رمان در پناه آهیر پارت ۱۱ - رمان دونی

رمان در پناه آهیر پارت ۱۱

موهاش هم خیس بود و یه طره ش چسبیده بود به پیشونیش.. ناخودآگاه دست بردم و موشو از پیشونیش زدم عقب..

خیره بود تو چشمام و من آب دهنمو قورت دادم.. هم دلم میخواست تو اون حال بمونیم هم دلم میخواست از بغلش جدا بشم و فرار کنم..

فرار کنم تا بیشتر معذب نشم.. منی که ادعای پسر بودن داشتم تو بغل آهیر چیکار میکردم.. اونم بدون هیچ تقلا و اعتراضی!

نکنه روح من یه پسر همجنسباز و گی بود و به آهیر نظر داشتم!!

ولی نه.. حس هایی که اون لحظه تو بغل آهیر داشتم کاملا دخترانه بود و برای اولین بار از جسم دخترونه م راضی بودم..

خجالت آور بود و بالاخره به خودم اومدم و دست و پا زدم و گفتم

_بزارم زمین، قرار بود من تورو کول بگیرم نه تو منو

یهو ولم کرد و کم موند نقش زمین بشم و گفت

_پاشو وایسا ببینم

و اومد رو پشتم و دستاشو دور گردنم محکم گره کرد!

کمرم خم شد زیر وزنش و قد بلندش و بلند گفتم

_کمرم شکست یابو

ضربه ای به پهلوم زد و گفت

_فعلا که یابو تویی راه بیفت

با چه وضعی دور حیاط یه دور زدم خدا میدونه.. نمیدونستم بخندم یا عصبانی بشم از دستش.. لنگای درازش که روی زمین کشیده میشد میگفت

_خم شو درست کولی بده پاهام میخوره به زمین

بالاخره در حالیکه نفس نفس میزدم از پشتم انداختمش و گفتم

_اصلا جنتلمن نیستی.. فکر کردم راضی نمیشی بیای رو کول من

_جنتلمن کجا بود.. من از اون سوسولا نیستم.. حرف مرد یه کلامه.. گفتی بازنده کولی میده، منم که برنده شدم

محکم زد به پشتم و گفت

_ازت راضیم.. مثل اسب قدرت داری.. به ظاهرت نمیاد، باریکلا پسر

از اینکه بهم گفت پسر خوشحال شدم و فکر کردم که ایشالا متوجه حال دقایقی پیشم نشده و ضایع نشدم پیشش..

فرش رو گربه شور کردیم و پهن کردیم روی نرده های فلزی پله ها و با سر و وضع خیس و پریشون میخواستیم بریم بالا که دیدیم یلدا با چشمای وق زده و لبایی که از حرص به هم فشار داده وایساده مقابل در شیشه ای حیاط..

آهیر با دیدنش تعجب کرد و گفت

_تو اینجا چیکار میکنی؟

با خشم و ناراحتی گفت

_صدای خنده هاتون از بیرون ساختمون هم شنیده میشه.. در زدم باز نکردین کلید انداختم

_مگه کلید داشتی؟

_کلید در واحدو گرفتی، کلید در بیرونو دارم.. خیلی ناراحت شدی مزاحم بازی و خنده تون شدم؟

من محلش نزاشتم و راه افتادم سمت پله ها و آهیر هم بهش گفت

_نه مزاحم نیستی داشتیم فرش میشستیم و مسابقه میدادیم

و پشت سر من اومد بالا..

تا وارد خونه شدیم، سر اینکه کی اول بره حموم دعوا و سر و صدا کردیم و بالاخره من مثل گربه از زیر دست و پاش خودمو انداختم تو حموم و از رو نرفتم..

بعد از خارج شدن من، آهیر رفت تو حموم و من آماج تیرهای نگاه خشمگین یلدا قرار گرفتم..

معلوم بود از دیدن ما با سر و وضع خیس و از شنیدن صدای خنده هامون عصبی شده..

بی توجه بهش رفتم تو اتاقم.. دیگه نمیخواستم آدم حسابش کنم و حتی باهاش حرف بزنم..

وقتی از اتاقم خارج شدم دیدم نشسته روی مبل و با گوشیش مشغوله.. رفتم تو آشپزخونه یه بسته مرغ درآوردم انداختم توی آب تا یخش باز بشه و کبابش کنیم برای ناهار..

برگشتم منم نشستم روی مبل و تلویزیونو روشن کردم..

یکم بعد آهیر از حموم دراومد و رو به من گفت

_خدا لعنتت کنه افرا، انقدر خسته م که انگار کوه کندم

خندیدم و گفتم

_منم.. انگار کتک خوردم، از بسکه خوردم زمین

آهیر در حالیکه میخندید و نم موهاشو با حوله ی دور گردنش میگرفت رو به یلدا گفت

_چه خبرا یلدا خانم؟.. لبتو چرا میجویی؟

یلدا خنده ی پر عشوه ای کرد و گوشیش رو گذاشت روی میز و بلند شد دست آهیرو کشید و برد تو اتاق..

یکم بعد آهیر اومد بیرون و گفت

_خیلی گشنمه افرا.. چیزی داری یا زنگ بزنم رستوران؟

_مرغ گذاشتم کباب کنیم.. من مارینه میکنم، کباب کردنش با تو

رفتم تو آشپزخونه مرغارو تکه تکه کردم و تو پیاز و آبلیمو و زعفرون مارینه کردم و گذاشتم تو یخچال..

یلدا هم اومده بود تو هال و داشتن با آهیر حرف میزدن.. رفتم تو اتاقم و گفتم

_مرغارو گذاشتم تو یخچال، یکم بعد بزنشون به سیخ و کباب کن میرم یکم دراز بکشم کمرم درد میکنه

با لبخند موذیانه ای گفت

_چرا کمرت درد میکنه؟

بد نگاش کردم و گفتم

_یه گاو بی شاخ و دم سوار کولم شده، از اونه

آهیر زیرزیرکی میخندید و یلدا هی رنگ به رنگ میشد از حرفای ما..

معلوم بود به خونم تشنه ست ولی من محلش نمیزاشتم.. انگار اصلا نمیدیدمش..

تازه یک ربع نشده بود دراز کشیده بودم و چشمامو بسته بودم که سر و صدای جیغ جیغ یلدا بلند شد..

نمی فهمیدم چی میگه و چه مرگش شده.. تا خواستم پاشم برم بیرون در اتاقم بشدت باز شد و کوبیده شد به دیوار و یلدای عصبانی و گریون اومد طرفم..

هنوز گیج بودم که داد زد

_کثافت چرا اینکارو کردی؟.. میدونستم ازم متنفری و حسودی میکنی بهم ولی فکر نمیکردم اینقدر بی وجدان باشی

هنگ بودم و بر و بر نگاهش میکردم..

_چی میگی تو؟

داد زد

_بایدم خودتو بزنی به اون راه.. فکر کردی نمیفهمم کار توئه؟

از پیشش رد شدم و رفتم از اتاق بیرون تا از آهیر بپرسم این احمق چی میگه و چه خبره..

آهیر وسط هال وایساده بود و گوشی یلدا دستش بود..

به یه چیزایی نگاه میکرد و تو فکر بود.. گفتم

_این چی میگه اومده رو سر من خراب شده؟ چه خبره؟

نگاهشو از گوشی گرفت و دوخت به من.. یه چیزی تو نگاهش بود که حس کردم چیز خوبی نیست..

قبل از اینکه آهیر چیزی بگه یلدا وایساد مقابلم و با داد وبیداد گفت

_برداشتی عکسای خصوصیمو فرستادی به پیجای ناجور، اونام بهم پی ام دادن که عکسای لختی تر و بیشتری بفرست بزاریم تو کانال.. میدونستم یه حسود آشغالی

و با گریه رو به آهیر گفت

_دیدی بهت گفتم بندازش بیرون گوش نکردی؟.. من میدونستم زهرشو میریزه بهم

از شنیدن حرفاش هنگ کرده بودم و با تعجب گفتم

_چه عکسی؟ من به گوشی تو چیکار دارم؟

_یه عالمه عکس خصوصی تو گالریم دارم، همونطور که گوشی آهیرو برداشتی و به دخترا پیام دادی، گوشی منم که اینجا رو میز جا مونده بود برداشتی و عکسامو پخش کردی

با دهن باز نگاهش کردم و گفتم

_بخدا کار من نیست.. من به گوشیت دست نزدم

گوشیش رو از دست آهیر که همونطور بدون حرف وایساده بود و با ناراحتی و اخم به من نگاه میکرد، گرفت و آورد مقابل من نگه داشت و گفت

_چطور تونستی اینکارو باهام بکنی؟

نگاهی به گوشی کردم.. یه عکس از یلدا روی صفحه بود با یه لباس قرمز دکلته و خیلی باز که همه ی سینه ها و پر و پاچه ش حسابی بیرون بود و پیش چند تا دختر دیگه نشسته بود..

گریه ی یلدا قطع نمیشد و رو به آهیر گفت

_بدبخت شدم آهیر.. نمیشه اینهمه عکسو از اینترنت جمع کرد.. خدا لعنتت کنه دختره ی عوضی

بقیه ی عکسارو ندیدم و تا سرمو بلند کردم که بگم به پیر به پیغمبر کار من نیست، یلدا سیلی محکمی زد تو گوشم که صورتم سوخت!

نتونستم جواب کارش رو بدم و نگاهم به آهیر افتاد و صحنه های آشنایی برام زنده شدن که سالها کابوسم بودن..

هر وقت که بیگناه بودم و کسی تقصیر کار بدش رو مینداخت گردن من، مادرم همیشه اونارو باور میکرد و من تنبیه میشدم..

هرچند اکثرا بی اهمیت و موارد جزئی و بچه گانه بودن ولی چون تهمت بودن و من گناهی نداشتم خیلی ناراحتم کرده بودن و روی روانم تاثیر بدی گذاشته بودن..

و من تو عالم بچگی خیلی درد کشیده بودم و غصه خورده بودم از تنبیه ها و قضاوت های ناروایی که در حقم شده بود..
و بیشترین درد، درد باور نکردن مادرم و مادر بچه های دیگه بود که منو متهم میکردن..

تاریخ داشت تکرار میشد و من مثل همیشه قدرت دفاع از خودم رو نداشتم و جملاتی پیدا نمیکردم که بیگناهی خودم رو ثابت کنم..

اینبار نوبت آهیر بود که منو قضاوت میکرد و بعدش هم حتما ازم متنفر میشد.. حق داشت که حرف اونو باور کنه.. یلدا زنی بود که دوستش داشت و بار قبل هم حرف منو باور نکرده بود..

دست و پام میلرزید و یه بغض لعنتی گلومو فشار میداد و نمیزاشت داد بزنم که من نکردم.. بدون حرفی نگاهم روی آهیر و یلدا میچرخید که آهیر بعد از سیلی ای که یلدا به من زد سریع اومد طرفمون و یلدا رو محکم هول داد عقب و داد زد

_چه گوهی خوردی تو؟

یلدا که در اثر هل آهیر کم مونده بود بیفته و دستشو گرفت به دیوار، با تعجب گفت

_بندازش بیرون آهیر.. مگه نمیبینی با آبروی من چیکار کرد؟

_اگه تو آبرو داشتی اون عکسای لختتو نمیفرستادی به اون پیجا

هم من هم یلدا از حرف آهیر ماتمون برده بود که آهیر کیف و مانتوی یلدا رو از روی مبل برداشت و درو باز کرد و پرتشون کرد بیرون!

_گورتو سریع از خونه ی من گم کن تا سیلی ای که به افرا زدی رو تلافی نکردم هرزه

منی که منتظر بودم آهیر بهم بگه وسایلتو جمع کن و گمشو بیرون، ولی اون برعکسشو انجام داده بود و اونو بیرون کرده بود!

یلدا شوکه و وارفته آهیرو نگاه میکرد و گریه ی ساختگیش هم قطع شده بود.. انگار اصلا انتظار نداشت که آهیر باورش نکنه و طرف منو بگیره..

با تته پته و بغض گفت

_تو منو بخاطر این دختره ی ایکبیری بیرون میکنی؟.. حرف اونو بجای من باور میکنی؟.. چطور میتونی فکر کنی من خودم عکسامو فرستادم؟

آهیر که حسابی از کوره در رفته بود و عصبانی بود انقدر رفت جلو که محکم چسبوندش به دیوار و چونه شو سفت گرفت و گفت

_فکر کردی من هالو ام؟.. منکه دیدم تو حیاط چه آتیش کینه ای تو چشمات شعله کشید.. همون لحظه که من و افرا رو توی حیاط دیدی، نقشه ت رو کشیدی شیطان خبیث.. افرا بهم گفته بود چه موجود دورویی هستی اما من باور نکرده بودم.. ولی امروز خودم دیدم پتانسیل هر کاری رو داری.. افرا اون کارو نمیکنه.. چون بد ذات نیست.. من از چشمای آدما میفهمم درونشون چه خبره، چشمای این دختر داد میزنه که بیگناهه و از هیچی خبر نداره.. توام تا امروز ذاتت رو خوب پشت نگاه های مهربون و لبخندات قایم کرده بودی، ولی امروز تو حیاط خودتو لو دادی و قیافه ی واقعیتو دیدم

یلدا با چشمای ترسیده و سر چسبیده به دیوار، آهیرو نگاه میکرد که بهش گفت

_حالا بزن به چاک.. باورم نمیشه تونستی اینهمه سال گولم بزنی

من با دستای قفل شده و به هم فشرده استرس گرفته بودم و سر جام خشکم زده بود.. هم باورم نمیشد که آهیر با یلدا اونطوری حرف بزنه و هم باورم نمیشد که بالاخره کسی پیدا شده بود که باورم کرده بود و مقابل اتهام کسی، ازم حمایت کرده و گفته بود افرا اون کارو نمیکنه!

پر از احساسات شدید و عجیب بودم.. خوشحالی.. ناباوری.. تعجب.. بغض.. احساس امنیت و پیدا کردن یه پناه و حامی..

تو افکار خودم غرق بودم که صدای یلدا رو شنیدم.. تاکتیک عوض کرده بود و میخواست از درِ مظلوم نمایی وارد بشه..

دستای آهیرو گرفت و با گریه گفت

_حسودی کردم آهیر.. ترسیدم این دختره تو رو از من بگیره.. خواستم از زندگیمون بندازمش بیرون.. هر کاری کردم از روی عشق بود

_هر دلیلی هم که داشتی نباید این کار پست رو انجام میدادی.. فقط کسی میتونه اینقدر راحت نقشه ی کثیفی بکشه و با گریه اجراش کنه و به یه بیگناه تهمت بزنه که ذات شیطانی داشته باشه

_این حرفارو نزن.. ببخش منو.. من بدون تو نمیتونم

آهیر دستاشو محکم پس زد و خونسرد گفت

_چند ساله با منی.. تا حالا دیدی من ببخشم؟.. من گلوله دوم رو به کسی میدم یلدا؟

نگاه ناامید یلدا گویای این بود که آهیر فرصت دوباره به کسی نمیده!

_کسی که یه بار ماشه رو کشید و زدت، اگه بهش فرصت دوباره بدی بازم میزنه

یلدا با عجز و ناله گفت

_ولی من عشقتم.. من با بقیه فرق دارم برات

_من از آدمایی که توطئه میچینن برای کسی متنفرم یلدا.. دوستت داشتم چون فکر میکردم از خوبایی.. دل و ذات آدما برای من از ظاهرشون مهمتره.. الان که فهمیدم چه آدم بدذاتی هستی طوری ازت متنفر شدم که عوقم میگیره ازت

بعد پشتشو کرد بهش و گفت

_تا سه ثانیه یا برو، یا سیلی ای که به افرا زدی رو تلافی میکنم چون بدجور رو مخمه.. میدونی که حرف من حرفه

یلدا صبر نکرد که سه ثانیه بشه و نگاه پر از نفرتی به من کرد و از خونه بیرون رفت..

نفسم توی سینه حبس بود.. اتفاقاتی که افتاده بود غیرقابل باور بود برام.. عجب اوضاعی شده بود!

آهیر نزدیک شد بهم و نگاهی به گونه م کرد.. حتما رد انگشتای یلدا رو صورتم مونده بود که لباشو عصبی به هم فشار داد..

از ضعیف بودن خودم بدم اومد و نخواستم بیشتر از این صورتمو نگاه کنه.. پشتمو کردم بهش..

نزدیکتر بهم وایساد طوری که تماس بدنشو با پشتم کمی حس کردم..

_چرا جوابشو ندادی افرا؟.. چرا توام نزدیش؟.. اصغر نسناسی که من تو این مدت شناختم، اون دست رو قبل از اینکه بخوره به صورتش، تو هوا میگرفت و انگشتاشو له میکرد

راست میگفت.. بایدم از منی که همیشه خروس جنگی بودم انتظار این بی دست و پایی و مظلومیت رو نمیداشت..

هیچی نگفتم و بازم بغض لعنتی گلومو فشار داد..

از پشتم دور زد و اومد وایساد مقابلم..
تو چشمام نگاه کرد ولی هیچی نگفت..

نگاهش انقدر بی ریا و صاف بود که دلم خواست حرف بزنم باهاش..

_درسته.. من تو دعوا و بحث و اینجور چیزا کوتاه نمیام.. ولی همچین وقتایی که یکی بهم تهمت میزنه و دور و برم چشمایی هستن که میخوان قضاوتم کنن، همیشه زبونم قفل میشه و نمیتونم از خودم دفاع کنم.. شاید چون از بچگی همیشه تو این موقعیت ها متهم شدم و مادرم طرفداری نکرده ازم، آسیب پذیرم و آدم دیگه ای میشم تو همچین مواقعی

دستاشو توی جیباش گذاشت و نفسی گرفت و گفت

_نمیتونی مقابل تهمت از خودت دفاع کنی چون از بچگی گوه زدن به اعتماد بنفست.. مادرت و هر کسی که بیگناهیت رو باور نکرده انقدر با تکرار این رفتار لهت کرده که قدرت دفاعیت سرکوب شده.. برای همینم نمیتونی جملاتی پیدا کنی و ثابت کنی که بیگناهی.. چون فکر میکنی بهر حال آخرش تو رو گناهکار میدونن

_دقیقا همینه.. انقدر قشنگ حسمو توصیف کردی که خودم نمیتونستم اینطوری بگم.. چطور میتونی اینقدر خوب بفهمی منو؟.. یه بار گفتی روانشناسی، جدی روانشناسی خوندی؟

لبخندی زد بهم و گفت

_نه روانشناسی نخوندم.. قرار بود جراح قلب بشم.. علاقه م و هدفم و گرایشم این بود.. ولی به روانشناسی هم علاقه داشتم و خیلی کتاب خوندم راجع بهش.. قسمتی از همون کتابایی که پارسال آتیش بازی کردم باهاشون

هردومون خنده ی تلخی کردیم و آهیر گفت

_لب و لوچه ی آویزونتو جمع کن.. بعد از این دیگه من هستم.. نمیزارم کسی به ناحق ناراحتت کنه و این شکلیت کنه

انگشتشو به نوک بینیم زد و پشتشو کرد بهم و رفت تو آشپزخونه..

اون رفت در حالیکه من گیر کرده بودم توی دو تا جمله ای که گفت..

“من هستم”

“من نمیزارم”

جمله هایی که آرزوم بود از کسی بشنوم.. جملاتی که فقدانشون توی زندگیم عقده و جای خالی بزرگی بود..

حس خوب و قشنگی داشتم بخاطر حمایت آهیر ولی از طرفی هم عذاب وجدان داشتم که بخاطر من با کسی که دوستش داشت دعواش شده بود و میونه شون بد شده بود..

داشت با خونسردی مرغارو به سیخ میکشید.. انگار نه انگار که یکم قبل ولوله بپا شده بود..

رفتم پیشش و گفتم

_شرمنده که باعث شدم با یلدا کنتاکت داشته باشی

با تعجب نگام کرد و گفت

_تو به این میگی کنتاکت؟.. من اون آشغالو از زندگیم انداختم بیرون.. کات کردم، کنتاکت چیه.. تو باعث شدی بشناسمش و از چنگ یه شیطان خلاص بشم.. اوشگول تازه میگه شرمنده م

به لحنش خندیدم و گفتم

_خب دروغ چرا..‌ من میخواستم چهره ی واقعیشو ببینی، چون تو پسر خوب و دلپاکی هستی و حیفی که با کسی مثل خودت نباشی، ولی دلم نمیخواست باعث جداییتون من باشم

در حالیکه سیخهای جوجه کبابو کنار میذاشت و دستاشو میشست گفت

_باعث جداییمون تو نیستی.. باعثش دل شرور و ذات بد خودشه که بالاخره نشونم داد.. النازو که یادته؟.. همون شاگردم که بیرونش کردم.. من عمرا آدم بد ذات دور و برم نگه نمیدارم و سریع حذفش میکنم افرا.. پس بیخودی عذاب وجدان نگیر

رفت توی تراس و منم دنبالش رفتم.. در حالیکه سیخ ها رو روی آتیش پشت و رو میکرد، سیگارش گوشه ی لبش بود و گاهی دودش میرفت توی چشمش و چشمشو ریز میکرد..

تو فکر بود و میدونستم که به جریان یلدا فکر میکنه..

_اسکل فکر کرده چون تو قبلا گوشی منو دستکاری کردی من باور میکنم که عکسای اونو هم از گوشیش تو فرستادی

_من با تو شوخی کردم چون رفیقت بودم ولی به گوشی یلدا عمرا دست نمیزدم

_بگیر این سیخارو بزار لای نون.. میدونم.. من تو رو بلدم نمیخواد خودتو به من اثبات کنی

نگاهی به تیپش کردم که پای کباب پز وایساده بود و به سیگار گوشه ی لبش پک میزد..

چه خوبه یکی باشه که بگه من تو رو بلدم و نیازی نباشه که خودخوری کنی و بخوای خودتو براش اثبات کنی..

محکم زدم به پشتش و گفتم

_دمت جیز رفیق.. خوب شد منو گرفتیا، با تو حالم صفا سیتیه

دردش اومده بود.. آخی گفت و ابروهاش تو هم رفت..

_دستت بشکنه اصغر، پشیمونم که گرفتمت.. بجای اینکه یه بوسی چیزی بدی میزنی ناقصم میکنی

روی نوک پاهام بلند شدم و هر چی آب تو دهنم بود جمع کردم و گونه شو یه بوس تفی کردم

_بگیر اینم یه بوس اصغری

سیخارو ول کرد و گونه شو پاک کرد و با چندش گفت

_اه اه مرده شورتو ببرن با این بوست.. دیگه بوسم نکنیا، نکبت

بلند خندیدم و گفتم

_هر روز یه بار اینطوری بوست میکنم شوهر جان

کبابهارو برداشت رفت تو آشپزخونه و بلند گفت

_یه بار دیگه بوسم کنی طلاقت میدم

خودش هم خنده ش گرفته بود.. و من در حالیکه دنبالش میرفتم تو آشپزخونه، به این فکر کردم که چم شده که دلم میخواد تا آخر عمرم تو این خونه ی ۶۰ متری با آهیر زندگی کنم !

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان تژگاه

  دانلود رمان تژگاه خلاصه : داستان زندگی دختری مستقل و مغرور است که برای خون خواهی و انتقام مرگ مادرش وارد شرکت تیموری میشود، برای نابود کردن اسکندر تیموری و برخلاف تصورش رییس آنجا یک مرد میانسال نیست، مرد جذاب و غیرتی داستانمان، معراج مسبب همه اتفاقات گذشته انجاست،پسر اسکندر تیموری،پسر قاتل مادر آرام.. به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رقص روی آتش pdf از زهرا

  خلاصه رمان :       عشق غریبانه ترین لغت فرهنگ نامه زندگیم بود من خود را نیز گم کرده بودم احساسات که دیگر هیچ میدانی من به تو ادم شدم به تو انسان شدم اما چه حیف… وقتی چیزی را از دست میدهی تازه ارزش واقعی ان را درک میکنی و من چه دیر فهمیدم زندگی تازه روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دودمان
دانلود رمان دودمان قو به صورت pdf کامل از منیر کاظمی

    خلاصه رمان دودمان قو :   #پیشنهاد ویژه داستان در مورد نوا بلاگر معروفی هست که زندگی عاشقانه ش با کسی که دوستش داشته به هم خورده و برای انتقام زن پدر اون آدم شده. در یک سفر کاری متوجه میشه که خانواده ی گمشده ای در یک روستا داره و در عین حال بطور اتفاقی با عشق

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طعم جنون pdf از مریم روح پرور

    خلاصه رمان :     نیاز دختر شرو شیطونیه که مدرک هتل داری خونده تا وقتی کار براش پیدا بشه تفریحی جیب بری میکنه اما کیف و به صاحباشون برمیگردونه ( دیوانس) ازطریق یه دوست کار پیدا میکنه تو هتل تهران سر یه اتفاقاتی میشه مدیراجرایی هتل دستشه تا زمانیه که صاحب هتل ک پسر جونیه برگرده از

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جوزا جلد اول به صورت pdf کامل از میم بهار لویی

      خلاصه رمان:     برای بار چندم، نگاهم توی سالن نیمه تاریک برای زدن رد حاجی فتحی و آدمهایش چرخید، اما انگار همهی افراد حاضر در جلسه شکل و شمایل یکجور داشتند! از اینجا که نشسته بودم، فقط یک مشت پسِ سر معلوم بود و بس! کلافه بودم و صدای تیز شهردار جدید منطقه، مثل دارکوب روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ربکا pdf از دافنه دوموریه

  خلاصه رمان :       داستان در باب زن جوان خدمتکاری است که با مردی ثروتمند آشنا می‌شود و مرد جوان به اوپیشنهاد ازدواج می‌کند. دختر جوان پس از مدتی زندگی پی می‌برد مرد جوان، همسر زیبای خود را در یک حادثه از دست داده و سیر داستان پرده از این راز بر می‌دارد مشهورترین اقتباس این اثر

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
43 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یکی
یکی
3 سال قبل

نازی عزیز من جایی بودم که به گوشی دسترسی نداشتم تا الان…اما دل دل میزدم که بیام پیام بزارم و ببینم شاید اومده باشی…

الان تا رسیدم اومدم سر بزنم…
.
امیدوارم خدا به نگاهی به صدای از ته دلی مرحمتی کنه و دلت رو شاد…
الهی آمین به قلب زینب سلام الله علیها…

حواسم بهت هست جانا
.
توکل بر خدا…

Nasii
Nasii
3 سال قبل

دوستای کنور من داداش پوری (البته نمیدونم امسال هستی یا سال دیگه )
یاس ،نفس،آیلین، فاطی ،خدیج ،پری ،مهدیس منا ،وبقیه که الان یادم نیس شما لایق بهترین ها هستین انشالله که میترکونین وبه هرچی که میخواین میرسین شما اونقدرموفق میشین که نگو نمیگم استرس نداشته باشین چون طبیعی هست ولی فکر کنین به آزمون ساده اس ولی با دقت بدین موفق باشین عزیزام

Nasii
Nasii
3 سال قبل

سلام !
خوبین

یکی
یکی
3 سال قبل

نااز
نازی جانم
نازی خانوم
مهرناازم
؟؟؟؟
خوبی عزیز دل؟

یکی
یکی
3 سال قبل
پاسخ به  یکی

الهی دورت بگردم نازیم.
میدونم سختته…
یا الله ..
الهی الهی الهی خدا خودش جواب صبر دل صبورت رو بده بحق دل زینب…
.
فقط خدا میدونه این دو سه روز چند بار میام این صفه رو چک میکنم…
.
من هستمااا…و دلم پیش پیشته ..کناارت.
.
لبم ذکر و دلم عهدیست با خدا…انشاالله خیره عزیز دلم…
با خبر خوش بیای و دل آروم…

Nasii
Nasii
3 سال قبل
پاسخ به  یکی

مگه چیشده بچه ها واسه کی اتفاقی افتاده؟!

Noora
Noora
3 سال قبل
پاسخ به  یکی

مهرنازی جونم ایشالا بهتر میشه مامانت
هممون برای سلامتیش دعا می کنیم🤲🏻🙂
هر چی خدا بخواد همون میشه امید و توکلتا از دست نده

Mahhboob
Mahhboob
3 سال قبل

نننعععع ….نمیییخواام.من انتظار داشتم ی بزن بزن توووپ راه بندازی

اناناس (قدیمی)
اناناس (قدیمی)
3 سال قبل

عشقم
مارینه ن
مرینیت
.
.
.
عالی بود مهری
دسخو دسخوش
.
.
.
انشالله ک مادرت سلامت و سرحال به کانون گرم خانوادتون برگرده ابجی ماهم براش دعا میکنیم ک انشالله هرچه زودتر خوب شه

یکی
یکی
3 سال قبل

آقا پوریا مرینیت که شما میگی که شما میگی درسته عزیز..که برای پخت عنواع گوشت قرمز.ماهی و مرغ و …استفاده میشه که معنولا هم با همون مواد (باسلیقه ی متفات مثل.چینی.ایتالیایی یا….)میپزنش یا حالا بعضا کبابی…
.
اما مارینه کردنی که نازی حانمم گفته درسته عزیز…
ماریناد کردن مرغ که با سس مخصوصی هستش که مرغ رو توش میغلطونن و به اصطلاح مارینه میکنن و بعد کبابش میکنن …خیلیم خوشمزست….در واقع همون خوابوندن تکه های مرغ رو تو مواد سس میگن مارینه کردن…اونم باز به سلیقه هرکس و ذا ئقه ش بر میگرده نوع سسش
مهر.ناازم چیزی رو بدن دونستنش نمینویسه …گفتم باشم…
هخخخ

سیما
سیما
3 سال قبل

سلام‌گلم.
چهل روز دیگه تا محرم.
منم واسه سلامتی مادر گلت چله صلوات میگیریم‌ان شاءالله که امام‌حسین خودش شفا بده.
توی این چند پارت لبخند به لبم‌اوردی الهی که خدا همیشه لبت خندون و دلت بدون غم باشه.

یکی
یکی
3 سال قبل
پاسخ به  سیما

آفففرین سیمای خوشگلم♥
.
انشاالله به برکت صلوات و اسم آقام اباعبدالله الحسین
قبول باشه …الهی آمین واسه دعای قشنگت♡

سیما
سیما
3 سال قبل
پاسخ به  یکی

فدات گلم.

Niki
Niki
3 سال قبل

سلام مهرنازی جونم
ببخشید من چون در دوران امتحاناتم ، چندتا از پارت ها رو نخوندم
الان آمدم یک سری بزنم دیدم بچه ها برای مامانت دعا می کنن ، نمی دونم چی شده ولی انشاالله زود زود سلامتی‌شان رو به دست بیارن و سرحال و شاد به جمع خانوادت باشن
راستی به مامانت از طرف من بگو : مرسی که مهرنازی رو به دنیا اوردین و ممنونم که همچین دختر گلی رو بزرگ کردین 🙏🏻🌹

ریحان
ریحان
3 سال قبل

سلام دوستان خوبم♥
خوانندگان رمان در پناه آهیر…
ازتون خواهشی دارم به وسعت مهربانی های نویسنده ی عزییز این رمان،مهر.نااز نازنینم…

ازتون میخوام هر کی این پیام رو دید برا سلامتی و بهبودی هرچه زودتر مادر عزیزتر از جانشون با دل و نیتای قشنگتون سوره ی حمد و یک صلوات قرائت بفرمایید…

انشاالله که دل نازیمون با سلامتی مامان عزیزش خوش بشه …
.
انشاالله…آمین یا رب العالمین♥
.
مرسی از همتون

🙏🌹

ناشناس
ناشناس
3 سال قبل

رمانتون خیلی خوبه .
شاد و سرزنده هست.
میگما اون کلید لز یلدا نگرفت نکنه واسه افرا مشکلی پیش بیاره.
ولی باید مسزد تو گدش یلدا دختره دو رو

یکی
یکی
3 سال قبل

نازی جانم یلحظه از ذهنم دور نشدی♥
.
حواسم با توئه…

Bahareh
Bahareh
3 سال قبل

عزیزم انشاالله حال مامان عزیزت زود زود خوب میشه خدا همه مامان باباها رو برای بچه‌ها شون حفظ کنه .💚💚💚💚

یکی
یکی
3 سال قبل
پاسخ به  Bahareh

الهی آمین….

Nasim
Nasim
3 سال قبل

سلام مهرناز جانم
آخ قربون اون دلت ناراحتت
انشاءالله که بهتر میشن دوستم
توکل به خدا
ما هم دعا می کنیم🙏
مواظب خودت باش

یکی
یکی
3 سال قبل
پاسخ به  Nasim

انشاالله…

Tina
Tina
3 سال قبل

بهتر از عالی چی میشه؟؟؟؟🤔🤔🤔🤔مهرناز جون رمان تو بهتر از عالیه.همیشه موفق باشی عزیزم❤❤

یکی
یکی
3 سال قبل

کجااایی ناازی جانم…
چقققدر نبودنت اونم وقتی که هیچوقت پیش نمیومد تا این موقع جواب کامنتاتو بعد رمانت ندی تو چشمه….
.
دلم خون میشه از این نبودنا…
خووب باشی عشششقم♥
.
نبودنت اینجا به دل خوش باشه الهی

یکی
یکی
3 سال قبل
پاسخ به  یکی

فدای قلبت بشم…
دلم شور میزد..
باورت میشه میدونستم؟؟؟!!!
.
نگران نباش عزییز دلم…
خوب بشه الهی… خوب میشه الهی….
قربون برم…عزیز دلم…
.
خدا هواسش هست…قول میدم بهت…فقط بد به دلت نیاریاااا…خووب؟؟؟
جووونم♥

یکی
یکی
3 سال قبل
پاسخ به  یکی

ببین حواسو چطور نوشتم
.
دلم پیشته هاااا…مطمئن باش کناار کنارتم…قول میدم…تنها نیستیااا
خووب؟؟؟؟
براش دعا میکنم…با همین چشای نم گرفته م
از خدا میخوام حالشو خوب کنه…عزییز دلم.خوب؟؟؟

یکی
یکی
3 سال قبل
پاسخ به  یکی

اگه تونستی یه خبر بده از حالت.از حال مامانت
.
باشه قشنگم؟؟؟

یکی
یکی
3 سال قبل
پاسخ به  یکی

دلم آتیش گرفت از این استیکر غمیگین…
انگار صورت قشنگت حلو چشمم بود و من این غم رو تو روت دیدم نازی جانم😔

یکی
یکی
3 سال قبل
پاسخ به  یکی

امید همیشه هست نازی جانم.
خدا کریمه..توکل بر خودش.انشاالله اونچه که خیره پیش بیاره..در جواب غم دلت نمیتونم تسکینی باشم جز دست و دلم به دعا باشه…وذکر شفا…
نگران نباش درک میکنن بچه ها..همه گلن.شرمنده دشمنت نفسم…خدا نکنه…
.
من هر لحظه بیادتم.

یکی
یکی
3 سال قبل
پاسخ به  یکی

امروز سالروز حرکت امام حسین (ع) از مدینه به سمت مکه بود برا انجام مناسک حج😔
قلبت رو بسپر به همون آقایی که رفتی زیارتش…
کر ب و بلا
و ازش بخواه …انشالله برآوره کنه بحق لب تشنه ی علی اصغرش…یا الله…
السلامُ عَلَیکَ یا اباعَبْدِاللّه وَ عًلی الاَرواح الّتی حَلَت بِفنائک عَلَیکَ مّنی سلامُ اللّه ابداً” ما بَقیتُ وَ بَقیَ اَلیلِ وَ النهاروَ لا جَعَلَ اللّهَ آخِرَ اَلعَهدِ منی لزیارَتکُم اَلسلامُ عَلی الحُسین وَعَلی علی بن الحُسین وَعَلی اُولاد الـحسین وعَلی اَصحاب الحُسین. وعلی اخی الحسین ابالفضل العباس ،و علی قلب زینب صبور و ام البنین علیه السلام…
.
شفای همه ی مریضها صلوات …الهم اشف کل مریض بحق این دل شب و ..آمین

سیما
سیما
3 سال قبل
پاسخ به  یکی

الهی که حالشون زود خوب بشه.
دلنگرون نباش

ghazal
3 سال قبل

عاااالی بود مهرناز جونم
چه خوب که دیگه یلدا نیست ولی با توجه به شناختی از تو دارم باز این دختر میاد یه کرمی میریزه به افرا
ولی خب بازم قشنگه
حالا دیگه وقتشه که بریم برای عاشقانه های اهیرو افرا
راستی چرا افرا اصلا به ذهنش نمیاد بره مشاوره از یکی کمک بگیره که اینجوری با خودش درگیر نشه اخه اینجوری فقط به خودش تلقین کرده که من پسرم
کاش همه ی ادمایی که مثل یلدان حذف بزن از زندگی

Mohanna81
Mohanna81
3 سال قبل

من دوست داشتم داره کم کم جذاب میشه 😍😍😍

MamyArya
MamyArya
3 سال قبل

هزاااااااااار افرین نهری واقعا لذت بردم عالی هستی یه دونه ای میخوامت عاشقتم عاشقتم عاشقتم‌عاشقتم واقعا جذاب و قشنگ بود آفرین😍😍😍😍😍😍😍❤❤❤❤❤❤

MamyArya
MamyArya
3 سال قبل
پاسخ به  MamyArya

ببخشید آجی اسم قشنگتو اشتباه نوشتم

گیشنیز
3 سال قبل

جدیدا از بس رمانای تکراری و با موضاعات تکراری زیاد شده تقریبا از اول رمان میشه حدس زد تهش چی میشه
ولی تو فرق داری رمانات مبهمن مجهولن نمیتونی اصلا حدس بزنی چی میشه و این رمانتو خیلیییی جذاب تر میکنه
در زمانی که اصلا انتظارشو نداری یه اتفاقی میوفته ک هنگ میکنی
مث الان ک من گفتم الان اهیر بیرونش و میکنه و تا تهش رفتم و گفتم مثلا بعدا میفمه و میاد منت کشی
خداشاهده تا دیدم اهیر چی گف چشام بق شد😂😂😂😂😂😂عین افرا شوکه شدم
رمانات حالات طبیعی دارن و جملات و رفتارا انقد طبیعی و قشنگ نوشته شدن که قشنگ میتونی تصورش کنی عین یه فیلمبردار که لحظه به لحظه یه فیلمو همراه بازیگراس
خلاصه که تو فوق العاده اییییییییییییییی بوس اصغری برات😂😂❤❤😂😂

یکی
یکی
3 سال قبل

متنفففففرم از آدمایی مثل یلدا
.
دلم خنک شد که درون پلیدش پدیدار شد.
رفت …اما قطعا این پایان ماجرا و ذات شیطان صفتی یلدا تو این راه نیست…اون سعیشو برا به بیراهه کشیدن ادامه میده…غافل از اینکه افرا درون پله های دل آهیر در حال پروانه شدنه…
و آهیر همون شب تاب راه و
بی راهه ی جاده ی تاریک و
خیس بارو ن زده گلهای بابونه ….♥
.
#جون_پناه
#ادربیل_دشت بابونه ♥
..

خسته نباشی نویسنده ی نازی عزیز دلم ♥

یکی
یکی
3 سال قبل
پاسخ به  یکی

*پیله*
.
وااااا من درست نوشته بودماااااا….!!!!!!

دسته‌ها
43
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x