رمان در همسایگی گودزیلا پارت ۲ - رمان دونی

رمان در همسایگی گودزیلا پارت ۲

🍂🥀🍂🥀🍂🥀
#درهمسایگی_گودزیلا
#پارت۵
بعداز تموم شدن کلاس ورفتن حسینی،عصبانی و دیونه وار به سمت رادوین رفتم که کنار چندتا از رفقاش(امیروبابک )نشسته بود…

اخم غلیظی کردم و گفتم: کسی از تو نظر خواست که نطق کردی جناب رستگار؟؟!!

امیر و بابک باتعجب من و نگاه می کردن ولی رادوین سعی داشت خودش و مشغول صحبت با بابک نشون بده!!!! آخه احمق اون که داره من و نگاه میکنه!!!! پسره روانی…

باعصبانیتی که توصدام موج میزد گفتم:من دارم باتو حرف میزنما…

چیزی نگفت.

– هوی باتوام…

– …

– خدا رو شکر…کر شدی؟

– …

– همون نیمچه شنواییم که داشتی به باد فنا رفت؟!…

این بار دستش و نزدیک گوشش برد.بدون اینکه به من نگاه کنه،بالحن مسخره ای به بابک گفت:بابک صدای وزوز میاد!میشنوی توام؟؟!!

دیگه داشتم آتیش می گرفتم… پسره عوضی…

خواستم یه چیزی بگم که ارغوان به سمتم اومدو بالحن ملتمسی گفت:رها تورو خدا… بس کن…بیابریم.

ودستم و کشید که از کلاس بریم بیرون…منم بدون اینکه مقاومتی کنم دنبالش رفتم. به در کلاس که رسیدیم،به سمت رادوین برگشتم و تمام نفرتی و که نسبت بهش داشتم توی چشمام ریختم.جوری که صدام و بشنوه گفتم: این دفعه ۰-۱ به نفع تو ولی آقای رستگار خوب مواظب باش که من مهارت زیادی تو بردن بازیای باخته دارم!!!

وبه همراه ارغوان از کلاس خارج شدیم.

*******
🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂

🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂
#درهمسایگی_گودزیلا
#پارت۶

– ارغوان همش تقصیر توئه…اگه توی دیوونه اصرار نمی کردی منم نمیومدم.باحسینی هم دعوام نمیشد.اون پسره بیشعووورم اونجوری نمیزد تو برجکم!!!

خیلی اعصابم خورد بود…دلم می خواست برم رادوین و له کنم.پسره احمق…چطور به خودش اجازه داد اونجوری بامن حرف بزنه؟؟!!بیشـــــــــــــــ ــــعور.

میکشمت…نه اصلا چرا یه دفعه ای بکشمت؟!! زجرکشت می کنم.آره…اینجوری بهتره.تمام موهات و دونه دونه می کنم…ازسقف آویزونت می کنم.ناخنات و باانبر میکشم….جوری شکنجه ات کنم که شکنجه ساواک در برابرش نوازش باشه!..فقط صبرکن…

همون طور حرص می خوردم و واسه خودم نقشه می کشیدم و به رادوین فحش می دادم وپوست لبم و می کندم که ارغوان مانعم شد ودستم وگرفت…

– چیکار به این بیچاره داری؟دلت از یه جای دیگه پره سر این خالی می کنی؟

اخمی روی پیشونیم نشست…بیخیال کندن پوست لبم شدم و از جابلند شدم.روبه ارغوان گفتم:بزن بریم…

متعجب وگیج گفت:کجا؟

– خونه پسرشجاع.خونه دیگه…

اخم ریزی روی پیشونیش نشوند وگفت:من میخوام دانشگاه بمونم.خودت پاشو برو.به سلامت!

اینم دوسته من دارم؟ کله صبحی جیغ جیغ راه انداخته من و آورده تو این جهنم دَره حالا میگه بروبه سلامت!

باکدوم ماشین؟!اشکانم که الان سرکاره.بهش زنگ بزنم میکشتم!ای توروحت ارغوان.لااقل میگفتی میخوای من و قال بذاری ونبری،ازاولش یه فکری به حال خودم می کردم.

همون طورکه ازش فاصله می گرفتم گفتم: باشه اری جون.دارم برات منگل.

ارغوان خنده بلندی کردوچیزی نگفت!

آره دیگه،اون نخنده کی بخنده؟! 

حتی برنگشتم نگاهش کنم…با قدمای بی هدف و سردرگم به راهم ادامه می دادم…
🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂

🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂
#درهمسایگی_گودزیلا
#پارت۷

نمیدونستم به اشکان زنگ بزنم یانه!اشکان تویه شرکت سخت افزارکامپیوتر کار می کرد.مهندس کامپیوتر بود.

نگاهی به ساعتم انداختم.۱۰ بود. ساعت اوجِ مشغله کاری اشکان!شانسه من دارم؟!خره توی شرک شانسش ازمن بیشتربود والا.لااقل اون یکی و پیداکرد خودش وبچسبونه بهش!من چی که ۲۳ سالمه اماهنوزم ول معطلم؟

همین جوری یه ریز، زیر لبی به خودم فحش می دادم.سردردمم که دیوونم کرده بود.سرم داشت ازدرد می ترکید…برای اینکه اعصابم آروم بشه رفتم روی یکی از صندلی های نزدیک به در ورودی دانشگاه نشستم ومشغول جمع کردن افکارم شدم.

خب من که پیاده نمی تونم برم.یعنی هیچ رقمه راه نداره.پام درد می گیره بیخیال بابا. خب تاکسی می گیرم؟!نه…خوشم نمیاد هی وایسه این و اون و پیاده کنه…حال وحوصله در دسرای تاکسی رو ندارم.از طرفی اگه باتاکسی برم مجبورم یه مسافتی وپیاده طی کنم!!همون گزینه زنگ زدن به اشکان ازهمه مناسب تره!!!میدونم باید کلی التماس کنم اما راهی جزاین برام نمونده.

گوشیم و ازتوی کیفم درآوردم وشماره اشکان و گرفتم.نفس عمیقی کشیدم وسعی کردم لحن آدمای مریض و بگیرم بَلکَم دلش به حالم بسوزه
🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂

🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂
#درهمسایگی_گودزیلا
#پارت۸

دیگه داشتم ناامید می شدم که سرِ هشتمین بوق برداشت:

– چیه؟چیکارداری؟

– علیک سلام.

– سلام.چیه رها؟کاردارم زودبگو.

بالحن لوسی که خودمم تعجب کرده بودم گفتم:اشـــــکاااان!!!!!!

اشکان درحالیکه سعی می کردجلوی خندش و بگیره وبا لحنی شبیه من گفت:بَعلــــِـــه؟؟!

– هیچ میدونستی که من چقدر تورو دوس دارم؟

خندیدوگفت: چی ازم میخوای؟

لبخندی زدم.آفرین اشی الحق که دادش خودمی. زود حق مطلب و گرفتی.باریک ا… به تو!

خیلی سریع وتند گفتم:بیا دنبالم.

– امرِ دیگه؟!

– نه فقط همین!

خندید وبعداز یه سکوت کوتاه گفت:

– خب دیگه کاری نداری قطع کن، من کاردارم.

– چیه هی میگی کاردارم کاردارم؟!داری که داری داشته باش.خوش به حالت.به جای این که پز کارداشتنت و بهم بدی پاشو بیادنبالم.

– رها زبون آدمیزاد حالیته؟!کار دارم!!

– اشکان اذیت نکن دیگه.

– وایسا بببینم مگه تو قرارنبود باارغوان بیای؟

– چرا ولی یه مشکلی پیش اومد.

– چه مشکلی؟

– بعدامیگم بهت.تو جای این حرفا بیا دنبالم.

– رها میگم کاردارم.فارسی حرف میزنما!!

درحالیکه سعی میکردم صدام و مظلوم کنم گفتم: اشکانی…قربونت برم…الهی من فدات شم…اشکانی بیادیگه. جونه رهاحالم بده.سرم داره میترکه.حالم اصلا خوب نیست.دستام یخ کردن.رنگم پریده.چشمام…
🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂

🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂
#درهمسایگی_گودزیلا
#پارت۹

اشکان باخنده پریدوسط چاخانام: باشه بابا.بذارم همین جوری پیش بری یه طاعونی چیزی به خودت می چسبونی و به دیارباقی می شتافی.

– اشکان میای؟؟

– آره.دارم میام یه ربع دیگه دم دردانشگاتونم.

درحالیکه سعی میکردم لبخندگشادم و خفه کنم،جیغ خفیفی کشیدم و ازپست گوشی اشکان و بوس کردم.

– وای اشکان عاشقتم!

اشکان باخنده گفت: مابیشتر.دارم میام بای.

– بای.

گوشی وکه قطع کردم یه لبخند اومدروی لبم.قربون دادشم برم که انقدگله.چه دروغاییم گفته بودم!من فقط سرم دردمیکنه.نه صورتم یخ کرده نه رنگم پریده…چه چاخانایی سرهم کردم!

پاشدم برم دم در که یه صدایی سرجام میخکوبم کرد:

-چه تحویلم می گیری اشکان جون و!!!

صداش بدجور برام آشنا بود…هم آشنا وهم روی مخ وآزار دهنده!!

اِی بر خرمگس معرکه لعنت!انقداعصابم خورد بودکه اگه یه ذره دیگه زر زر می کردباخاک یکسانش می کردم.

بدون اینکه بهش محل بدم ازجام بلند شدم و به سمت در رفتم.اونم دنبالم میومد.

اَه…چرا داره دنبالم میاد؟!!چی می خواد از جونم؟…

سعی کردم به اعصابم مسلط بشم.چندتا نفس عمیق کشیدم تاخودم و برای نبردپیش روم آماده کنم!رادوین الکی دنبال من راه نمیفتاد.حتمادوباره می خوادیه کل کل جدید راه بندازه…دلم نمی خواست بهش محل بدم…اگه من بهش توجه نکنم اونم خیط میشه ومیره پیِ کارش!!بااین اعصاب داغون من غیرممکن بودکه بتونم دربرابر رادوین وتیکه هاش ساکت باشم اما اعصابم غلط کرده باهفت جدش!

باخنده به من نگاه کردوگفت:چرا خودت وسبک می کنی انقدر ناز یه پسرو می کشی؟!

هیچی نگفتم…فقط داشتم تودلم بهش میخندیدم که چقدراحمقه.خودش شونصدتا دوست دختر داره فکرکرده منم از اوناشم!!!!!هه…

ازاین فکرپوزخندی روی لبام نشست.
🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂

🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂
#درهمسایگی_گودزیلا
#پارت۱۰

رادوین وقتی دیدهیچی نمیگم نگاه خریدارانه ای بهم کردوگفت:اِی…بدم نیستی…ازاین اخلاق گندت بگذریم…سره جمع خوبی…فقط یه خورده همچین نافرمی…میدونی چی میگم؟!راستش…باهیکلت حال نمیکنم!

این و که گفت آتیش گرفتم.توخره کی باشی که بخوای حال کنی یانه؟؟!پسره ی پررو دیگه شورش ودرآورده…روی پاشنه پام چرخیدم و روم و کردم طرفش. قدش ۲۵-۲۰ سانتی ازمن بلندتربود.برای همینم مجبورشدم یه ذره خودم و بکشم بالا.بانفرت به چشماش خیره شدم وگفتم:توکی باشی که بخوای باهیکل من حال کنی یانه؟!!مثل اینکه خیلی خودت ودستِ بالاگرفتی آقای رادوین خان!!

رادوین که به چشمام خیره شده بود سرش و آوردنزدیک صورتم.فاصلمون خیلی کم بود درحد ۵ تا انگشت.نفس هاش به صورتم میخورد.اخمی کردوگفت:اونی که باید حال کنه منتظرته خانوم!سخنرانی باشه برای بعد.

اولش متوجه نشدم چی میگه.گنگ وگیج بهش نگاه کردم که باچشمش به جایی اشاره کرد.رد نگاهش و گرفتم ورسیدم به اشکان که توی ماشینش نشته بودوزل زده بودبه من ورادوین….

اوخی داداشیم….چه زود رسید!شایدم من زیادی بااین گودزیلا حرف زدم ونفهمیدم زمان کی گذشت!

لبخندی اومد روی لبم…

روم و کردم طرف اشکا ن و براش دست تکون دادم واونم برام بوق زد. به سمتش رفتم. خیلی سریع سوار ماشین اشکان شدم.

– سلام برداداشی مهندس خودم!

اشکان مشکوک نگام کردوگفت:این پسره کی بود؟چی می گفت؟

– هیچی بابا…این همون رادوینه که بهت گفتم.دیوونه باز داشت چرت می گفت.

اشکان که از رگ گردنش معلوم بودغیرتی شده گفت:اذیتت می کنه رها؟؟

یه فکری جرقه زد توذهنم.اگه بهش بگم آره وبره حالش وجابیاره خیلی توپ میشه ها نه؟؟

نه بابا بیخیال…من اینجوری بیشتر حال می کنم که فکرکنه اشکان دوست پسرمه…آره بابا اگه اشکان بره مزه ی قضیه می پره!!!!!

لبخندی زدم و به رادوین نگاه کردم.هنوزم سرجاش وایساده بودوباحرص نگام می کرد. از لجش به سمته اشکان برگشتم و رفتم جلوی صورتش.

یکی نمی دونست فکر می کرد داریم صحنه +۱۸ ایجاد می کنیم.منم همین و می خواستم تا لج رادوین و در بیارم! گونه اشکان و بوس کردم و بعداز یه مدت کوتاه رفتم کپیدم سرجام.
🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم

  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه میزنم و !از عشق قدرت سالوادرو داستان دختریست که به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رثا pdf از زهرا ارجمند نیا و دریا دلنواز

  خلاصه رمان:     امیرعباس سلطانی، تولیدکننده ی جوانیست که کارگاه شمع سازی کوچکی را اداره می کند، پسری که از گذشته، نقطه های تاریک و دردناکی را با خود حمل می کند و قسمت هایی از وجودش، درگیر سیاهی غمی بزرگ است. در مقابل او، پروانه حقی، استاد دانشگاه، دختری محکم، جسور و معتقد وجود دارد که بین

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان روماتیسم به صورت pdf کامل از معصومه نوری

        خلاصه رمان:   آذرِ فروزش، دختری که بزرگ ترین دغدغه زندگیش خیس نشدن زیر بارونه! تو یه شبِ نحس، شاهد به قتل رسیدن دخترعموش که براش شبیه یه خواهر بوده می‌شه. هیچ‌کس حرف های آذر رو باور نمی‌کنه و مجبور می‌شه که به ناحق و با انگ دیوونگی، سه سال تموم رو توی آسایشگاه روانی بگذرونه.

جهت دانلود کلیک کنید
رمان ماهرخ
دانلود رمان ماهرخ به صورت pdf کامل از ریحانه نیاکام

  خلاصه: -من می تونم اون دکتری که دنبالشی رو بیارم تا خواهرت رو عمل کنه و در عوض تو هم…. ماهرخ با تعجب نگاه مرد رو به رویش کرد که نگاهش در صورت دخترک چرخی خورد.. دخترک عاصی از نگاه مرد،  با حرص گفت: لطفا حرفتون رو کامل کنین…! مرد نفس سنگینش را بیرون داد.. گفتنش کمی سخت بود

جهت دانلود کلیک کنید
رمان تمنای وجودم

  دانلود رمان تمنای وجودم خلاصه : مستانه دختر زیبا و حاضر جوابی است که ترم آخر رشته عمران را می خواند. او در این ترم باید در یکی از شرکتهای ساختمانی مشغول بکار شود. او و دوستش شیرین با بدبختی در شرکت یکی از آشنایان پدرش مشغول بکار میشوند. صاحب این شرکت امیر پسر جذابی است که از روز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بغض پاییز

    خلاصه رمان :     پسرك دل بست به تيله هاى آبى چشمانش… دلش لرزيد و ويران شد. دخترك روحش ميان قبرستان دفن شد و جسمش در كنار ديگرى، با جنينى در بطن!!   قسمتی از داستان: مردمک های لرزانِ چشمانِ روشنش، دوخته شده بود به کاغذ پیش رویش. دست دراز کرد و از روی پیشخوان برداشتش! باورِ

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x