از خونه دور شده بودم اما نه خیلی.سرم رو گذاشته بودم رو فرمون و بیصدا اشک می ریختم.
آخه باید کجا میرفتم !؟
باید به کی پناه میبردم !؟
خونه زندگیم…شغلم…آرامش و آسایشم…همچی بر باد رفت!
خدایا چرا !؟
چرا من هنوزهم باید تاوان خطاهای گذشته رو بدم !؟
چرا…
حالا باید کجا میرفتم !؟
به کی پناه میبردم !؟
به مامان ؟ به سهند ؟ نه نه
فایده نداشت.
هرجا میرفتم نیما سریع پیدام میکرد.
نورهان رو ازم میگرفت و پرتم میکرد بیرون!
تلفنم که زنگ خورد سرم رو از روی فرمون برداشتم و با بالا کشیدن دماغم نگاهی به شماره انداختم.
نیما بود.
انگشتهام می لرزیدن و قلبم تند تند تو سینه ام تپید.
دست و دلم به جواب دادن نمیرفت واسه همین معطل کردم اما اون دوباره و دوباره زنگ زد.
انگشتهای لرزونمو رو صفحه کشیدم و بالاخره تماس رو جواب داد:
“ا….ال….و….”
وحشتناکترین لحظات زندگیم رو داشتم میگذروندم.
وحشتناک ترین و پر اضطراب ترین لحظاتم.
منتظر فریادش بودم اما آهسته و آروم پرسید:
“چرا خونه نیستی بهار؟ چرا وسایل تو و بچه نیست ؟!
کجایی ؟”
اگرچه آروم حرف میزد اما حال و هوا و لحنش جوری بود که میتونستم بفهمم و احساس کنم این آرامش قبل از طوفان هست.
لبهام روی هم لرزیدن و اشکهام دوباره سرازیر شدن.
سکوتم اونقدر طولانی شد که دوباره پرسید:
“بهار…”
چشمامو رو هم فشردم.صداش دوباره به گوشم رسید:
“بهار هر جاهستی همین حالا برگرد خونه”
گریه هام شدت گرفتن.
دستمو روی دهنم گذاشتم صدایی به گوش اون نرسه.
دوباره گفت:
“بهار…هرجاااااا هستی همین حالا برگرد خونه…نورهان رو هم بیار…شنیدی چی گفتم؟”
دستمو از روی دهنم برداشتم و با صدای گریه آلودی پرسیدم:
“پیش نوشین بودی آره؟”
حالا اون بود که ساکت شده بود….سکوتی که از عجز بود…از درد…
صدای نفسهاش رو اما میشنیدم.
نفسهایی که نفسم بهشون بند بود اما حالا…حالا دیگه میدونستم باید قید این آدمو بزنم و برم و جوری گم و گور بشم که هیچوقت دستش بهمون نرسه.
آدمی که با تمام وجود دوستش داشتم.
آدمی که عاشقش بودم.
آدمی که دوست دارش بودم….
بعد از یه مکث کوتاه گفت:
“بیا خونه راجع بهش حرف میزنیم”
میدونم…میدونم که میخواست منو بکشونه خونه تا باز مثل ماجرای سهند باهوم برخورد بکنه.
میدونم…
میدونم میخواست برگردم که نورهان رو ازم بگیره و خودمو از خونه بندازه بیرون.
با گریه گفتم:
“نباید با اون حرف میزدی..باید هرچی میخواستی بشنوی رو از خودم میپرسیدی…”
آهسته و شمرده همون جمله های قبلیش رو تکرار کرد و گفت:
“بهار هرجا هستی همین حالا برگرد خونه…”
اشکهام پی درپی سرازیر شدن.
زدم زیر گریه و گفتم:
“نمیتونم…نمیتونم….”
بلند بلند داد زد وگفت:
“میگم برگرد…برگرد خونه راجع بهش اینجا حرف میزنیم…خب؟
اینجا….برگرد…”
سرمو با افسوس تکون دادم و لب زدم:
” متاسفم نیما….متاسفم نمیتونم….”
تماس رو قطع کردم و تلفن همراهم رو کنار گذاشتم و زدم زیر گریه…
گریه هام کم کم داشت اشک نورهان رو درمیاورد واسه همین سعی کردم به خودم بیام.
نباید این بچه رو وحشت زده میکردم.
دستهامو زیر چشمهام کشیدم و یه لبخند زورکی زدم و گفتم:
-گریه نکنی مامان…قربونت برم…من هیچوقت ولت نمیکنم.
از داشبورد یه بیسکویت درآوردم و به سمتش گرفتم و اون خوشبختانه سرگرم همون بیسکویت شد.
تلفنم مدام و پشت سرهم زنگ میخورد اما نمیتونستم جواب بدم.
میدونستم قراره چی پیش بیاد.
میدونستم میخواد چیکار کنه.
لبهامو روی هم مالیدم و زیر لب زمزمه کردم:
“چیکار کردی مهرداد ؟ چیکار کردی نوشین…
چرا زندگیمو خراب کردین؟ چرا ؟”
موبایلمو سایلنت کردم و غرق در فکر و خیره به رو به رو به این فکر کردم که کجا باید برم ؟!
کجا باید برم که دست نیما بهم نرسه و نورهان ور ازم نگیره!کجا…؟
آهی کشیدم و سرم رو خم کردم و دوباره گذاشتم رو فرمون.
به حدی دستپاچه و مضطرب شده بودم که نمیدونستم چی درسته و چی غلطه.
فکرم کار نمیکرد.
مغزم هنگ کرده بود و روانم بهم ریخته بود و احساس میکردم دنیا روی سرم خراب شده.
پشت سرهم از نیما تماس و پیام داشتم.
گوشی رو بار کردم و اون پیامهارو نگاهی اجمالی انداختم:
“جواب بده…”
“جواب بده بهار”
“بگو کجایی بیام پیشت”
“بهار جواب بده”
“بهار جواب بده ”
“بهار بگو کجایی”
چشمهامو بستم.یه نفس عمیق کشیدم و تمرکز کردم.
تنها چاره این بود از کسی که الان برام باقیمونده بود کمک بخوام.
سهند…
شماره اش رو گرفتم و گوشی رو کنار گوشم نگه داشتم.
تا جواب داد فورا گفتم:
” سهند…من به کمکت احتیاج دارم…ازم سوال نپرس فقط بگو جایی رو سراغ داری که بتونم برم و واسه یه مدت نباشم؟
جایی که هیشکی نتونه پیدام بکنه حتی نیما”
اولش فکر کرد دارم شوخی میکنم ولی این یه شوخی نبود.
من واقعا محتاج جایی بودم که برم و خودمو اونجا گم و گور کنم.
جایی که دست نیما بهم نرسه.
جایی که بچه ام رو ازم نگیره واسه همین تا حرفهام رو به شوخی گرفت و خندید با تشر گفتم:
“سهند ….تورو به جون مادرت..تورو به روح پدرم اگه جایی رو داری بهم بگو…
هرجا جز اینجا…
جایی که برم و گم و گور بشم…جایی که دست نیما بهم نرسه…”
حرفهام نگرانش کرد واسه همین گفت:
“آخه چیشده؟ ”
با صدای بلند گفتم:
” التماست میکنم سهند…بگو…بهم بگو اگه جایی رو سراغ داری…”
دستپاچه گفت:
“بهار داری نگرانم میکنی…آخه چیشده؟ چه اتفاقی افتاده؟ آخه چرا میخوای بری؟مشکلی بین تو و نیما پیش اومده؟ موضوع مربوط به اون زنه؟”اصلا الان کجایی؟”
با بغض جواب دادم:
“به جورایی آره…”
” خب پس بگو بیام پیشت…بیام؟”
با گریه جواب دادم:
“نه…نه….تورو خدا سهند…تورو خدا بهم بگو…بگو سهند…بگو همچین جایی سراغ داری ؟ اگه داری بهم بگو…”
مسئله رو وقتی جدی دید که در کمال ناباوری گریه ها و التماسهام رو شنید.
خودش هم بهم ریخته بود اما دیگه سوال جوابم نکرد.
البته اگه میکرد هم جواب درست و حسابی ای نمیشنید چون من خودمم جوابی نداشتم.
همه چیز یه جوری بهم ریخته بود که نمیدونستم باید چیگفت!
نفس عمیقی کشید و گفت:
“گلنارو که میشناسی آره؟ همون دختری که اهل یه روستای دور افتاده بود…”
یکم فکر کردم هرچند تمرکز حواس تو اون شرایط واسم اصلا آسون نبود اما در نهایت یادم اومد داره در مورد کی حرف میزنه واسه همین جواب دادم:
“آره آره…میدونم داری راجع به کی حرف میزنی.خب…بگو…اون میتونه کمکم بکنه؟”
خیلی سریع جواب داد:
“آره میتونه….توی یه ده دورافتاده زندگی میکنن.
شماره اش رو واست میفرستم خودمم بهش زنگ میزنم که بری پیشش وی راهش خیلی دوره بهار…
تو با کی و چه جوری میخوای اونجا بری؟”
دماغمو بالا کشیدم و جواب دادم:
“با ماشین خودم میرم…نگدان نباش میتونم…من و نورهان باهمیم”
پرسید:
“پس نیما چی ؟”
تند و سربع جواب دادم:
“نیما اصلا نباید بفهمه سهند…اصلا….میفهمی؟ من نمیخوام هیچ احدوناسی اینو بفهمه…اینو یادت بمونه ”
کلافه پرسید:
“آخه چراااا ؟ لااقل بگو چیشده”
چشمهاو بازو بسته کردم و گفتم:
“سر فرصت برات توضیح میدم.فعلا کاری که گفتمو بکن…آدرس روستارو بفرست و با گلنار واسم هماهنگ کن…”
تماس رو قطع کردم و دوباره سرمو با درموندگی و استیصال روی فرمون گذاشتم….
* نیما*
برای هزارمینبار شماره اش رو گرفتم و اینبار صدایی که به گوشم رسید آه از نهادم بلند کرد:
“در حال حاضر تماس با مشترک مورد نظر امکان پذیر نمیباشد، لطفا بعدا شماره گیری نمایید.
The subscriber is not reachable now.please try later”
رو مبل نشستم و سرم رو خم کردم.
دستم شل شد و گوشی افتاد روی زمین.
شقیقه هام تیر میکشیدن و مخم درست و حسابی کار نمیکرد.
اینکه نمیدونستم اون و نورهان الان کجا هستن بهمم می ریخت.
اینکه نمیدونستم چه جوری فهمیده و ذهنم پی اینکه با مهرداد در ارتباط باشه و اون بهش گفته میرفت هم باز خرابم میکرد.
با کلافگی انگشهامو لا به لای موهام کشیدم و زیر لب نجوا کردم:
“کجایی بهار ؟ کجایی…”
کاغذ توی مشتم رو دوباره نگاهی انداختم.
من اینقور عوضی بودم که رفتن رو به موندن و صحبت کردن ترجبح داد؟
ناباورانه لب زدم:
“اگه دوستم داشتی چرا نموندی باهام حرف بزنی؟
بهار چرا رفتی….کجایی….کجایی”
نه!
اونجا نشستن راهش نبود.
باید میرفتم پیداشون میکردم.
باید میگشتم دنبالشون….
سوئیچمو برداشتم و با عجله از خونه زدم بیرون.
حتی اگه با مهرداد هم در ارتباط باشه حاضر نبودم بلایی سرش بیارم.
اگه دلش پی مهرداد بود حاضر بودم از زندگیش برم به شرط داشتن پسرم.
آره…
دیگه از جنگیدن واسه نگه داشتن آدمایی که دوستم نداشتن خسته بودم.
اگه اون منو نمیخواست منم کوتاه میومدم.
کاش اینو میفهمید…
کاش…
همینکه از خونه زدم بیرون و درو بستم با سهند رو به روشدم.
انگار داشت به سمت زنگ میرفت که فشارش بده اما تا منو دید ایستاد و سرش رو چرخوند سمتم و یکم هول گفت:
-س…سلام آقا نیما…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارت ۲۰ رو بزار
نمیشه تا چهارشنبه یه پارت دیگه هم بدید توروخداااااااااااا
هفته ای یه پارت اونم انقدر کم
خیالم راحت شد مهرداد منطقی رفتار کرد و منتظر جواب از بهاره نه چیز دیگه ای و کاش بهار زودتر بفمه بیاد بهش توضیح بده
وایییییی خدا نمیتونم یه هفته صبر کنممممممم