رمان در پناه آهیر پارت ۱۶ - رمان دونی

رمان در پناه آهیر پارت ۱۶

روی کاناپه دراز کشیده بودم و هنوز هنگ بودم که دیدم آهیر همراه مسعود از در اومد تو!

پریشون و اخمو بود و با گردوندن چشماش توی جمع احتمالا دنبال من میگشت..

چرا سرعت خون توی رگام بیشتر شد نمیدونم!.. چرا دلم خواست بلند بشم و بدوم سمتش.. ولی نمیشد، و فقط تونستم آب دهنمو قورت بدم از هیجان..

بالاخره بین اونهمه آدمی که زل زده بودن بهش منو پیدا کرد و با گامهای بلند اومد طرفم..

_سه روز ولت کردم چه بلایی سر خودت آوردی؟

زل زدم تو چشمای آبی طوسیش که توش آشوب بود و گفتم

_تو چطوری خودتو رسوندی؟.. کجا بودی اصلا؟

_رامسر بودم.. ول کن اینارو.. ببینم پاتو

نشست کنارم روی مبل و ملافه رو از روی پام کنار کشید و نگاهی کرد..

مسعود که مثل بقیه یه طرف وایساده بود و نگامون میکرد اومد جلوتر و رو به آهیر گفت

_حاجی از رامسر تا اینجا دو ساعت و نیمه.. پرواز کردی یه ساعته رسیدی؟

بدون اینکه به مسعود نگاه کنه گفت

_یه مقدار سرعت غیر مجاز

و دستی به ورم پام کشید و گفت

_پاشو بریم بیمارستان.. باید عکس بگیرن

ملافه رو کشیدم روی پام و گفتم

_با ماشین دوستات اومدی؟

_آره.. دستتو بده من بلند شو

_چیزی نشده که.. رفتیم دکتر گفت فقط ضرب دیده

_عکسی، ام.آر.آیی چیزی گرفت؟

_نه

_پس گوه خورده گفته هیچی نشده.. بلند شو ببینم

پوفی کشیدم و مسعود گفت

_خب دکتره.. اگه چیزی بود میفهمید، گفت فقط پاشو زمین نزاره یکی دو روز

دستشو انداخت دور کمرم و رو به نغمه گفت

_یه روسری ای چیزی بده بندازه سرش

نغمه که زل زده بود به آهیر وقتی دید روی سخنش با اونه از جا جهید و شالمو آورد..

دستشو فشاری دادم و گفتم

_میگم خوبم ول کن نیستیا

از اون فاصله ی نزدیک تو چشمام نگاه کرد و گفت

_بریم خیالمون راحت شه

نگاه کردم به مسعود و رضا و ترانه که پیشمون وایساده بودن و سری تکون دادم و گفتم

_این سیریش بشه ول نمیکنه.. بریم برگردیم

تا دم در ویلا بهش تکیه کردم و با یه پا راه رفتم ولی مقابل در که رسیدیم دستشو برد زیر پاهام و بلندم کرد و گرفت تو بغلش..

دست و پا زدم و گفتم

_نمیخواد خودم میام خب عه

_مثل لاک پشت راه میری، بعدشم نباید فشار بیاد به پات.. میزارمت تو ماشین وول نخور

خواستم بازم مخالفت کنم که بوی خوش ادکلنش رفت تا اعماق روحم و سرمو یه کوچولو چسبوندم به سینه ش..

آخرین چیزی که دیدم نگاه معنی دار و تخس رضا بود که نگامون میکرد، و نگاه نگران و متفکر مسعود که جلوی ورودی ویلا وایساده بودن..

طوری از دیدن آهیر خوشحال بودم که نگاه کنایه دار رضا برام مهم نبود و انگار تو عالم مستی بودم..

منو آروم گذاشت روی صندلی جلوی یه تویوتای سفید و خودش رفت نشست پشت رل..

تا بیمارستان انقدر غر زد و حالمو پرسید که آخرش سرش داد زدم ولی ته دلم کیلو کیلو قند آب میشد از توجه و نگرانیش..

با اینکه بازم دکتر گفت نیازی به عکس نیست ولی آهیر بیخیال نشد و اصرار کرد که بررسی بشه..

تو کار دکتر هم دخالت کرد و بهش گفت ام.آر.آی بنویسین، اشعه ی عکس ضرر داره..

دکتر نگاهی بهش کرد و با خنده گفت

_انگار خیلی عاشقیا

با حرف دکتر هول شد و گفت

_نه.. آخه این بچه نمیتونه مواظب خودش باشه من باید حواسم بهش باشه

با حرف دکتر قلب من اومده بود توی دهنم و از هیجان اینکه آیا ممکنه واقعا آهیر عاشق من باشه نفسم تندتر شده بود که با حرف آهیر اخمی کردم بهش و گفتم

_بچه خودتی.. من خوب بلدم مواظب خودم باشم

نگاه مهربونی بهم کرد و گفت

_باشه.. بلدی.. حالا عصبی نشو ببینیم پات سالمه یا نه، بعدش هر چقدر خواستی پاچه ی منو بگیر

از اینکه اینقدر صبور بود و مقابل من آهیرِ بی اعصاب همیشگی نبود شرمنده شدم و خفه خون گرفتم..

وقتی لباسای یکبار مصرف ام.آر.آی رو پوشیدم اومد پیشم و گفت

_نمیترسی که؟.. من اینجا پشت در وایسادم.. یارو نمیزاره بیام تو.. ولی اگه میترسی دهنشو سرویس میکنم و میام، هان؟

بهش خندیدم و گفتم

_از چی بترسم، مگه عمل قلبه؟.. وایسا بیرون میام

باشه ای گفت و منو سپرد به مسئول ام.آر.آی و از لای دری که بسته میشد چشمای قشنگشو دیدم که نگران نگاهم میکرد..

لعنتی.. چرا اینقدر خوب بود؟.. چرا دلم با هر دیدنش محکمتر میزد؟.. این چه وضعش بود اصلا، من باید هر چه سریعتر عمل میکردم و به اصل خودم برمیگشتم..
آهیر معادلات و زندگی عادی منو به هم زده بود!

……………………………..

دکتر عکس ها رو نگاه کرد و گفت همونطور که قبلا هم گفته مشکل خاصی نیست و فقط ضرب دیدگیه و باید دو روز روی اون پا نایستم..

آهیر بالاخره رضایت داد و برگشتیم ویلا.. همه ی راه غر زد که زود جمع کنیم برگردیم خونه ولی من گفتم نمیخوام برگردم و دو روزه خوب میشم..

وقتی رسیدیم ویلا آهیر گفت بهتره دیگه برگرده رامسر.. ولی من نمیخواستم بره و از فکر رفتنش دلم گرفت..

_توام بمون همینجا.. نرو

دستی به موهاش کشید و گفت

_نه بچه ها منتظرن.. ماشین بابک رو هم برداشتم نمیشه بمونم

مسعود که حرفهای مارو میشنید گفت

_آهیر خان به دوستات بگو پاشن بیان اینجا.. دور هم خوش میگذره

از حرف مسعود مطمئنم چشمام برقی از خوشحالی زد که مسعود هم دید و یواشکی چشمکی بهم زد..

از اینکه دستم پیش دوستام رو شده بود خیلی دمغ بودم ولی فعلا فرصت فکر کردن به اونو نداشتم و اول میخواستم آهیرو پیش خودمون نگه دارم..

آستین تیشرت آهیرو کشیدم و گفتم

_زنگ بزن بگو بیان

لبخندی بهم زد و رو به مسعود گفت

_اینا اراذل و اوباشن.. بریزن اینجا، کن فیکون میکنن

مسعود خندید و گفت

_عیبی نداره باهم میترکونیم

مسعود رفت تو ساحل خصوصی ویلا پیش بقیه و من و آهیر تنها موندیم تو سالن و آهیر زنگ زد به بابک و بهش گفت که با ماشین میلاد جمع بشن و بیان محمودآباد..

چند ساعت بعد یه ۲۰۶ نقره ای مقابل ویلا توقف کرد که شش نفر چپیده بودن توش و تو بغل هم نشسته بودن و صدای خنده و شلوغیشون تا داخل خونه میومد..

بابک و میلاد و حامد رو از مهمونی میشناختم ولی سه تای دیگه رو قبلا ندیده بودم..

بابک با همه مون دست داد و رو به آهیر گفت

_دمت گرم که ماشینو بردی و مارو به این روز انداختی داداش.. شش تایی تو این ماشین لواشک شدیم تا اینجا

حامد در حالیکه کمرشو گرفته بود و آه و ناله میکرد پس گردنی ای به رفیقش که دوتایی روی صندلی جلو نشسته بودن زد و گفت

_لنگاتو کردی تو کلیه م اوشگول

اونم زانوهاشو مالید و گفت

_چلاق شدم خدایا.. یه مانکن رو با دو متر قد، با یه گاومیش نشوندن رو یه صندلی

_مادرت قربون هیکل مانکنیت بشه

آهیر گفت شلوغ نکنین و بیایین تو و مسعود بهشون خوش آمد گفت و با سر و صدا رفتن داخل ویلا..

پسرای باحالی بودن و با اومدنشون انرژی قشنگی آوردن و فضا شادتر شد..

من و نغمه رفتیم تو اتاق ترانه و گیسو، و مسعود اتاق مارو با یه اتاق خالی داد به اونا..

شب که شد یکی از دوستای آهیر به اسم سیروس گفت که همتون برای شام مهمون منین و میخوام براتون یه غذای خوشمزه درست کنم.. و همراه میلاد رفتن وسایل مورد نیازشو بخرن..

تا وقتی اونا برگردن دور هم نشستیم و آهیر دست منو کشید و گفت

_بیا با بابک یه دست پاسور بزنیم.. ولی لامصب همیشه میبره باید تقلب کنیم.. تقلب بلدی که؟

خنده ی خبیثی کردم و گفتم

_خدای تقلبم.. بریم

من و آهیر باهم، بابک و حامد هم باهم یار شدن و شروع کردیم..

آهیر کارتها رو پخش کرد و از همون اولش انقدر با چشم و ابرو به هم علامت دادیم و جر زدیم که بالاخره بردیمشون..

بابک هنگ بود و گفت

_غیر ممکن بود من ببازم.. این آهیرو من همیشه بردم.. معلومه که تو خیلی قوی هستی افرا.. ایول بابا باریکلا.. یه دست دیگه بزنیم از ناهار فردا برای جمع

دوباره بازی کردیم و انقدر تقلب کردیم با آهیر که از خنده روده بر شده بودیم و بابک و حامد میگفتن نخندین پدرسوخته ها ریدین به تمرکزمون..

ناهار فردا رو هم بردیم و آهیر یواشکی بهم گفت

_بالاخره یار خودمو پیدا کردم، مثل خودم استاد تقلبی.. تو این چند روز همه رو درو میکنیم، هر چی نواقصات داری بگو همینجا از اینا تامین کنیم

خندیدم و گفتم

_یه جفت کفش میخواستم بخرم، بعد از شام با مسعود و سیروس بازی کنیم

از وقتی آهیر اومده بود مسافرت و خوشگذرونی برای من به معنای واقعی شروع شده بود و یه بار ترانه با کنایه گفت سه روز بود غر میزدی الان همش میخندی..

منم محلش نزاشتم و گفتم به کوری چشم حسودا..

سیروس و میلاد برگشتن و سیروس یه غذای گوشتی تند با قارچ و فلفل و بادمجون درست کرد که واقعا انگشتامونو لیسیدیم..

چهار روزی که باهم تو شمال سر کردیم مسلما بهترین روزای عمرم بود و انقدر خوش گذشت که دلمون نمیخواست برگردیم..
ولی همه کار داشتن و مجبور به برگشت بودیم..

دو روز اول آهیر منو به حال خودم رها نکرد و یا دستشو انداخت دور کمرم و یا بغلم کرد و همه جا رفتیم..

وقتی محمد پیشنهاد کرد که همگی بریم آبشار پری، همه با جیغ و داد موافقت کردن ولی آهیر گفت که ما نمیتونیم بریم و باید بمونیم تو ویلا..

حالم گرفته شد و گفتم

_ولی من دلم میخواد برم

نگاهی به لب و لوچه ی آویزونم کرد و گفت

_باشه میریم.. جوجه اردک زشتی، وبال گردنمی، خودم میبرمت

کل راه آبشار منو کول کرد و گفت

_از بقیه عقب نمیمونیم.. هر غلطی که کردن مام میکنیم غمت نباشه

خندیدم و به یه دسته از بچه ها که رفته بودن توی آب و روی تخته سنگها بپر بپر میکردن اشاره کردم و گفتم

_پس بریم اونجا

دستاشو زیر پاهام محکمتر قفل کرد و گفت

_سفت بگیر گردنمو وگرنه بیفتی روی صخره های سنگی نفله میشی اینبار

انقدر توی آب مسخره بازی درآوردیم و خوش گذشت که صدای خنده هامون توی آبشار میپیچید..

موقع برگشت از راه جنگل اومدیم و تو یه قسمتی که خیلی قشنگ و باصفا بود پیاده شدیم از ماشینها تا کمی بگردیم..

یکی از دوستای مسعود به اسم فرید که یه ماشین شاسی بلند داشت، ماشینشو بدجایی پارک کرده بود و خودش رفته بود جلوتر..

علی و میلاد آخر از همه رسیدن و بخاطر ماشین فرید نتونستن رد بشن..

ترانه که دید اونجا موندن و نمیتونن جلوتر بیان داد زد و فریدو صدا کرد.. ولی خبری ازش نشد و ترانه به آهیر گفت که در ماشین بازه و جابجاش کنه تا بچه ها رد شن..

آهیر بهش گفت خودت جابجاش کن، اونم با خنده و لوندی گفت راننده ی ماهری نیستم و میترسم بکوبم به ماشین جلویی..

آهیر باشه ای گفت و رفت طرف ماشین و تا خواست سوار بشه سر و صدای فرید اومد که بلند میگفت

_آقا صب کن خودم اومدم.. قلق این ماشینارو هر کسی نمیدونه.. میزنی داغونش میکنی

آهیر با تعجب نگاهش کرد و از ماشینش فاصله گرفت.. هیچی بهش نگفت و من از حرص و عصبانیت لبامو به هم فشار دادم و گفتم

_آقا فرید.. آهیر یه بی.ام.وی روباز لاکچری داره که چند برابر ماشین تو قیمتشه.. بهتره بری پیشش دوره ی رانندگی ماشینهای لوکس رو بگذرونی

آهیر دستمو کشید طرف خودش و گفت

_خالی نبند، من فقط یه موتور دارم.. بیا بریم بگردیم جوش نزن

با اخم نگاهش کردم و گفتم

_چقدر تو خونسردی بشر.. ولی من مقابل همچین تازه به دوران رسیده هایی نمیتونم ساکت بمونم

خندید و گفت

_من خونسردم؟.. تو که میدونی من چقدر بی اعصابم و فوری قاط میزنم

_پس چرا حالشو نگرفتی؟

_چون گاهی وقتا باید سکوت کرد.. اینجور حرفا برام اهمیت نداره

فرید که فکر کرده بود من خالی بستم با پوزخند رو به آهیر گفت

_دوست دخترت انگار موتور دو هزارت رو، بی.ام.و روباز میبینه.. طفلی.. یه اسباب بازیشو براش بخر عقده ای نشه

آهیر بد نگاش کرد و گفت

_برو سوار ماشینت شو پسر جون.. نزار یه اسباب بازی ای برای تو بخرم که….. لعنت بر شیطون.. برو دهن منو وا نکن

قبل از اینکه فرید چیزی بگه، با صدای بلند رو به مسعود که داشت از لابه لای درختا نزدیکمون میشد گفتم

_بهت گفته بودم هر الدنگ ندید بدیدی رو داخل جمعمون نکنی

و اشاره کردم به فرید که قرمز شده بود و لالمونی گرفته بود..

مسعود گفت چی شده، ولی آهیر به معنی هیچی سری تکون داد و کمر منو گرفت و با لبخند گفت

_دستتو بزار رو شونه م برگردیم تو ماشین.. داغ کردی خروس جنگی

دو روز اول آهیر اجازه نداد روی پای ضرب دیده م وایسم و همش کنارم بود.. ولی روز سوم یه ذره هم درد نداشتم و دستشو کشیدم و بردمش تو ساحل..

آهیر توی آب نرفت، منم بخاطر اون نرفتم و نشستیم و بقیه رو تماشا کردیم که حسابی شنا میکردن و خوش میگذروندن..

ترانه یکی از هم دانشگاهی هامون، که من زیاد نمیشناختمش، از وقتی که آهیر اومده بود خیلی تو نخش بود و از نغمه پرسیده بود افرا و آهیر چه نسبتی دارن..

نغمه گفته بود همخونه ن و جریان ازدواج صوریمون رو ‌نگفته بود..
از بسکه من بهش سپرده بودم به هیچکس نگه و آبروی منو که یه عمر ادعای پسری داشتم تو جمع دوستام نبره، اونم نگفته بود..

ترانه خیلی واضح به آهیر نخ میداد ولی آهیر اصلا بهش توجه نمیکرد و نمیدونم چرا دل بی صاحاب من شاد میشد!

گاهی فکر میکردم دلیل علاقه م به آهیر، همخونه بودنمون و محبتش به منه.. بعنوان دوست و رفیق..

ولی از اینکه میدیدم توجهش به دخترای دیگه، برام مهمه و حساس میشم روش، دلم گواهی بد میداد و از اینکه به خودم اعتراف کنم دارم عاشق آهیر میشم، میترسیدم!

بالاخره مسافرتمون به اتمام رسید و من همراه آهیر با ماشین بابک برگشتم..

رضا بهم طعنه زد که عاشق شدی مارو فروختی، و من با تته پته بهش گفتم که چون خونمون و مسیرمون با آهیر یکیه با اون میرم.. اونم آره جون خودتی گفت و خندید..

صبح با صدای آهیر که داشت با کسی حرف میزد بیدار شدم..

هنوز خستگی راه از تنم در نرفته بود و دلم میخواست بازم بخوابم..

ولی بیدار شده بودم و دیگه خوابم نبرد.. از اتاقم بیرون رفتم تا ببینم اول صبحی کی اومده..

آهیر جلوی در وایساده بود و مقابلش یه پسری در حدود سن خودش وایساده بود و حرف میزدن..

نمیشناختمش و از مقابلشون رد شدم و صبح بخیری گفتم..

پسره با دقت منو نگاه کرد و حس کردم با تعجب نگام میکنه..

ولی توجه نکردم و رفتم تو آشپزخونه که شنیدم آهیر بهش گفت

_جواد من عجله دارم.. اگه میخوای طولش بدی به اصغر بگم

با شنیدن اسم جواد ذهنم رفت به دزدی اونشب خونمون.. جواد همونی بود که با آهیر اومده بود خونمون دزدی، و آهیر مقابلش از من دفاع کرده بود و نزاشته بود بازومو بگیره..

شت.. همون جواد بود!.. همونکه به آهیر گفته بود جوراباتو بکن تو دهنش.. عوق.. موجود کثیف..

اونشب هردوشون نقاب داشتن و صورتشونو ندیده بودم.. و الان دلم خواست برم دم در و قیافه شو ببینم..

رفتم سمت در ولی دیدم نیستن و انگار رفتن پایین..

آیفونو برداشتم تا شاید از دوربینش جوادو ببینم ولی فقط کمی از صورتش معلوم بود و صدای آهیرو شنیدم که بهش گفت

_نخیر اون نیست

جواد با صدای آرومتری گفت

_خودشه دیگه.. از لباش شناختمش

اوپس!.. منو میگفت؟.. فکر کنم منو میگفت چون اون منو دیده بود و طبیعی بود که بشناستم .. ولی از اینکه بعد از دو سه سال از روی لبام منو شناخته بود تعجب کردم و ناخودآگاه لبامو جمع کردم تو دهنم..

صدای آهیر عصبانی بود و شنیدم که گفت

_ببند گاله رو.. تو گوه خوردی زن منو از لباش شناختی

_زنت؟!!.. چی میگی داداش؟

واییییی.. با حرف آهیر و شنیدن صدای عصبانیش که برام غیرتی شده بود، دلم به تالاپ تولوپ افتاد و ناخودآگاه آیفونو گذاشتم!

اینکه دیگه فیلم نبود و جواد مثل پدر و مادرش نبود که مجبور باشه پیشش فیلم زن و شوهری بازی کنه.. پس غیرتی شدنش برای من واقعی بود!

وای که هوای دلم طوفانی بود و حس عجق وجقی داشتم..
حسی که باعث میشد مثل خری که بهش تی تاپ دادن، یه خنده ی اسکل بچسبه به صورتم و بیخودی بخندم..

لعنتی.. چرا اینقدر خوشحال بودم و اون خنده ی خرکی از لبم نمیرفت!

صدای پای آهیرو شنیدم که رسیده بود به راه پله ی طبقه ی ما و داشت میومد تو..

نباید منو با اون قیافه ی رمانتیک و مشنگ میدید.. سریع رفتم تو آشپزخونه و کمی آب یخ سر کشیدم و قیافه مو عادی کردم..

_یه لیوانم به من بده

از هولم لیوان خودمو دادم دستش و اونم نگاهی به من و لیوان کرد و باقیمونده ی آبو سر کشید..

اخمو بود و میدونستم که بخاطر حرف جواده.. با اینحال کرم ریختم و گفتم

_چرا اخمویی مستر؟.. جواد چیزی گفته دمغ شدی؟

_جواد به گور باباش خندیده.. مرتیکه ی هیز ک….ش

_عا.. چرا فحش میدی بیچاره رو؟.. مگه چی گفته که اینطوری آمپر چسبوندی؟

نگاه سردرگمی بهم کرد.. انگار میخواست بگه ولی دو دل بود.. لیوانو داد دستم و گفت

_یه چیزی گفت که بدجور رفت رو اعصابم.. به حق نون و نمکی که با هم خوردیم نزدم لت و پارش کنم

بازم دلم رفت برای غیرتی شدنش و با خنده گفتم

_باید بگی به حق دزدی هایی که با هم رفتیم نزدمش

_پس توام شناختیش؟

_آره.. شنیدم گفتی جواد.. مگه اونم منو شناخته بود؟

عصبی گفت

_نخیر.. از کجا بشناسه تو رو؟.. تو اونشب با اون موهای بلند و پرپشت با موهای پسرونه ی الانت زمین تا آسمون فرق داری

خواستم اذیتش کنم و بگم ولی لبام فرق نکرده که شناخته منو.. ولی جرات نکردم و ترسیدم حرص جواد رو هم سر من خالی کنه..

کمی بعد تلفنش زنگ‌ خورد..

_بنال

با توجه به لحنش، فکر کردم پشت خط جواده.. هنوزم عصبانی بود ازش و من خنده مو به زور جمع کردم..

_نه جواد.. زن سالار نمازخونه، نمیتونم پول حروم خرج خونه ش کنم و برم زیر دینش.. گفتم پول پیدا کن، نگفتم فکر بکر چس تحویل من بده

لعنت خدایان به من که عصبانیت این آدمو هم دوست داشتم!..

مستقیم نگاهش میکردم که اونم نگاهی به من کرد و گفت

_خودم حلش میکنم.. نمیخواد تو از کله ی پوکت کار بکشی

قطع کرد و رو به من گفت

_تو چته؟.. چرا یه جور دیگه نگام میکنی؟

سریع حالت نگاهمو عوض کردم و بیتفاوت گفتم

_چه جوری نگات میکنم؟

بالاخره اخم بین ابروهای قشنگش از بین رفت و خنده ی تخسی کرد و گفت

_با علاقه.. انگار دلت میخواد بپری بغلم ماچم کنی

از روی صندلی پشت میز آشپزخونه بلند شدم و گفتم

_توهم زدی.. ولی اگه سینگلی و خیلی دلت ماچ میخواد میتونم یه ماچ اصغری بچسبونم رو صورتت

_دلم ماچ میخواد ولی به ریسک تفش نمیارزه

خندیدم و گفتم

_چون خیلی عزیزی تفشو دوبل میکنم.. بیام؟

از روی مبل بلند شد و گفت

_دور شو.. لامای کثیف تفی

به لاما گفتنش بلند خندیدم و گفتم

_خیلیم دلت بخواد

به چند جا زنگ زد و حرف از مصالح و بنا و نقاش زد و سفارش کرد که عجله داره و فردا صبح حتما کارشونو شروع کنن..

وقتی قطع کرد پرسیدم

_چی شده انقدر درگیری؟

گوشی رو پرت کرد روی مبل و دستی لای موهاش کشید و گفت

_دیوار خونه ی سالار ریخته.. لوله مدتی بوده آب پس میداده نفهمیدن، دیوارو پوسونده

_برا تعمیرات اونجا دنبال پول میگشتی؟

_آره.. میخوام اساسی یه دستی بکشم به خونه شون.. داغون شده از بسکه قدیمیه و مردی نبوده که به تعمیراتش برسه

_من پول دارم.. چقدر میخوای برم از حسابم بردارم

از جاش بلند شد و گفت

_جور شد، دمت گرم

_از غریبه نگیر.. من کلی پس انداز دارم لازمم ندارم.. خوشحال میشم برای سالار کاری بکنم

لبخندی زد و مشتشو زد به بازوم و گفت

_ایول.. اگه لازم شد میگم بهت

اونروز از خونه رفت و فرداش بود که فهمیدم رفته موتورشو فروخته !

دلم برای مردونگی و معرفتش رفت ولی از طرفی هم بهش غر زدم و ناراحت شدم که چرا از من نگرفته و موتورشو که خیلی دوست داشت فروخته..

خنده ای کرد و گفت

_تو این دنیا هیچ چیزی وجود نداره که ارزشش برای من بیشتر از آدمای خوبِ زندگیم باشه خاله سوسکه

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان خاطره سازی

    خلاصه رمان:         جانان دختریِ که رابطه خوبی با خواهر وبرادر ناتنی اش نداره و همش درگیر مشکلات اوناس,روزی که با خواهرناتنی اش آذر به مسابقه رالی غیرقانونی میره بعد سالها با امید(نامزدِ سابقِ دوستش) رودررو میشه ,امید بخاطر گذشته اش( پدر جانان باعث ریختن ابرویِ امید و بهم خوردنِ نامزدیش شده) از پدرِ جانان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان پرنیان شب pdf از پرستو س

  خلاصه رمان :       پرنیان شب عاشقانه ای راز آلود به قلم پرستو.س…. پرنیان شب داستان دنیای اطراف ماست ، دنیایی از ناشناخته های خیال و … واقعیت .مینو ، دختریه که به طرز عجیبی با یه خالکوبی روی کتفش رو به رو میشه خالکوبی که دنیای عادیشو زیر و رو میکنه و حقایقی در رابطه با

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان پینوشه به صورت pdf کامل از آزیتا خیری
دانلود رمان پینوشه به صورتpdf کامل از آزیتاخیری

    دانلود رمان پینوشه به صورت pdf کامل از آزیتا خیری خلاصه رمان :   چند ماهی از مفقود شدن آیدا می‌گذرد. برادرش، کمیل همه محله را با آگهی گم شدن او پر کرده، اما خبری از آیدا نیست. او به خانه انتهای بن‌بست مشکوک است؛ خانه‌ای که سکوت طولانی‌اش با ورود طاهر و سوده و بیوک از هم

جهت دانلود کلیک کنید
رمان تاوان یک روز بارانی

  دانلود رمان تاوان یک روز بارانی خلاصه : جانان توسط جاوید اجیر میشه تا با اغواگری هاش طوفان رو خام خودش کنه و بکشتش اما همه چی زمانی شروع میشه که جانان عاشق مردونگی طوفان میشه و…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آدم و حوا pdf از گیسوی پاییز

  خلاصه رمان :   نمی دانی که لبخندت خلاصه ای از بهشت است و نگاه به بند کشیده ات ، شریف ترین فرش پهن شده برای استقبال از دلم ، که هوایی حوا بودن شده …. باور نمی کنی که من از ملکوت نگاه تو به عرش رسیدم …. حرف های تو بارانی بود که زمین لم یزرع دلم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان همین که کنارت نفس میکشم pdf از رها امیری

  خلاصه رمان:       فرمان را چرخاندم و بوق زدم چند لحظه بعد مرد کت شلواری در را باز میکرد میدانستم مرا می شناسد سرش را به علامت احترام تکان داد ماشین را از روی سنگ فرش ها به سمت پارکینگ سرباز هدایت کردم. بی ام دابلیو مشکی رنگ اولین چیزی بود که توجه ام را جلب کرد

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
28 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مهلا
مهلا
3 سال قبل

عالی بود عزیزم
من رمان گرگها و بر دل نشسته رو هم خوندم
لحظاتی که رمان ها رو میخوندم واقعا زمان از دستم در میرفت البته اینم بگم که شاید چند بار هر دو رمان رو خونده باشم و بازم برام خوندنشون جذاب هست.
مرسی از وقتی که میزاری و پارت گذاری منظمت

ایدا
ایدا
3 سال قبل

وای که چه رمان زیبایی
مامی اریا ابرومونو بردی حالا این پسرا پیش خودشون میگن عجب موجوداتیم ماااا
ماشالله ماشالله😂😂
راستی بچه ها داخل رمان دومینو حتما اول حتما بخونین چقدر رمان قشنگیه دوم حتما نظر بذارین به نویسنده روحیه بزارین خوشحال میشم نظراتتونو بگین اخر واقعا رمان زیباییس😍

MamyArya
MamyArya
3 سال قبل

وای وای وای دلم باز شده عاشق دلم😍😍😍😍😍
چقدرررررررررر قشنگ بود مهری نمیتونم با کلمات توصیفش کنم ینی فقط میتونم بگم ک عاشقتم معرکه ای هم خودت هم رمان هاااات❤❤❤❤
مهری وااای ک ی چی بت بگم امروز از خواب بیدار شدم عکس این پارتو دیدم دوباره هیپنوتیزم شدم اوووف تو عالم هیپنوتیزم جسمم از زمین کنده شد و با دهن باز مات و مبهوت موندم بعد ی ندای عرفانی ب قلبم تیر زد ک دختر خوبی باش چشاتو درویش کن و باتمرکز از هپروت بیرون بیا وخودت رو جم و جور کن و رمانتو بخون🤣🤣🤣🤣🤣
خلاصه ک عاااااالی بود ک مخصوصا اونجاش ک آهیر رولبای افرا غیرتی شد تو دل من قند اب شد و اونجاش ک افرا میگفت عین خری بودم ک بهش تی تاپ دادن🤣🤣🤣🤣 اخه من خودمم خیلی دلم کوچولوئه با کوچیک ترین چیزی ناراحت میشم و با ی چیز کوچیک تر خوشحال انقدری ک ناراحتیه رو ب کل فراموش میکنم و خندون و پرانرژی میشم و با خنده هام همه رو میخندونم و میشم بمب انرژی و نبشم با هیچی جمع نمیشه عین همون خری ک تیتاپ خورده 😆😆😆😆😆‌.

یکی جان جانانم یکی ی دونم روبیک نداری خواهر اگه داری بگو ایدی مو بدم باهم چت کنیم خیلی دوس دارم باهات حرف بزنم

MamyArya
MamyArya
3 سال قبل
پاسخ به  MamyArya

منم از رمان قشنگت واقعا لذت میبرم عزیزکم💋💋💋💋❤❤❤

Tina
Tina
3 سال قبل

هر چقدر تعریف کنم بازم کمه .مرسی مهرنازی عالی بود خیلی خوشم میاد از اخلاق آهیر کاشکی تعداد اینجور ادما خیلییی زیاد بشه.

یه بنده خدا
یه بنده خدا
3 سال قبل

ناز الان عجیب آهنگ نقطه ضعف از مسعود صادقلو خوبه 😅😶

یه بنده خدا
یه بنده خدا
3 سال قبل
پاسخ به  یه بنده خدا

مرسییی😍😘

Atoosa
Atoosa
3 سال قبل

عالی بود😍👌🏻
مهرنازی به فکر یه رقیبم برای آهیر باش لطفا😂🤩

یکی
یکی
3 سال قبل

بوی تنش بوده که به عمق وجودش نفوظ کرده…!

نه ادکلن….!
.
وقتی حالت خوب نیست
یا حتی ….
عشق جان که بغلت میگیره
تموم دنیا و متعلقاتش خاموش میشن و تو فقط اونو حس میکنی…
.
پس اون بو ،بوی ادکلن نبود….!

یکی
یکی
3 سال قبل
پاسخ به  یکی

فدات شم عزیز دل یکی ♥
.
آه نازی جاانم اگه بدونی چقققدر من خاطره ی قشنگ با اینطور چپیدن تو یه ماشین دارم…اییینققدر خندیدیم که تعادل حرکاتمون دست خودمون نبود موقع پیاده شدن…همه از دم لبووووو
خصوصا من….

نگین
3 سال قبل

وای چه سورپرایزی😍😍
آهیر وافرا دلشون برای هم رفته بدجور😉😍
خصوصا آهیر که انگارمیدونست عاشق افرا شده چون با حرف دکتر دست پاچه شد
ولی افرا هنوز مطمئن نیست که آهیر ودوست داره یا به چشم یه رفیق نگاش میکنه
.
.
.
مهرناز خیلی دلم میخواد آهیر یه رقیب عشقی پیدا کنه وحرص بخوره وغیرتی شه😜😂

ریحانه
ریحانه
3 سال قبل

وای خیلی قشنگ نوشتین عالی هر چی بگم کم گفتم

ریحانه
ریحانه
3 سال قبل
پاسخ به  ریحانه

ببخشید میتونم بپرسم خانم نویسنده شما چند سالتونه؟

ریحانه
ریحانه
3 سال قبل
پاسخ به  ریحانه

🌸🌸🌸

negin
negin
3 سال قبل

مهرناز جون واقعا نمیدونم چرا نوشته هات انرژی خاص و خوبی دارع….خیلی دوس دارم باهات هم کلام بشم از طرز تفکرت خیلی خوشم میاد…بِکری…

negin
negin
3 سال قبل
پاسخ به  negin

نیومده اگه میشه اینجا بنویس

negin
negin
3 سال قبل
پاسخ به  negin

مرسی…پاک‌کن

یه بنده خدا
یه بنده خدا
3 سال قبل

سلام نازی جونم
چطوری عزیزم
دلم برات تنگ شده
.
نازی من الان توی حرم امام رضا هستم تازه برای تو مادرت و ریحان عزیزم دعا کردم و میکنم و همینطور آبان عزیزم و نسیم جونم 🤲🏻✨

ریحان
ریحان
3 سال قبل
پاسخ به  یه بنده خدا

اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضا المرتَضی
الامامِ التّقی النّقی و حُجّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری
الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً
مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَ عَلی اَحَدٍمِنْ اوْلیائِکَ .
.
.
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا المرتضی هـرجـــــا دلــــــی شکســـــت بـه اینـجا بیاورید
اینــجا بهشـــــت شــهر خــدا،‏
یا غریب الغربا یا امام رضا😭😭😭😭
.
دلم شکسته ست و فقط میدونی آقا..😭😭😭😭
.
سلام گل نرگسم♥
خوبی خانواده گلت خوبن؟
.
زیارت قبول گل ماه من♥
.
چی بگم که بشه حرفی، و اون حرف اون حس دلم رو بهت منتقل کنه…
ازت ممنونم گل نرگسم♥
.
فدای دل پاکت…انشاالله بحق امام جوادش..بحق مادرش زهرا…و این ماه عزیز و اعیاد پیش رویی که در
پیش داریم و عید ولایت حضرت امیر المؤمنین هستش دست پر برگردی…
.
حاجتات رو بگیری و دعاهات مستجاب بشه گل نرگس قشنگم…♥
.
ممنونتم.
انشاالله شفای همه
مریضا …مامان مهر.نااز عزیزم.پدر همسرم و….
.
قربونت بشم♥

ریحان
ریحان
3 سال قبل
پاسخ به  ریحان

خودت*

یه بنده خدا
یه بنده خدا
3 سال قبل
پاسخ به  ریحان

فدای دل مهربونت بشم ریحانم 😘😍
انشاالله هممون حاجت بگیریم 😍🤲🏻✨✨💫
امیدوارم هر چقدر که تو راه درست هستیم این راه ادامه بدیم💫 و اگه توی مسیر نادرستیم به مسیر درست هدایت باشیم
و هر چی مه صلاحه بشه چه بسا که خدا صلاح هممون رو می‌خواد ✨
.
ریحانم ندیده اینقدر توی دلم جا نداری که نگو 😍😍😘😘
میتونم از راه دور فقط از طریق حرف هات متوجه بشم که چه قلب مهربونی داری😘😍
.
امیدوارم همین آقایی که امروز به زیارتش رفتم دل شکسته ات رو ترمیم کنه و از جای شکسته شده جوونه بزنه 😍
عزیز دلم امروز واقعا روز عجیبی بود برام
دیشب عصبانی و ناراحت بودم و واقعا دلم میخواست هر چه زودتر تموم بشه ، اون لحظه باهاش صحبت کردم و گفتم فقط زود صبح بشه و به طرز عجیبی ساعت ۲ شب که در اون شرایط اصلا یه هیچ وجه هیچ وقت خوابم نمیبرد ، اون لحظه خوابم برد و ‌ساعت ۴ نیم تقریبا از دلپیچه بیدار شدم ولی بعد از ۴۵ دقیقه دیگه با اتفاق هاییی عجیب و مرموز همه چی بهتر شد و امیدوارم منجی که امروز نجاتم داد توی شهر این امام عزیز به من قریب کمک کرد به تمام حاجاتش برسه 🤲🏻این از ته دلم میگم ✨
.
فقط میخوام این و بهت بگم که خیلی بیشتر از اون چه که فکر میکنی برام عزیزی 😍😍😍😍😘😘💞😘😘😘
و مطمئن باش امام عزیزمون حواسش به دل شکسته تو هم هست و من دوباره فردا هم وقت زیارت از ته وجودم از امام رضا میخوام دلت شاد و تنت سالم و کنار عزیزات شادِ شادددددد باشی و صدای خنده هات گوش فلک و کر کنه 😍😍😘😘😘😘😘😘

یه بنده خدا
یه بنده خدا
3 سال قبل
پاسخ به  یه بنده خدا

قربون نازی جون خودم 😘😍
مرسی 😍😍💫💫
خدا نکنه 💫✨😍
نازی توی اون شلوغی باورت میشه اگه بگم فقط تو فکر تو ریحان بودم 😍
نمیگم بقیه مهم نبودن نه ، ولی شما همه اش تو دلم بودین و براتون دعا میکردم که شما هم بیاین زیارت 😍😘💞

یه بنده خدا
یه بنده خدا
3 سال قبل
پاسخ به  یه بنده خدا

نازی تو چرا اینقد جیگری😉😍😍😍😁😉🤗اخه ؟
چرا اینقد تو دلی 😍😍🤗😁😁
نازی الان که این پارت هست نمیدونی چطوری بهم کمک کردی 😂

یه بنده خدا
یه بنده خدا
3 سال قبل
پاسخ به  یه بنده خدا

نفرمایید استاد ما در مقابل شما لنگ میندازیمممم😁😉😂
حواس پرتیه جذابیه برای ادمی که مغزش قاراشمیده🤗😍😘🙃🙃

یه بنده خدا
یه بنده خدا
3 سال قبل
پاسخ به  یه بنده خدا

اره قاراشمیده
داشتم یه نفر و تحمل میکردم اینقدر حرص خوردم که نگو 😒😖😣
.
بعضی از ادم ها واقعا متوجه نمیشن که چی دارن میگن و فقط بلد هستن تیکه بندازن آخر کاری هم خودشون آدم خوبه نشون بدن و اینکه بگن شخص مقابلشون زبون دراز و بی ادبه
😢😣واقعا خیلی سخته این سفر و زهرمارم کرد😖

saha
saha
3 سال قبل

سلااام
خیلییی عالیییی بود
عاشقشمممم
فقط میتونی نازی بگی این اقا اهیری که عکسشو میزاری گیه؟ لفطااااااا😭😭😭😭🤝🤓

Noora
Noora
3 سال قبل

عررر مهرناز عکسو نیگا😎
من برم بخونم 🤤

Noora
Noora
3 سال قبل
پاسخ به  Noora

آقا چه قد ناز 😊👌🏻
یه آرامش خاصی دارن نوشته هات
خوشمان آمد😎
.
.
ها راستی زنایی مثل زن سالار واقعا قابل تحسینن👌🏻🤝🏻

دسته‌ها
28
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x