رمان در پناه آهیر پارت ۱۴ - رمان دونی

رمان در پناه آهیر پارت ۱۴

………………………………….

با یه چای لیوانی و دو تا از شیرینی های گردویی دارچینی که آهیر خریده بود، لم داده بودم روی مبل و داشتم اینستاگردی میکردم..

اول از همه پیج آهیر رو چک میکردم و نمیدونستم از کی این عادت رو پیدا کرده بودم..

طبق معمول پست و استوری جدیدی نداشت و از پیجش خارج شدم..

چند روزی بود که دختری به اسم نگین درخواست فالو میداد و من حذفش میکردم..

دیدم که اینبار پی ام داده و نوشته:

_سلام افرای عزیزم خیلی دنبالت گشتم و بالاخره پیدات کردم😍

کسی رو به اسم نگین نمیشناختم و مطمئن شدم که منو با یه افرای دیگه اشتباه گرفته..

براش نوشتم:

_من شمارو نمیشناسم، اشتباه گرفتین منو

کمی بعد پی ام داد:

_یعنی تو افرا حسین زاده نیستی؟

_نه
من افرا حسن زاده م
تشابه اسمیه و اشتباه سرچ کردی

_حیف شد
خیلی دلم ‌میخواست دوست قدیمیمو پیدا کنم
نمیشه تو بجای افرای من باشی و گاهی حرف بزنیم؟
من خیلی تنهام

_منکه نمیشناسمت
دو نفر که همو نمیشناسن چه حرفی دارن با هم؟

_اتفاقا بنظر من به کسی که نمیشناسیش و نمیشناستت راحت تر میتونی حرفاتو بگی

یاد رمان اتوبوس از فهیمه رحیمی افتادم.. مینو، دختری که در واقع بدبخت و تنها بود ولی تو نوشته هاش خودش رو خوشبخت نشون میداد و همه ی حرفاش دروغ و خیال بود و به یه همصحبت و ناجی نیاز داشت..

با خودم فکر کردم شاید این دختر هم مثل مینو واقعا تنهاست و به درد دل کردن با کسی نیاز داره.. نباید دلش رو میشکستم، میتونستم گاهی باهاش چت کنم و حرفاشو گوش بدم..

_باشه
شاید نتونم زیاد اینجا باشم ولی تو هر وقت دلت خواست بنویس برام، منم هر وقت تونستم میام جواب میدم

_مرسی خیلی خوشحالم کردی دوست مجازی جدیدم 🤗

_خواهش میکنم 😊

اوایل دیر به دیر پی ام میداد و منم جوابی براش مینوشتم.. ولی بعد از مدتی از همصحبتیش خوشم اومد و بیشتر چت میکردیم..

راست گفته بود، چون نگین هیچ شناختی از من نداشت خیلی راحت میتونستم باهاش حرف بزنم و ترس از قضاوت، و یا خجالت نداشتم ازش..

با صبر و حوصله به حرفای هم گوش میکردیم و دیدم که کم کم من هم دارم با اون درد دل میکنم و از مشکلات زندگیم حرف میزنم..

انقدر به پیامهاش عادت کرده بودم که وقتی خبری ازش نمیشد ناخودآگاه گوشیمو چک میکردم تا ببینم پیامی فرستاده یا نه..

و تا جایی باهاش صمیمی و راحت شدم که از مسئله ی عمل و تغییر جنسیتم هم باهاش حرف زدم..

خیلی عادی برخورد کرد با این مسئله، و من از اینکه در این مورد باهاش حرف زده بودم پشیمون نشدم..

یه بار ازش خواستم عکسشو برام بفرسته ولی گفت که از داداشش میترسه و به فضای مجازی و آدماش هم اعتماد نداره..
به من هم گفت که به کسی تو مجازی اعتماد نکنم و عکسمو برای کسی نفرستم.. گفت که شاید قسمت بشه یه روزی همو ببینیم و این چیز غیر ممکنی نیست..

خیلی دوست داشتم ببینمش.. دختر فهمیده و باکمالاتی بنظر میومد و دلم میخواست تو دنیای واقعی هم دوست باشیم..

براش جریان ازدواجم با آهیر رو تعریف کردم ولی اسمی از آهیر نبردم.. بجای اسمش میگفتم رابین..

گفتم که شوهر قلابیم خوشگلترین پسریه که تو عمرم دیدم و اونم گفت که با تعریفهایی که ازش کردم عاشق رابین شده و ممکنه از چنگم درش بیاره..

بهش گفتم که رابین تو چنگ من نیست و ما فقط دو تا همخونه و رفیقیم..

بیشتر در مورد گرایش من و تمایلم به تغییر جنسیتم حرف میزدیم و گاهی ازش چیزهایی یاد میگرفتم و انقدر خوب درکم میکرد که ناخودآگاه بیشتر باهاش حرف میزدم و رفته رفته بهش نزدیکتر میشدم..

…………………………………….

آهیر

جوجه اردک زشت.. اسمی که گاهی افرا رو صدا میزدم و خیلی بهش میومد..

خیلی وقتا تو اون خونه ی کوچیک دنبالم راه میفتاد و من عاشق این کارش بودم..

میرفتم آشپزخونه میومد دنبالم.. بعد میرفتم تراس میدیدم اونم اومد.. از قصد میرفتم تو هال میدیدم بازم اومد..
خیلی خوشم میومد و درست مثل اون کارتون جوجه اردک زشت بود که دنبال مادرش تلپ و تلپ راه میرفت..

افرا یه دختر مهربون و تنها بود و من دلم میخواست کسی باشم که تنهاییشو پر کنم و وقتی با چشمای درشت مظلومش نگام میکنه بگیرمش زیر بال و پرم..

حس عجیبی به افرا داشتم که نمیدونستم دلیلش چیه..

این دختر هیچ سعی خاصی نمیکرد برای جذب من، و از جاذبه های دخترونه ش هیچ استفاده ای نمیکرد ولی با اینحال مثل آهنربا منو به خودش میکشید..

اوایل که برای شش هفت ماه باهاش قرار گذاشتم اصلا فکر نمیکردم روزی برسه که دلم بخواد برای همیشه پیشم بمونه و هیچوقت نره..

ولی مدتی بود که از سپری شدن سریع روزها ناراحت بودم و نمیخواستم افرا بره آلمان پیش دوستش..

از طرفی هم مسئله تغییر جنسیتش بود که نمیدونستم چه حسی به این موضوع دارم..

من افرا رو به عنوان یه آدم دوست داشتم و فکر میکردم اگه عمل کنه و پسر هم بشه برام فرقی نمیکنه و بازم میخوام که همخونه م باشه و باهم بگیم و بخندیم..

ولی ته دلم راضی به تغییر جنسیتش نبودم، چون بنظر من افرا هیچ نشونه ی پسرونه ای نداشت و واجد شرایط تغییر جنسیت نبود..

سالها پیش دختری رو میشناختم که عمل کرد.. ولی اون ترنس سکشوال بود و واقعا احتیاج به عمل داشت و از جنسیت فیزیکی خودش عذاب میکشید..

جنسیت روانیش کاملا پسر بود و اختلالات هورمونی داشت..

به دخترها کشش زیادی داشت و وقتی باهاش بودم حس میکردم واقعا یه پسر کنارمه..

ولی افرا این حالات رو نداشت.. افرا دختری بود که فقط سعی میکرد شبیه پسرها باشه و ادای مارو درمیاورد، ولی زورکی و عاریه بودنش کاملا واضح بود و حس میشد..

میدونستم که اختلال هورمونی نداره و فقط به دلیل لجبازی با والدینش و تحت تاثیر دوستش چنین خواسته ای داره..

خیلی دقت کرده بودم به روابطش با دخترها، و دیده بودم که هیچ حس و کششی حتی به زیباترین دخترها هم نداره..

بالعکس، روزی که توی حیاط بغلش کردم و به هم نزدیک شدیم، حس کردم که ضربان قلبش بیشتر شد و رنگ به رنگ شد..

گاهی از قصد باهاش شوخی هایی میکردم که معذب میشد و ری اکشن های کاملا دخترانه ای میداد..

دیگه مطمئن شده بودم که افرا یه دختر عادی و سالمه و سعی کردم کمکش کنم تا افکار تغییر جنسیت رو از سرش بیرون کنه..

پیج اینستاگرام فیکی ساختم و با یه اسم دختر بهش پیام دادم.. به اسم نگین !

هم میخواستم شیطونی هایی رو که با گوشی من کرده بود تلافی کنم و هم میخواستم یه دوست مجازی براش باشم و از اون طریق کمکش کنم..

…………………………………

افرا

مهمونی سالگرد ازدواج آنیتا بود و من و آهیر هم مسلما باید میرفتیم..

اولین بار بود که همه ی فامیلشون منو میدیدن و من استرس داشتم و دلم‌ میخواست نرم.. ولی نمیشد و بعنوان عروس خانواده مجبور بودم تو مهمونی باشم..

آهیر گفته بود ریلکس باش و هر جور که دوست داری بیا ولی من نمیتونستم مثل اون راحت باشم و همش تو فکر بودم..

چند روز قبل از مهمونی مادرش گفت شام بریم خونشون و در مورد مهمونی هم حرف بزنیم..

میخواست چند تا از فامیلای منو هم دعوت کنه و ازم نظر میخواست..

حسابی هیجانزده بود که قراره فامیلشون و دوستای صمیمیش عروسشو ببینن و به من پیشنهاد کرده بود که با خودش و آنیتا برم آرایشگاه اونا !

خبر نداشت که من نمیتونم حتی یه رژ بزنم چه برسه به لباس شب آنچنانی و هفت قلم آرایشی که اونا مد نظرشون بود..

پوفی کشیدم که دیدم آهیر نگاهم میکنه و چشمکی بهم زد و رو به مادرش گفت

_خواهشا زن منو نبرین آرایشگاه خودتون.. من دوست ندارم اونهمه رنگ و لعاب بهش بمالن

مادرش خنده ای کرد و گفت

_خب میگیم ملایم آرایشش کنه.. تو چیکار به کار ما زنا داری آخه پسر؟

نگران به آهیر نگاه کردم.. نگاهمو دید و رو به مادرش گفت

_همینکه گفتم.. خوشم نمیاد افرا بره آرایشگاه.. اصلا بخاطر همین سادگیش روز خواستگاری پسندیدمش و قبول کردم ازدواج کنم

ته دلم از لحن محکم و حرفاش قرص شد و مادرش هم نگاهی به آهیر کرد و انگار دیگه نتونست چیزی بگه..

ولی آنیتا با پوزخند گفت

_خب حالا بین اونهمه مهمونی که مامان پیششون معذبه، افرا یکم به خودش برسه و خانم باشه اشکالی داره؟

خواهر شوهر که میگفتن همین بودا.. زبونش نیش داشت و همیشه طعنه میزد به من.. نمیدونم مشکلش با من چی بود!

هیچی نگفتم و فقط نگاهشون کردم که آهیر گفت

_اولا که افرا خیلیم خانمه و هیچ کس با مُد و پز خانم تر نمیشه.. دوما چرا به خودش برسه؟.. مگه نمیبینی بدون آرایش چقدر خوشگله؟

با این حرفش لبخند گرمی به روی من پاشید که با اینکه میدونستم داره فیلم بازی میکنه و همه ی حرفاش الکیه، ولی نفهمیدم چرا دلم قیلی ویلی رفت..

منم لبخندی در جوابش زدم و آنیتا با فیس و افاده از روی مبل بلند شد و گفت

_خدا شانس بده.. ما یه بارم از این حرفا نشنیدیم از شوهرمون

……………………………………

شب تا صبح به حرفهای مادر و خواهر آهیر فکر کردم.. آنیتا گفته بود مامان معذبه و این مهمونا براش مهمن..
زن بیچاره حق داشت که بخواد عروسش تو مهمونی خوشگل و خوش لباس ظاهر بشه، و روحش هم از مشکلات و ترجیح های من خبر نداشت..

باید کمی از خود گذشتگی میکردم و سعی میکردم یکم نرمال باشم تا پیش آشناهاش سرافکنده نشه..

تصمیم گرفتم کت و شلوار سفیدی که مادرم دو سال پیش برای عروسی دختر عموم برام خریده بود و من نپوشیده بودم رو بپوشم و حداقل لباسم تا حدی زنونه باشه..

عمرا نمیتونستم پیراهن یا دامن بپوشم و فکرش هم برام سخت بود..

با خودم نیاورده بودمش و وقتی رفتم از خونه ی خودمون آوردمش مادرم کلی خوشحال شد که بالاخره میپوشمش..

روز مهمونی رسید و من با حس بدی کت شلوار رو پوشیدم و با دیدن یقه ی نسبتا بازش پوفی کشیدم..

انقدری باز نبود که جلف باشه، ولی انقدری بود که گردن و کمی پایینتر رو کامل نشون بده و این برای منی که همش تیشرت و بلوزهای مردونه ی یقه کیپ میپوشیدم چیز خوبی نبود..

یه جفت کفش تخت شیری داشتم که معلوم نبود زنونه ست یا مردونه.. امکان نداشت کفش پاشنه بلند بپوشم و مجبور بودم با همونا برم..

تو آینه ی اتاقم مشغول نگاه کردن به سر و وضع خودم بودم و هی یقه ی کت رو میکشیدم تا پوشیده تر بشه که آهیر اومد تو اتاقم و نگاهی بهم کرد..

بدون نگاه کردن بهش گفتم

_همینطوری سرتو میندازی مثل حیوان چهارپا میای تو اتاقم نمیگی شاید لخت باشم؟

به در تکیه داد و دستاشو روی سینه ش قفل کرد و بیتفاوت گفت

_اگه لخت باشی باید در اتاقتو ببندی.. در ضمن تو که روحت پسره چرا معذب میشی که لخت ببینمت؟

برگشتم سمتش و گفتم

_چون جسمم فعلا دختره، آی کیو

یک قدم به سمتم برداشت و مقابلم وایساد.. نگاه هیزی به یقه م کرد و گفت

_جسمت زیادی دختره.. سفید برفی

عصبانی نگاهش کردم که موذیانه خندید..

_کاری نکن اینارو دربیارما

بازم چشماش خبیث شد و گفت

_ژااان.. دربیار

میدونستم داره سر به سرم میزاره ولی بازم خجالت میکشیدم و عصبانی میشدم..

_کوفت.. منظورم این بود که کاری نکن درشون بیارم و یه لباس پسرونه بپوشم.. بخاطر مادرت همچین چیزی پوشیدم، پشیمونم نکن

خنده ی بلندی کرد و دستی به موهاش کشید و گفت

_ولی ناموسا کفشات خیلی ضایع ست.. با این کت و شلوار لوند باید کفش پاشنه بلند بپوشی

_همینه که هست.. برو بیرون ببینم

نگاهم افتاد به حلقه ش که بخاطر بازی زن و شوهری دستش کرده بود.. منم حلقه ی خودمو از کشو برداشتم و انداختم تو انگشتم..

………………………………

وقتی رسیدیم خونشون تعداد کمی از مهمونا اومده بودن و چند تا دختری که همزمان با ما رسیدن، کم مونده بود با چشماشون آهیرو بخورن.. اخم کردم و رو بهشون گفتم

_شوهرمو قورت دادینا

دخترا هول شدن و بدون حرفی سریع رفتن تو سالن.. خندیدم و به آهیر که مات مونده بود نگاه کردم و گفتم

_دارم تمرین میکنم که تو این مهمونی مثل زنت رفتار کنم

خندید و من با خودم فکر کردم که دخترا حق داشتن اونطوری نگاهش کنن.. با کت و شلوار و کراوات جذابیتش به توان هزار میرسید و حتی منم دلم میخواست همش نگاش کنم..

وارد که شدیم نگاه خیلی ها چرخید روی ما و مادرش سریع اومد پیشمون و بعد از احوالپرسی و نگاهی به سر تا پای من، به آهیر گفت که کارش داره و به من گفت برم تو اتاق مانتومو دربیارم و برم پیش مهمونا، و آهیرو با خودش کشید و برد..

قبل از اینکه برم تو اتاق، آنیتا رو دیدم که با یه پیراهن طلایی تمام پولک خیلی شیک و آرایش طلایی کلئوپاترایی و موهای شینیون، وسط سالن میدرخشه و واقعا زیبا شده..

اونم منو دید و وقتی وارد اتاق شدم پشت سرم اومد..

_اومدین بالاخره؟.. آهیر کو؟

دسته گلی که خریده بودیم بهش دادم و گفتم

_تبریک میگم..‌ آهیر پیش مادرته.. چقدر خوشگل شدی

لبخند زورکی زد و گفت

_ممنون.. توام مثل همیشه ساده ای.. ولی لباست قشنگه

_مرسی.. من اهل آرایش نیستم فکر نمیکنم هم مثل تو بهم بیاد

_ندیدیم که بدونیم بهت میاد یا نه.. حداقل یه رژ بزن

تا خواستم بگم نه، کیف کوچیک دستیشو باز کرد و یه رژ قرمز درآورد و مالید به لبای من!

طوری سریع این کارو کرد که نفهمیدم چی شد و با دهن باز فقط نگاهش کردم..

_واای چقدر تغییر کردی با یه رژ.. چقدرم به رنگ سفید پوستت و کت و شلوار سفیدت اومد.. تو همیشه باید رژ قرمز بزنی

سنگینی و چربی رژ روی لبم برام عجیب بود و اذیتم میکرد.. فقط یه بار تو عمرم، ۸_۹ سالم بود که ماتیک مامانمو مالیده بودم به لب و لوچه م، ولی بعد که بزرگتر شدم و خواستم که پسر باشم هیچوقت ذره ای لوازم آرایش استفاده نکردم..

_چرا زدی آنیتا من خوشم نمیاد

دنبال دستمالی چیزی گشتم تا پاکش کنم ولی آنیتا دستمو گرفت و گفت

_به جون آهیر اگه پاک کنی یک کلمه م باهات حرف نمیزنم.. بیا بریم تو، خیلیا ازم پرسیدن زن آهیر کجاست

منو با خودش کشید برد و اولین کسی که باهاش چشم تو چشم شدم آهیر بود که از پله های گوشه ی سالن داشت پایین می اومد و منو دید و چشمای کشیده ش گرد شد..

همونطور از روی پله ها نگاهم میکرد، که آنیتا منو کشید برد و من هم نگاه گیج و ماتی به آهیر کردم و از مقابلش رد شدم..

آنیتا منو به خیلیا معرفی کرد که هیچکدومو نمیشناختم.. حواسم پرت بود و فقط به این فکر میکردم که یه رژ قرمز جیغ روی لبمه و من نمیتونم پاکش کنم..

جای سمانه خالی بود منو با اون رژ ببینه و بزنه زیر خنده.. خجالت آور بود..

با خیلیا دست دادم و آشنا شدم، که بالاخره بین اونهمه آدم چند تا قیافه ی آشنا دیدم و رفتم پیششون..

مادر و پدرم و خانواده ی خاله و عمه م کنار هم نشسته بودن و مادرم با دیدن من از جاش بلند شده بود و با خوشحالی و ذوق نگاهم میکرد..

مطمئنم اون چشمهای خندونش تاثیر رژ قرمزم بود!..

_افرا.. باورم نمیشه آرایش کردی.. چقدر خوشگل شدی مامان.. هزار ماشاالله

گوشه ی لبام مثل استیکر غمگین افتاد پایین و با صدای ضعیفی گفتم

_مرسی

با همه شون روبوسی کردم و خواستم بشینم پیششون که صدای آهیرو شنیدم که داشت به فامیلای من خوشامد میگفت و باهاشون دست میداد..

عمه برخلاف بقیه آهیرو ماچ کرد و من به هیزیش خندیدم و اونم گوشه ی چشمی برام نازک کرد و رو به آهیر گفت

_این دختره ی یوبس رو هم بردار بیایین خونه ی ما.. دل و روحم سرِ حال میاد وقتی تو رو میبینم خوشتیپ

آهیر هم لبخندی به لحن عمه زد و گفت

_چشم خدمت میرسیم عمه جان

عمه اخمی کرد و گفت

_وای نفس تنگی گرفتم.. عمه جان چیه، بهم بگو کتی

مرده بودم از خنده بخاطر حرفای عمه و وقتی آهیر دستمو گرفت و با خودش برد طرف دیگه ی سالن، ازم پرسید

_اسم عمه کتایونه؟.. چه اسم باکلاسی داره

خندیدم و گفتم

_نه بابا اسمش فریده ست

اونم خنده ش گرفت و گفت

_پس چرا میگه بهم بگو کتی؟

عاشق عمه بودم و از همه ی کاراش لذت میبردم.. زن خاصی بود و حرف و فکر هیچ کس به وریش نبود..

با خنده گفتم

_چه میدونم عشقش کشیده بهش بگی کتی

_چه زن باحالیه دنیا به شخمش نیست.. خوشم میاد از این جور آدما که حساب کتاب ندارن و دِلی ان

هنوز تو فکر شیطونی عمه بودم و اطرافو نگاه میکردم که دیدم آهیر عمیق نگام میکنه و لبخندی روی لبشه..

یاد رژ قرمزم افتادم و ناخودآگاه دستمو گرفتم جلوی لبام..

_خواهرت اینو مالید به لبام.. بالاخره خواهر و مادرت کار خودشونو کردن

دستمو گرفت و از مقابل لبام کشید پایین و گفت

_میدونم دوست نداری ولی باید بگم خیلی خوشگل شدی و عجیب بهت میاد

تازگیا وقتی آهیر همچین حرفایی میزد یه چیزی توی دلم تکون میخورد و من اصلا از اون حس راضی نبودم..

از اینکه از تعریفش خوشم میومد از خودم خجالت میکشیدم..

با اخم بهش گفتم

_همه ی مردونگیم رفته زیر سئوال.. اما بخاطر مادرت که خیلی دوست داشت عروسش خوشگل به چشم بیاد پاکش نمیکنم.. ولی توام دیگه اینجوری نگو و نگام نکن

لبخند زد و مظلومانه گفت

_چشم

تا آخر شب بین مهمونا پرسه زدیم، گاهی نشستیم، گاهی قاطی جوونایی شدیم که اون وسط میرقصیدن و شلوغ پلوغ کرده بودن.. ولی من و آهیر هردومون رقص دوست نداشتیم و فقط دست میزدیم..

آهیر گفت که مادرش ازش خواسته که سکه ی طلایی رو که از طرف آهیر برای هدیه ی سالگرد آنیتا و شوهرش خریده بودن، بهشون بده، ولی آهیر قبول نکرده و گفته همون یه دسته گلی که براشون آوردیم کافیه و من از این پولا ندارم که آنیتا خانم هر سال سالگرد ازدواج بگیره و منم کادو بدم..

شیفته ی عزت نفس آهیر بودم.. هیچ جوره زیر بار نمیرفت و تو اینجور مسائل خیلی محکم بود..

جریان دزدی رو هم که دیگه فهمیده بودم و آهیر در نظرم یه مرد بزرگ و خاص بود..

نگاه پر از محبتی بهش کردم که کنار من وایساده بود و آروم دست میزد برای اونایی که میرقصیدن..

کی فکرشو میکرد که این آدم با این ظاهر فوق العاده جذاب و آروم، چه غم بزرگی تو دلش داره و چه زخم هایی از زندگی خورده..

………………………………..

برای جشن تولد یکی از دوستام دعوت داشتم و میخواستم برم تو کافه ای که قرار بود جشن اونجا برگزار بشه..

بخاطر طرح زوج و فرد نمیتونستم ماشینمو ببرم و از آهیر خواستم که یه سرویس از آژانس برام بخواد..

اونم گفت کمی منتظر بشم قراره باباش بیاد دنبالش و منو هم میرسونن..

از اینکه قرار بود با باباش بره جایی تعجب کردم و گفتم

_تا حالا ندیدم با بابات بری جایی.. خیره

_گاهی وقتا یه کار مزخرفی رو بهونه میکنه تا با هم باشیم.. منم میفهمم بهونه ست ولی چیزی نمیگم و باهاش میرم تا بیشتر پیله نکنه

_راستی چطور شد که بابات باهات خوب شد؟

_چون فهمید برام پاپوش درست کردن

_از کجا فهمید؟

_آخرین روزای زندانم بود که رفیق فرزاد، همونکه باهم از اون خونه دزدی کردن و انداختن گردن من، میاد پیش بابام و ازش پول میخواد تا واقعیت اون دزدی رو به بابام بگه.. کثافت معتاد بود و همش دنبال شیادی بود .. پولو میگیره و برای بابام تعریف میکنه که فرزاد برام نقشه کشیده و خواسته زندگیم به گوه کشیده بشه

_بابات چیکار کرد؟

_هیچی.. شش ساله عذاب وجدان و پشیمونی دهنشو صاف کرده.. همش ازم میخواد ببخشمش و مثل سابق باشیم ولی من زیاد تو کار بخشش آدمای بی مرام نیستم

_با فرزاد چیکار کردی؟.. نرفتی سراغش؟

_مگه میشه نرم؟.. دو سه روز بود آزاد شده بودم که رفتم خونه ش.. منو که دم در دید رنگش پرید.. وضعش انقدر خراب بود که باورم نشد همون فرزاد باشه.. معتاد شده بود و معلوم بود مصرفش زیاده و بدجور تو گوه غرق شده.. یه چاقو از جیبم درآوردم و بهش گفتم اومده بودم زبونتو از بیخ ببرم که دیگه نتونی به کسی تهمت بزنی.. ولی میبینم که خدا تو رو زده و دیگه نیازی به من نیست..
با چشمای گرد شده نگام میکرد و زیر لب گفت چقدر عوض شدی آهیر..
گفتم تو عوضم کردی، یه پسر نجیب دانشجوی پزشکی رو تبدیل کردی به یه لات بی سر و پا.. بعد از اینم شبا موقع خواب مواظب خودت باش چون شاید یهو بزنه به سرم و بیام سراغت.. چون دیگه هر کاری ازم برمیاد

_واقعا میخواستی بلایی سرش بیاری یا بلوف زدی؟

_نه بابا وقتی دیدم طوری خماره و وضعش انقدر خرابه که بیشتر از یکی دو سال زنده نمیمونه بیخیالش شدم.. فقط خواستم بترسونمش که همون یه سالی رو هم که زنده ست هر شب با ترس من صبح کنه ک….ش

گرم صحبت با آهیر بودیم که آقای امانی آیفون رو زد و رفتیم پایین.. با دیدن من کنار آهیر احوالپرسی گرمی کرد و آهیر بهش گفت که اول افرا رو برسونیم بعد بریم..

وقتی آهیر حرف میزد باباش طوری نگاهش میکرد که انگار جونش به جون اون بنده.. ولی آهیر باهاش یخ بود.. همونطور که با یلدا رفتار کرده بود.. و یا با شاگردش الناز..

تو این مدتی که باهاش بودم فهمیده بودم که آهیر وقتی کسی رو حذف میکنه دیگه برگشتی نداره و تو این مورد بی رحم و سخته..

آقای امانی مقابل یه عابر بانک وایساد و گفت ببخشید بچه ها سریع میام..

وقتی باباش رفت پسر نوجوون گلفروشی اومد کنار ماشین و از آهیر که جلو نشسته بود خواست که ازش گل بخره..

آهیر نگاهی به گل های رز قرمز و سفید کرد و رو به من گفت

_قرمز دوست داری یا سفید حاج خانوم؟

به حاج خانوم گفتنش خندیدم و گفتم

_قرمز حاج آقا

پنج شش شاخه گل رز قرمز از پسره گرفت و برگشت عقب و داد به من..

اولین بار بود که از مردی گل میگرفتم و حس کردم تازگیا چقدر کارای دخترونه میکنم!

ولی گل گرفتن از آهیر حس خوبی بود و نتونستم بگم نمیخوام..

دست کرد توی جیبش و پول گلها رو داد و بعد به پسره که میخواست بره گفت وایسا..

پسره وایساد و آهیر داشبورد ماشینو باز کرد و یه دسته پول برداشت و داد به پسره..

چشمای پسر با دیدن دسته اسکناس گرد شد و گفت

_اینهمه پولو چرا میدی به من؟

_میدم که خرج کنی و هر چی عشقت کشید برا خودت بخری

انگار دو دل بود که بگیره یا نه.. ولی آهیر از داشبورد یه شیشه ادکلن هم برداشت داد به پسره و گفت

_اینم بزن حالشو ببر

پسره خندید و گفت

_ آقا چیزی زدی یا مستی که اینارو میدی به من؟

آهیر هم خندید و گفت

_من مستِ خدایی ام.. بدو برو ببینم

پسره گفت

_خدا حاج خانومتو برات نگه داره آقا خوشتیپه

و با خوشحالی رفت..

با تعجب و خنده گفتم

_دهنت سرویس آهیر.. پولای باباتو دادی، ادکلنشو دیگه چرا دادی؟.. خدا میدونه چند میلیونه قیمت اون برند

خندید و گفت

_هر وقت که خانوم مهندسای خوشگل یا صاحب ملک ها ی خانوم رو سوار ماشینش میکنه قبلش دو فیس ادکلن میزنه ناکس.. ببینه نیست یکی دیگه میخره.. بزار اون پسره ببره باهاش حال کنه.. این پولا برا مهندس امانی هیچه

هنوزم به کار آهیر میخندیدم که باباش اومد و از همه جا بیخبر گفت بریم..

آهیر چشمکی از آینه بغل به من زد و گفت

_بله بریم

…………………………………

مثل همیشه کنار مسعود و نغمه و رضا نشسته بودم و به آرمیلا که با هیجان داشت کادوهاشو باز میکرد و تشکر میکرد نگاه میکردم که یهو در کافه باز شد و چند تا مامور ریختن داخل..

روی بعضی میزها قوطی های آبجو بود و چند نفری حسابی مست بودن..

منم که مثل همیشه شالم روی شونه م بود و حجاب نداشتم..

بقیه ی دخترها هم بدتر از من بودن و شرایط مساعد بود که جمعمون کنن و ببرنمون..

خوشبختانه من اهل مشروب نبودم و لب نزده بودم.. ولی حجاب نداشتم و یکی از مامورای زن بازومو گرفت و گفت بلند شو ببینم..

مسعود تا خواست چیزی بگه خودشو هم از پشت میز کشیدن بیرون و گفتن

_همگی بیایین بیرون.. فکر کردین اینجا لاس وگاسه؟

اولین بار بود که همچین چیزی سرم میومد و هیچ وقت مامورا نگرفته بودنم..

ناخودآگاه ترسیدم و شالمو کشیدم روی سرم و بدون درنگ و فکر شماره ی آهیرو گرفتم..

واکنشم غیر ارادی بود و نمیدونستم چرا به آهیر زنگ زدم.. ولی مسلما بخاطر این بود که تنها کسی که پشتم وایساده بود و گفته بود “من هستم” و “حواسم بهت هست” آهیر بود!

جواب داد و من با صدایی پر از ترس و دلهره گفتم

_آهیر منو گرفتن دارن میبرنم

_گرفتنت؟.. تو همون کافه؟

_آره دارن سوار ماشین میکننمون

_سریع میام زیاد دور نیستم.. چرا ترسیدی؟ آروم باش الان میام

از اینکه گفت میام دلم قرص شد و به بقیه نگاه کردم که بعضیا گریه میکردن بعضیا التماس میکردن بعضیا هم به هیچ ورشون نبود و راحت سوار ماشینهای مامورا میشدن..

از استرس دستامو محکم تو هم قفل میکردم و دنبال نغمه و مسعود و رضا میگشتم ولی نبودن و احتمالا سوار یه ماشین دیگه کرده بودنشون..

مامورا هنوز کافه رو میگشتن و راه نیفتاده بودیم که کسی زد به شیشه ی ماشینی که من توش بودم..

برگشتم و دیدم آهیره.. از اینکه اومده بود انگار دنیا رو بهم دادن و شیشه رو دادم پایین و گفتم

_آهیر.. من کاری نکردم فقط شالم افتاده بود.. منو چرا میبرن؟

دستمو گرفت و گفت

_نگران نباش.. فوقش یه تعهد میگیرن و تمومه.. اصلا مگه من میزارم نگهت دارن؟

دستمو توی دستش فشرد و دل من از اطمینانی که توی چشمای قشنگش میدیدم گرم شد..

مامورا اومدن و ماشین حرکت کرد و آهیر گفت

_دارم دنبالتون میام نگران نباش

…………………..

وقتی تو پاسگاه آهیر اومد و گفت من شوهر افرا حسن زاده م و اومدم ببرمش، افسر مسئول پوزخندی بهش زد و گفت

_شما شوهرشی اونوقت خانومتون با مردای غریبه نشسته پشت میزای مشروب.. اصلا خبر داری با کیا بوده خانمت آقا؟

از اینکه آهیر هیچ شناختی از مسعود و رضا نداشت و الان مقابل اون افسر ضایع میشد از خودم عصبانی شدم..

تقصیر من بود که با داشتن شوهر، هر چند صوری و الکی، هنوزم با دوستای پسرم میگشتم و آهیرو تو همچین موقعیتی قرار داده بودم..

شرمنده بهش نگاه کردم ولی آهیر محکم وایساده بود و با لحن عصبانی گفت

_اولا که خانم من تو جشن تولد دوستش شرکت کرده و مقصرِ سرو مشروب، خانم من نیست.. خودشم مشروب نخورده و مطمئنم تست الکل گرفتین ازش.. دوما من دوستای خانممو خوب میشناسم و اطلاع دارم که باهم بودن.. مسعود پورفتاح و رضا حاجیلو همکلاسیهای خانم بنده هستن و شما حق ندارین در مورد رابطه ی خانم من با همکلاسی هاش حکم بدین و قضاوت کنین

از اینکه آهیر فامیلی مسعود و رضا رو میدونست متعجب بودم و از اینکه مقابل افسر اونطوری ازم دفاع کرده بود سرشار از یه حس عالی بودم..

افسر که انگار انتظارشو نداشت آهیر پشت من دربیاد با پوزخند گفت

_جوونای این دوره و زمونه زیادی روشنفکرن.. چی بگم، میتونین خانمتونو ببرین، تعهد داده، دیگه تکرار نشه

آهیر اشاره کرد به من که بریم و خودش کنار وایساد که اول من از در اتاق خارج بشم..

وقتی رفتیم بیرون بهم خندید و گفت

_ترسیدی زشتول؟

منم با خنده گفتم

_خداییش یکم هول شدم.. آخه تا حالا اینجور جاها نیفتاده بودم

به یه ماشین اشاره کرد و گفت دربست، و به من گفت

_زندان جای شیران است اصغر

_آره منم دیگه میشه گفت حبس کشیدم

خندید و گفت

_حبس نیم ساعتی.. اوه اوه شقیقه هات سفید شده

_تو از کجا فامیلی رضا و مسعودو میدونی؟

_من وقتی گفتم حواسم بهت هست و مواظبتم، ینی حواسم هست.. تحقیق کردم در موردشون، بدون شناخت که نمیزاشتم تا شب باهاشون بگردی

سوار ماشین شدیم.. حواسش به خیابون بود و نگاه عمیقی بهش کردم..

از اینکه مردی پیشم نشسته بود که کم کم داشت میشد همه چیم، حس و حال عجیبی بهم دست داد و حس کردم گاهی بعضی آدم ها میتونن اندازه ی یه کوه عظمت داشته باشن !

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان یلدای بی پایان pdf از زکیه اکبری

  خلاصه رمان :       یلدا درست در شب عروسی اش متوجه خیلی چیزها می شود و با حادثه ای رو به رو می شود که خنجر می شود در قلبش. در این میان شاید عشق معجزه کند و او باز شخصیت گمشده اش را بیابد … پایان غیرقابل تصور !..   به این رمان امتیاز بدهید روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان خشت و آیینه pdf از بهاره حسنی

    خلاصه رمان :   پسری که از خارج میاد تا یه دختر شیطون و غیر قابل کنترل رو تربیت کنه… این کار واقعا متفاوت خواهد بود. شخصیتها و نوع داستان متفاوت خواهند بود. در این کار شخصیت اولی خواهیم داشت که پر از اشتباه است. پر از ندانم کاری. پر از خامی و بی تجربگی.می خواهیم که با

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نفس آخر pdf از اکرم حسین زاده

  خلاصه رمان :       دختر و پسری که از بچگی با هم بزرگ میشن و به هم دل میدن خانواده پسر مذهبی و خانواده دختر رفتار ازادانه‌تری دارن مسیر عشق دختر و پسر با توطئه و خودخواهی دیگران دچار دست انداز میشه و این دو دلداده از هم دور میشن , حالا بعد از هفت سال شرایطی

جهت دانلود کلیک کنید
رمان هم قبیله
دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند

      دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند خلاصه رمان: «آسمان» معلّم ادبیات یک دبیرستان دخترانه است که در یک روز پاییزی، اتفاقی به شیرینی‌فروشی مقابل مدرسه‌شان کشیده می‌شود و دلش می‌رود برای چشم‌های چمنی‌رنگ «میراث» پسرکِ شیرینی‌فروش! دست سرنوشت، زندگی آسمان و خانواده‌اش را به قتل‌های زنجیره‌ای زنانِ پایتخت گره می‌زند و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان

      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ شده بود. مرد تلخ و گزنده پوزخند زده و کمرِ

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لیلی به صورت pdf کامل از آذر _ ع

    خلاصه رمان:   من لیلی‌ام… دختر 16 ساله‌ای که تنها هنرم جیب بریه، بخاطر عمل قلب مادربزرگم  مجبور شدم برای مردی که نمیشناختم با لقاح مصنوعی بچه بیارم ولی اون حتی اجازه نداد بچم رو ببینم. همه این خفت هارو تحمل کردم غافل از اینکه سرنوشت چیزی دیگه برام رقم زده بود     به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
84 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
گیسو*
گیسو*
3 سال قبل

به بههه
سلام سلام
خوبی نازی خانم؟؟ چقدر فعالی هاا
ما یه مسافرت رفتیم کلی پارت امد
ماشالا یکی از یکی بهتر دستت درد نکنه

گیسو*
گیسو*
3 سال قبل
پاسخ به  گیسو*

مرسی البته گرم بود

خلاصه بابت تاخیر من عذر میخواهم😅😚

یه بنده خدا
یه بنده خدا
3 سال قبل

سلام نازنازی خودم 😍
چطوری عزیزم
.
وای ناز چرا اینقدر من باهوشم 😌اصلا من باید برم روی حس ششمم سرمایه گذرای کنم 😎😁همون لحظه اول میدونستم نگین ، مو طلاییِ ( اهیر )
.
ناز اینقدر هیجان زده ام و خوشحالم که نگو🤩

یه بنده خدا
یه بنده خدا
3 سال قبل
پاسخ به  یه بنده خدا

yessssss😁😎
.
😍مو طلایی چشم خوشگل
.
جونم برات بگه جیگر بعد ۶ سال دارم میرم مشهد زیارت امام رضا 😍😍
بعد از مدت ها طلبیده شدم 😍

ریحان
ریحان
3 سال قبل
پاسخ به  یه بنده خدا

دعام کن گل نرگسم.

یه بنده خدا
یه بنده خدا
3 سال قبل
پاسخ به  ریحان

به جان عزیزم از وقتی که معلوم شد میخوام برم امام رضا دائم دارم به تو فکر میکنم 😍💫🤲🏻به روی چشم

ریحان
ریحان
3 سال قبل
پاسخ به  یه بنده خدا

عزیزات زنده باشن الهی…♥
.
مرسی گل نرگسم..
چشمات منور بشنو ن به ظهور آقا انشاالله…شفای همه مریضا بخصوص مامان جزیرم…
.
و همینطور پدر همسرم…استجابت دعاهات و مراد دل همه انشاالله…
فدای صفای دل پر از مهرت…به دل خوش خیر پیش.سفر بی خطر♥
.
تا ابد ازت ممنونم♥♥♥♥
.
.
.
شهادت امام جود و سخا فرزند دلبند اما رضا علیه السلام رو تسلیت میگم .انشاالله از باب الجوادش دست خالی برنگردی…بحق مادرش حضرت زهرا…آمین♥

.
.

یه بنده خدا
یه بنده خدا
3 سال قبل
پاسخ به  ریحان

فدای تو ریحان مهربونم 😘🌺🌺
.
انشاالله 🤲🏻امیدوارم همه مریض ها شفا پیدا کنند
و همه به مراد دلشون برسن

Nasim
Nasim
3 سال قبل
پاسخ به  یه بنده خدا

سلام یه بنده خدای عزیز🌹
.
خوبی ؟
.
الان پز باهوشیتو به من و مبینا دادی که اول فکر کردیم نگین از طرف یلدا مغز فندقیه؟!😂
.
اسم و پروفمو ببین😌😂
.
ای جان خوشا به سعادتت
خیلی خیلی التماس دعا عزیزم🌹
به سلامتی برین و برگردین انشاءالله

یه بنده خدا
یه بنده خدا
3 سال قبل
پاسخ به  Nasim

سلام طوفان 😍
چطوری خانواده چطورن
.
عزیزم پز چیه من و تو از این حرفا نداریم 😉😂
.
ای جونم 😎😍
.
محتاجیم به دعا 🤲🏻حتما ☺️انشاالله

Nasim
Nasim
3 سال قبل
پاسخ به  یه بنده خدا

همه خوبیم خدا رو شکر🌹
میدونم بابا هوش تو به خودم رفته عزیزم😌😅
.
باز هم التماس دعا💙💛💚

یه بنده خدا
یه بنده خدا
3 سال قبل
پاسخ به  Nasim

🌺🌹
.
این همه اعتماد به سقف نچ نچ نچ 😂😌
.
محتاجیم به دعا چشم🤲🏻💫💫😍

یه بنده خدا
یه بنده خدا
3 سال قبل
پاسخ به  یه بنده خدا

فدای تو جیگر 😍😍انشاالله قسمت بشه بزودی بری
محتاجیم یه دعا 🤲🏻
چشم شما جون بخواه 😍
مگه میشه ادم برا دوستش دعا نکنه 🤲🏻💫
😍😍😍انشاالله 🤩

نگین
3 سال قبل

یکی جان من خیلی کنجکاوم اسمتو بدونم😉
اگردوست داری لطفا بگو🙏😊

Nasim
Nasim
3 سال قبل
پاسخ به  نگین

سلام نگین جان🌹
می بخشی هی میخواستم باهات سلام علیک کنم نشد، الان کامنت رو دیدم گفتم فرصت رو غنیمت بدونم.
تبریک باید رتبه و رشته عالی ات🌹
انشاءالله همیشه موفق باشی خانم دکترمون❤
راستی من خواهر یکی جان هم هستم😉😅

نگین
3 سال قبل
پاسخ به  Nasim

سلام عزیزم
مرسی گلم انشالا که توهم موفق باشی😘😍
ای جان چه خواهرایی💕
انشالاکه همیشه درکنارهم سلامت باشید💗

Nasim
Nasim
3 سال قبل
پاسخ به  نگین

ممنون نگین جانم🌹
.
تو هم خواهر کوچیک من میشی دیگه عزیزم😉😍

نگین
3 سال قبل
پاسخ به  Nasim

مرسی آجی بزرگه😍
اتفاقا من خواهر وبرادر ندارم
الان دیگه تو آجی بزرگه ی منی😍😍😍

Nasim
Nasim
3 سال قبل
پاسخ به  نگین

ای جان
آجی کوچیکه😍
.
من خودم هم خواهر ندارم، ولی اینجا چند تا خواهر کوچک تر از خودم نصیبم شده.
نگین جانم هم که نگم دیگه😘😘😘
.
خوشحالم از آشنایی باهات
نسیمم، اصفهان، ژنتیک می خونم
مواظب خودت باش آجی کوچیکه😍❤

نگین
3 سال قبل
پاسخ به  Nasim

ازآشناییت خیلی خوشبختم💖💜
منم که معرف حضورت هستم
نگین ۱۹سالمه ازسپیدان
سپیدان نزدیک شیرازه وبه برف وسرما معروفه😉
پزشکی میخونم

bts_jimin
bts_jimin
3 سال قبل

عالی

Mahad
Mahad
3 سال قبل

عالییی بود مهرناز جوووونی
خسته نباشی😍🥰😘

Amir
Amir
3 سال قبل

آهیر هیرو تون بچه خوشگله
ولی مرامش مردونس💪👏

Amir
Amir
3 سال قبل
پاسخ به  Amir

😜
.
میگذره
تو چطوری خوبی؟!

neda
neda
3 سال قبل

فکر میکردم یه قراری گذاشتیم مهرناز جون

neda
neda
3 سال قبل
پاسخ به  neda

قرار بود عصر ۱۴ آذر اولین پارت رمان جدیدتو بذاری تو سایت🥲

neda
neda
3 سال قبل
پاسخ به  neda

خب حالا چون سر قولت نموندی با اجازت میخوام باج بگیرم🥲

neda
neda
3 سال قبل
پاسخ به  neda

اتفاقا خوندم و خیلیم دوستش میدارم و اینکه اگه ناراحت نمیشی باج هم میخوام🥲😂
ناموصن بده دیگ ،ی باج ک این حرفارو نداره

neda
neda
3 سال قبل
پاسخ به  neda

باشه مهرناز جوون خیلیم دمت گرم😘
امیدوارم گرفتاریتم خیلی زود رفع بشه

neda
neda
3 سال قبل
پاسخ به  neda

ولی بگما پارتت باید خیلی طولااااااااااااااانی باشه🤭🥲

یکی
یکی
3 سال قبل
پاسخ به  neda

آاااای نففففسسس کشششش
.
کی میخواد از ستاره طلایی من باااج بگیره هاااا؟؟؟؟؟
هخخخخخ
.
من پشت و جلو همرااهتمااااا مثل یه ستون محکککم
.هخخخ
😍😍😍😍😘😘😘رو عشقمم حساب کن…
هخخخخخ

neda
neda
3 سال قبل
پاسخ به  یکی

میخوام پارت اضافی باج بگیرم
فکر میکنم اگه سنگرتو عوض کنی ب نفعت باشه😂

یکی
یکی
3 سال قبل
پاسخ به  neda

پارت رو باید باععععشششق درخواستش کرد از نازیم♥
.
من اگه مثلا بخوام اینطوری میخوام 😂
ندای گل گلیم من پشت و روی سنگر نفعش برام فرقی نمیکنه😂
.
البته من معمولا همیشه روعم سنگر نمیگیرم…چشم در مقابل چشم
هخخخخخ😂😂😂

یکی
یکی
3 سال قبل
پاسخ به  یکی

تو هم جونی هم دلی…من با هر دوش جون میزارم و دل برای جون و دلام…ستون که چیزی نیست جانا♥
خدا نکنه عشششق😘 شوما سالاااری جیییگر هخخخ

Nikan
Nikan
3 سال قبل

خسته نبااشی مهرناز جوونم😍

Noora
Noora
3 سال قبل

بسی زیبا،بسی جذاب😎
.
نسیم راس میگه منم فک می کردم نگین از طرف یلدا باشه
کلا هر پارتا اول با استرس و دلهره می خونم بعد که می بینم عه نه قشنگ بود و خبری نیس دوباره از اول با آرامش می خونم 😂😂
.
خسته نباشی 🤝🏻

Mahhboob
3 سال قبل

سلام ببخشید میشه آدرس.دقیق دبیرستان افرارو بگیدمام بریم اونجا بلکم ی های کپی از آهیر زدن واس ما سینگلای بینوا …چرا تو دنیا همه جور مردی هس الا اینجوری؟؟؟؟؟

Mohammad Mahdi
Mohammad Mahdi
3 سال قبل

check PV please 😁

وانیا
وانیا
3 سال قبل

فدات یکی جون لطف داری

خدا حفظشون کنه
عمه منم شد پس😂
دستت درد نکنه
چرا اذیتشون میکنی خب گناه دارن😂

یکی
یکی
3 سال قبل
پاسخ به  وانیا

خدا نکنه خوشگلم.
.
مرسی.
.
بله پس چی !!!دلشم بخواد عمه جونم خخخخ
.
خواهش گلی
.
آخه خوشمزه س …کیف میده …خخخخ

وانیا
وانیا
3 سال قبل
پاسخ به  یکی

ایول به عمت
خدا این عمه های مهربون و دوست دآشتنی رو نصیب هرکی هرکی نمیكنه ها😍

نگین
3 سال قبل

😍😍😍😍😍😍

یکی
یکی
3 سال قبل

عاالی بود نویسنده جانم…خسته نباشی جووونم.
چقققدر خندیدم از
حرفهای عمه کتی.
نازی جان منم یه عمه دارم که اتفاقا اسمش کتایونه.با همین روحیات شااادو سررر زندهااااا…
عشقیه برا خودش عشششق.
.
منم تصمیم دارم آدمای بی مرام زندگیمو نبخشم دیگه…بخصوص اونایی که یه روح گریون و تنها رو به زور درون جسم رنجورم جا میدن
.
چقققدر خوشحالم واسه افرای و آهیر .
از عشق پنهانی که شعله هاش هر روز داره بیشتر میشه…تا حل شدنشون چیزی نمونده…
.

یکی
یکی
3 سال قبل
پاسخ به  یکی

💔😔🥺

Atoosa
Atoosa
3 سال قبل

سلام مهرنازی خوبی عزیزم؟😍
من نبودم یه چند مدت انگار رمان سومم شروع کردی😅😂
موفق باشی عزیزم مثل دو تا رمان قبلیت عالی مینویسی🥰
و نکته جالبی که رمانات دارن اینه که موضوع های جالب و جدیدین که خواننده جذب میشه نه مثل اکثر رمانا که ابکین.
امیدوارم همیشه موفق باشی و انشاالله یه زمانی اگه دوست داشتی رمانای چاپ شدت بخونم😉

یکی
یکی
3 سال قبل
پاسخ به  Atoosa

جااانم آتوسم♥
.
امیدوارم کنکورتو به بهترین شکل ممکن پشت سر گذاشته باشی وبا بهترین نتیجه ی ممکن روحت تازه بشه به دلخواهت…
خوشحالم دوباره اومدی♥

Atoosa
Atoosa
3 سال قبل
پاسخ به  یکی

نه عزیزم من یه آتوسای دیگم 😅
ولی ممنونم از استقبالت😂😍

یکی
یکی
3 سال قبل
پاسخ به  Atoosa

عه..!
احتمالا پس تو همون آتوسایی هستی که چندین ماه پیش زیر یکی از رمانا ازت پرسیدم تو آتوس خودمونی یا نه..
.
خوشگل من فرقی نمیکنه…توام شدی آتوس خودمون .
عزیزمی آتوس گلی 🌹😅2
.

Atoosa
Atoosa
3 سال قبل
پاسخ به  یکی

ارههه خودمم😂
مرسییی عزیز دلم شما لطف داری😍🥰😘

یکی
یکی
3 سال قبل
پاسخ به  Atoosa

فداات عزیزم ♥
.
خودت پایدار باشی گلکم😘

Atoosa
Atoosa
3 سال قبل
پاسخ به  Atoosa

خواهش میکنم😍🥰😘

Nasim
Nasim
3 سال قبل

سلام بر مهرناز جانم🌹
خسته نباشی خانم نویسنده😘❤
مثل همیشه عالی پرتقالی😄
.
چرا من اولش فکر کردم نگین از طرف یلداست تا افرا رو اذیت کنه، ببین چیکار کردی با ما از ریسمون سیاه و سفید هم می ترسیم، همش منتظر یه اتفاق بدیم😂😂😂
.
ایول دستت درست😍
بوس اصغری به کلت💦😘😅

یکی
یکی
3 سال قبل
پاسخ به  Nasim

آجی خوشگل من چطوره؟؟؟
.
جوووونمی هااااا♥

Nasim
Nasim
3 سال قبل
پاسخ به  یکی

ای جان
خواهری من اینجاست❤
آخیش جیگرم حال اومد کامنت آجی نازم رو دیدم😘😘😘😘
.
خوبم خدا رو شکر🌹
تو خوبی خواهری؟ شوهر خواهرم خوبن انشاءالله؟
.
میدونی که چقدر عزیزی برام
و چقدر خوشحال میشم میام اینجا باشی
گفتم که احساس آرامش میگیرم
از بس ماهی و قلبت مهربونه خواهر نازم😍❤

.
این شعر برای بانوی عاشق🌹
.
بوی شورانگیز باران می دهی
با نگاهت بر دلم جان می دهی
بس که خوب و مهربان و صادقی
بر دلم عشقی فراوان می دهی
خواهشا با قلب تنهایم بمان
چون فقط تو بوی انسان می دهی

یکی
یکی
3 سال قبل
پاسخ به  Nasim

جاااان منی جان 😘😍خواهری منی …قطعا همینطوره نسیمم♥
.
قربووون جیگرت بشم عزیز دلم 🌹😍
این باعث افتخار منه همشهری اصفهانی من♥
از بس چشات خوشگلن.از بس دلت مهربونه جانان 😘😍🌹
خدا رو شکر که خوبی عزیز دل یکی هخخخخ
مثلا کسی نفهمید من کیم😁😂
آقامون خدااا رو شکر حسااابی شنگوله…دو روزه پیش منه .مگه میشه بد بگذره بهش با من هخخخخ
.
خودت چطوری خواهری؟آقایی عزیزت چطوره.مهدیار گلم ؟؟؟جااانم عزیزم.
نسیمم بخداااا که وقتی شروع میکنم جواب کامنتت رو دادن خنده رو لبمه تا آخرش.اکثر اوقات همینه…منبع آرامشی برام
♥🌹😘😍🌹
وقتی خودتو شبیه عکس پروفت تصور میکنم.حس میکنم کل بهار و سر سبزیش و اردیبهشت کاشونمو باهم دارم نفس میکشم 😘
.
تو لطف داری و حرفهای قشنگت نوریه که از آینه ی پاک وجودت رو زبونت ساطع میشه و جریان پیدا میکنه♥
.
به به چقققدر قشنگ.نه اینکه من لایقش باشماااا🙈🙈🙈🙈
نه…!!!
شعر و متنهای تو همیشه زیباست و به دل میشنه….اونی که از دل گفته بشه نه فقط به دل به جونتم نفوظ میکنه بهارکم 😘😍🌹
.
ممنونم ازت خواهری خوشگلم….آرامش قلبمی
🤍🌼🤍🌼

Nasim
Nasim
3 سال قبل
پاسخ به  یکی

ای جان خواهری خوشگلم😍
.
وقتی میگم کیف می کنم بیام اینجا و کامنت هات رو ببینم برای همینه دیگه، از بس پر احساس و قشنگ می نویسی
به خاطر ژن های خوبمونه آجی😉😌
.
بعله پس چی شوهرخواهرم باید هم عالی عالی باشه وقتی پیش خواهر خوشگل منه😅
.
عشقتون پایدار و روزافزون عزیزم😍
.
ما هم همه خوبیم خدا رو شکر
درگیر درس و دانشگاه و….
.
الان که از نسیم ملایم بهاری شدم طوفان و گردباد😂😂
اگه دوست داری یکم از ظاهرت برام بگو بتونم بهتر تصورت کنم
گرچه احساسم میگه یه صورت مهربون و مثل ماه داری، یه بانوی باوقار و اصیل و خواستنی😍😘
.
مواظب خودت باش آجی نازم
از همون بوس های اصغری به کله ی تو و مهرنازی 💦😘😘😘

یکی
یکی
3 سال قبل
پاسخ به  Nasim

نفسی برام خواهری من♥
.
کامنتتو دیرتر دیدم. الان جاییم که گوشیمو دارن میگیرن هخخخ
.
اما یادم میمونه …میام حسااابی از ژنم که از خودت به ارث بردم رو برات رونمایی میکنم…
یادت باشه عطر خوش بوی آرامش دهنده ای برام♥😘

Nasim
Nasim
3 سال قبل
پاسخ به  Nasim

بوس اصغری به مژه هات💦😘😂
.
هر جا سخن از کمالات است
نام نسیم بی ریا می درخشد😌
😂😂😂

ریحانه
ریحانه
3 سال قبل

مثل همیشه عالی
شما قلم بسیار خوبی دارین

MamyArya
MamyArya
3 سال قبل

واااااای چقدر عالی چقد ژزاااااااب چقدر قشنگ عاااالی بود مهری جانم خداقوت هنرمند زیبای خوش قلم کلی حال نمودم❤❤❤❤❤❤💋💋💋💋💋💋

نگین
3 سال قبل

خیلیم عالی😍کم کم داره به جاهای حساسش میرسه
اسم منم که اسم فیک آهیر خان شده به به😂😍

نگین
3 سال قبل
پاسخ به  نگین

😂😂😂

ولی خدایی خیلی باهاتون احساس صمیمیت میکنم بااینکه اصلا ندیدمتون😍
خوشحالم که باهاتون آشناشدم❤

نگین
3 سال قبل
پاسخ به  نگین

باش کتی جان تو جون بخواه😍😂😂😂

یکی
یکی
3 سال قبل
پاسخ به  نگین

تو کتی خودمی تاااامااام
.
کتی منم اییینقدددر خوشگله که من از نگاه کردنش سیر نمیشم
38ساله اما انگار 18سالشه…ماااشاالله

نگین
3 سال قبل
پاسخ به  یکی

انشالا خداعمه کتی تو حفظ کنه برات😍
کتی(مهرناز) منم حفظ کنه😂😍😉

نگین
3 سال قبل
پاسخ به  نگین

مهرناز ازاین به بعد تصمیم دارم بهت بگم کتی😂

نگین
3 سال قبل
پاسخ به  نگین

😍😍

یکی
یکی
3 سال قبل
پاسخ به  نگین

فداااای تو نگینی جاانم…مرسی عزیزییزم..
.
عاااا خو منم با مهرناز ناز نازم بودم دیگه…
.
گفتم کتی خودمی تااامام
.
نگین جانم از هم صحبتی باهات خوشحالم عزیز…
خوش اومدی گلم…و بهت تبریک میگم بخاطر رتبه و موفقیتت…
.
ما از باهوشااایم …
هخخخخ
رتبه من به خوبی تو نبودااااا اما جز رتبه های برتر زمان خودم بودم…

نگین
3 سال قبل
پاسخ به  یکی

مرسی عزیزم منم ازآشناییت خوشحالم😍
باعث افتخارمه که باهات هم کلام شدم خانم باهوش😉

یکی
یکی
3 سال قبل
پاسخ به  نگین

فدااای تو نگین قشنگم…من عکستو تو سایت دیدم.دختری خوشگل و نازم ♥😍

نگین
3 سال قبل
پاسخ به  یکی

نظرلطفته عزیزم😍😍

یکی
یکی
3 سال قبل
پاسخ به  یکی

من اونقدری اضاف میکنم که همه ی قشنگیای خلقتو تحت کنترل و انحصار خودم در بیارم 😅😘😍😁😂🙈همه رو هم استتار میکنم و خودم میشم ملکه ی نگهبانشون هخخخخخ

یکی
یکی
3 سال قبل
پاسخ به  یکی

چااااکر شوماییم
.
😁😁😂😂مرامتو عشششقه جااانا ♥
دلی و دلبری بخدا …
متوجه شدی که منظورم از انحصار و استتار زیبایی های خلقت واسته بودااا😍😍😍😍😘😘😘
.
قربون تو برم که هم عشقی هم مهربونی.هم صبور♥
.
میدونی دقیییقا همین الان تو رو وسط یه گوی تصور کردم که چشات برق میزنه و دووور تا دوورتو حبابهای که وسطشون پر ستاره طاییه و مثل شب تاب تو شب برق میزنن…
ستاره طلایی من تاااامام 😍😍😍😍😘😘😘

وانیا
وانیا
3 سال قبل
پاسخ به  نگین

😂😂😂
این شخصیت کتی رو خیلی دوست داشتم😂
عمه های مردم چجوریه عمه ما چجوریه
باید بجای مادربزرگم به اونا بگم مادربزرگ
از بس شخصیت خشکی دارن😬🙄

یکی
یکی
3 سال قبل
پاسخ به  وانیا

ای جووونم
.
چه اسم خوشگلی داری تو وانیا جونم با شکوه و شکیل…
.
خوب عیبی نداره عمه کتی من اییینققدر سر زنده و پر انرژیه که میتونه عمه ی همه ی بچه های سایت باشه…عمه تو خوشگل خانمم میشه….
من برا اینکه حرسش بدم کوکب صداش میکنم…
چهار تا عمه ی من عشقن البته…

نگین
3 سال قبل
پاسخ به  وانیا

من خداروشکر عمه ندارم😂😂

وانیا
وانیا
3 سال قبل
پاسخ به  نگین

😂
من از خاله محرومم ولی عمه زیاد دارم
🙄خاله ها بهترن دوست داشتنی ترن به عقیدم

نگین
3 سال قبل
پاسخ به  وانیا

والا من یدونه خاله دارم که خیلی مهربونه
ولی عمه ندارم که بخوام باهام مقایسشون کنم😂😍

نگین
3 سال قبل
پاسخ به  نگین

باهم*
امان ازدست کیبورد😂😐

وانیا
وانیا
3 سال قبل
پاسخ به  وانیا

ای جان😍
خوشبحال برادرزاده هات پس
من خودمم عمم ولی بشکنه این دست که نمک نداره😂مثل اسب ابی برای برادر زادم خوراکی میخرم داستان میگمو اینا اخر سرش میگه خاله جونمو دوست دارم
همون لحظه دوست دارم سرمو بزنم به دیوار😬🙄

نگین
3 سال قبل
پاسخ به  وانیا

پس خوشبحال خودم که نه خاله میشم نه عمه😂😂😂

یکی
یکی
3 سال قبل
پاسخ به  نگین

چه حیییف
من که خاله نمیشم و باعث تاسفه….اما بیصبرانه و بقرار اینم که کی دادشم منو عمه کنه…
اگه عمری باشه میخوام از اول نوزاد بشم و باهاش بزرگ بشم
هخخخخخ
اما خدا رو چه دیدیم شاید خودم زودتر مامانی شدم و با دخترکم و بچه داداشیم باهم بزرگ شدیم هخخخخخخ

یکی
یکی
3 سال قبل
پاسخ به  یکی

بیقرار*

نگین
3 سال قبل
پاسخ به  یکی

انشالا😍😍

دسته‌ها
84
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x