*** در پناه آهیر ***
((مقدمه))
در هرم نیازهای انسان، تنفس و خوردن و خوابیدن، و در مرحله ی بعدی امنیت، و موارد دیگه به ترتیب ذکر شده.. و نیاز به حمایت و پناه، جزو طبقه ی امنیت هست..
نیاز به حمایت شدن و پناه عاطفی یک نیاز اساسی انسانه، نیازی که بنظر من، در رابطه، حتی از عشق هم بالاتره.. و یک عاشق زمانی کامل و واقعی هست که اول از همه، برای معشوقش پناه و حامی باشه..
…………………………………
بازم از دور دیدمش.. مثل همیشه کیف سیاه گیتار روی دوشش بود و سیگارش لای انگشتای کشیده ش..
سرش مثل همیشه پایین بود و تو عالم خودش غرق بود..
انگار نه انگار که از مقابل دبیرستان دخترانه ای که تعطیل شده، داره رد میشه و نگاه همه ی دخترها به اونه..
موهای بلند بورش که زیر نور آفتاب به طلایی میزد، ریخته بود روی پیشونیش و پریشون بود.. مثل همیشه..
آهیر امانی…… پسر مرموز و اخمویی که خونه شون نزدیک دبیرستان ما بود و خیلی زیاد میدیدمش..
سوگلی همه ی دخترهای دبیرستان بود و اسمش بین دخترا زمزمه میشد..
همیشه وقتی جایی صحبت از جذابیت و خوشقیافگی پسری میشد، ناخودآگاه تصویر آهیر میومد جلوی چشمم..
وقتی اولین بار توی سوپرمارکت کنار مدرسه صورتش رو از نزدیک دیدم، یک لحظه فکر کردم دختره..
صورت فوق العاده زیبا و ظریفش با اون چشمهای خمار، شبیه دخترها بود..
چشمهای بینظیری که هنوزم نمیدونم آبی بودن یا طوسی..
هیچوقت نتونستم زل بزنم تو چشماش..
فقط دو بار از نزدیک دیده بودمش و به دخترها حق میدادم که اونقدر عاشقش باشن..
حتی منی که تمایلات پسرونه داشتم و خودم رو دختر حس نمیکردم، با دیدن آهیر ناخودآگاه سرمو بلند میکردم تا نگاهش کنم..
خواهرش دانش آموز دبیرستان ما بود ولی به هیچ کدوم از دخترها در مورد برادرش نم پس نمیداد، فقط گفته بود ۲۵ سالشه و من خیلی دلم میخواست دلیل این غم و اندوه خاصی رو که تو حالات آهیر بود کشف کنم..
داشت وارد خونه شون میشد و چند تا از دخترا دنبالش راه افتاده بودن..
همیشه پسرها دنبال دخترها راه میفتادن ولی در مورد آهیر برعکس بود و همیشه چند تا دختر تو نخش بودن.. ولی هیچوقت ندیده بودیم دختری کنارش باشه و یا به دختری حتی یک نگاه بکنه..
نگاهم روش بود که کلید انداخت توی قفل در و رفت داخل خونه شون..
قدش بلند بود.. زیاد نه.. شاید حدود یک و هشتاد.. ولی لاغر بود و باعث میشد قدش بلندتر و کشیده تر بنظر بیاد..
همیشه با کمر خم راه میرفت و انگار حال نداشت قدش رو صاف کنه..
انگار گیتاری که روی دوشش بود هزار کیلو بود..
یا شایدم غم سنگینی روی دوشش داشت که نمیذاشت قدش رو صاف کنه..
آهیر امانی یه افسانه بود در دوران دبیرستان و بین دخترهای مدرسه مون، ولی بعد از اتمام دوران دبیرستان، من دیگه ندیدمش..
ولی تصویرش مثل یک تابلوی زیبای نقاشی همیشه تو ذهنم موند..
………………………………
(دو سال بعد)
بعد از کلی بحث و جدل با مامان، بالاخره بابام راضیش کرد که خودشون برن باغ و من شب رو توی خونه تنها بمونم..
علاقه ای به باغ و طبیعت و گل و گیاه نداشتم و ترجیح میدادم روی تختم توی اتاقم دراز بکشم و به آرزوی تغییر جنسیت فکر کنم..
سالها بود که دلم میخواست پسر باشم و الان که نوزده سالم بود و دانشجوی گرافیک بودم هنوز هم رویای رفتن به خارج و عمل تغییر جنسیت توی سرم بود..
پدر و مادرم شدیدا مخالف این کار بودن و تا کوچکترین حرفی راجع به این موضوع میزدم عصبانی میشدن و مادرم به دوستای نابابم و فضای مجازی که باعث شده بود اینجور چیزها بره توی مخ جوونها، فحش و بد و بیراه میگفت..
نزدیکترین دوستم سمانه، از دوران کودکی مثل پسرها بود و کلا رفتار و ظاهر پسرونه ای هم داشت..
هیکل درشت و صدای کلفتی داشت که وقتی از حسیات پسرونه ش حرف میزد بهش میومد..
ولی من برعکس اون هیکل ظریف و ظاهر کاملا دخترانه ای داشتم و وقتی لباس پسرونه میپوشیدم و ادای پسرها و کری خونی درمیاوردم، سمانه میخندید و میزد پس گردنم..
همیشه از ظاهرم و ضعف هام متنفر بودم و چند بار خواستم موهای بلندم رو مثل سمانه پسرونه کوتاه کنم ولی مادرم برام خط و نشون کشید که اگه به موهام دست بزنم شقه شقه م میکنه..
روی تختم دراز کشیده بودم و کتاب پاپیون رو برای چهارمین بار میخوندم که تشنه م شد و بلند شدم و رفتم آشپزخونه که آب بخورم..
ساعت ۳ نصف شب بود و من شبزده بودم و هر شب تا ۴_۵ صبح بیدار میموندم..
چراغ آشپزخونه رو روشن کردم و لیوانی رو پر از آب کردم که حس کردم صدایی شنیدم..
مامان و بابا که رفته بودن باغ و جز من کسی خونه نبود.. خواستم قدم از قدم بردارم و ببینم صدا از کجا میاد که سایه ای رو توی هال، درست مقابلم دیدم و دست و پام لرزید !
آب دهنمو قورت دادم و مثل همیشه که در مواقع ترس و شوک فلج میشدم، پاهام قفل شد و همونجا خشکم زد..
احساس میکردم فشارم از ترس هی داره پایین میره که یهو یه مرد سیاه پوش وسط هال سبز شد !
لیوان از دستم افتاد و شکست، و مرد سریع اومد طرفم.. لرز گرفته بودم و کم مونده بود سکته کنم..
سر تا پا سیاه پوشیده بود و کلاه سیاه بافتنی روی سرش و دستمال سیاهی جلوی بینی و دهنش بسته بود و فقط چشماش دیده میشد..
نه توان فرار از مقابلش رو داشتم نه صدایی از حنجره م درمیومد که جیغ بزنم..
رو به موت بودم که نگاهی به خرده شیشه های جلوی پام کرد و با کفشش کنارشون زد و یهو چونه مو گرفت !
خواستم فریاد بزنم ولی تنها صدایی که از گلوم خارج شد صدای ضعیف و آهسته ای بود و با تته پته گفتم
_د..دز.. د
سر تا پامو نگاهی کرد و گفت
_چطوره تورو هم بدزدم، هان؟
شلوارک کوتاهی پام بود با یه تیشرت یقه گشاد که نیمه لخت به حساب میومدم و موهای بلند و پرپشتم روی شونه هام ریخته بود..
اگه با اون سر و وضعم وسوسه میشد و بلایی سرم میاورد هیچ کاری از دستم برنمیومد و نابود میشدم..
ولی بر خلاف تصورم بهم دست نزد و نزدیکتر نشد بهم..
نفسم داشت از ترس میرفت که ناگهان متوجه چشماش شدم..
چشمهای آبی طوسی..
چشمهایی که بنظرم آشنا بود !
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 2.3 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
مهرناز جون قلمت واقعا عالیه فداتشم
ایشالله همیشه موفق باشی گلم ♥️🤤
واقعا کیف میکنم از رمانات
مخصوصا رمان گرگها با اون اطلاعات در مورد قرآن و …
اوو رمان باحالی به نظر میرسه
من حدودا ۷ ماه هست میام رمان دونی🙃
اره خب حق داری😅
بعد از امتحانام انشالله پارت گذاریش می کنم حتما بهت خبر میدم عزیزم😉
اسم زهرا نیس😊
عالی بود مهرناز جون یه شروع بی نظیر داشت موفق باشی عزیزم و به امید خدا این رمانت هم پرطرفدار خواهد بود
چه جالب رمان جدید 😘😇
موفق باشی مهرنازجون 😉😀🙏💓🌸🌼 مانند ۲ رمان دیگه بردل نشسته و گرگها
ای جااانم جزیره نااز من
فداااتشم
مرسی دورت بگردم♥
.
الان تو بغلمی و یه حس خوووب♥
سلااااام
.
.
اوف مهری باز ترکوندی که!
اصن همشهری خودمی به خودم رفتی!
.
.
.
عالی و پر قدرت ادامه بده!
.
.
.
راستی ریحانم چی شده مگه چرا میخواد بره بیمارستان؟!
اره اره!
.
.
ولی جدی اگه آدرس خونه پسره رو داری بگو آمارشو دربیارم!
.
.
اوه باشه مرسی!
.
.
ریحاااااااااااااااانم چی شده چرا رفتی بیمارستان؟؟؟؟؟/
عع!
نه خونه ما سمت رشدیه بود ،
ولی یکی از دوستام سمت ولیعصر هستن از اون میپرسم!
هرچند سوزن در انبار کاهه!
عاه راس میگی،
نمیدونم والا
خوب جوجه طلایی نقد رمانت رو همینجا بزارم یا تو پیوی بهت بگم ؟؟؟
عسلی
دلم تنگید خوشگلم 😍😍
کوجایی
خوبی؟
عههه رمان جدید نوشتی موفق باشی عزیزم ولی خوب من احساس میکنم سنت کم باشه چون قلمت زیاد قوی نیست به هر حال موضوعش رو دوست داشتم و امیدوارم رمان خوبی باشه☺
😂😂😂😂😂😂😂خدااااااا
یه دل سیییر خندیدیم
من و محمدم
به به چه خوب انشالله که پیشرفت میکنی خوشحالم که همسنیم خود منم رمان مینویسم انشالله بعد از امتحانات تو تل پارتگذاریش میکنم امیدوارم موفق باشی عزیزم💕💕
حتما عزیزمم به پای رمان شما که نمی رسه😆😁
نگفتم ضعیفه گفتم زیاد قوی نیست
حتماا خوشحال میشم اگه با خوندن رمانم قلمت قوی تر میشه 😉😉
بعد از امتحانام انشالله پارت گذاریش می کنم حتما بهت خبر میدم عزیزم😉
اسم زهرا نیس😊
سلام مهرناز جونی من مدتیه از طریق رمان گرگهاتو جمعتون وارد شدم وهمش،تورماندونی پرسه میزنم وچت هاتون رو میخونم وتا حدودی میشناسمتون و اینکه براهم غریبید ولی اینقد راحتیدبرام لذت بخشه چون خودم خیلی تنهام وهمصحبتی ندارم و ارتباط با دیگران برام سخت وکسل کنندست …بابت رمان جدید باید بگم فوق العادست و امید وارم دوستمون لباس عافیت بپوشن تا شمام پارت هاروادامه بدید.
با آرزوی موفقیت
جونمی جون رمان جدید اونم از جوجه طلاییییم 😋😍
خوب اول اینکه خسته نباشی جوجه طلایی جونم خیلییییییئی خوشحال شدم که رمان سومت رو هم شروع کردی🙃😉
و مثل همیشه قلمت حرف نداشت انشالله این رمان جدیدت همم عالی از آب در بیاد و با خودش کلی خاطرات خوب بجا بزاره، مثل دوتا رمان قبلیت 😃 و اینکه رمان هات اصلا کلیشه ای شروع نمیشه و همیشه ادم رو مشتاق به خوندن میکنه اونم نه فقط برای یه بار برای چندین بار ادم رو جذب میکنه
هر دفع انگار سطح قلمت هر دفعه تغییر میکنه و بهتر از قبل میشه
و اگه اجازه بدی دوست دارم رمانت رو نقد کنم و یه سری چیز ها رو بهت بگم
ایشالا همیشه موفق باشی ،دوست دارم قشنگم🥰😍🤩
.
.
.
و دوم اینکه مهدیس و مهنا و… کامنتتون رو دیدم
شرمنده بچه ها حالم اونقد ناخوش بود که نتونستم بیامو جواب بدم
زیبا رو جانم بی معرفت نیستم و همجا به فکرتونم و براتون دعا میکنم که تند درست باشید😊😇
من فقط اون شخصیت مبهم داستان رو دارم که بدون اینکه به بقیه جیزی بگه میزاره رو میره😅🤣😂😁😆
اما رمان جدید ناز داره باعث میشه که برگردم🙃😉😁😆
دشمت شرمنده عسلم این چه حرفیه میزنی♥
انشاالله زود زودی خوب بشی و دوباره برگردی پیشمون که دلم خیلی خیلی برات تنگ شده♥
معشوقم من گفتم بی معرفتی چونکه نمیای ….مرسی گلم همچنین♥
هعععیی بابا خفن😅😅
خداروشکر♥
🥰😅
منم دلم برات تنگ شده عزیزم🤩😘☺
اخخخ خفن کی بودی تووووو؟؟؟🤣
بیااااااااااا بغلمممم جانیمم
توووووو😅😅
مهرنازجونم تبریک میگم بهت 😍😘
مطمعنم که این رمانتم مثل رمان های قبلیت میدرخشه و من از سایت در نمیام و پلاس میشم اینجا😂😂
عجب!
خوشگل بید !
😃💖
مهرنازی بهت تبریک میگم
انشاالله محکم و قوی پیش بری مثل رمان های قبلت به دل بشینه و جذاب باشه
یاعلی…
خواهش میکنم گلی♥
انشاالله همینطوره
🥰🥰🥰🥰🥰🥰من تو کانال رمان من دیدم که نوشتی ریحان و سومین رمانمه فهمیدم خودتی مهرناز جون
اول رمان که من به وجد اومدم با شخصیتاش دیگه بقیش چی میشه😍
مهرنازی تبریک میگم ایشاللّه مثل رمان گرگها و بر دل نشسته جذاب باشه 😍😍😘
فقط حرص نخورم و گریه نکنم سر گرگها همش حرصم میداد😁ولی عالی بود
منم بعد کنکورم میخونم
مهرناز جون تابستونه ما هم بیکاریم تند تند پارت بزار لطفا
مرررررررررررررررررررسی
بوسسسسسسسس
واااای مهرناز رمان جدید داریم🤗🤗🤗😊😊😚🥰🥰🥰😍
تبریک میگم امیدوارم موفق باشی
فقط یه چیزی من دیگه تحمل غم و غصه و بدبختی ندارم بسکه سر گرگ ها من حرص خوردم چن سال پیر شدم 🥲🥲😂😂😂
ولی می دونم رمانت محشر میشه
بی صبرانه منتظر پارت گذاریشم🙃🙂😁
مهرنازییییی اخ جون دوباره شروع کردی خیلی خوشحال شدم .
من یکی دوستام هم تغیر جنسیت داده به نظر من موضوع خیلی خوبی ه چون زهن ها رو باز میکنه برای این موضع
مهرناز جانم🌹
چقدر خوب که دوباره شروع به نوشتن کردی
از همین پارت اول معلومه لحظات خوبی با خوندن رمانت در انتظارمونه، فقط زیاد منتظرمون نذار🙂
.
موضوع تغییر جنسیت، برام ناشناخته هست و اطلاعات زیادی در موردش ندارم. امیدوارم با این رمان همه بتونیم یکم با این موضوع بیشتر آشنا بشیم.
.
با آرزوی موفقیت💛