من زنده بودم.
نیما هم که کلا مشخص بود داره با اون نخ سیگارها خودش رو آروم نگه میداره.
همونجا موندم تا وقتی عمو و زن عمو اومدن…
اشاره ای به دستگیره کردم و واسه اینگه شک نکنن پیشاپیش گفتم:

-این دستگیرش یکم شل شده. تقریبا درست شده هااا…فقط یکم شل و وله و درست و حسابی قفل نمیشع
آخه کارگارا داشتن تخت خواب رو میبرون داخل حواسشون نبود زدن شکستن!

زن عمو غرولند کنان گفت:

-خدا بگم چیکارشون کنه! دلشون واسه مال بقیه نمیسوزه که!

لبهامو روی هم فشردم و سرم رو خمیده نگه داشتم.
اینجا دیگه سخن گفتن جایز نبود پس ساکت موندم نا برن داخل و وقتی رفتن گفتم:

-براتون آب هم گذاشتم
چیزی لازم داشتین بهم بگین!

عمو از همون داخل با لحنی پرمحبت گفت:

-دستت درد نکنه عموجان.برو…برو و راحت باش…

نفس عمیقی کشیدم و راهم رو به سمت اتاق خواب کج کردم….

#پارت_۶۶۰

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

کنار دیوار روی زمین نشستم و شروع کردم وررفتن با همون گوشی موبایل شکسته شده!
حالم اصلا خوب نبود اما مجبور بودم هی این حال بد رو نادیده بگیرم و تحمل کنم!
در باز شد اما سرم رو بالا نگرفتم.یعنی ترجیح دادم اینکار رو انجام ندم.
صدای نفس عمیقش رو شنیدم.
درو بست و قدم زنان اومد سمت من.
دستشو به سمتم دراز کرد و گفت:

-ردش کن بیاد!

مبدونستم منظورش تلفن همراهم بود واسه همین بدون هیچ اعتراضی گذاشتمش کف دستش.
از کنار من رد شد و به سمت تخت رفت.
اونجا نشست و سیمکارتمو بیرون آورد و با شکستنش پرتش کرد توی سطل زباله و حتی گی موبایل رو هم تو سطل انداخت.
آهی کشیدم و خشمگین از این حرکتش گفتم:

-اونی که بخواد بهت خیانت بکنه حبسش کنی ،گوشیش رو هم بشکنی بازم میتونه بهت خیانت بکنه!
دست بروار از این رفتارهات!

فکر کنم حتی حوصله شنیدن صدام رو هم نداشت چون بالش رو برداشت و پرت کرد سمتم و گفت:

-ببر صداتوووو بابا….

دستمامو سپر سرو صورتم کردم.بالش خورد به دستهام و افتاد روی زمین.
هوووووف!
خب اینم که اینجوری تا میکنه با من اگه بفهمه یه ماجرای عاشقانه با استادم داشتم یا اگه بفهمه با مهرداد در ارتباط بودم میخواست چه بلایی سرم بیاره!؟
حالم اصلا خوب نبود.وقتی میگم اصلا خوب نبود یعنی احساس میکردم همه جام درد میکنه اما اگه ازم میپرسیدن کجا نیمدونستم دقیقا بگم کدوم نقطه…!
حس ضعف داشتم و سرگیجه!
این فشار عصبی داشت مثل یه تریلی عمل میکرد.
تریلی ای که میخواست از روی تنم رد بشه و هرار تیکه ام بکنه !
سرم رو خم کرد و همونطور که با حالتی عصبی با انگشتهام ور میرفتم گفتم:

-من به تو خیانت نکردم…

صدای فندک که شنیدم سرم رو بالا آوردم.
بازهم سیگار !؟
پس انگار از اون پایین فرار کرده بود که بیاد اینجا سیگار بکشه !
اونو بین انگشتهاش گرفت و چند پک پی در پی بهش زد و و گفت:

-به دردم نمیخوری…

به دردش نیمخوردم ؟! مگه من یه شی یا یه اسباب بازی بودم که دیگه به دردش نمی خوردم !؟
خشمگین و عصبانی نگاهش کردم و گفتم:

-من آدمم…تو حق نداری راجع بهم یه جوری حرف بزنی انگار یه وسیله ام!

فکر کنم اصلا حرفهام رو نمیشنید چون خیلی بی مقدمه گفت:

-طلاقت میدم…

جا خوردم.اونقدر بی مقدمه این جمله ی کوتاه رو به زبون آورده بود که نمیتونستم شوکه شدن خودم رو انکار بکنم.
ناخوداگاه بغض کردم و با زدن یه پوزخند گفتم:

-چرا ؟ به جرم نکرده؟

سرش رو چرخوند سمتم و گفت:

-شرم آوری…هنوزم فکر میکنی جرمی نکردی آره؟ هه…البته شاید واقعا خیانت واسه شماها جرم محسوب نشه …

عاجزانه و گله مندانه گفتم:

-بس کن نیما…تو نمیتونی همینطوری طلاقم بدی

با نفرت گفت:

-چرا میتونم …

آهی کشید.سیگارشو پایین گرفت و با نفرت گفت:

-من اگه زن هرزه میخواستم همون قبلی رو نگه میداشتم…

تک تک کلماتش رو چنان با نفرت به زبون میاورد که احساس میکردم دیگه محاله اون بخواد یک درصد این زندگی رو ادامه بده
من نمیخواستم اینجوری از زندگیش برم بیرون.
نمیخواستم…
صدام گریه آلود شده بود.
بغضمو قورت دادم و گفتم:

-چرا نمیزاری برات توضیح بدم!؟

پوزخند زد و سرش رو برگردوند سمتم و به طعنه و کنایه پرسید:

-توضیح بدی یا توجیه کنی!؟ چرت و پرتها و دروغهایی که قراره واسه من سرهم بکنی رو نگه دار واسه خودت…

#پارت_۶۶۱

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

پورخند زد و سرش رو برگردوند سمتم و به طعنه و کنایه پرسید:

-توضیح بدی یا توجیه کنی!؟ چرت و پرتها و دروغهایی که قراره واسه من سرهم بکنی رو نگه دار واسه خودت…

دید و تفکرش اونقدر خراب و داغون شده بود که نمیخواست باور کنه و بپذیره که من قرار نیست بهش دروغ بگم.
خیانت، خیانت، خیانت…
این تنها چیزی بود که ذهن اون رو میکشوند سمت خودش و اجازه نمیداد یکم منطقی فکر بکنه.
تیکه از دیوار برداشتم و رفتم سمتش و گفتم:

-نیما.بخدا من دوست پسر ندارم من.به جون مادرت به جون مادرم راست میگم

انگشت اشاره ی دست چپش رو گذاشت روی لبهاش و گفت:

-هیششش!!! هر گهی میخوای بخوری نگه دار واسه خودت!
علاقه و انگیزه ای واسه شنیدن دری وری هات ندارم.

بازم اسمشو لب زدم اینبتر عاجزانه و غمگین:

-نیما…

با بی رحمی جواب داد:

-درد و نیما…

بغضمو قورت دادم و گفتم:

-نمیفهمم چرا نمیخوای یه حرفهام گوش بدی.نمیفهمم

کلافه گفت:

-زر نزن و بیشتر از این نرو رو اعصابم!
قبل از تو رویا اونقدر بهونه های خرکی واسه ماست مالی گه کاری هاش داد دستم که دیگه هر سوراخ سنبه ای که بخوای ازش رد بشی و خودت رو بیگناه نشون رو من چشم بسته بلدم!
امشب هم خیلی شانس آوردی…
خیلی شانس آوردی اینا اینجا موندن و نرفتن وگرنه بابت روشن کردن این گوشی موبایل که خدا میدونه باز باهاش چه هماهنگی هایی انجام دادی و شکستن قفل اون در حالیت میکردم…

متحیر پرسیدم:

-من !؟ من هماهنگی انجام دادم!؟

چقدر خسته بودم. چقدر هی از اثبات خودم خسته بودم.
تو تمام طول زندگیم یک شب آروم نداشتم.
همیشه تلاطم…همیشه دردسر…همیشه بدختی…
همیشه تهمت!
حالا هم که تبدیل شده بودم به زن شوهرداری که دوست پسر داره و به زودی هم به همین جرم قراره مهر طلاق بخوره رو پیشونیش!

ازش رو برگردوندم و به سمت کمد رفتم.درهاش رو باز کردم رو زمین زانو زدم.
صندوقچه کوچیکم که طرح چوب بود رو بیرون آوردم.
قفلش رو وا کردم و نگاهی به داخلش انداختم.
توش وسایلی داشتم که برام عزیز بودن و شاید از نظر دیگران بی ارزش…
از لای آلبوم عکسهایی خانوادگیمون چندتا عکس از دوران مدرسه که با سهند داشتم رو ببرون آوردم.
اون عکسها میتونستن دلیلی باشن واسه اثبات بیگناهیم!
تو اون عکس هنوز یه دختر بود.
البته با یه دختر با هیکل بزرگ!
یعنی همیشه باهممون تفاوت داشت.
از اخلاق و رفتارش گرفته تا تیپ و قیافه اش.
عکسهارو برداشتم و بلند شدم و رفتم سمت نیمایی که هنوزهم داشت سیگار میکشید.
عصبانیتش رو به جون خریدم و رفتم که کنارش بشینم.
عکسهامو مقابلش گرفتم و گفتم:

-نیما به روح پدرم من دوست پسر ندارم…از وقتی باتوام فقط باتوام…چه جوری بگم…با چه زبونی؟
منو با رویا مقابسه نکن.
من نمیخوام واسه تو مثل رویا باشم.

مکث کردم.اشکهام افتادن رو دستش.
سر انگشتمو زدم به عکس و ادامه دادم:

-این سهنده.دوستمه.البته اسم الانش سهند.ببین عکسشو…از دبیرستان تا الان باهم دستیم.
همیشه باهمه دخترا فرق داشت…هیکلش…رفتارش…خلقیاتش…کم کم فهمید ترسنه.
از جسم دخترونه اش بدش میومد.از سینه هاش…از بدن بدون موش…از ابروهای باریک…
تو مدرسه نه اون رفیق صمیمی داشت نه من واسه همین بااینکه رشته هامون متفاوت بود اما شدیم رفیق جون جونی…
بعداز چندسال خانوادش حاضر شدن ازش حمایت کنن.
رفت خارج ک عمل کرد شد سهند.شد اونی که تو توی عکسها دیدی و فکر میکنی دوست پسرمه…من دوست پسر ندارم.
اونی که تو دیدی سهنده…همونی که اون روز درموردش باهات صحبت کردم اما چون عجله داشتی دیگه نتونستم بهت بگم منم همچین رفیقی دارم…

نه به من نگاه میکرد نه به عکسها.
دستمو بردم بالا و چونه اش رو گرفتم و عاجزانه گفتم:

-نیگاش کن …توروخدا نگاهش کن…

آب دهنش رو که قورت داد ،سیبک گلوش به آرومی بالا و پایین شد.
انگار دودل بود.
شاید بقول خودش فکر میکرد این حرفها اسمشون بهونه و سوراخ سنبه اس!

بیشتر بهش نزدیک شدم.
سیگارشو از لای انگشتهاش بیرون آوردم و گفتم:

-پاشو بیا بدیم در حونه شون! بیا همین حالا بریم ببینیمش…باخونوادشون زندگی میکنه.
پدرش از این معتمدهای محل…خودش بچه کوچیکه اس.سهند حتی یه سال از منم کوچیکتره…
بیا…بیا بریم در خونه شون خودت باهاش صحبت کن!

هنوز هم حاضر نبود نگاهم کنه.
نمیدونم چرا اینقدر باخودش درگیر بود.
نپیدونم چرا نمیخواست به من فرصت نده.
دستشو کشیدم و گفتم:

-بیا بریم ببینش بعدش اگه هنوز هم فکر کردی من دارم گولت میزنم ،باشه…طلاقم بده!
اصلا اگه فکر میکنی من بهت خیانت کردم تو هم طلاقم ندی هم خودم پیشت نمیمونم.
خواهش میکنم نیما…بیا بریم.

هلم داد به عقب و گفت:

-چرت و پرتهات رو نگه دار واسه خودت….

#پارت_۶۶۲

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

هلم داد به عقب و گفت:

-چرت و پرتهات رو نگه دار واسه خودت!

ناباورانه به نیمرخش خیره شدم.هنوزم فکر میکرد حرفهام چرت و پرتن !؟
هنوز هم فکر میکرد اینا بهونه ان و راه در رو !؟
بغض کردم و با عصبانیت گفتم:

-پس فکر میکنی من یه خیانتکار چرت و پرت گوام که هرچی میگه چاخانه!؟

با تحکم و جدیت جواب داد:

-با چیزایی که ازت دیدم و خودت هم قبول کردی فتوشاپ یا هرچیزی شبیه به اون نیست انتظار دیگه ای ازت نمیره….

دستم پایین اومد و انگشتهام شل شدن.
عکسها افتادن روی زمین و چشمهام ثابت موندن رو صورت عصبی نیما.
لبهام رو از هم باز کردم.زخمم حس سوزش میداد و من بی توجه به این موضوع گفتم:

-آره اون عکسها واقعی ان اما قضیه اون طور که فکر میکنی نیست…

عصبی شد و گفت:

-قضیه هر طور که هست دیگه واسه من بهم نیست.تو بهم خیانت کردی…
این خیانتو نمیشه ازش گذشت…

با حرص و جوش گفتم:

-لعنتی چرا داری اجازه میدی رویا بازم گند بزنه به زندگیت هاااان !؟

خاکستر سیگارشو تکون و با حلو آوردن سرش و درحالی که همچنان سعی در تلاش‌کنترل ولوم صداش داشت گفت:

-گور بابای رویا!

عکسهارو برداشتم و پرت کردم تو یقه اش و گفتم:

-اگه گورباباش پس چرا داری حرفهاشو باور میکنی!

غضب آلود جواب داد:

-من چیزایی که دیدمو باور میکنم

به خودم اشاره کردم و گفتم:

-من دارم بهت میگم اشتباه میکنی

کلافه و عاجز گفت:

-ببین…یا خود دهنتو میبندی یا خودم میبندمش…

اشک از چشمم سرازیر شد.گله مندانه پرسیدم:

-چرا رویارو باور داری اما منو نه!؟

لبخند تلخی زد و گفت:

-من دیگه هیشکی رو باور ندارم…هیشکی رو…

به عنوان تلاشهای آخر گفتم:

-لااقل به حرفهام گوش کن….

بدون اینکه بهم نگاه بندازه گفتم:

-حرفهای تو چرت و پرتن و گوش منم از چرت و پرت پره…

نه!نیما حاضر نبود قبول کنه قضیه اونطور که فکر میکنه نیست‌.
حس و حال اون آدمی رو داشتم که رسیده ته خط.
و لعنت به تمام ته خط های دنیا….
متاسف و مایوس گفتم:

-باشه!
این خیانتکار چرت و پرت گو بمیره بهتره از اینکه تو هزارو یه انگ نامربوط عین بارکد بچسبونی به پیشونیش!

از کنارش بلند شدم و رفتم سمت پنجره.
پرسید:

-چه غلطی میخوای بکنی؟

دیگه طاقت نداشتم.
دیگه نمیتونستم ادامه بدم.
زد به سرم.
نفس زنون و با گریه جواب دادم:

-میخوام تو رو از شر یه خیانتکار نجات بدم.

عین دیوونه ها دو طرف پنجره رو باز کردم و کنار زدم و جدی جدی خواستم خودمو از همون بالا پرت کنم و حتی خم هم شدم اما دستش از پشت لباسم رو چنگ زد و کشیدم داخل و پرتم کرد روی زمین.
تو همون حالت به صورتش خیره شدم.
چنان از خشم برافروخته و عصبانی شده بود و رنگش پریده بود که احساس کردم الان قراره تن و جسمش منفجر بشه و بپاشه رو درودیوار…
خم شد و با گرفتن یقه لباسم بلندم کرد.
هلم داد سمت دیوار و یه کشیده ی محکم خابوند توی گوشم و پرسید:

-میخواستی چه غلطی کنی احمق؟

#پارت_۶۶۳

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

خابوند توی گوشم و پرسید:

-میخواستی چه غلط کنی احمق!؟

هنوز هم عصبانی بود هم کفری هم ترسیده بود و هم اینکه تلاش زیادی داشت تا صداش رو بالا نبره و صدالبته اینکه پدر و مادرش رو بیدار نکنه!
دستمو روی صورتم کشیدم.
درست همونجایی که سیلی زده بود.
تو این چند روز من زیاد از این کشیده ها خوردم.
نوش جونم!
باید میگفم…باید حقیقت رو در مورد سهند میگفتم که این روز و فکر و این لحظه های پر شک پیش نیاد.
از روی زمین یلند شدم و رک و صریح جواب دادم:

-میخواستم خودمو بکشم!

بقه لباسمو تو مشت گرفت و گفت:

-که خونت کثیفت بیفته گردن من؟ تو گه خوردی همچین تصمیمی گرفتی احمق بی شعور…

برام مهم نبود اگه می مردم و لقب “انسان ضعیف” رو میگرفتم. عوضش راحت میشدم.
از دست آدما و از دست این زمونه!
نفس زنون گفتم:

-تو بهم تهمت زدی…کتکم زدی…دعوام کردی…هرچی از دهنت دراومد بهم گفتی.
بریدی و دوختی و واسه روز طلاق هم نقشه کشیدی بدون اینکه بهم اجازه ی دفاع بدی.من دفاع هم نمیخوام بکنم…
میخوام ببرت و واقعیت رو بیبینی..پدر سهند منو میشناسه.مادرش میشناسه.همشون میشناسن…
یا باهام بیا یا واسم فاتحه بخون!

زبونمو توی دهن چرخوندم.احساس میکردم با سیلیش لپم از داخل به ردیف دندونهای چسبیده شد.
دستع
هاش رو به پهلوشهاش تکیه داد.
یکم باخودش فکر کرد و درنهایت گفت:

-باشه…بریم!

اگه بگم روحم اون لحظه تو جسم درب و داغون شده ام شاد شد دروغ نگفتم!
از اینکه قبول کرده بود ساعت یازده شب با من بلند بشه و بیاد بریم خونه ی سهند اونقدر شاد بودم که احساس میکردم دیگه هیچی از خدا نمیخوام!
آهسته پرسیدم:

-واقعا میای…

نفسش رو به آرومی دادبیردن و جواب داد:

-آره…

من دوست نداشتم اون فکر کنه خیانتکارم.
حاضر بودم طلاقم بده اما این فکر رو راجع بهم نکنه برای همین میخواستم هرکاری بکنم که همچین تصوری رو ازم نداشته باشه!
با رضایت اون هردولباس پوشبدیم و بی سرو صدا از خونه زدیم بیرون.
سوار ماشین که شدیم آدرس خونه ی سهند که سعادت اباد مینشستن رو بهش دادم و گفتم:

-پدر و مادرش منو میشناسن!بارها رفتم خونشون! سهند دوتا خواهر داره یه داداش…
پدر و مادرش میگن منم بچه شونم.هیچوقت ندیدم به اسم صدام بزنن…میگن منم دخترشونم و خواهر سهند…

سرم رو پایین انداختم و شروع کردم وررفتن با انگشتهام.
اون حرف نمیزد.متکلم وحده فقط من بودم.فقط من….
آهسته ادامه دادم:

-سهند هم دوستمه…هم دادشمه…هم رفیق روزای پر غممه!
وقتی بابام افتاد زندون شماها هیچکدومتون خبری ازتون نبود اما اون بود.
تمام پس اندازشو که میخواسن باهاش ماشینشو عوض کنه بی هیچ چشم داشتی به من دادتا بتونم بابامو بیارم بیرون….

سرمو بالا گرفتم.حالم خوبم نبود.پرسیدم:

-آب داری!؟

نگاهی بهم انداخت و جواب داد:

-نه!

ازش رو گرفتم و سرمو تکیه دادم به شیشه.
تمام تنم درد میکرد.احساس میکردم دلم میخواد هرچی خوردمو نخوردمو بالا بیارم.
دستامو دور تنم حلقه کردم و گفتم:

-حقیقت رو که فهمیدی بیشتر در مورد طلاق حرف میزنیم!

چون این جمله رو ازم شنید سرش رو برگردند سمتم و بهم نگاه کرد.
این اگه اسمش یه تهدید بود آره…
من تهدیدش میکنم.
برای چی باید کنار مردی بمونم که اینقدر سر جرم نکرده آزارم داده بدون اینکه اصلا ازم سوال بپرسه چی به چیه!؟
وقتی رسیدیم توی کوچه سرم رو از تیکه به در برداشتم با اشاره به رو به رو گفتم:

-اون در سبز لجنیه!

ماشینش رو همونجا نگه داشت.
کمربند رو باز کردم و پیاده شدم.
به آن سرم گیج رفت.چشمامو روی هم فشردم و به سختی به سمت در قدم برداشت.
چنددقیقه بعد اون هم پیاده شد.
زنگ درو فشردم و رو به روی اف اف ایستادم.
چند دقیقه بعد در حالی که منتظر بودم یکی از پشت آیفون درو برامون باز کنه صدای نزدیک شدن قدمهایی رو به در احساس کردم.
عقب تررفتم و خیره شدم به رو به رو.

چندلحظه بعد حاج آقا پدر سهند درو باز کرد.
عبا رو ی دوشش بود و تسبیح لای انگشتهاش.
من رو که دید با اینکه از حضورم جاخورده بود اما لبخند عریضی زد و گفت:

-سلام دخترم.چشم ما روشن…اینوارا بابا جان!

اول نگاهی به نیما انداختم.بعد لبخندی کم جون زدم و گفتم:

-سلام عموجان.ببخشید که بدموقع مزاحم شدم.با همسرم اینورا به کاری داشتیم گفتیم بیایم سرراه یه سری هم به سهند بزنیم…البته میدونم که خیلی بدموقعه اس!

خوشحال و با ذوق از قاب در بیدن اومد و با خوش رویی گفت:

-به به! پس با شوهرت اومدی…آقا سلام علیکم.خوش اومدی پسرم…
بالاخره این دختر دوماد مارو آورد ببینیمش…

نگاهم رفت سمت نیما.
قدم زنان جلو اومد و بعد از اینکه به سختی لبخندی روی صورت خودش نشوند با حاج آقا دسن داد و گفت:

-ممنون…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه )

    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده نیلا که نمی‌خواست پدر و مادرش غم ترک شدن اون

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان به گناه آمده ام pdf از مریم عباسقلی

  خلاصه رمان :   من آریان پارسیان، متخصص ۳۲ ساله‌ی سکسولوژی از دانشگاه کمبریج انگلیسم.بعد از ده سال به ایران برگشتم. درست زمانی که خواهر ناتنی‌ام در شرف ازدواج با دشمن خونی‌ام بود. سایا خواهر ناتنی منه و ده سال قبل، وقتی خانوادمون با فهمیدن حاملگی سایا متوجه رابطه‌ی مخفیانه‌ی من و اون شدن مجبور شدم برم انگلیس. حالا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان معشوقه پرست

    خلاصه رمان :         لیلا سحابی، نویسنده و شاعر مجله فرهنگی »بانوی ایرانی«، به جرم قتل دستگیر میشود. بازپرسِ پرونده او، در جستوجو و کشف حقیقت، و به کاوش رازهای زندگی این شاعر غمگین میپردازد و به دفتر خاطراتش میرسد. دفتری که پر است از رازهای ناگفته و از خط به خطِ هر صفحهاش، بوی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی

        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم دراحساسات وگذشته ی اوسبب ساز اتفاقاتی میشه و….    

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تردستی pdf از الناز محمدی

  خلاصه رمان :   داستان راجع به دختری به نام مریم که به دنبال پس گرفتن آبروی از دست رفته ی پدرش اشتباهی قدم به زندگی محمد میذاره و دقیقا جایی که آرامش به زندگی مریم برمیگرده چیزایی رو میشه که طوفانش گرد و خاک بزرگتری توی زندگی محمد و مریم به راه میندازه… به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آتش و جنون pdf از ریحانه نیاکام

  خلاصه رمان:       آتش رادفر به تازگی زن پا به ماهش و از دست داده و بچه ای که نارس به دنیا میاد ولی این بچه مادر میخواد و چه کسی بهتر و مهمتر از باده ای که هم خاله پسرشه هم عشق کهنه و قدیمی که چندین ساله تو قلبش حکمفرمایی می کنه… به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
92 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
صادق
صادق
2 سال قبل

سلام
آقا ما چکار کنیم؟منتظر پارت جدید در چند ماه آینده باشیم،یا خودمون آخرشُ حدس بزنیم بیخیال خوندنش بشیم؟

مهدیس
مهدیس
2 سال قبل

10 دیقه زود تر بدییی چی میشهههه هاا بده دیگه مسخرهه از صبح ساعت 8 منتظریمممم

Zari
Zari
2 سال قبل
پاسخ به  مهدیس

یهو منظم بودنشون گرف

کیانا
کیانا
2 سال قبل

بنظرم یک نویسنده باید خیلی برای زمان وشخصیت خواننده ها ارزش قائل باشه .
این طریقه زمان بندی واقعا توهین به شعور خواننده است.

Zari
Zari
2 سال قبل
پاسخ به  کیانا

واقعا یه نوع توهینه

Parisa
Parisa
2 سال قبل

ببین خانم/آقای نویسندههه ! دیگه اساسا تر زدی ب اصابمون!
فک نکن محتاج رمانت هستیما ! نع !
فق ذهنمون عادت کرده ب خوندنش
امیدوارم ک انقد شعور داشته باشی تا بقیع پارت هات رو بموقع بزاری
وسلام علیکم و رحمه الله و برکاته
خانوما اقایون اجماعا صلواااات

NamNam
NamNam
2 سال قبل
پاسخ به  Parisa

اللهم صل…

Asi
Asi
2 سال قبل
پاسخ به  Parisa

الهم صل الله محمد و الله محمد

یاس
یاس
2 سال قبل

یعنی الان نویسنده از خوشی بال درآورده چقد رمان زپرتیش خواننده داره نویسنده جون خوش باش

Asi
Asi
2 سال قبل
پاسخ به  یاس

ن اونی ک پارت گذاری می‌کنه نویسنده نیس ک نویسندش یکی دیه😹💔

رها
رها
2 سال قبل

یک نفر گفتن ک ادمین گفته ساعت 10 رمان هارو داخل سایت قرار میده لطفا ب اصابتون مثلط باشید

Parisa
Parisa
2 سال قبل
پاسخ به  رها

مثلثیم مثلث!

'
'
2 سال قبل

واییییییییییی نههههه هنوز پارت جدید نذاشتید دیگه نکنید یه روز در میون یکم ارزش قائل باشیددددددددددد 😒

Kia
Kia
2 سال قبل

میگم دختره چن بار دیگه میخاد عاشق بشه😂؟!
تصورم از عشق خراب شد😔😂

Zahrajon
Zahrajon
2 سال قبل
پاسخ به  Kia

دره قلبش روهمه بازه

Kia
Kia
2 سال قبل
پاسخ به  Zahrajon

جوووووووووووووونننننننن

Parisa
Parisa
2 سال قبل
پاسخ به  Kia

دل ک نیس گاراجه! :/

Asi
Asi
2 سال قبل
پاسخ به  Kia

عزیز بشین کنارم ز عشقت بی قرارم جونتو طاقت ناروم اهااااا

Aida
Aida
2 سال قبل

دیگه عنشو در اوردی با این پارت گزاری نامنظم
من از صب ۱۰۰بار سایت و چک کردم
واقعن که💩

Nafas
Nafas
2 سال قبل
پاسخ به  Aida

منم ناامید شدم‌دوستان فکر کنم‌امروز پارت‌نداریم🙃🙃

ح
ح
2 سال قبل

سلام
رمانتون خوبه قبلا دوپارت در روز میزاشتی من ب دوستام میگفتم بهترین رمان و بهترین نویسنده که برای مخاطبان ارزش قائله ولی الان میبینم پارتا هی آب میره

NamNam
NamNam
2 سال قبل

نویسنده تو هرروز ساعت نه پارت و میذاشتی
الان چند ساعت گذشته؟!؟!؟
نظم واست معنایی دارع؟!؟..
فک نکنم…
حداقل اگه نمیذاری یه کلام بگو نمیذارم!
من از صبح هزاررررر بار سایت و چک کردم میفهمی؟
اونم با وجود امتحانات
پس وقتی چند نفر با وجود مشغله هایی ک دارن برای رمانت وقت میذارن و ارزش قائل میشن تو هم برای این چند نفر ارزش قائل شو=/

Zari
Zari
2 سال قبل

شد ی روز در میون ها؟!🥲😏

Asi
Asi
2 سال قبل
پاسخ به  Zari

انشالله ب امید خدا (ترکیب وصفی)«« وای خدا یه جمله رو میگم ج و آباد فعلو نهادو میارم جلو خودم😹💔»» یه هفته در میون

مهسا
مهسا
2 سال قبل

کی پارتو می زارید اخه

مهسا
مهسا
2 سال قبل

سلام چرا پارت جدید و نمی زارید 😑

...
...
2 سال قبل

چرا نمیزاریدددد پس پارت جدید رو بزارید دیگهههههه از صبح همه منتظر موندیم

N
N
2 سال قبل

من صبح امتحان داشتم اومدم خونه چشم انتشار ی پارت تا ساعت پنج اگه گذاشتی که مرسی اگه نذاشتی ناراحت میشم

ای"ش
ای"ش
2 سال قبل

#عقده-ای-نباشیم😒😏 درد بدیه امیدوارم هیشکی مبتلا نشه👿

Nafas
Nafas
2 سال قبل

نویسنده عزیز خیلی علاقه به انتظار خوانندگان دارد چشم ما به در خشک‌شد امروز پارت نیامد😑😑😑

Asi
Asi
2 سال قبل
پاسخ به  Nafas

نشستم ب در نگاه میکنم دریچه آه آخ اوف هر چیزی میکشد 😹💔

Mobina
Mobina
2 سال قبل

ادمین جان
میشه پارت جدید رو قرار بدید
یا لااقل بگید کی میزارید🙏

مریم
مریم
2 سال قبل
پاسخ به  Mobina

خدا حفظت کنه مهرناز جون ،بالاخره فهمیدیم چی شد

مهدیس
مهدیس
2 سال قبل
پاسخ به  Mobina

اهههه خداروشکررر حداقلل میدونیم که امروز پارت جدیددد داریمم

Asi
Asi
2 سال قبل
پاسخ به  Mobina

رحمت به رفتگانت عسییم 💝😂

Asi
Asi
2 سال قبل
پاسخ به  Asi

ینیا دوس دارم فقه نزاره فک کنم فردا امتحانو میشاشم🤧💔😹

monaa
monaa
2 سال قبل
پاسخ به  Mobina

جدی دارم میگم بزرگترین دغدغه امروزم رفع شد😂❤

...
...
2 سال قبل
پاسخ به  monaa

خدایی داشت به یه دغدغه بزرگ تبدیل میشد الان فک کنم بتونیم یه ذره درس بخونیم واسه فردا

Zahrajon
Zahrajon
2 سال قبل
پاسخ به  Mobina

مغسی عشقمـ ♥

مهدیه
2 سال قبل

نویسنده امتحان دادم با کلی ذوق و شوق اومدم پارت جدید و بخونم ولی پارتی نبود😐

دسته‌ها
92
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x