رمان دختر نسبتاً بد فصل دوم پارت 7 - رمان دونی

 

دستهامو مشت کردم و با همون صورت خیس بهش خیره موندم.
خیلی دلم میخواست از خودم دفاع کنم و جواب توهینهاش رو بدم اما حس کردم سکوت در مقابل توهینهاش گزینه ی بهتری بود.
نباید حرفی میزدم.
نباید  بهش می توپیدم و به روش خودش   باهاش برخورد میکردم
نامحسوس نفس عمیقی کشیدم تا کمی به خودم مسلط بشم و بعد گفتم:

-من برای تو  آرزوی بهترین هارو دارم دخترخاله!
امیدوارم همیشه زندگی خوبی داشته باشی!

اینا حرفهایی بودن که ترجیح میدادم به زبون بیارم و آوردم.
سرم رو کمی خم کردم و خواستم از کنارش رد بشم که گوشه ای از لباسم رو تو  چنگ گرفت و گفت:

-هه! دختر خاله ؟! چطور روت میشه منو با این لفظ صدا بزنی…تو اون کسی هستی که  میخواستی شوهر منو تور کنی و زندگی منو خراب کنی…چطور میتونی به من بگی دختر خاله ؟
تو این چیزا سرت میشه؟ تو قومی گری سرت میشه ؟!

به چشمهاش نگاه کردم.
میتونستم رقص موج نفرت و خشم رو هم تو چشمهاش ببینم هم توی صداش.
درحالی که از خشم به نفس نفس افتاده بود  شماتتهاش رو ادامه داد و گفت:

-تو بی جا و مکان بودی…بی پول بودی…من نبودم آواره ی تهرون میشدی!
من نبودم  تو خرج یومیه ت می موندی…
من همچی به تو میدادم.
پول و لباس و …
همیشه به این فکر میکنم که چرا ؟
چرا تو روت شد با من اینکارو بکنی !؟

خشم و نفرت نوشین اونقدر تازه بود که انگار همین امروز مچ منو با شوهرش گرفته.
و مثل همیشه هم که داشت به طرفه به قاضی میرفت.
از نظر اون مهرداد اصلا مقصر نبود و فقط این من بودم که باید طعنه و کنایه میشنیدم!
دندون های روی هم فشرده ام رو ازهم فاصله دادم و محض یاداوری پرسیدم:

-چرا داری این حرفهارو میزنی؟ هدفت از تکرارشون اون هم بعد از این مدت چیه؟

هنوزهم لباسم رو محکم تو چنگش نگه داشته بود.
میتونستم احساس کنم دیدن من داغ دلش رو تازه کرده بود.
با تاسف گفت:

-دخترای زیادی بودن که میخواستن مهرداد رو تور کنن…هیچوقت…هیچوقت فکرشو نمیکردم یکی از اون دخترا مار تو آستین خودم باشه!
خوب حواستو جمع کن…وای به حالت اگه تو مدتی که اینجا هستم…

از اونجایی که خوب میدونستم چی میخواد بگه دستش رو با عصبانیت  از لباسم جدا کردم  و گفتم :

-بسه  دیگه! آره من هر چی تو میگی هستم!
اصلا مم عوضی…من بد…من لاشی…
تو چطور روت میشه این حرفهارو به کسی بزنی که ازدواج کرده و الان شوهر و بچه داره!
بسه دیگه…بسه!

اینبار به سرعت از کنارش رد شدم و رفتم بیرون.
فقط چند دقیقه ی دیگه اونجا می موندم از خشم و عصبانیت منفجر میشدم…

قفسه سینه ام از خشم زیاد چنان تند تند بالا و پایین میشد که شک نداشتم اگه نیما  منو با اینحال میداد حتما میفهمید یه چیزیم هست!
سر راه ایستادم.دستمو رو قلبم گذاشتم و چند نفس عمیق کشیدم.
چقدر حرفهاش مثل نیش بودن.
نیش عقرب، نیش مار نیش هر چیزی که آدم بتونه شدت دردش رو درک و تصور بکنه!
هیچوقت نمیخواست حرفهای منو بشنوه.
هیچوقت!
یکم که آرومتر شدم  به سمت نیما رفتم.
غذاهارو اورده بودن اما اون سرگرم موبایلش بود تا من برسم.
نزدیک که شدم متوجه ام شد.
سرش رو بالا گرفت و با کنارگذاشتن تلفن همراهش پرسید:

-دیر اومدی بهار!

صندلی رو  کشیدم عقب و به روش نشستم و گفتم:

-آره یکم شلوغ بود!

به غذاها  اشاره کرد و گفت:

-خب شروع کن تا سرد نشده!

لبخندی تصنعی زدم و گفتم:

-باشه!

راستش دیگه  اشتهایی برام نمونده بود.
هر قاشق غذا که دهن خودم میذاشتم  فقط و فقط  بخاطر مشکوک نشدن نیما  بود و بس وگرنه دیگه میلی تو وجود من باقی نمونده بود.
اونقدر که حس میکنم اگه تشنه ترین آدم روی زمین هم باشم باز نمیتونستم چند جرعه آب بنوشم.
هر لقمه غذا که دهنم میذاشتم  به مشقت قورت میدادم  و از یه جایی به بعد هم دیگه قاشق و چنگال رو رها کردم و سرم رو به سمت پنجره ای که با ما  فاصله ی زیادی داشت چرخوندم.
ای کاش میشد تو مدتی که مهرداد و زنش اینجا هستن بریم مسافرت.
ولی حیف…حیف که نیما قبلا اتمام حجت کرد و بهم گفت بخاطر حجم زیاد کاراش قادر به انجام اینکارا نست!
اول حیف و دوم تف به این شانس!
صدای نیمه افکارمو فرار ی داد و از فکر کشوندم بیرون:

-فقط همین !؟

سرمو چرخوندم سمتش و پرسیدم:

-چی !؟

دستشو دراز کرد و انگشتشو کنج لبم کشید.سس قرمز رو با سر انگشتش جمع کرد و بعد همون انگشت رو تو دهن خودش برد و با میک زدنش جواب داد:

-چرا غذا تو نمیخوری!

آهانی گفتم و با تکون سرم جواب دادم:

-سیر شدم!

یه نگاه متعجب  به من ویه نگاه متعجب به ظرف غذام انداخت و بعد گفت:

-تو که هیچی نخوردی…

سرم رو کج کردم و مظلوم گفتم:

-آره ولی واقعا نمیتونم! سیری و گشنگیم یکی شده! یعنی گشنه ام هست اما نمیتونم چیزی بخورم!
تو هم اصرار نکن بخورم…نمیتونم!
تو ولی غذاتو بخور بعدش بریم نورهانو برداریم بریم خونه!

خوشبختانه پاپیچم نشد.
نفس عمیق کشید و گفت:

-باشه! هر طور راحتی…

سرم رو تکیه داده بودم به شیشه و بیرون رو نگاه میکردم و برای هزارمین بار بدون اینکه خودم بخوام یا تسلطی رو افکارم داشته باشم  به حرفهای زهر دار نوشین فکر میکردم!
کینه اش، کینه ی شتری شده بود و وای به روزی که این کینه ی شتری  کار دست من بده و زندگیم رو ازهم بپاشونه!

-میگم یه وقت بد نباشه بدون خداحاظی از خاله ات و دختر و دومادش از اونجا اومدیم بیرون!؟ هان !؟

سوالی که نیما پرسید باز شد همون صدایی که دسته ی پرنده های افکار  رو فراری میدن!
سرم رو از تیکه به شیشه برداشتم و جواب دادم:

-نه! مهم نیست…

پرسشی و متعجب گفت:

-نیست !؟

یکم دستپاچه شدم.انگشتهام رو توی هم قفل کردم و جواب دادم:

-آره نیست! میدونی…ما…ما اونقدرها هم که تو فکر میکنی باهم صمیمی نیستیم.ارتباطی نداریم و شاید فقط تو مناسبتها همدیگرو ببینیم در کل رابطه ما اونطور که تو فکر میکنی نیست!

شقیقه اش رو خاروند و انگار که براش صحبتها غیر منطقی باشه گفت:

-عجیبه!

نبشخندی زدم و پرسیدم:

-چرا !؟

کنج لبهاش رو به پایین خم کرد و جواب داد:

-من همیشه برعکس فکر میکردم.
آخه شماها کلا بیشتر از اینکه باماها ارتباط داشته باشین منظورم خانواده پدریه بیشتر با دایی و خاله هات رفت و آمد داشتین!
مثل اینکه اشتباه فکر میکردم…راستی چقدر قیافه پسره آشنا بود واسم…حس میکنم قبلا دیدمش ولی کجا یادم‌نمیاد…

دیده بودش ولی خداروشکر که یادش نمیومد.
اون تو تهران منو با مهرداد دید.
و واقعا نیما چه احساسی نسبت بهم پیدا میکنه اگه بفهمه من در گذشته چیکار کردم !؟
اگه بفهمه این دختری که اینقدر حالا بهش علاقمند شده در گذشته  با شوهر دختر خاله اش وارد ارتباط شده!
لعنت !
احساس من رو فقط کسایی میتونن درک و تصور کنن که تو گذشته کاری کردن که برملا شدنش در آینده لحظه ای آرومشون نمیزاره.

سر انگشتهاشو به فرمون زد و گفت:

-بریم نورهان رو برداریم و برگردیم خونه که خیلی خستمه!

اسم نورهان که اومد یادم اومد من یه بچه کوچولو دارم که ازصبح ندیدمش و…
و همین یاداوری منو با حجم زیادی ار دلتنگی مواجه کرد!
اووووف!
نورهان! نورهان !
پسر بیچاره!
امیدوارم  فرصت فکر کردن به من رو اصلا پیدا نکرده باشه که از فرط دلتنگی چشمهای خوشگلش پر از اشک بشه!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان سر گشته
دانلود رمان سر گشته به صورت pdf کامل از عاطفه محمودی فرد

    خلاصه رمان سر گشته :   شیدا، برای ساختن زندگی که تلخی های آن کمتر به دلش نیش بزند، هفت سال می جنگد و تلاش می کند و درست زمانی که ناامیدی در دلش ریشه می دواند، یک تصادف، در عین تاریکی، دریچه ای برای تابیدن نور به زندگی اش می‌شود     به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هشت متری pdf از شقایق لامعی

  خلاصه رمان: داستان، با ورودِ خانواده‌ای جدید به محله آغاز می‌شود؛ خانواده‌ای که دنیایی از تفاوت‌ها و تضادها را با خود به هشت‌متری آورده‌اند. “ایمان امیری”، یکی از تازه‌واردین است که آیدا از همان برخوردِ اول، برچسب “بی‌اعصاب” رویش می‌زند؛ پسری که نیامده، زندگی اعضای محله‌ و خصوصاً خانواده‌ی آیدا را به چالش می‌کشد و درگیر و دار این

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جنون آغوشت

  خلاصه رمان :     زندگی دختری سیزده ساله که به اجبار به مردی به اسم حاج حمید فروخته می‌شه و بزرگ می‌شه و نقشه‌هایی می‌کشه که به رسوایی می‌رسه… و برای حاج حمید یک جنون می‌شه…   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 /

جهت دانلود کلیک کنید
رمان ژینو
دانلود رمان ژینو به صورت pdf کامل از هاله بخت یار

  خلاصه: یاحا، موزیسین و استاد موسیقی جذابیه که کاملا بی‌پروا و بدون ترس از حرف مردم زندگی می‌کنه و یه روز با دیدن ژینو، دانشجوی طراحی لباس جلوی دانشگاه، همه چی عوض میشه… یاحا هر شب خواب ژینو و خودش رو می‌بینه در حالی که فضای خوابش انگار زمان قاجاره و همه چی به یه کابوس وحشتناک ختم میشه!حتی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ارتعاش pdf از مرضیه اخوان نژاد

    خلاصه رمان :     روزی شهراد از یه جاده سخت و صعب العبور گذر میکرده که دختری و گوشه جاده و زخمی میبینه.! در حالیکه گروهی در حال تیراندازی بودن. و اون دختر از مهلکه نجات میده.   آیسان دارای گذشته ای عجیب و تلخ است و حالا با برخورد با شهراد و …      

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بی چهرگان به صورت pdf کامل از الناز دادخواه

    خلاصه رمان:   رویا برای طرح کارورزی پرستاری از تبریز راهی یکی از شهرهای جنوبی می‌شه تا دو سال طرحش رو بگذرونه. با مشغول شدن در بخش اطفال رویا فرار کرده از گذشته و خانواده‌اش، داره زندگی جدیدی رو برای خودش رقم می‌زنه تا اینکه بچه‌ای عجیب پا به بیمارستان می‌ذاره. بچه‌ای که پدرومادرش به دلایل نامشخص کشته

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fooooolad
Fooooolad
2 سال قبل

بچه ها کی پارت جدید میزارن ؟!

عمه ی نویسنده ی رمان دلارای
عمه ی نویسنده ی رمان دلارای
2 سال قبل

کاملاااا به نوشین حق میدم واقعا حرفاش درست بودن بهار نمک نشناسی کرد

Mobin
Mobin
2 سال قبل

بچه ها فصل قبلی نیما کی مهردادو دید؟
من یادم میست لطفا اگه کسی میدونه بگه

Maaayaaa
Maaayaaa
پاسخ به  Mobin
2 سال قبل

من خوندم ولی زیاد یادم نیست ولی یه بار جلوی یه آرایشگاه بود که بهار رفته بود با صاحب اونجا فکر کنم دنبال خونه بود یا جلوی یه رستوران بود فکر‌کنم

محدثه
محدثه
پاسخ به  Mobin
2 سال قبل

یه بار نیما اومده بود تهران که وسایلاشو بده از اونور هم مهرداد اومد

0-0
0-0
2 سال قبل

عام اوکی..ولی بنظر من بهار هیچ حقی برای عصبانی شدن ندارع..💀

دسته‌ها
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x