رمان دختر نسبتاً بد فصل دوم پارت 21

0
(0)

 

 

 

 

 

عقب رفت و بهم خیره شد.

یه زن مسن بود با لباسهای ساده و تناژ تاریک.

براندازم کرد درحالی که بی نهایت خسته بودم و نورهان تو بغلم سنگینی میکرد.

پرسید:

 

 

-تنهایی ؟

 

 

سرم رو تکون دادم و در جواب سوالش گفتم:

 

 

-فثط من و بچه ام …

 

 

چشمهای درشت سبز رنگش که رگه های قرمز داشت وسط  صورت پر چین و چروک و آفتاب سوخته اش خود نمایی میکرد.

یک گام جلو اومد و نگاهی به سمت ماشینم انداخت و بعد پرسید:

 

 

-شوهرت کو  !؟

 

 

خسته و نالان جواب دادم:

 

 

-گفتم که.فقط من و بچه ام هستیم!میتونم بیام داخل ؟!

بچه ام سردشه…خواهش میکنم….

 

 

یکی از ابروهاش رو داد بالا و بعد جواب داد:

 

 

-خیلی خب…بیا داخل!

 

 

بالاخره کنار رفت و اجازه داد برم داخل.

امیدوار و قدردان نگاهش کردم و گفتم:

 

 

-ممنون…

 

 

داخل گرم بود.هرچی بود بهتر از  بیرون بود.

درو بست و گفت:

 

 

-دنبالم بیا…

 

 

اینجا برق نداشت.آخه مجبور بود چراغ دستش بگیره.

راه افتاد و منم دنبالش به راه افتادم.

پرسید:

 

 

-زن فراری هستی!؟ اومدی پی عشق و حال یا از دست شوهرت در رفتی  ؟

 

 

صلاح نمیدیدم جواب راست و رکی بهش بدم برای همین اون چیزی رو گفتم که گلنار گفته بود اگه بومی ها ازم پرسیدن بهتره در جواب بگم:

 

 

-من…من قراره تو بهداری یکی از ده های اینجا مشغول بشم…

 

 

پوزخندی زد و گفت:

 

 

-هه…مورچه  کله پاچه دار شده !؟ ده کوره های اینجا چی دارن که بهداری داشته باشن..

 

 

پوزخند دیگه ای زد و از پله ها بالا رفت…

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

در اتاق کوچیکی رو باز کرد وخودش هم  کنار ایستاد تا اول من برم داخل‌

داخلش رو نگاه کردم.

تاریک بود ولی گرم و همین گرم بودن مهمتر از هر چیز دیگه ای بود…

سری تکون داد و گفت:

 

 

-برو داخل!

 

 

پاهام جون نداشتن.انگار هزارن کیلومتر رو دویده بودم درحالی که با دستهام وزنه ای رو حمل میکردم.

چراغ رو واسم یه گوشه گذاشت تا اتاق یکم روشن بشه همزمان گفت:

 

 

-امیدوارم دردسری باخودت نیاری…

 

 

سرمو برگردوندم سمتش و گفتم:

 

 

-من هیچ دردسری ندارم…مطمئن باشید…

 

 

آهسته لب زد:

 

 

-ببینیم و تعریف کنیم….

 

 

ایمو گفت و  بعد هم خکدش برام چراغ نفتی رو روشن کرد و  روی زمین رخت پهن کرد.

آخ که چقدر به خواب احتیاح داشتم.

به استراحت….

به بستن چشمهام….

رختهارو که پهن کرد  گفت:

 

 

-میرم بخوابم…چیزی لازم داشتی آشپزخونه پایینه!

 

 

چرخیدم سمتش و گفتم:

 

 

-ممنونم!

 

 

هیچی نگفت و از اتاق بیرون رفت.

خم شدم و نورهان رو به آرومی روی تشک گذاشتم و خودمم با درآوردن شال و مانتوم کنارش دراز کشیدم.

کنار اون پسر دوست داشتنی که انگار یه فتوکپی از باباش بود…

از نیما…از نیمای عزیزم…

پتورو روی تنمون بالا کشیدم.

دست تپل و سردش رو بین دو دستم گرفتم و درحالی که بیصدا اشک می ریختم لب زنان گفتم:

 

 

“متاسفم نورهان …متاسفم که بخاطر جرم و گناه گذشته ی من تو هم آواره شدی و از پدرت محروم…متاسفم نورهان”

 

 

چشمهام که روی هم افتادن اشکهام سرازیر شدن….

 

 

 

 

 

 

 

 

 

اونقدر خسته ام بود که برای اولینبار نفهمیدم  ظهر شده و من همچنان زیر پتو هستم.

هیچوقت اینقدر احساس خستگی نداشتم.

هیچوقت‌…

نفهمیدم تا وقتی  که نورهان تکونم داد و گفت:

 

 

-ماما…ماما…

 

 

پلکهامو با کرختی و خستگی مفرطی از هم باز کردم.

انگشتهای خوشگلش رو بوسیدم و با صدایی که بخاطر خوابالودگی دورگه شده بود گفتم:

 

 

-قربونت بره مامان…کی بیدار شدی دورت بگردم!

عزیرم!

 

 

به آرومی نیم خیز شدم و نگاهمو دوختم به  ساعت درب و داغونی که البته خوشبختانه عقربه هاش کار میکردن و نشون میدادن من چقدر خواب بودم!

نیم خیز شدم و پرسیدم:

 

 

-گشنته آره !؟ الان بهت غدا میدم قربونت برم…

 

 

رختهارو  جمع کردمو مرتب و منظم گذاشتم سر جاشون و بعد هم لباس پوشیدم  و با بغل کردن  نورهان از اتاق زدم بیرون.

اون خونه ی کوچیک که کلا دو اتاق بالا داشت و برای یه استراحت و اتراق کوتاه بود، اونقدر  ساکت و خلوت بود که تقریبا مطمئن بودم تنها ساکنینش من و بچه ام هستیم.

پله هارو رفتم پایین و دور و بر رو نگاهی انداختم ولی کسی رو ندیدم.

نورهان گشنه اش بود و بهونه میگرفت…

یه جا رمین گذاشتمش تا دست و صورتمو بشورم و وقتی اینکارو کردم دوباره برگشتم پیشش.

بغلش کردم و   اون خانم زو که نمیدونم کجا رفته بود صدا زدم:

 

 

-خانم… خانم….خانم کجایین !؟

 

 

چنددقیقه بعد وقتی من تو خونه دنبالش بودم،در باز شد و اون با یه پشته هیزم اومد داخل.

رفتم سمت و با زدن یه لبخند گفتم:

 

 

-سلام…صبحتون بخیر!

 

 

پوزخند زد و گفت:

 

 

-شماها به ظهر میگین صبح؟

 

 

شرمگین لب گزیدم.

نگاهی به نورهان انداخت و بعد به سمت شومینه رفت و هیزمهای دوشش رو اونجا گذاشت .

چرخیدم سمتش و پرسیدم:

 

 

-ببخشید خواب موندم…شما اینجا صبحونه هم میدین؟

میخوام به بچه ام یه چیزی بدم بخوره گشنشه!

 

 

آتیش شومینه رو به راه انداخت و گفت:

 

 

-بچه رو بردار بیا اینجا بشین…

 

 

چقدر زن عجیبی بود.

به نظر هم می رسید اینجا تنها زندگی میکنه. رفتم کنار شومینه .نزدیک به دیوار تکیه دادم به پشتی و نشستم و اون  هم چنددقیقه بعد با یه سنی پر و پیمون اومد سمتمون.

خم شد و سینی رو گذاشت کنار و بعد هم رفت سراغ چوبها تا مرتب و منظم روی هم بچبنشون.

نگاهی به سینی انداختم.

هم شیر داغ آورده بودهم تخم مرغ هم کره و مربای محلی هم عسل و گردو و این نشون از مهمون نوازیش میداد‌‌.‌.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

سرگرم دادن صبحونه به نورهان شدم و بعد هم پرسیدم:

 

 

-ببخشید رو تابلو نوشته بود بنزین فروشی هم دارید.میتونم ازتون بخرم !؟

 

 

درحالی که هیزمهای خشک رو روی هم میچید و البته به جای جواب دادن به سوالم گفت:

 

 

-اونجایی که داری میری خبر از آب و برق و گاز نیست!

بهداری ای هم که ازش حرف میزنی یه کلبه ی کوچیک جمع و جوره که هیشکی توش دووم نمیاره….

 

 

با قاطعیتی که حاصل اجبارم بود جواب دادم:

 

 

-من میارم…

 

 

پوزخند معنی داری زد و گفت:

 

 

-واسه زدن این حرف هنوز خیلی زوده….

 

 

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

 

 

-اگه گلنار و مادر پیرش تونستن دووم بیارن منم میتونم…

 

 

کنج لبشو داد بالا و گفت:

 

 

-گلنار و ننه ی مریضش بزرگ شده همونجان…تو بچه ی شهری…

 

 

پرسیدم:

 

 

-بچه ی شهر نمیتونه تو شرایط سخت دووم بیاره؟!

 

 

خیره خیره نگاهم کرد و  جواب داد:

 

 

 

-ببین دختر جون….همچی به عمله نه به زبون….تو و این بچه اونجا دووم نمیاریم… مریض پریض هم اگه اونجا بیاد پولی نداره که بخواد دست تو بزاره.

بعضی مسیرهاش هم خطرناکن و مال رو نه ماشین رو…جک و حونور وحشی هم زیاد  اونجاست

اهل هرجا هستی اگه خوشی زده زیر دلت برگرد همونجا که بودی…خود محلی های اونجا هم کم میارن چه برسه به تو و این بچه ی آفتاب مهتاب ندیده ات!

 

 

یه لقمه تخم مرغ دهنم گذاشتم و گفتم:

 

 

-من مجبورم…من باید دووم بیارم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

و من واقعا مجبور بودم.

مجبور بودم چون میدونستم احتمالا نوشین چه چیزهایی به نیما گفته.

مجبورم چون میدونم نیما الان چقدر ازم بیزاره و متنفره!

چقدر دلش میخواد سر به تن من نباشه.

و میدونم  که اگه دستش بهم برسه نورهان رو ازم میگیره و منو طلاق میده!

 

نگاهی به صورتم انداخت و گفت:

 

 

-شرایط اونجا خیلی سخته.نمیتونی دووم بیاری.

اونجا یه ده کوره است.

برای یه حموم کردن و یه توالت رفتن پدر جدت جلو چشمت میاد…

اینجا که اینجاست از حداقل امکانات محرومه…اونجا که دیگه…

 

 

اون موث کرد و من همونطور که لقمه دهن نورهان میذاشتم با اندوه گفتم:

 

 

-آدم وقتی توی شرایط سختی قرار بگیره و پای اجبار وسط بیاد مجبور به انجام خیلی کارها میشه!

خانم شما به من بنزین میفروشین؟

 

 

چرخید سمتم.نفس عمیقی کشید و جواب داد:

 

 

-آره…

 

 

آهسته و محزون جواب دادم:

 

 

-ممنون! بنزین بدین میرم! هرچقدر هم که هزینه شده باشه تقبل میکنم!

 

 

دستشو روی زانوش گذاشت و گفت:

 

 

-فعلا ندارم….باید صبر کنی تا اصغر بیاره…

 

 

پرسیدم:

 

 

-اصغر کیه!؟

 

 

سر حوصله جواب داد:

 

 

-کسی که واسم چیزایی که لازم هست میاره..‌.الان هم‌پیداش نمیشه تا عصر.باید بمونی تا اون بیاد

 

 

پرسیدم:

 

 

-باشه فقط چقدر دیگه تا اون ده راهه؟

 

 

از جا بلندشد و درحالی که به سمت آشپزخونه میرفت جواب داد:

 

 

-5-6 ساعت دیگه…

 

 

نفسم رو با صدا بیرون فرستادم و گفتم:

 

 

-هووووف…پس مجبورم صبر کنم تا این اصغر آقا بیاد…

 

 

 

 

 

 

 

 

چند تا اسباب بازی گذاشتم دست نورهان که سرگرم بشه و بعد هم بلند شدم و رفتم  پیش اون زن تو آشپزخونه که اگه کمکی ازم برمیاد انجام بدم.

زنی که حتی اسمش رو هم نمیدونستم!

 

رفتم سمتش و گفتم:

 

 

-من ظرفهارو میشورم!

 

 

دستشو دراز کرد و گفت:

 

 

-لازم نیست!

خودم اینکارو میکنم.تو برو پیش بچه ات!

 

 

لبخند زدم و گفنتم:

 

 

-نورهان سرگرمه…بچه اذیت کنی نیست.

بیشتر وقتها که سر کار بودم   پیش مادر بزرگش می موند.

داصلا هم بهونه گیر نیست.

اجازه بدین کمکتون کنم!

 

 

بازهم با همون حالت بی روح و سرد جواب داد:

 

 

-گفتم که نیازی نیست!

 

 

عجب زن جدی ای بود.

جدیتش باعث شد کوتاه بیام و دیگه اصرار نکنم.

رفتم سمت پنجره و کنارش ایستادم.

نفس عمیقی کشیدم و نگاهی به بیرون انداختم.

ترکیب مه و سردی هوا و بارون اصلا واسه من توی اون شرایط خبر خوبی نبود!

 

رو کردم سمت اون زن و پرسیدم:

 

 

-این اصغر آقا شماره تلفن نداره بهش زنگ بزنین  زودتر بیاد !؟ من بهش بیشتر پول میدم فقط میخوام زودتر بیاد که  منم از اینجا برم!

 

 

دستهاش رو با حوله خشک کرد و چرخید سمتم و گفت:

 

 

-عجله نکن…عجله رسم شیطونه.

خودت که میدونی تا اینجا چقدر داهه! اصغر تا بخواد بیاد طول میکشه…حتی اگه بیاد هم  ت  چه جوری میخوای توی این هوای بارونی و مه بری ؟ اون هم توی این جاده ی بد رواج!

 

 

سرم رو پایین انداختم و آهسته جواب دادم:

 

 

-یه کاریش میکنم…

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

خودمم میدونستم جوابهایی که دارم تحویلش میدم همه سرسری ان و از سر  اصرار برای زودتر رفتن و گم و گور تر شدن.

حوله ی توی دستش رو کنار انداخت و گفت:

 

 

-چه جوری میخوای یه کاریش بکنی ؟ میخوای عجی مجی بکنی حل بشه ؟

بارون بند بیاد مه بره جاده صاف بشه…؟

 

 

مکث کرد.از گوشه چشم نگاهی به من سرافکنده انداخت و بعد هم سری تکون داد و گفت:

 

 

-امان از شما جوونهای امروزی!

 

 

چنددقیقه زعد از رفتنش من هم از اونجا زدم بیرون و برگشتم پیش نورهان .کنار شومینه نشستم و سعی کردم با بازی کردن باهاش هم خودمو سرگرم کنم هم اونو.

چنددقیقه بعد اون زن دو لیوان چایی آتیشی داغ ریخت و گفت:

 

 

-بخور !

 

 

اسباب باری نورهان رو دادم دستش و یکم دیگه به شومینه نزدیک شدم.

لیوان کمرباریک چایی رو برداشتم و پرسیدم:

 

 

-میتونم اسم شمارو بپرسم؟

 

 

یه قند دهن خودش گذاشت و یکم از چاییش رو فوت کرد و بعد از چشیدنش جواب داد:

 

 

-بی بی  خاتون صدام میزنن!

 

 

سرم رو به معنای فهمیدن تکون دادم و گفتم:

 

 

-فقط خونه ی شما این دور اطرافه ؟ منظورم اینه کس دیگه ای اینورا زندگی نمیکنه؟

 

 

بازهم کمی از چاییش رو چشید و بعد هم با مکث و حوصله گفت:

 

 

-چرا…چند کیلومتر دورتر یه امازده اس که مش یحیی و زن و بچه اش اونجان…خادمینشن…

چند تا خانوار دیگه هم همینورا زندگی میونن.پراکنده ان اما ازهم خیلی دور نیستن!

 

 

نورهان عاجز از بازی کردن بی حوصله و خسته و بهونه گیر  اومد سمتم.

خودشو انداخت تو بغلم و با ناز و ادا گریه کرد.

ماچش کردم و گفتم:

 

 

-چیه ؟! چیه تپل مپل؟ هان؟

چرا گریه میکنی !؟

 

 

زنی که حالا میدونستم اسمش بی بی هست گفت:

 

 

-خوابش میاد…بچه ات و بردار و برو تو اتاق بخوابونش هر زمان اصغر اومدت خبرت میکنم…

 

 

از نظر خودم این فکر خوبی بود.

نفس عمیقی کشیدم و با تکون سر گفتم:

 

 

-باشه ممنون!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 0 (0)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x