رمان در پناه آهیر پارت ۱۲ - رمان دونی

رمان در پناه آهیر پارت ۱۲

……………………………

عصر بود و آهیر برای تدریس خصوصی رفته بود خونه ی یکی از شاگرداش و منم داشتم حاضر میشدم که با نغمه و رضا برم بیرون..

مانتوم دستم بود که در زدن و من از آیفون مادر آهیر رو دیدم..

اولین بار بود که میومد و مانتومو انداختم تو اتاقم و درشو بستم..

نباید اتاق منو میدید و میفهمید که جدا میخوابیم..

اومد بالا و خوش آمد گرمی بهش گفتم و اونم محکم بغلم کرد و بوسید..

تعارفش کردم نشست روی مبل و رفتم براش شربت خنک و میوه آوردم..

_بیا بشین زحمت نکش.. آهیر نیست؟

_نه کلاس داشت.. تا یه ساعت فکر کنم بیاد

_این طرفا بودم دلم براتون تنگ شد گفتم یه سر بزنم

_خوب کردین خوشحال شدم از دیدنتون.. بمونین برای شام زنگ میزنیم آقای امانی هم میان

_نه عزیز دلم.. باید برم، بعدا ایشالا میاییم.. درضمن آقای امانی چیه، تو دیگه دختر مایی باید بگی بابا.. اینقدر غریبگی نکن عروس قشنگم

اونکه نمیدونست من یه عروس قلابی ام و نمیتونم بهشون حسی داشته باشم و صمیمی بشم.. حق داشت ازم انتظار داشته باشه که مثل یه عروس واقعی رفتار کنم..
لبخندی زدم و گفتم چشم..

_راستی میخواستم ازت تشکر کنم.. رنگ و روی آهیر خیلی خوب شده و میگه معده درد ندارم.. همش از غذاهای تو تعریف میکنه

_بله از وقتی غذای حاضری نمیخوره خیلی بهتره

_خودت خوبی افرا جون؟.. با آهیر که مشکلی ندارین؟.. اگه چیزی بود به من بگو مادر

_خوبه همه چی مرسی.. چشم میگم

کمی من و من کرد و انگار میخواست چیزی بگه که نمیتونست.. بالاخره گفت

_افرا جون آهیر به موقع میاد خونه؟.. زیاد که با دوستاش رفت و آمد نمیکنه؟.. تو رو که تنها نمیزاره؟

میدونستم در مورد یلدا نگران بود و میخواست بفهمه پسرش بازم با اون زن رابطه داره یا نه..

_به موقع میاد.. اکثرا باهمیم

خیالش راحت شد که تکیه داد به مبل و گفت

_خدارو شکر.. توام یکم به خودت برس مادر.. درسته که همینطوری هم ماشاالله قشنگی ولی زن باید کمی دلبری بلد باشه و خودشو برا شوهرش خوشگل کنه

هوففف.. چه موضوع عذاب آوری.. البته زن بیچاره حق داشت عروسی نخواد که مثل پسر بچه هاست و حتی ابروهاشو برنداشته.. ولی من چیکار میتونستم بکنم.. طبیعت من این شکلی بود..

متوجه شد که گرفته شدم و دستشو گذاشت روی دستم و گفت

_از من ناراحت نشیا دخترم.. من خوبیتونو میخوام.. این ابروهای قشنگتو یکم بردار، همیشه یه آرایش ملایم داشته باش، مردا زن لوند و مرتب دوست دارن

ای خدا..عجب چیزایی از من میخواست.. نمیدونستم چی بگم که منتظر جواب من نشد و بلند شد رفت تو آشپزخونه..

_هر چی به این پسر التماس میکنم از خر شیطون بیاد پایین و برگرده به زندگی قبلش قبول نمیکنه.. میدونم درآمدش انقدری نیست که راحت زندگی کنین و همش بخاطر این موضوع ناراحتم.. افرا جون با اجازه ت میخوام آب بردارم از یخچال

فهمیدم که به بهونه ی آب میخواد محتویات یخچالو ببینه..
چیز زیادی توش نبود و میدونستم که با دیدنش ناراحت میشه..

همونطور که حدس زده بودم با دیدن یخچال گرفته شد و سری تکون داد..

_خدا باعث و بانیشو لعنت کنه که بچه م اینطوری زندگی میکنه.. ما تو رفاه و راحتی باشیم و عزیز دردونه ی من سختی بکشه.. بخدا دیگه نمیدونم چیکار کنم

بلند شدم رفتم تو آشپزخونه پیشش.. با گریه آشپزخونه ی کوچکمونو نگاه میکرد.. گفتم

_ناراحت نباشین ما سختی نمیکشیم.. همه چی میخوریم دیشب مهمون داشتیم یخچال یکم خالی شده

نگاه پر معنایی بهم کرد و گفت

_میدونم دروغ میگی که من ناراحت نشم.. میرم یکم خرید کنم براتون.. توام میای؟

دو دل بودم و گفتم

_آخه فکر میکنم آهیر ناراحت بشه.. نیاز نیست بخدا خودش میخره

چیزی نگفت و از خونه رفت بیرون..

کمی بعد آهیر اومد و بهش گفتم که مادرش اینجا بوده و الانم رفته خرید کنه برامون..

اخم کرد و ابروهاش تو هم گره خورد..

_خودش میدونه هیچی ازشون قبول نمیکنم ولی چرا اینقدر اصرار میکنه نمیفهمم

بی حوصله رفت تو اتاقش و لباساشو عوض کرد و اومد تو هال که همون لحظه در زدن و مادرش اومد تو..

یه عالمه خرید کرده بود و به سختی حملشون میکرد..

آهیر بلند شد رفت مقابل در و گفت

_سلام مامان.. چه خبره باز؟

چپ چپ به آهیر نگاه کرد و گفت

_دیگه زن گرفتی تنها نیستی و نباید یخچالت خالی باشه.. من مُردم که پسرم اینطوری زندگی کنه؟

_نترس مامان اونقدرام که فکر میکنی فقیر و گشنه نیستیم.. زنمم راضیه از وضع زندگیمون

_بله راضیه.. زنتم مثل خودته.. به دروغ میگه دیشب مهمون داشتیم یخچال خالی شد.. برو کنار ببینم

آهیر نگاه مهربونی به من کرد که فهمیدم از حرفم خوشش اومده و منم بهش لبخند زدم..

مادرش خواست پلاستیکهای پر از خوردنی رو بکشه ببره آشپزخونه که آهیر جلوش وایساد و گفت

_میدونی که نمیزارم بزاریشون تو یخچال.. پس خودتو خسته نکن و ببرشون خونه ی خودتون

مادرش پلاستیکها رو ول کرد روی زمین و با ناراحتی و بغض گفت

_آهیر چرا اینکارو میکنی؟.. میخوای منو دق بدی؟.. هر بار همین کارو میکنی.. بخدا تو خونه هیچی از گلوم پایین نمیره وقتی فکر میکنم تو هیچی نداری تو خونت

خم شد مادرشو بغل کرد سرشو بوسید و گفت

_بغض نکن فدات بشم.. من اینجوری راحت ترم

منم برای اینکه تنش حاکم تو فضا رو کم کنم گفتم

_مریم خانم باور کنین ما همه چی داریم.. تورو خدا ناراحت نشین.. برا ناهار جوجه کباب خوردیم الانم میخوام کته و کباب بپزم برا شام.. شمام بمونین

_بشرطی میمونم که آهیر اینارو پس نفرسته

نگاهی به آهیر کردم تا ببینم چی میگه که اونم گفت

_مامان تو رو جدت نرو رو مخ من.. یه روز اومدی نزار حالمون گرفته بشه

بعدشم مقابل چشمای متعجب مادرش همه ی وسایلو برداشت و از پله ها برد پایین..

با شرمندگی به مادرش نگاه کردم که گفت

_تو خجالت نکش مادر.. من میدونم بچم چقدر یکدنده ست.. بهتره منم برم وگرنه یه دعوای حسابی باهاش راه میندازم

بیحوصله سری تکون داد و خدافظی کرد و رفت پایین..

طول کشید تا برگرده و فکر کردم که حتما داره با مادرش صحبت میکنه..

نشسته بودم و به حرفهای مادرش در مورد خودم فکر میکردم.. ناراحت بودم از اینکه نمیتونستم انتظاراتش رو برآورده کنم و نمیدونستم چیکار باید بکنم..

غرق فکر بودم که آهیر گفت

_کجایی پسر؟.. کشتی هات غرق شدن؟

متوجه اومدنش نشده بودم و آهی کشیدم و گفتم

_نه.. چیزی نیست

_یه چیزی هست که اینطور تو فکری.. مامانم چیزی گفته بهت؟

_چیز بدی نگفت.. یه حرفی که خیلی حق داشت بگه

اومد نشست روی مبل کناریم..

_چی گفته؟

_گفت یکم به خودت برس آرایش کن دلبری کن برا شوهرت

_تو چی گفتی؟

_هیچی.. عین گوسفند نگاش کردم فقط

_الان برا این موضوع پکری؟

_آره.. خب اون حق داره یه عروس نرمال بخواد.. مطمئنم همه ی خونواده ت متعجبن که من چه جور دختری هستم با این ریختم

از روی مبل بلند شد و گفت

_تو فکرشو نکن.. من درستش میکنم

خواستم بپرسم چطوری، ولی تجربه ثابت کرده بود که وقتی آهیر حرفی میزد انجامش میداد.. پس چیزی نگفتم و سپردمش به زمان..

_راستی آهیر.. حالا که با یلدا تموم کردی دیگه دلیلی نداری با من این ازدواج صوری رو ادمه بدی.. چیکار میخوای بکنی الان؟

_هیچی فرق نکرده، بجز اینکه وقتی من و تو جدا بشیم، دیگه برنامه ی ازدواج با یلدا ندارم.. تو رو میفرستم پیش دوستت.. طبق قولی که بهت دادم.. ولی چند ماهی باید صبر کنیم تا مشکوک نشن

_باشه

سپری کردن شش هفت ماه تو خونه ی آهیر کار سختی نبود و یه زندگی شبه دانشجویی رو تجربه میکردم..
مخصوصا که زندگی با همخونه ای مثل آهیر خیلی قشنگ و باحال بود..

…………………………………

عسل با آهیر درس داشت و تو خونه تمرین میکردن که من گفتم میرم حیاط باغچه رو آب بدم..

با عسل صمیمی شده بودیم و چند بار باهاش رفته بودم بیرون..
خیلی دختر خوب و مهربونی بود و از معاشرت باهاش خوشم میومد..

بین دور و بری های آهیر، فکر کنم تنها دختری بود که عاشق آهیر نبود و به من روی خوش نشون میداد..

میگفت الناز تو آموزشگاه گفته که آهیر ازدواج کرده و همه ی دخترایی که امید داشتن یه روزی آهیرو تور کنن، بدجور کنف شدن..

هنوز انقدری باهاش راحت نبودم که بهش بگم با آهیر زن و شوهر واقعی نیستیم.. ولی شاید یه روزی میگفتم چون انرژی و حس خوبی ازش میگرفتم..

عسل دستی برام ‌تکون داد و رفتم پایین.. همه ی گلها و درختارو آب دادم و داشتم حیاطو میشستم که یهو چشمم به یه پرنده ی کوچیک افتاد که یه گوشه ی حیاط مونده بود و انگار نمیتونست پرواز کنه.. یه کبوتر سفید خوشگل بود..

تا خواستم برم پیشش صدای آهیرو شنیدم که گفت

_به به چه بوی خاک نمداری

_بیا این پرنده رو ببین.. انگار مریضه

اومد و پرنده رو آروم گرفت تو دستاش نگاهش کرد و گفت

_زیر بالش زخم شده.. ببین

خیلی آروم بالشو بلند کرد و دیدم زیر بالش خونیه..

_ای جااانم.. چرا اینجوری شده؟.. میمیره؟

_نه زخم عمیقی نیست.. خوبش میکنیم

دستی به سر کبوتر که ترسیده بود و انگار میخواست پرواز کنه کشید و گفت

_نترس.. من اذیتت نمیکنم

_ببریمش خونه آهیر؟

_آره میبریمش.. باید بندازیمش تو قفس که پرواز نکنه.. چون اگه پرواز کنه زخمش خوب نمیشه

_ولی آخه تو قفس زندونی میشه

_الان براش لازمه.. باید نگهش داریم تا نتونه بره و زخمش خوب بشه

پرنده ی کوچولو رو بردیم تو خونه و گذاشتیمش تو حموم تا همه جا رو کثیف نکنه..

بهش آب دادیم و آهیر زنگ زد به اصغر و گفت یه قفس پرنده و کمی دون بخره بیاره..

اسم اصغرو که شنیدم بلند گفتم

_بهش بگو برا ناهار بیاد.. همون دیزی که بهش گفته بودم ردیف میکنم

آهیر با خنده به اصغر گفت

_افرا میگه دیزی ردیفه بیا ناهار

انگار قبول نکرد که آهیر گفت

_بیا داداش.. این بچه تعارف نداره، همه حرفاش دلیه.. وقتی میگه بیا یعنی واقعا دوست داره بیای

وقتی تماسو قطع کرد گفتم

_تو این مدت کم چطور منو اینقدر خوب شناختی؟.. اصلا از کجا میدونی همه حرفای من از دلمه؟

_من آنالیزت کردم.. انقدر صاف و ساده ای که میشه راحت شناختت

_ولی تا حالا هیشکی منو مثل تو نشناخته.. پس شناختن من راحت نیست، تویی که آدم شناسی

_آره منم فکر میکردم آدم شناسم.. ولی با توجه به گلی که یلدا بهم زد، اشتباه فکر میکردم

_بعضیا خیلی خوب بلدن فیلم بازی کنن.. اشکال از تو نبوده

پنبه و بتادین رو از کمد برداشت و گفت

_بیا بریم زخم کبوترو ضدعفونی کنیم.. ول کن حرف اون آشغالو

رفتیم تو حموم و من بال پرنده رو آروم گرفتم بالا و آهیر پنبه ی آغشته به بتادین رو زد روی زخمش..

حیوونی تکون خورد از سوزشش و سر و صدا کرد ولی یکم بعد آروم شد..

یکم نوازشش کردم و آهیر گفت

_پاشو بریم آبگوشتتو بپز.. کم کم اصغر پیداش میشه

_منکه بلد نیستم آبگوشت بپزم

_یعنی چی؟..‌مگه به اصغر نگفتی دیزی ردیفه؟

_خب تو الان میری میخری ردیف میشه دیگه

_ای تو روحت اصغر نسناس

موذیانه خندیدم و گفتم

_تو روح کدوم اصغر؟.. اون یا من؟

_خودِ پدرسوخته ت

بلند خندیدم و گفتم

_حرص نخور موهای خوشگلت میریزه.. بپر زودی بگیر بیا.. پیاز و نون سنگک هم بزاره کنارش

در حالیکه سوئیچشو برمیداشت گفت

_اه اه دختر پیازخور به چه دردی میخوره آخه؟

_خیلیم به درد میخوره.. یادم بنداز آبگوشت و پیازو که خوردم، یه دونه از اون ماچ های اون روزی بکنمت

_غلط بکنی

از ته دل خندیدم و نگاهش کردم که با همون شلوار گرمکن طوسیش رفت بیرون و با خودم فکر کردم این لعنتی گونی هم که بپوشه خوشتیپه..

کاش منم بعد از عمل پسری به خوشتیپی آهیر میشدم..

………………………………..

اونروز اصغر برای پرنده قفس و دون آورد و آهیر بالشو بست که تکونش نده و گذاشتش توی قفس..

از اصغر تشکر کردم و اونم گفت آهیر خان انقدر به من محبت کرده که هر کاری هم بکنم تا آخر عمرم نمیتونم جبران کنم..

کنجکاو شدم بدونم آهیر چه خوبی بهش کرده و پرسیدم ازش..

اونم گفت من زندگیمو مدیونشم.. تا خواست بقیه شو بگه آهیر نذاشت و گفت غذات سرد شد اصغر..

فهمیدم که نمیخواد اصغر تعریف کنه.. و با خودم فکر کردم که این آدم چقدر تو این دنیا بدی دیده ولی خوبی کرده..

شب بود و نشسته بودیم روی مبل ها و تلویزیون میدیدیم..
قفس پرنده رو آورده بودیم توی هال پیش خودمون و گذاشته بودیمش روی میز..

آهیر داشت یه فیلم ترسناک میدید و من با کبوتر مشغول بودم..

_میترسی نگاه نمیکنی؟

_نه بابا چه ترسی.. حوصله ی فیلم دیدن ندارم

_حوصله ت چشه مگه؟

_چه میدونم.. این طفلی تو قفسه دلم گرفته

نگاه خاصی بهم کرد و بعد گفت

_دو روز بمونه خوب بشه، بعد درش میاریم پرواز کنه بره.. غصه نخور خاله سوسکه

دستمو از میله های قفس کشیدم و گفتم

_آهیر.. اون روز که گفتی سالار تو زندون دستتو گرفت بعدش چی شد؟.. تعریف میکنی بقیه شو؟

کنترل تلویزیونو که دستش بود انداخت روی مبل و گفت

_قفسو دیدی یاد زندون افتادی؟

غمگین نگاش کردم و گفتم

_آره

_زندون بود و بدبختیاش.. چیشو تعریف کنم؟

_اینکه چی شد، چیکار کردی، اون دوسال چطور گذشت برات

نفس عمیقی کشید و گفت

_روزای اول احساس میکردم از غصه و درد میمیرم و تاب نمیارم.. از طرفی درد خیانتی که فرزاد بهم کرده بود.. از طرفی درد باور نکردن بابام.. از یه طرف درد اخراج شدنم از دانشگاه و پایان رویاهای دکتر شدنم و زحمتهای تموم عمرم.. و از طرف دیگه تحمل جو زندون که از همه سخت تر بود..
فکر میکردم طاقت نمیارم و از پا میفتم..

گاهی برای بعضیا یه اتفاقی میفته تو زندگیشون، که با اون مصیبت پیر میشن.. یهویی بزرگ میشن..

منم همون روزای اول زندان بزرگ شدم.. درد پخته کرد منو، ساخت..

البته اگه سالار نبود حتما طور دیگه ای میشدم.. خیلیا خواستن بهم نزدیک بشن و منو تو خط خودشون بکشن..
یکی بهم مواد داد و گفت علاج غم و غصه ت اینه.. بزن بیخیال شی..

با اون حال داغونی که من داشتم، و فشار و غم ضعیفم کرده بود، خیلی راحت وا میدادم و معتاد میشدم.. ولی سالار نزاشت..

از همه ی چیزای بد زندان دور نگهم داشت تا کم کم به خودم اومدم و با حرفاش محکم شدم..

بعد از دو سه سال منم گرگ آبدیده شدم و اون بچه پولدار سوسول سختی ندیده و دانشجوی پزشکی، شد این آهیری که میبینی..

این منی که الان هستم، شخصیتم هر طوری که هست، اثر سالاره..

اثر سالار و اثر سالها دردِ تهمت کشیدن.. طوری سوختم و پخته شدم تو کوره ی این دنیای نامرد، که پوست انداختم و یه آدم دیگه از درونم متولد شد..

_دم سالار گرم.. خیلی مرد بوده.. الان کجاست؟.. اونم آزاد شد؟

قیافه ش گرفته شد و گفت

_نه.. سالار محکوم به حبس ابده

از چیزی که شنیدم قلبم تیر کشید و پرسیدم

_مگه جرمش چیه؟.. تو که میگی آدم خوبی بود

_یکی از آدمای خوبی که متهم شده به گناه نکرده.. درست مثل من.. مثل خیلیای دیگه که اون تواَن

_یعنی میگی تو زندان آدمای بی گناه هم هستن؟

_معلومه که هستن.. خلافکارای خطرناک و مجرمین واقعی بیشترن، اما کسایی هم هستن که بیگناهن ولی نتونستن ثابت کنن، و یا اونایی که بخاطر قرض افتادن زندون

_میگن سر بی گناه تا پای دار میره ولی بالای دار نمیره.. فکر میکردم حرف درستیه

پوزخندی زد و گفت

_چرته.. خودم کسایی رو دیدم که بی گناه بودن و اعدام شدن.. همین سالار، درست مثل من نقشه کشیدن براش و چنان پاپوش بزرگی براش دوختن که محکوم به حبس ابد شده

_واای چقدر سخته.. تا آخر عمرش باید بمونه تو حبس.. چرا اینکارو کردن باهاش؟

_زندگی سالار یه داستانه.. از ۲۸ سالگی زندان بوده و الان ۶۰ سالشه.. یعنی الان ۳۲ ساله که زندونیه

_خدای من.. یه عمره.. چطور دووم آورده؟

_تازه باقیمونده ی عمرشم باید زندونی باشه.. تا روزی که بمیره

با یادآوری سالار خیلی ناراحت شده بود و سیگار پشت سیگار روشن میکرد..

_اونم بخاطر گناهی که نکرده.. نمیتونی بفهمی چه عذابیه

_وقتی زندونی شده زن و بچه داشته؟

_آره.. اصل ماجرا هم همونه.. سالار و دختر همسایه شون فرحناز سالها عاشق هم بودن و وقتی کار و بار سالار خوب میشه ازدواج میکنن.. سالار کسی نبوده که بهش زن ندن و همه میشناختنش و به سرش قسم میخوردن.. لوطی و خیّر محل بوده و برای همینم بهش لقب سالار داده بودن.. زن سالار خیلی خوشگل بوده.. طوری که خواستگاراش صف میکشیدن تو محل.. ولی دل دختره با سالار بود.. یه گنده لات و خلافکاری هم بوده که عاشق فرحناز بوده و حتی بعد از ازدواجش هم بیخیالش نشده.. جمال کثافت.. یه روز به سالار گفته فرحنازو ازش پس میگیره و سالار طوری زدتش که مردم خونین و مالین به زور از دستش گرفتنش.. ولی بالاخره زهرشو میریزه

_اون بود که باعث شد سالار بیفته زندون؟

_آره.. قاچاقچی بوده پدرسگ.. سالار میگفت هر کار کثیفی ازش برمیومد.. تریاک و هروئین جاسازی میکنه تو مغازه ی سالار و مقدارش انقدر بوده که به حبس ابد محکوم میشه.. سالار و رفقاش و پدر فرحناز هر کاری میکنن نمیتونن ثابت کنن که مواد مال سالار نبوده، و محکوم میشه

با چشمای گرد شده نگاهش میکردم و دلم از اونهمه بی عدالتی تیر میکشید که آهیر ادامه داد

_سالار میفته زندون و زنش با یه دختر بچه ی دو ساله تنها میمونه.. درسته که پدرش پیشش بوده ولی یه پیرمرد چیکار میتونسته بکنه مقابل جمال گولاخ..
سالار میگفت از فکر اینکه فرحناز تنهاست و جمال میره سراغش طوری عربده میکشیده و داغون بوده که تو زندان سکته میکنه..

قرار بوده حکمش تو دادگاه بعدی بریده بشه و وقتی به حبس ابد محکوم میشه زنش هم تو دادگاه بوده، و وقتی سالارو میبردن میبینه که جمال کمی دورتر وایساده و بهش پوزخند میزنه..

دست و پا میزنه و میخواسته از دست مامورا خودشو خلاص کنه و بره سراغ جمال، که صدای فرحنازو میشنوه که داد میزده سالار..

برمیگرده نگاهش میکنه میبینه یه چاقو دست فرحنازه.. چاقو رو به یه طرف صورتش میکشه و داد میزنه راحت برو سالار، الان دیگه هیچ کفتاری به زنت طمع نمیکنه!

از چیزی که میشنیدم موهای تنم سیخ شده بود و اشکام روی صورتم روون بود..

زندگی سالار و کاری که زنش کرده بود تا زیباییش از بین بره و جمال ولش کنه، عجیب تحت تاثیرم قرار داده بود..

_عجب زنی بوده

آهیر پک محکمی به سیگارش زد و قیافه ش پشت دود غلیظ محو شد..

از لابه لای دود نگام کرد و گفت

_زن سالاره دیگه.. شیره.. توام گریه نکن خاله سوسکه، دنیا پر از این بدی هاست، گا….م این دنیارو که آدمای خوبش همیشه مغلوب آدمای بدن

_ولی این خیلی بی عدالتیه.. لعنت

_زندگی این دنیا کلا بیعدالتیه.. اولین بی عدالتی وقتی شروع میشه که بچه ای، و میبینی دوستت تو مدرسه ساندویچ ژامبون میخوره، تو نون پنیر.. با حسرت نگاش میکنی و پول ساندویچ نداری..

بی عدالتی وقتیه که یه آدم گرسنه از مقابل رستوران پر از مشتری رد میشه و بوی خوش غذا و کباب تا مغز استخونش میره ولی پول نداره که بخره.. و فقط شنیدن صدای خنده ی مشتری های خوشبخت رستوران سهم اون میشه..

بی عدالتی وقتیه که یه پیرمرد کولبر زیر سنگینی باری که روی دوششه از خیابون رد میشه و یه بچه پولدار از توی ماشین آخرین سیستمش فحش میده بهش که تن لشتو بکش کنار..
این دنیای ک..نی و آدماش خیلی نامرد و بی عدالتن اصغر

اشکامو پاک کردم و گفتم

_چرا خدا کاری نمیکنه برای اینهمه بی عدالتی.. این انصافه که سالار بیگناه اون تو بپوسه؟

_چه میدونم.. سالار میگفت اینم حکمت خداست.. اگه قرار بود همه چی تو این دنیا خوب و عادلانه باشه و کسی به کسی ظلم نکنه، آدم بد از آدم خوب تشخیص داده نمیشد.. سالار میگفت خدا اینطوری مارو محک میزنه

_درسته.. خدا اختیار داده به آدم.. این خودِ آدمه که ترجیح میده خوب باشه یا بد.. سالار درست گفته.. خیلی دلم میخواد ببینمش.. تو میری پیشش؟

_من هر هفته میرم.. تو رو فکر نکنم بزارن ولی شاید یه کاریش کردم یه روز بردمت

_زنشو میشناسی؟

_مگه ممکنه زن کسی رو که میگم پدری کرده در حقم نشناسم

_لااقل ببر اونو ببینم.. خیلی از این آدما و مرامشون خوشم اومد

_دیگه آدمایی از جنس اینا پیدا نمیشن.. باشه میبرمت..
هوووف چقدر حرف زدم باز.. با هیچکس تا حالا اینقدری که با تو حرف زدم فک نزدما بزغاله

_یلدا چی پس؟.. چند ساله با اونی، اینقدر حرف نزدی باهاش؟

_با یلدا حرف نزدم یه کارای دیگه کردم

از جام بلند شدم و گفتم

_بی ادب بی شعور

بلند خندید و گفت

_چی شد چرا مثل دخترا بدت اومد؟.. منو باش که الان که سینگلم میخواستم با تو بریم دختربازی

راست میگفت.. چقدر دخترونه واکنش نشون داده بودم به حرفش!
از کی تا حالا اینقدر عوض شده بودم و خبر نداشتم..

خنده ای کردم و گفتم

_پایه م.. همین فردا بریم

تخس و جذاب نگام کرد و گفت

_میریم

……………………………………

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.2 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان شوگار

    خلاصه رمان :         مَــــن “داریوشَم “…خانزاده ای که برای پیدا کردن یه دُختر نقابدار ، وجب به وجب خاک شَهر رو به توبره کشیدم… دختری که نزدیک بود با سُم های اسبم زیرش بگیرم و اون حالا با چشمهای سیاه بی صاحبش ، خواب رو برام حَروم کرده…!   اون لعنتی از مَـن یه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عنکبوت

    خلاصه رمان :         مدرس فیزیک یکی از موسسات کنکور ناپدید می‌شود و با پیدا شدن جنازه‌اش در ارتفاعات شمالی تهران، شادی و کتایون و اردوان و سپنتا و دیگران ناخواسته، شاید هم خواسته پا به قصه می‌گذراند و درست مثل قطعات یک جورجین مکملی می‌شوند برای باز کردن معماهای به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
رمان هکمن
رمان هکمن

دانلود رمان هکمن   خلاصه : سمیر، هکر ماهری که هیچکس نمی تونه به سیستمش نفوذ کنه، از یه دختر باهوش به اسم ماهک، رو دست می خوره و هک می شه و همین هک باعث یه کل‌کل دنباله دار بین این دو نفر شده و کم کم ماهک عاشق سمیر می شه غافل از اینکه سمیر… به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان پرنیان شب pdf از پرستو س

  خلاصه رمان :       پرنیان شب عاشقانه ای راز آلود به قلم پرستو.س…. پرنیان شب داستان دنیای اطراف ماست ، دنیایی از ناشناخته های خیال و … واقعیت .مینو ، دختریه که به طرز عجیبی با یه خالکوبی روی کتفش رو به رو میشه خالکوبی که دنیای عادیشو زیر و رو میکنه و حقایقی در رابطه با

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نجوای نمناک علفها به صورت pdf کامل از شکوفه شهبال

      خلاصه رمان:   صدای خواننده در فضای اتومبیل پیچیده بود: ((شهزاده ی آسمونی/گفتی که پیشم می مونی.. برایاین دل پر غم/ آواز شادی می خوانی عشق تو آتیش به پا کرد/ با من تو روآشنا کرد.. بی اونکه حرفی بگویم/راز منو بر ملا کرد.. یه لحظه بی تونبودم/ یه لحظه بی تو نزیستم.. یه روز سراغمو می

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دلیار
دانلود رمان دلیار به صورت pdf کامل از mahsoo

      خلاصه رمان دلیار :   دلیار دختری که پدرش را از دست داده مدتی پیش عموش که پسری را به فرزندی قبول کرده زندگی می کنه پسری زورگو وشکاک ..حالا بین این دو نفر اتفاقاتی میوفته که باعث…   پایان خوش   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
41 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
...
...
3 سال قبل

ننههههههههههههه نیازمند الپارت
چَرا نمیزاری

Satrina
Satrina
3 سال قبل

سلام جزیره نازم !
حالت چطوره گشنگم ؟
وای که چقد دلم براتون تنگیده بود 😘😘🥰🥰
این رمان هم مثل قبلی ها تک و بی نظیره👍👍👌👌
امیدوارم مشکلت زودتر برطرف بشه عسیسم

یکی
یکی
3 سال قبل
پاسخ به  Satrina

جزیره ی ناز رو قبلا ریحان لایحه ش رو داده مجلس تصویبش کردن…
اختصاصی و انحصاری
هخخخخخ
.
جزیره فقط مال ریحونه♥
.
البته نقطه ی امن همه…فک نکنم عیبی داشته باشه خوشگلی مث تو صداش کنه جزیره هااااا…ولی خوب با شناختی که من دارم از ریحون…رو انحصاراش حساسه هخخخخخ

یکی
یکی
3 سال قبل
پاسخ به  یکی

مگه نا نااازیم؟؟؟!!!!
هوووم؟؟؟؟؟
.
بیا یه خبر از خودت بده جزیره ی ریحان خانوم….
دلمون تنگته و نگران…
.
امیدوارم همه چی خوب باشه عزیزدلم♥

یکی
یکی
3 سال قبل
پاسخ به  یکی

امروز روز نویسنده ست
نازی خوشگل من ♥
.
مهر.نااز ناز نازیم…و تونیستی.
دیشب ریحان خانوم اونور نوشت و یادآوری کرد…
منم بهت تبریک میگم خوشگلم…♥
.
امیدوارم همیشه موفق باشی♥

گیشنیز
3 سال قبل

امشب پارت نمیزارین؟

یکی
یکی
3 سال قبل

کنکوریای عزیزم
.
تک تکتون بیادم بودین…
و هوای دعام با شما بود موقع امتحان
.
مطمئنم با تلاشی که کردین به نتیجه ی دلخواهتون میرسین انشاالله…
.
همیشه موفق باشین ♥

ayliiinn
3 سال قبل
پاسخ به  یکی

مررررررسی عشخه من!

یکی
یکی
3 سال قبل

نااز
ناازم
نازیم
ناازی جانم؟؟؟؟
.
عزیزدل؟؟؟
.
دلم پیشته هااا…شک نکن از ذهنم دور نمیشی.
انشاالله حال مامان بهتر شده باشه قشنگم.
.
عزیز دلم امیدوارم هوایی که توش نفس میکشی هوای آرامش حالت باشه…

انشاالله امروزت بهتر از دیروز گذشته باشه و الهی فردایی قشنگتر از امروز پیش رو ت باشه…آمین
.
مراقب خودت باش ناز نازم

Nasim
Nasim
3 سال قبل

سلام نازی جانم🌹
دستت درد نکنه، مثل همیشه عالی
انشاءالله که مادر شفای کامل رو پیش رو داشته باشن، توکل به خدا
مواظب خودت باش

ayliiinn
3 سال قبل

سلام خوشگلام
خوبین؟؟؟؟؟

Nikan
Nikan
3 سال قبل

جوونکههه ابهامم اومده دوباره با وروودی پرشور و با ابهت😌
سلام دلبرم
تا اینجارو خوندم کییف کردم😍🥺
خسته نباااشی
اسم آهیر منو یاد یه نفر میندازتم که خیلی زیاد دوسش دارم برا همین یه لذت خاصی داشت خوندنش
دستت درست نویسنده ی جذابم

آزاده
آزاده
3 سال قبل

چقدر فضای سایت نسبت به پارسال تغییر کردع
سلام.

ayliiinn
3 سال قبل
پاسخ به  آزاده

آزاذه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

.
.
دارم درست میبینم؟؟؟؟؟؟؟؟/
آزی خودمی؟؟؟؟؟؟

آزاده
آزاده
3 سال قبل
پاسخ به  ayliiinn

سلام .
بله خودمم 🤪
خوبم مرسی
کنکور رو گند نزدی؟

ayliiinn
3 سال قبل
پاسخ به  آزاده

نه زیاد!
تا حدی!

آزاده
آزاده
3 سال قبل
پاسخ به  ayliiinn

این جواب نبودا

(:
(:
3 سال قبل
پاسخ به  آزاده

آزاده؟!
وای لعنتی
خودتی
خواب میبینم؟!

آزاده
آزاده
3 سال قبل
پاسخ به  (:

عه داف .🤣
سلام لبخند
نشناختمت ؟؟,
ولی بله خودمم

ayliiinn
3 سال قبل
پاسخ به  آزاده

النازه بچه!

(:
(:
3 سال قبل
پاسخ به  ayliiinn

النازم😂
خوبی
چقدر دلم براتون تنگ شده

آزاده
آزاده
3 سال قبل
پاسخ به  (:

عااا👍

آزاده
آزاده
3 سال قبل
پاسخ به  آزاده

من که دلم واس کسی تنگ نشده

(:
(:
3 سال قبل
پاسخ به  آزاده

هنوز تغییر نکردی دختر😂

(:
(:
3 سال قبل
پاسخ به  آزاده

خوبی؟
چه خبر
هی چه زود گذشت جای همه خالیه

آزاده
آزاده
3 سال قبل
پاسخ به  (:

چه تغییری؟!😶

(:
(:
3 سال قبل
پاسخ به  آزاده

کلی گفتم
تغییر نکردی اصلا
امتحانا خوب بود؟

آزاده
آزاده
3 سال قبل
پاسخ به  (:

ریدم

(:
(:
3 سال قبل
پاسخ به  آزاده

اوه اوه
چرا

Vania
Vania
3 سال قبل

امیدوارم که هرچی سریعتر حال مادرت خوب بشه و
همیشه در کنار خونواده سلامت و پیروز باشی
مثل همیشه عالی بود🥰

یکی
یکی
3 سال قبل

الهی فدات شم که تو چه حالی هستی و بفکر پارتگذاری رمانت…
.
عزیییز دلم این پارتم جذاب بود…
نوشتن از درد مردم یعنی اینکه چقققدر برات مهمه و درد نشسته به دل قشنگت که تو نگاهت پر رنگشده…فدای قلمت عزیزم…
.
حمتا از خودت و حال مامان خبر بزار
نازی من…دلم پیشته و نگران دل قشنگت…
یا الله…توکل بر خودت جود و وجود از آن توست…از من دعایی و از تو نگاهی یا رحمان و یارحیم
.
الله هم اشف کل مریض بحق مریض کربلا…آمین

یکی
یکی
3 سال قبل

ای جااانم پارت گذاشتی متوجه نشده بودم عششقم…
.
من اون یکی پارت واسه ت کامنت گذاشتم…
.
هنوزم این یکی رو نخوندم نازی خوشگل من♥
.
قطعا مثل همیشه عااالی

Nasim
Nasim
3 سال قبل
پاسخ به  یکی

سلام یکی جان🌹
خوبی ؟
چه خوب که دوباره کامنت های قشنگت رو اینجا می بینم❤
انشاءالله همیشه خوب باشی🏵

یکی
یکی
3 سال قبل
پاسخ به  Nasim

سلام نسیم عزیزم🌹
.
مرسی گلم.
ممنونم ازت خانم گل…برات بهترینا رو میخوام♥

Nasim
Nasim
3 سال قبل
پاسخ به  یکی

عزیزمی خواهری😘😍

Bahareh
Bahareh
3 سال قبل

ممنون که اینقدر باحالی و به فکر مخاطبات هستی با این اوضاع سعی داری پارتات و به موقع بزاری کاش بعضیها ازت یاد بگیرن.مهرناز جان عزیز امیدوارم هرچه زودتر همه چی روبه راه بشه حال مادر عزیزت خوب بشه .💚💚💚💚💚

Tina
Tina
3 سال قبل

رمانت مثل همیشه عالی بود و حرف نداشت.مهرناز جون حال مادرت چطوره؟بهتر شدن؟به امید خدا هر چه زودتر حالشون خوب بشه.

Sara
3 سال قبل

سلام مهرناز خانمی رمانت خیلی عالیه خودتون نمیدونید ولی یه شبایی فقط گرگها و اهیر تونسته غم شبو از یادم ببره… خیلی ممنونم ازت ایشالا که حال مادرتون زودتر خوب شه براش دعا میکنم ایشالا بحق علی هرجای دنیا که هستید سلامت باشی عزیزم

سیما
سیما
3 سال قبل

عزیزم ممنون که با این حالت بازم‌به فکر ما بودی.
الهی که زودتر حال مادرتون خوب بشه.
غم و غصه هم از زندگیتون دور بشه

گیشنیز
3 سال قبل

دمت گرم عالی بود

Sara
3 سال قبل
پاسخ به  گیشنیز

سلام مهرناز جان رمانتون خیلیی خوبه خودتون نمیدونید ولی از پارسال رمان گرگها تا الان همدمم رمانتونه شبای شلوغ و بی ارامشم با رمانتون پر میشه ایشالا که حال مادرتون خوب بشه براش دعا میکنم سلامت باشید

دسته‌ها
41
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x