رمان در همسایگی گودزیلا پارت ۱ - رمان دونی

رمان در همسایگی گودزیلا پارت ۱

#درهمسایگی_گودزیلا
#پارت۱

_پاشورها…بلندشوببینم…چقدرمیخوابی دختر؟!پاشو!!…دیرشده!
این دیگه کیه کله صبحی؟؟؟…
انگارفکرموبلندگفتم چون یاروبایه صدای مسخره ودرحالی که ادای دخترای لوس ودرمیاوردگفت:ارغوان هستم…ازاشنایی تون خوشبختم وشما؟؟!!(وبعدش دوباره صداش جدی شدوگفت:)پاشوببینم…تومنونمیشناسی؟!!!!!!
جلسه معارفه راه انداخته واسه من…پاشو…دیرشد!
دهه…یه امروزومیخواستیم کلاساروبپیچونیما…این خانوم اومدماروباخودش ببره…چشمام وبازکردم وروی تخت نشستم کلافه گفتم:
_اه…اری…من حوصله دانشگاه ندارم!بیخیال شو.
_یعنی چی حوصله دانشگاه نداری؟!
_یعنی اینکه حسش نیست!بیخیال شودیگه ارغوان.
_امروزباحسینی کلاس داریما!
_خب داشته باشیم.
_خب داشته باشیم؟!تومی فهمی داری چی میگی؟دلت میخوادسرمون وببره بذاره روسینمون؟
پتوروکشیدم روسرم وبالحن خواب آلودی گفتم:اون هیچ کاری ازدستش برنمیاد.وچشمام وبستم
🍂🥀🍂
🍂🥀🍂🥀🍂
🍂🥀🍂🥀🍂🥀
🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂

🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂
#درهمسایگی_گودزیلا
#پارت۲

_رها!!!اذیت نکن دیگه.پاشو!
_بیخیال شو!دیشب دیرخوابیدم،خوابم میاد.الانم سرم دردمیکنه!
_چه غلطی میکردی که دیرخوابیدی؟!
همون طورکه چشمام بسته بودوسعی می کردم بخوابم،باشیطنت گفتم:داشتم باآقامون اس بازی می کردم،نفهمیدم زمان چطوری گذشت!عشقه دیگه!
ارغوان خندیدوبه سمتم اومد.پتوروازروی سرم کنارکشیدوگفت:پاشوببینم!خرخودتی…خداپسِ کله هیچکی نمیزنه که بیادبشه آقای تو!
چشمام وبازکردم وباشیطنت گفتم:خیلی دلشم بخواد!دختربه این ماهی!مثه پنجه افتاب میمونم.
ارغوان باخنده گفت:توازخودت تعریف نکنی،کی تعریف کنه؟!
خندیدم وگفتم:عزیزم من چه ازخودم تعریف کنم،چه نکنم،تعریفی هستم!
_اوهو!اعتمادبه سقفتون توطحالم خانوم!
بعدازگفتن این حرف،درحالیکه داشت پتوروجمع می کرد،گفت:پاشوببینم!مرده شوره اون ریختت وببرن!میدونی ساعت چنده؟!۷:۴۵!پاشو!پاشوبریم که امروزدخلمون اومده!
دهن بازکردم که چیزی بگم که باچشم غره عصبی ارغوان روبروشدم.واسه همینم،سریع ازروی تخت بلندشدم وبعدازشستن دست وصورتم ودرعرض ایکی ازثانیه حاضرواماده بودم!!
یه مانتوی قهوه ای پوشیدم بایه شلوارجین قهوه ای سوخته.مقنعه کرم رنگمم سرکردم وچهارتاشیویدوریختم بیرون.اهل ارایش نبودم ودرضمن وقتشم نداشتم…پس بیخیالش شدم وروبه ارغوان گفتم:بریم؟؟!!
🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂

🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂
#درهمسایگی_گودزیلا
#پارت۳

ارغوان سری تکون دادوگفت:بریم که دیر شد!

باهم ازاتاق خارج شدیم.خونه ماجوری بودکه برای بیرون رفت ازخونه باید از روبروی هال می گذشتی و به این شکل آشپزخونه کاملا به هال دید داشت.

مامان و باباو اشکان درحال صبحونه خوردن بودن.مامان تامن و ارغوان و از پشت اپن دید،بایه لبخندمهربون روی لبش روبه ارغوان گفت:بالاخره تونستی بیدارش کنی عزیزم؟!بیاین یه چیزی بخورین بعدبرید!

ارغوان لبخندی زدوگفت:نه دیگه خاله مریم!دیرمون شده.

اشکان درحالی که داشت چاییش و سر می کشید،روبه من گفت:رها،امروز عصر بیام دنبالت یا باارغوان میای؟!

نگاهی بهش انداختم وگفت:بااری میام…

مامان چشم غره توپی بهم رفت وگفت:اری چیه دختر؟!ارغوان اسم به این قشنگی داره،اون وخ توبهش میگی اری؟!

روبه مامان گفتم:مامان بیخی! کله صبحی دوباره غلط تلفظی نگیر!خانوم بودن باشه برای بعد!خداحافظ.

وبعداز گفتن این حرف،خیلی سریع ازدرخونه خارج شدم و به حیاط رفتم تامامان مهلت جیغ و داد کردن پیدا نکنه!

ارغوانم خداحافظی کردو باهم ازخونه خارج شدیم.

******

وقتی رسیدیم دانشگاه،یه ربع از کلاس گذشته بود…

ارغوان باجیغ وداد گفت:خاک توسرت کنن!فاتحه مون خونده اس!میمردی یه ذره زودتر پاشی؟!

بابی قیدی شونه ای بالا انداختم وگفتم:بیخی بابا!مثلا میخواد چیکارکنه؟!

بی خیال به سمت در کلاس رفتم و در زدم…بااجازه حسینی وارد شدیم.

استاد بادیدن ما عینکش وروی بینیش جابه جا کرد ومعترض گفت:می دونید ساعت چنده خانوما؟؟!

با پررویی ساعتم و نگاه کردمو گفتم :بله استاد… ۸ وهیفده دقیقه صبح به وقت تهران.

کلاس یهو رفت رو هوا…

استاد باعصبانیت گفت:دیر اومدی تازه زبونتم درازه؟؟!!

با این حرفش ازکوره دررفتم…

استاد بداخلاق همیشگی..مثل این که یادش رفته خودش سه چهارتا جلسه رو نیم ساعت تاخیر داشته…بیخیال بابا!با اینکه دلم ازش پره ولی می دونم اگه چیزی بهش بگم قاطی می کنه پدرم ودرمیاره…

کاملا از جواب دادن به حسینی منصرف شده بودم اما…لحن تمسخرآمیزش که روبه بچه ها می گفت:”می بینین؟؟!!!دانشجوهایی مثه این خانوم فقط بلدن مسخره بازی دربیارن و بس.” بدجور آتیشیم کرد…

از اون بدتر وقتی بود که رادوین(یه هم کلاسی فوق العاده مزخرف ودیوونه که بامنم سره جنگ داره) در تایید حرف حسینی،با لحن خاص ومعناداری گفت: بله استاد…متاسفانه همینان که وجهه ی مارم خراب کردن.

وبه سمتم برگشت وپوزخندی بهم زد…دیگه نفهمیدم چیکار میکنم.رو کردم به استادوگفتم:آقای حسینی فکر نمی کنید که نیم ساعت تاخیرشما از ۱۷ دیقه تاخیر من بیشتربوده؟؟!!

این ارغوان دیوونه هی نیشگونم می گرفت وازم می خواست که تمومش کنم. 
🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂

🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂
#درهمسایگی_گودزیلا
#پارت۴

حسینی که انتظار این حرف وازمن نداشت گفت: من برای تاخیرم دلیل داشتم.

– منم برای تاخیرم دلیل دارم.

حسینی که دیگه نمیخواست بحث و ادامه بده،گفت:خانوم شمااسمتون چی بود؟؟!!

من چیزی نگفتم…سکوتم و که دید روی کرد به بچه هاوگفت:اسم این خانوم چیه؟؟!!

هیچ کس هیچی نگفت…حسابی خر کیف شدم…اصلا یه لحظه یه حس غرور بهم دست دادکه چقدهم کلاسیام دوسم دارن…

همین جوری داشتم بایه لبخند از سر رضایت به تک تک بچه ها نگاه می کردم که چشمم خورد به رادوین…پشت چشمی براش نازک کردم…اونم اخمی تحویلم داد وپوزخند زد.

درجواب استاد که گفت:هیچ کس هیچی نمیگه؟؟

جواب داد: 

– چرا استاد!!!!خانوم شایان هستن ایشون…خانوم رها شایان.

ورو کرد سمت من و دوراز چشم استاد چشمکی بهم زد وباحرکات لبش گفت: ۰- ۱ به نفع من…

چشم غره ای بهش رفتم.

استاد گفت:می تونید بشنید خانوما اما شما خانوم شایان انتظار نمره نداشته باشین از من آخرترم.

پوزخندی زدم گفتم:ازاولشم ازشما انتظاری نمی رفت!

کلاس دوباره ترکید وحسینی باگفتن ساکت یه سکوت مطلق ایجاد کرد وباسر اشاره داد تا من و ارغوان بریم بشینیم وشروع کرد به درس دادن.

سرم به شدت دردمی کرد.طوری که چندباری سرم و روی میز گذاشتم و چشمام و بستم.هرچی فحش بلد بودم تو دلم باره رادوین کردم.پسره ی نفهم!خودشیرین لوس!حالا مثلا این اسم من و نمی گفت،سرش و با گیوتین می زدن؟!

تو طول کلاس حتی یه نگاهم بهش ننداختم… اما اون همش به من نگاه میکردو پوزخند می زد…

حالیت میکنم چلغوز…صبر کن…چنان آشی برات می پزم که یه وجب روش روغن داشته باشه آقای رستگار!!!!! حالا ببین کی گفتم. 

******
🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂

🍂🥀🍂🥀🍂🥀
#درهمسایگی_گودزیلا
#پارت۵
بعداز تموم شدن کلاس ورفتن حسینی،عصبانی و دیونه وار به سمت رادوین رفتم که کنار چندتا از رفقاش(امیروبابک )نشسته بود…

اخم غلیظی کردم و گفتم: کسی از تو نظر خواست که نطق کردی جناب رستگار؟؟!!

امیر و بابک باتعجب من و نگاه می کردن ولی رادوین سعی داشت خودش و مشغول صحبت با بابک نشون بده!!!! آخه احمق اون که داره من و نگاه میکنه!!!! پسره روانی…

باعصبانیتی که توصدام موج میزد گفتم:من دارم باتو حرف میزنما…

چیزی نگفت.

– هوی باتوام…

– …

– خدا رو شکر…کر شدی؟

– …

– همون نیمچه شنواییم که داشتی به باد فنا رفت؟!…

این بار دستش و نزدیک گوشش برد.بدون اینکه به من نگاه کنه،بالحن مسخره ای به بابک گفت:بابک صدای وزوز میاد!میشنوی توام؟؟!!

دیگه داشتم آتیش می گرفتم… پسره عوضی…

خواستم یه چیزی بگم که ارغوان به سمتم اومدو بالحن ملتمسی گفت:رها تورو خدا… بس کن…بیابریم.

ودستم و کشید که از کلاس بریم بیرون…منم بدون اینکه مقاومتی کنم دنبالش رفتم. به در کلاس که رسیدیم،به سمت رادوین برگشتم و تمام نفرتی و که نسبت بهش داشتم توی چشمام ریختم.جوری که صدام و بشنوه گفتم: این دفعه ۰-۱ به نفع تو ولی آقای رستگار خوب مواظب باش که من مهارت زیادی تو بردن بازیای باخته دارم!!!

وبه همراه ارغوان از کلاس خارج شدیم.

*******
🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان انار از الناز پاکپور

    خلاصه رمان :       خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به دلیل جدایی پدر و مادر ماندن و مراقبت از پدرش که جانباز روحی جنگ بوده رو انتخاب کرده و شاهد انتحار پدرش بوده و از پسر عمویی که عاشقانه دوستش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تریاق pdf از هانی زند

خلاصه رمان : کسری فخار یه تاجر سرشناس و موفقه با یه لقب خاص که توی تموم شهر بهش معروفه! عالی‌جناب! شاهزاده‌ای که هیچ‌کس و بالاتر از خودش نمی‌دونه! اون بی رقیب تو کار و تجارته و سرد و مرموز توی روابط شخصیش! بودن با این مرد جدی و بی‌رقیب قوانین خاص خودش‌و داره و تاحالا هیچ زنی بیشتر از

جهت دانلود کلیک کنید
رمان هم قبیله
دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند

      دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند خلاصه رمان: «آسمان» معلّم ادبیات یک دبیرستان دخترانه است که در یک روز پاییزی، اتفاقی به شیرینی‌فروشی مقابل مدرسه‌شان کشیده می‌شود و دلش می‌رود برای چشم‌های چمنی‌رنگ «میراث» پسرکِ شیرینی‌فروش! دست سرنوشت، زندگی آسمان و خانواده‌اش را به قتل‌های زنجیره‌ای زنانِ پایتخت گره می‌زند و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آخرین این ماه به صورت pdf کامل از مهر سار

          خلاصه رمان :   گاهی زندگی بنا به توقعی که ما ازش داریم پیش نمیره… اما مثلا همین خود تو شاید قرار بود تنها دلیل آرامشم باشی که بعد از همه حرفا،قدم تو راهی گذاشتم که نامعلوم بود.الان ما باهم به این نقطه از زندگی رسیدیم، به اینجایی که حقمون بود.   پدر ثمین ناخواسته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سیطره ستارگان به صورت pdf کامل از فاطمه حداد

          خلاصه رمان :   نور چشمامو زد و پلکهام به هم خورد.اخ!!!از درد دوباره چشمامو بستم. لعنت به هر چی شب بیداریه بالخره یه روز در اثر این شب بیداری ها کور میشم. صدای مامانم توی گوشم پیچید – پسرم تو بالخره یه روز کور میشی دیر و زود داره سوخت و سوز نداره .

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ۲۸ گرم به صورت pdf کامل از هانیه وطن خواه

    خلاصه رمان:   راحیل با خانواده عمش زندگی میکنه شوهر عمش بخاطر دزده شدن ۲۸ گرم طلا راحیل قرار بندازه زندان و راحیل مجبور میشه خونش بده اجاره و با وارد شدن شاهرخ خسروانی داستان وارد معمایی میشه که ….     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
16 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Hasti
3 سال قبل

این رمانه رو ک کاملشو راحت میشه پیدا کرد🤔

Sara
Sara
3 سال قبل

هققققق
یادش بخیر
اولین رمانی بود که من خوندم

nasi
nasi
پاسخ به  Sara
3 سال قبل

اره منممم

ayliiinn
پاسخ به  Sara
3 سال قبل

منم اولین رمانم بود!
بعد اشرافی شیطون بلا!
هعیی!

nasi
nasi
پاسخ به  ayliiinn
3 سال قبل

اشرافی شیطون بلاهم خوش بود من زندگی شکلاتی من سومیم بود همش منتظر بودم مثل شفق یکی بیان بگن تو دختر ما هستی داخل بیمارستان اشتباه شدی پخخ

nasi
nasi
پاسخ به  nasi
3 سال قبل

وایییی حرارت تنت واقعا قشنگههههه من عاشق اهورا هستم میرن دادگاه بهش میگن تو کیشمیشی گفت نه من کشمش نیستم اینقدر خندیدم

من اشرافی شیطون بلاچون تازه رمان شروع کرده بودم پیشم عالی بود

ayliiinn
پاسخ به  nasi
3 سال قبل

حرارت تنت فوق العادست!

ayliiinn
پاسخ به  nasi
3 سال قبل

مهری اشرافی شیطون بلا بیشتر طنز و کل کلیه
عاشقانه نیست اصلاا

nasi
nasi
پاسخ به  ayliiinn
3 سال قبل

اشرافی شیطون بلانه همون بود که داداش دوقلو بودن یکی سخت گیر یکی

ayliiinn
پاسخ به  nasi
3 سال قبل

اره نسی همونه!

ayliiinn
3 سال قبل

وای رها رادوین!
نوستالژی من!
هعیی!

ayliiinn
پاسخ به  ayliiinn
3 سال قبل

یه زمان من بخاطر ارمیا قاسمی ادم میکشتماااااا!
وای یادش بخیر!

nasi
nasi
پاسخ به  ayliiinn
3 سال قبل

من یه مدت عشقم رادوین بود

nasi
nasi
پاسخ به  ayliiinn
3 سال قبل

مهرناز مال من بود رادوین مثل ارکان پخخ

ayliiinn
3 سال قبل

نسترررررررررررررررررررررررن!
من عاشقتمممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممم
خیلییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی

nasi
nasi
پاسخ به  ayliiinn
3 سال قبل

قربونت برممم عزیزمممم دوست دارمممم

دسته‌ها
16
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x