#پارت_۷۰۵
🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓
خیلی آروم چشمهام رو از هم باز کردم.
بدنم کرخت بود.دوسه بار پلکهامو باز و بسته کردم و بعد بالاخره نیم خیز شدم.
پتویی که نمیدونم آخرش که دوباره روی تنم انداخته بود رو کنار زد م و نگاهب به جای خالی نیما انداختم.
انتظار داشتم کنارم باشه و همچنان خواب، اما نبود.
مگه اصلا ساعت چند بود که نیما بیدار شده بود و حتی روی تخت هم نبود؟.
ساعت زنگی کج شده ی روی عسلی رو برداشتم و با همون دیدی که همچنان تار بود نگاهی بهش انداختم.
هفت بود!
نیما همیشه این ساعت معمولا خواب بود.
از روی تخت پایین اومدم و رفتم سمت سرویس بهداشتی.
دست و صورتمو شستم و چنددقیقه بعدش اومدم بیرون!
باید صبحونه میخوردم و زودتر آماده میشدم که برم سرکار…
رفتم تو راهرو صداش زدم و گفتم:
-نیما ؟! نیما کجایی !؟
صدایی ازش نشنیدم.اصلا انگار خونه نبود.
چندبار دیگه هم صداش زدم ولی هیچ خبری ازش نبود.
سابقه نداشت صبح به این زودی بزنه بیرون یا اگه هم میخواست بره دست کم قبلش من متوجه میشدم.
معمولا هشت یا نه میرفت انگار اما اینبار زودتر رفت سر کار!
قدم زنان رفتم توی آشپزخونه.چایی دم کردم و خواستم برم سمت یخچال که صدای بازو بسته شدن در به گوشم رسید.
سر برگردوندم و اونقدر ته راهرو رو نگاه کردم که بالاخره نیما ار اونجا سر رسید.
چیزای زیادی خریده بود.نون گرم و کله پاچه و ..
هووووم
چه بوی خوبی!
چرخیدم و سمت اپن رفتم ک و پرسیدم:
-کله پاچه خریدی نیما !؟
سوئیچ ماشینش رو انداخت کنار و همونطور که سمت آشپزخونه میومد جواب داد:
-آره…دوست داری !؟
خکدمم فکرش رو نمیکردم روزی بوی کله پاچا اینقدر به ضعفم بندازه.
یادم نمیاد گذشته علاقه ای به خوردن همچین چیزی داشته باشم اما حالا انگار داشتم چه جور هم…
بازهم بو کشیدم و بعد گفتم:
-قبلا نه ولی الان حس میکنم خیلی دوست دارم!
اومد تو آشپزخونه.ظرف کله پاچه و نون رو گذاشت روی میز و گفت:
-پس بیا بخور و حال کن!
خیلی سریع به سمت میز رفتم رفتم.شروع کردم تند تند از اون نون سنگگ داغ خوردن و همزمان پرسیدم:
-حالا چیشد تو هوس کردی صبح زود پاشی ب ی همچین چیزایی بخری و بیای!؟
از اینکارا نمیکردی!
صندلی رو کشید عقب و بعد از اینکه روش نشست جواب داد:
-واسه بچه ام گرفتم !
چپ چپ نگاهش کردم.
متوجه این نگاه های معنی دار شد و پرسید:
-چیه؟ چرا اینطوری نگام میکنی؟
دو تا ظرف آوردم و گذاشتم روی میز و با دلخوری و گله مندی گفتم:
-آهان! پس واسه اون گرفتی
نیشخندی زد و جواب داد:
-آره دیگه!
دلخور گفتم:
-ماهم که دیگه هیچی! نو اومد به بازارو…
گفتم تو اهل اینکارا نیستی!
اول ظرف منو پر کرد و بعد هم گفت:
-حالا حسودی نکن…واسه هردوتون
متعجب نگاهش کردم و گفت:
-نریز اینقدر نریز منو چی فرض کردی که کل ظرفو پر کردی؟ گاااااو ؟
با انگشهاش عدو دو رو نشون داد و گفت:
-تو الان دونفری…باید واسه دونفرغذا بخوری ناز نکن همه رو بخور!
اینو گفت و دست برد تو جیب شلوارش و سوئیچ ماشین منو بیرون آورد و گفت:
-راستی.بگیر.با این برو! نه نه!
منصرف شد.متعجب نگاهش کردم.
حرفش رو عوض کرد و گفت:
-خودم میرسونمت! آره…خودم میرسونمت تو پشت فرمون نشینی بهتره.شاید واست خوب نباشه…
چپ چپ نگاهش کردم.
یکم باخودش فکر کرد و گفت:
-کاش ولی کلا سر کار نمیرفتی…
عصبی گفتم:
-نیمااااا…یه جوری حرف میزنی انگار من ماه آخرم! بابا من حتی شگمم یه ذره بالا نیومده!
جون من بیخیال!
با نگرانی گفت:
-زن نوید چرا بچه اولش سقط شد؟ بخاطر همین بی احتیاطی ها …من نمیخوام بچه مون سقط بشه!
خودم میرسونمت!
پوووفی کردم و چون بحث با اون رو بیفایده دیدم به صبحونه خوردن ادامه دادم…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ما به همینم راضیم😂
هرچی میگیم انگاردرگوشه خریاسین میخونیم بعدازدوهفته تازه صبح شد😐😐
😂😂😂
😂ی لحظه فکر کردم منظورت اینه که توی گوشِ خرِ یاسین یه چی میخونیم
😂😂😂😂
بعدش توقع داریم تو ایران کتابها پرفروش بشه..از دید من یه رمان به شدت ضعیف و غیرقابل تحمله
من اومدم همينو گفتم دوستان از خجالتم در اومدن
😂😂🤣
ولله من گفتم این شب اینقدر طولانی شده
حتما قبلاً از اینکه صبح بشه یابهار میمیره یانویسنده