رمان دختر نسبتاً بد فصل دوم پارت 5 - رمان دونی

 

با اینکه نورهان پیش زن عمو بود و من طبق معمول وقتی از سر کار میومدم یه راست میرفتم اونجا و باخودم میاوردمش خونه   اما بعد از دیدن مهرداد اونقدر ناخوش و بهم ریخته شدم که حتی یادم رفت برم اونجا.
هم میشه گفت یادم رفت و هم نه…
با اون حس خراب حال نگهداری و سرو کله زدن با نورهانی که یک ثانیه هم از بازی کردن سیر نمیشد رو نداشتم!
شقیقه هام تیر میکشیدن. سرم گیج میرفت و پاهام سست میشدن…
هر اونچه که در گذشته اتقاق افتاده بود مدام برام مرور  میشد و با اینکه حسی بهم میگفت بودن اون نباید مشکل ساز بشه اما خیالم راحت نمیشد که نمیشد.
دوش گرفتم تا شاید از پریشونی حالم کمتر بشه اما نشد.
دردهام جون دار تر شدن تو وجودم و سرم سنگین تر شد.
بدون شونه زدن موهام ، درحالی که میشد پریشونی احوالیم رو  حتی از نحوه ی راه رفتنم دید کورمال کورمال خودمو به  آشپزخونه رسوندم.
به مسکن احتیاج داشتم.
به مسکنی که وادارم بکنه به خوابیدن بلکه این درد خاموش بشه.
یه قرص خوددم و اومدم بیرون و خودمو به یکی ازکاناپه ها رسوندم.
دراز کشیدم روش و پتوی مسافرتی را تا روی صورتم بالا کشیدم.
یه چیزایی، یه نجواهایی مغزمو به دردآورده بودن.
صداهایی که میگفت اگه خاله یا نوشین یا حتی خود مهرداد حرفی از گذشته به نیما بزنن چی پیش میاد!
هر چه بیشتر میگذشت، اثر قرص نمایان تر میشد.
پلکهام سنگنی شدن و روی هم افتادن و بعد دیگه هیچی نفهمیدم.

~~

با اینکه صدای کوبیده شدن در به گوشم رسید اما همچنان رغبتی واسه بیرون آوردن سرم از زیر پتو نداشتم.
یه جورایی همچنان تاثیر قرص رو میشد تو وجودم دید.
چشمهام انگار بهم چسبیده شده بودن و صدای توپ هم منو مجاب نمیکرد اونارو  از هم وا  کنم.
صدای بدو بدو شنیدم و بهار گفتنهای مهرداد:

-بهار…یهار…بهار خونه ای!؟ کفشهات که هستن چرا حرف نمیزنی..بهار…بهار… جواب بده دختر

من تمام کلماتش رو میشنیدم اما این صداها مثل تق تق ضربه زدن به در بودن.
تمایلی به باز کردن این در از طرف من نبود پس همچنان زیر همون پتو موندم تا وقتی که اول حس کردم چراغ ها روشن شدن و بعد هم که پتو از روی صورتم کنار رفت.
چراغونی شدن خونه چشمهای  منی که خدا میدونه چند ساعتی میشد زیر اون پاو بودنو  رو هم فشرد.
سرم رو که کج کردم نیما با دیدنم گفت:

-لامصب تو اینجایی!

اینو گفت و نفسش رو عمیق بیرون فرستاد.
شبیه کسی که ترسیده باشه و حالا با رفع شدن این ترس بخواد اینجوری یه نفس راحت بکشه.
رو لبه همون کاناپه نشست و چشم دوخت به صورتم و گفت:

-تصمیم داشتی منو زهره ترک کنی آره!؟ دست خوش!

نمی فهمیدم  چرا داشت این حرفهارو میزد چون همچنان گیج و منگ اون مسکن قوی بودم…

نمی فهمیدم  چرا داشت این حرفهارو میزد چون همچنان گیج و منگ اون مسکن قوی بودم.
کوسن زیر سرم رو کمی مرتب کردم و با صدای دو رگه شده ای پرسیدم:

-چیزی شده !؟

چون اینو گفتم پوزخندی زد.چپ چپ نگاهم کرد و گفت:

-چیزی شده !؟ دست شوما دردنکنه…تازه میپرسی چیزی شده! بهار من صدبار به تو زنگ زدم…مامان صدبار به تو زنگ زد…من ا نقدر نگرانت شدم مجبور شدم زنگ بزنم بیمارستان گفتن خیلی وقته رفتی…ترسیدم نگرانت شدم گفتم شاید اتفاقی واست افتاده باشه…پدرم دراومد تا رسیدم خونه! دل لامصبم هزار راه رفت…

اینو گفت و با کلافکی سرش رو به طرفین جنبوند و دستهاش رو روی زانوهاش گذاشت.
چشمهام روی صورت نگرانش به گردش دراومد.
اگه بگم رنگش از ترس و نگرانی  پریده بود اغراق نکردم.
واقعا اون تا به این حد واسه من نگران شده بود!؟
هیچوقت هیچکس واسه من نگران نشده بود جز همین آدم.
همین آدمی که حالا ترس از دست دادنش رو  داشتم.
به نیمرخش خیره شدم.
اگه میفهمید من در گذشته چه کارایی کردم ازم بیزار میشد !؟
حتما میشد…حتما…
اون رویاایی که یه دل نه صد دل شیفته اش بود رو به خاطر همچین دلایلی طلاق داد.

چون من هیچی نگفتم خودش بود که سکوت رو شکست و پرسید:

-تو جرا جواب تلفنتو ندادی؟ تو خوبی اصلا !؟ رنگ و روت چرا پریده اس ؟

دستمو گرفت و لمسم کرد و حتی بعد پشت انگشتاش رو روی پیشونیم گذاشت و بعد هم لب زنان زمزمه کرد:

-تب هم که نداری!

دستشو از روی پیشونی خودم پایین آوردم و گفتم:

-نگران نباش نیما…

خیلی سریع و محکم گفت:

-ولی نگرانم…تو سابقه نداشت ار سر کار برگردی  نری دنبال نورهان یا گوشیتو جواب ندی یا…

وسط حرفهاش گفتم:

-نیما من خوبم…فقط یکم سرم درد میکرد.
حالم خوب نبود واسه همین ترجیح دادم نرم خونه عمو…
اومدم اینجا دوش گرفتم یه مسکن خوردم بعدش خوابم برد.موبایلمم رو سایلنت بود.
بیهوش شدم از بی خوابی!

نفس عمیقی کشید و آهسته پرسید:

-الان خوبی !؟ اصلا چیزی خوردی؟

پتورو از روی پاهام کنار زدم و گفتم:

-چیزی نخوردم ولی خوبم.نگران نباشه.

خودمو کشیدم سمتش.
نتونستم تصور کنم که چه جوری هراسون اومده سراغم و میدونم که تا الان نورهان چقدر زن عمو رو اذیت کرده و اون چقدر الان منو بابت اینکه سراغ بچه رو نگرفتم تو دلش شماتت کرده.
خودمو بهش چسبوندم .سرم رو گذاشتم رو شونه اش و  دستهامو دور بدنش حلقه کردم  و گفتم:

-ببخشید که نگرانت کردم…

دستهامو دور بدنش حلقه کردم  و گفتم:

-ببخشید که نگرانت کردم…

هنوز گیج بودم.هنوز شقیقه هام کمی درد داشتن و هنوز سرم کمی سنگین بود  اما مگه میشد با وجود داشتن این حال و هوا نتونم نگرانی اون برای خودم رو حس کنم !؟
یه نیمچه چرخید.
حلقه ی دستهاش رو دور بدنم  تنگتر کرد  گفت:

-همینکه فهمیدم و دیدم و خیالم راحت شد سالمی واسه من از هر چیزی مهمتره…

بغض کردم اما این بغض و اون چشمهای آماده ی باریدن ار نگاهش دور موند.
من آخه چه جوری روم میشد تو چشمهاش نگاه کنم اگه می فهمید تو گذشته با شوهر دختر خاله ام وارد رابطه شدم.
با صدایی که بغض داشت پرسیدم:

-من خیلی بدم نه !؟

تو گلو و خسته خندید و جواب داد:

-نه! چرا !؟

دماغمو بالا کشیدم.تلاش کردم نه صدام بغض داشته باشه و نه چشمهام اشک ازشون سرازیر بشه.
سرم رو ، روی شونه اش گذاشتم و گفتم:

-من شماهارو نگران کردم.مثل یه مادر بد هم نورهان بیچاره رو ول کردم و اومدم اینجا لم دادم و خوابیدم…

دستشو نوازشوار و آروم از روی موهام تا روی کمرم پایین کشید و گفت:

-درستش همین بود!کار خوبی کردی…اون بچه هم که جای بدی نیست…پیش مامانه اونم از خداش پیش خودش نگهش داره.اگه زنگ زد بخاطر این بود که نگران خودت شده بود…حالا پاشو..پاشو حالا که اون مزاحم نیست بریم باهم بیرون شام بخوریم!

از اونجایی که انتظار داشتم الان   ساعت حدودای  6 یا 7 باشه متعجب پرسیدم:

-شام !؟

فکر کنم خودش هم متوجه شد چرا اونجوری متعجب همچین سوالی پرسیدم چون خندید و گفت:

-آره دیگه…چیه؟ توقع داشتی بگم ناهار…

کله ام رو خاروندم و پرسیدم:

-مگه ساعت چنده الان ؟!

ساعت مچیش رو به سمتم گرفت و جواب داد:

-8/30 دقیقه با اجازه ات!

فقط تونستم متعجب تماشاش کنم.
باورم نمیشد من از وقتی که از سر کار برگشتم تا الان که بقول نیما ساعت هشت و نیم بود خوابیده بودم.
موهام رو با دستهام بهم ریختم و زمزمه کنان لب زدم:

“اینهمه وقت خواب بودم…هووووف”

دستشو دوسه بار زد زد شونه ام و گفت:

-تا تو آماده بشی منم یه دوش بگیرم.
دوش من از اماده شدن تو زمانش کمتره…

گله مند اسمشو صدا زدم و گفتم:

-نیماااا…خیلی بدجنسی!

خندید و حین باز کردن دکمه های پیرهنش به سمت حمام رفت….

درحالی که موهامو زیر کلاه بافتنی  روی سرم  مرتب میکردم دو طرف پافر تنم رو بهم نزدیک کردم و به سمت اون که مثل من یه تیپ غیررسمی زده بود و با  اون تیشرت و هودی و شلوار جین مشکی کم سن تر از سن و خوشتیپتر از همیشه به نظر می رسید، رفتم.
انگشتای دستشو سفت گرفتم و پرسیدم:

-مطمئنی حالش خوبه !؟

حواسش نبود دارم سراغ کی رو میگیرم برای همین پرسید:

-کی!؟

با حرص جواب دادم:

-نیمااااا…نورهانو میگم دیگه….مطمئنی بهونه نمیگیره !؟ مطمئی زن عمو  به خون من تشنه نیست بابت اینکه یه روز کامله سراغ پسرمو نگرفتم !؟

نیشخندی زد و جواب داد:

-آره بابا مطمئنم چقدر این این حرفهارو تکرار میکنی تو  بهار!
اتفاقا مامان گفته شیرش رو خورده و خوابیده…اصلا هم از دست تو شکار نبود پس  ذهنتو بیخودی مشغول نکن!

نفس عمیقی کشیدم  و سعی کردم ذهننو از هر چیزی که پریشونم میکنه دور نگه داره.
خصوصا مهردادی که از شانس بد من باید سرو کله اش اونجایی پیدا بشه که من هستم.
نگاهی به ورودی رستوران انداختم.
لبخند زدم و گفتم:

-اینجا رو خیلی دوست دارم!

نگاهی به صورتم که یه لبخند محو روش نقش بسته بود انداخت و شوخ طبعانه  گفت:

-اینجا هم تورو خیلی دوست داره

من خندیدم و اون کلاه روی سرم رو بیشتر کشید پایین که گوشهام مشخص نباشن.
دست تو دست هم از ورودی اون رستوران گذر کردیم و رفتیم داخل…
همینطور دنبال جای مناسب واسه نشستن تو اون فضای شلوغ  بودیم که خیلی اتفاقی یا بهتر بود بگم از شانس بد من با خاله چشم تو چشم شدم.
خشک زد و ماتم برد.
توهم نبود…خیال هم نبود واقعیت بود.
کف دستم عرق کرد.
فشار دستم دور انگشتای نیما کم شد و انگشتهام شل.
خواستم یه جورای خودمو به اون راه بزنم و نگاهمو بدم سمت دیگه اما خیلی موفق نبودم چون خاله سرش رو آهسته تکون داد  تا من واضح تر ببینمش حتی نیما هم پرسید:

-اون خاله ات نیست !؟

نمیدونستم چی بگم.خودش بود و این انکار شدنی نبود.
لبهای روی هم چفت شده ام  از هم وا کردم  و جواب دادم:

-آره خودشه!

قسمت وحشتناک این دیدار این بود که گِرد اون میز فقط خاله ننشسته بود.
نوشین و مهرداد و پسرش مهراد هم بود.
و توی اون جمع  اون سه نفر این موضوع رو میدونستن.
سه نفری که کم کم داشتن نگاه هاشون داشتن منو به نفس تنگی مینداخت.
کف دستهام اونقدر عرق کرده بود و حس میکردم خیس خیسِ …
رو کردم سمت نیما و تقریبا ملتمس گفتم:

-نیپا بیا بریم ازاینجا…من…من گشنه ام نیست اصلا!

میدونم نیاید اونطوری دستپاچه و ملتمس همچین چیزی رو ازش میخواستم اما اصلا دست خودم نبود.
اونا از همون فاصله به ما خیره بودن و این خیرگی و سنگینی نگاه هاشوت آزارم میداد.
نیما اما متعجب و بیخیبر پرسید:

-عه! بهار…معلومه چیمیگی!؟ آخه مگه میشه…دارن مارو نگاه میکنن نمیخوای بری یه سلامی بهشون بکنیم !؟

نیما خبر نداشت اون آدما، اون جمع، جمعین که من کنارشون حس میکنم تو جهنمم!
نگاه هاشون  رنجم میدادن.
خصوصا خاله و نوشین  که دلم میخواست حتی تا راز مرگمم فرصت چشم تو چشم شدن باهاشون باهاشون واسم پیش نیاد.
دستپاچه و رنگ پریده گفتم:

-نیاز نیست…مزاحمشون نشیم بهتره…

اول از کنج چشم یه نگاه به اون جمع انداخت و بعد خیلی اروم  گفت:

-عزیزم مزاحمت چیه…اونا همه نگاه هاشون پی ما هست.زشته…بیا…بیا بریم یه سلامی بکنیم

نشد….نشد که بیشتر از این مخالفت بکنم.
شدنی نبود.دستپاچگی من، ترس من، رنگ  پریدگی من اگه بهش اصرار بیشتر اضافه میشد نیما که ذاتا ادم تیز  و باهاشوی بود رو مشکوک میکرد.
و …و فقط خدا میدونه اون لحظه حس میکردم دارم تو پیاده روی مرگ به سوی جهنم قدم برمیدارم.
نفسم سخت بالا میومد و برای خودم آشکارا مشخص بود رو پوستم قطره های سرد عرق نشسته!
وقتی به میز نزدیک شدیم مهرداد نتونست بیتفاوت باشه و خیلی زود از روی صندلی بلند نوشین اما نه…
نوشین و خاله تنها کسایی بودن که حاضر نشده بودن تکونی به خودشون بدن.
من و نیما بهشون سلام کردیم و بعد هم به مهرداد که رسید درحالی که مطمئن بودن نگاه های سنگین و خیره ی اون به خودش واسش کمی شک برانگیز بودن اما دستشو فشرد.
مهرداد همچنان خیره به نیما  گفت:

-خوشحالم از دیدنتون!

نیما لبخندی ملیح زد و گفت:

-همچنین!

خاله دستمالی سفید کنج لب خودش کشید و بیشتر خطاب به نیما گفت:

-ببخشید  که من از جا بلند نمیشم…چند وختی هس این پای نیامرزی رو  عملش کردم.
طبیب گفته زیاد ازش کار نکشم…

نیما خیلی محترمانه گفت:

-راحت باشین خاله جان!

جرات نداشتم به نوشین نگاه کنم.
به نوشینی که حالا دست از غذا خوردن و بی اعتنایی برداشته بود و نیما رو نگاه میکرد.
انگار اونم عین شوهرش میخواست بدونه تهش اونی که پاشو تو زندگیش گذاشت با چه جور مردی ازدواج کرد!
من ولی…من ولی دلم فقط رفتن و دور شدن میخواست…

احساس میکردم دیگه نمیتونم نفس بکشم.درست عین  کسی که یه جفت دست بیخ گلوش باشه و  فشار بده و راه نفسش رو بند بیاره.
من از چند جفت چشم فرار میکردم !؟
خاله ؟ نوشین ؟ مهرداد ؟…
از چند نگاه !؟
چقدر من آخه بدشانسم.چرا باید بیام جایی که اونا هستن.
لعنت ! لعنت !
مثلا میخواستم برم‌جایی که خیال و اعصابم راحت بشه و از فکر مهرداد بیام بیرون اما همچی بدتر شد.
گَندش بزنن….گندش بزنن…
سنگینی نگته های خاله مجابم  کرد مستقیم به صورتش نگاه کنم و بگم:

-خوبید خاله؟ پات بهتر شده؟

نه به گرمی همیشه بلکه آروم  و سرد گفت:

-بهترم…تازگیا عمل کردم…

سرم رو تکون دادم و گفتم:

-آره…مامان بهم‌گفت.ببخشید که نتونستم بیام عیادتون…من…همین تازگیا فهمیدم.

دستشو به آرومی تکون داد و گفت:

-اشکالی نداره….

نوشین بدون اینکه به خودش زحمت بلند شدن از روی صندلی بده خطاب به نیما گفت:

-شما باید نیما باشین… پسر حاج رضا احمدوند…درست میگم!؟

نیما  که فکر کنم هیچوقت به اندازه ی امشب یک جمع اینطور با دقت سرتاپاش رو آنالیز نکرده بودن جواب داد:

-بله!

نوشین پوزخند محوی زد و گفت:

-اهممم شمارو قبلا دیدم….البته یکبار

نیما به آرومی گفت:

-فکر کنم بدونم کی رو میگین…

پوزخندش رو عمیقتر کرد و طعنه زنان و گفت:

-آخرین باری که شمارو دیدم اون هم به صورت اتفاقی تو مجلس خاکسپاری پدربزرگتون بود اون هم با یه خانم دیگه…همسر اولتون بودن درسته؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان آخرین چهارشنبه سال pdf از م_عصایی

  خلاصه رمان :       دختری که با عشقی ممنوعه تا آستانه خودکشی هم پیش میرود ،خانواده ای آشفته و پدری که با اشتباهی در گذشته آینده بچه های خود را تحت تاثیر قرار داده ،مستانه با التماس مادرش از خودکشی منصرف میشود و پس از پشت سر گذاشتن ماجراهائی عجیب عشق واقعی خود را پیدا میکند ….

جهت دانلود کلیک کنید
رمان تابو
رمان تابو

دانلود رمان تابو خلاصه : من نه اسم دارم نه خانواده، تنها کسی که دارم، پدرمه. یک پدر که برام همه کار کرده، مهربونه، دلرحمه، دوست داشتنیه، من این پدر رو دوست دارم، اون بهم اسم داد، بهم شخصیت داد، اون بهم حس انتقام داد. من این پدر رو می‌خوام بکشم، من پاییز عزیزنظامم که قصد قتل پدر کردم. این

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تب pdf از پگاه

  خلاصه رمان :         زندگی سه فرد را بیان می کند البرز ، پارسا و صدف .دختر و پسری که در پرورشگاه زندگی کرده و بعدها مسیر زندگی شان به یکدیگر گره ی کور می خورد و پسر دیگری که به دلیل مشکلاتش با آن ها همراه می شود . زندگی ای پر از فراز و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بن بست pdf از منا معیری

    خلاصه رمان :     دم های دنیا خاکستری اند… نه سفید نه سیاه… خوب هایی که زیر پوستشون خوب نیست و آدمهایی که همه بد میبیننشون و اما درونشون آینه است . بن بست… بن بست نیست… یه راهه به جایی که سرنوشت تو رو میبره… یه مسیر پر از سنگلاخ… بن بست یه کوچه نیست… ته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان برزخ اما pdf از گیسوی پاییز

  خلاصه رمان :     جلد_اول:آدم_و_حوا         این رمان ادامه ی رمان آدم و حواست درست از لحظه ای که امیرمهدی تصادف می کنه.. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ملت عشق pdf از الیف شافاک

  خلاصه رمان: عشق نوعی میلاد است. اگر «پس از عشق» همان انسانی باشیم که «پیش از عشق» بودیم، به این معناست که به قدر کافی دوست نداشته‌ایم. اگر کسی را دوست داشته باشی، با معناترین کاری که می‌توانی به خاطر او انجام بدهی، تغییر کردن است! باید چندان تغییر کنی که تو از تو بودن به در آیی.  

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
13 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
حدیث گودرزی
حدیث گودرزی
2 سال قبل

نویسنده جان پارت لطفا دستت درد نکنه منتظریم

آوینا
آوینا
2 سال قبل

اوفففف پس کی پارت جدید رو میزاری؟

مهسا
مهسا
2 سال قبل

نمیشه هر روز پارت بزارید؟
هر چهارشنبه زیادع🤦🏻‍♀️

آوینا
آوینا
2 سال قبل

فاطمه آخرش بهار و نیما از هم جدا میشن؟

آوینا
آوینا
2 سال قبل

فاطمه آخرش بهار و نیما هم جدا میشن؟

آخرین ویرایش 2 سال قبل توسط آوینا
مهسا
مهسا
2 سال قبل

باشه هفته ای یکی هم پارتش کمه
هفته ای دوتا خوبه ، مرسیییی❤️❤️❤️

Maaayaaa
Maaayaaa
2 سال قبل

نه آخه چرا چرا چرا هووووف

اِرنیا
اِرنیا
2 سال قبل

نیما میفهمه بهار رو ول میکنه میره مهرداد و بهار با هم میشن و در آخر

بهار_مهرداد عزیزم
مهرداد_جااااننننمممم

نیما هم برای بار دوم شکست عشقی میخوره

مانلی
مانلی
2 سال قبل
پاسخ به  اِرنیا

فک کنم نیما میفته دیونه میشه چون بهار رو خیلی دوست داره ولی بهار دیگه از مهرداد متنفره فکر نکنم بره سمتش

Elina
Elina
2 سال قبل
پاسخ به  اِرنیا

فکر نکنم اینقدر کشککی باشه
ولی این بهار هم دلش مثل دل گندم تو تاوان دل کاروانسراست. اول نوید بعد فرید بعد مهرداد بعد فرزین بعد نیما

لمیا
لمیا
2 سال قبل
پاسخ به  Elina

اخخ دلشون مگه چقدر جا داره 😂

Raha
Raha
2 سال قبل
پاسخ به  اِرنیا

اصلا دلم نمیخواد اخرش اینطوری تموم شهه

دسته‌ها
13
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x