رمان در پناه آهیر پارت ۳۲ (آخر) - رمان دونی

رمان در پناه آهیر پارت ۳۲ (آخر)

با رفتن آهیر، و حرفی که در آخرین لحظه گفته بود، وسط سالن فرودگاه مثل یه تل درد ایستاده بودم و هر لحظه ممکن بود آوار بشم و فرو بریزم..

سامان بازومو گرفت و تکونی داد..

_افرا.. چرا خشکت زده؟

با تکونهای سامان به خودم اومدم و با ناباوری گفتم

_گفت نگین من بودم

_نگین کیه؟.. بیا بریم بشین رو صندلی الان میفتی

دستمو کشید برد سمت صندلی ها و زیر لب غر زد

_ تو که نابودی از عشقش.. از بس گریه کردی چشمات ورم کرده روانی.. گفتم باهاش برگرد گوش نکردی

به حرفهای سامان گوش نمیدادم و ناخودآگاه تو مغزم مشغول تجزیه و تحلیل حرفامون با نگین بودم..

از آهیر پرسیدم چرا نگفتی نرو.. گفت چون نگین من بودم !

چرا اینو گفت؟.. دستامو گذاشتم روی شقیقه هام و سعی کردم علیرغم اوضاع داغونم تمرکز کنم..

نگین…… آهیر……. آهیر با اسم نگین به من پی ام داده بوده..

نگین در مورد مشکل تغییر جنسیتم کلی راهنماییم کرده بود.. با حرفاش همیشه آرومم کرده بود.. درست مثل آهیر..

مثل آهیر فحش میداد.. چند بار سوتی داده بود.. وقتی اونشب آهیر لخت از اتاقش اومد بیرون و رفت تو آشپزخونه، نگین هم غیب شد از چت و جواب نداد..

چطور نفهمیدم.. چطور شک نکردم..

من همه ی احساساتمو در مورد آهیر بهش گفتم.. اونشبی که منو بوسید، به نگین دونه به دونه احساسم رو گفتم..

بهش گفتم آهیر منو بوسید، اونم گفته بود نوش جونش..
گفته بود وقتی اومد بپر بغلش کن و بازم ببوسش..

بهش گفتم آهیر گفت لباتو دوست نداشتم، گفته بود عین سگ دروغ میگه مگه میشه لبای تو رو دوست نداشت.. و من گفته بودم مگه تو لبای منو دیدی..

اوف چطور نفهمیدم.. گفته بود منم کسی رو دوست دارم و همین الان مثل تو دلم میخواد ببوسمش!

یعنی اونم منو دوست داشت؟!..

با فکر اینکه اون حرفها رو آهیر میزده، گر گرفتم و از اینکه دوستم داشت و دلش میخواست بازم منو ببوسه غرق یه حس قشنگ شدم..

شبی که با بالاتنه ی لخت دیدمش، به نگین گفتم برای اولین بار تو زندگیم مردی رو خواستم و جذبش شدم..
بهم گفت چرا خودتو عذاب میدی برو طرفش..
و من گفتم تو عالم رفاقت چطور برم طرفش..
اونم کلافه شد و گفت هی نگو رفیق.. من مطمئنم آهیر هم به تو حس داره و شاید منتظره تا تو بفهمی با خودت چند چندی..

وقتی گفته بودم خیلیم دلش بخواد قورتش بدم، با شیطونی گفته بود شایدم دلش میخواد..

خدای من!.. آهیر دوستم داشت!

پس چرا چیزی نگفت؟.. چرا گذاشت برم؟.. اصلا چی شد که رفتارش یهویی باهام سرد شد؟

با پریشونی مغزم رو میکاویدم تا همه ی صحبتهامون رو به یاد بیارم..

نگین چرا رفت؟.. آخرین صحبتمون چی بود؟..

ناگهان جرقه ای تو مغزم زد و کل معما خودبخود حل شد!

نگین به من گفت میخوام سوالی ازت بپرسم که جوابش خیلی مهمه برام..
همونروزی بود که حال من از اعتراف مسعود بد بود.. نگین ازم پرسید عاشق آهیر هستم یا نه.. و من گفتم نه!

خدااای من!!.. در واقع آهیر از من پرسیده بود دوستش دارم یا نه، و من گفته بودم نه !

بعد از اون روز عوض شد.. از من دوری کرد.. غمگین شد و برق نگاهش رفت..

لعنت به من.. لعنت به منی که از عشقش شب و روز نداشتم و با حماقت و بیشعوری بهش گفته بودم دوستش ندارم!

حق داشت که منو آورده بود آلمان.. حق داشت که مانع رفتنم نشد.. حق داشت که نگفت نرو..

نفس نامنظمی کشیدم و با صدای بلند زدم زیر گریه..

سامان هول شد و دستشو انداخت دور شونه م و گفت

_چی شد افرا؟.. قربونت برم چرا با خودت اینطوری میکنی؟

با گریه همه چیزو براش توضیح دادم و گفتم

_آهیر دوستم داشته و فکر کرده من حسی بهش ندارم.. ازم دور شد.. سرد شد.. شایدم الان ازم متنفر شده و بره سراغ دخترایی که میمیرن براش

از شدت گریه و ناراحتی لرز گرفته بودم و سامان بغلم کرد و گفت

_چه تنفری دختر؟.. اون آدمی که من دیدم از توام عاشقتر بود.. پای رفتن نداشت طفلی.. پاشو بریم تو ماشین یکم آروم شو بعدش تصمیم بگیر که برگردی پیشش.. اینطوری دووم نمیاری

از بازوش آویزون شدم و با گریه بلند شدم..

_آره باید برگردم.. من بدون آهیر نمیتونم زندگی کنم.. باید برگردم بهش بگم که اونروز حرف دلمو به نگین نگفتم

دستمو کشید و از فرودگاه خارج شدیم..

_باشه باشه برمیگردی و بهش میگی.. بیا سوار شو کشتی خودتو انقدر زار زدی

تو مسیر فرودگاه تا خونه هم توی ماشین به حرفهای آهیر و چت های نگین فکر کردم..

با خنده و گریه ی توام، رو به سامان که رانندگی میکرد گفتم

_یه بار از نگین پرسیدم اسم پسری که دوست داری چیه؟.. گفت افراسیاب!.. الان میفهمم که منظورش من بودم سمی.. افرا رو پسرونه کرده بود شده بود افراسیاب.. منم چقدر تعجب کرده بودم از اون اسم

سامان بلند خندید و گفت

_افراسیاب؟!.. دهن هردوتون سرویس.. عجب فیلمی هستین شما

و من به این فکر کردم که وقتی با نگین چت میکردیم چقدرحالم خوب بود و خوش میگذشت..

درست مثل آهیر..

تنها کسی که وقتی باهاش بودم دنیا قشنگ میشد و خوش میگذشت فقط آهیر بود..

وقتی رسیدیم خونه ی سامان، خانم نویدی از دیدن وضع پریشون من نگران شد و گفت

_دخترم چی شده؟.. این چه حالیه؟

خجالت زده خواستم دروغی ببافم که سامان با خنده گفت

_درد عشقی کشیده که مپرس.. زیر کامیون هیجده چرخ عشق له و لورده شده

مادرش به لودگیش خندید و منم بهش چشم غره رفتم و گفتم

_زشته بیشعور

خانم نویدی با مهربونی هدایتم کرد داخل خونه و گفت

_چرا زشت باشه عزیزم؟.. هممون عاشق شدیم میدونیم چه حسیه.. من خودم روزی که دیدمتون فهمیدم دردتونو.. ولی نخواستم دخالت کنم و بگم با شوهرت برگرد و تنهاش نزار.. نخواستم فکر کنی نمیخوام پیش ما بمونی

پس همه فهمیده بودن الّا خودمون.. چقدر حیف شده بود که سوءتفاهم ها و ترس ها و گاهی غرور، نزاشته بود حرفهامونو به هم بگیم و با هم خوش باشیم..

اونهمه درد کشیده بودیم هردومون و الان دور از هم با دل شکسته هر کدوم یه گوشه ی دنیا افتاده بودیم..

میدونستم که آهیر هنوز تو هواپیماست و به تهران نرسیده.. نمیدونستم باید چیکار کنم.. باید بهش زنگ میزدم و حرفامو میگفتم؟.. یا برمیگشتم ایران و رودر رو باهاش حرف میزدم؟.. نمیدونستم و هنوز گیج بودم..

ولی اینهمه حماقت و غرور کافی بود و باید تصمیم قطعی میگرفتم..

سامان گفت

_فوری نرو.. دو سه روز دیگه هم بمون تا هم خودتو جمع و جور کنی هم من دل سیر ببینمت.. از وقتی اومدی فقط عر زدی و درست و حسابی ندیدمت

تصمیم گرفتم به حرفش گوش بدم و دو سه روز بمونم و بعدش با آرامش برگردم پیش آهیر..

از سامان خواستم برای سه روز بعد برام بلیط بگیره و اونم گفت خودشم باهام میاد..

سامان سالها بود که عاشق دختری تو دانشگاه بود و هر دوشون منتظر بودن تا سمانه عمل کنه و سامان بشه و بعد بره خواستگاریش..

هستی رو خوب میشناختم، دختر خیلی خوبی بود و اوایل با ابراز علاقه ی سمانه خیلی مشکل داشت..

ولی بعدها که فهمید روح و احساسات سمانه در واقع پسره و با عمل جراحی میتونه جسم پسرونه هم داشته باشه، آروم شد و قبول کرد که منتظرش بمونه..

سامان راه خیلی سخت و طاقت فرسایی رو طی کرده بود و اعصابش خیلی داغون شده بود تا به اینجا رسیده بود..

ولی گویا روزهای سختش گذشته بودن و دیگه دنیا به روی اون هم میخندید..

سه روزی رو که تو هامبورگ موندم، به زور جلوی خودمو گرفتم تا به آهیر زنگ نزنم..

اونم زنگ نزد و همش چشمم به گوشی بود.. فقط پدر و مادرها زنگ زدن تا حالمونو بپرسن و یه بارم سالار زنگ زد و پرسید که آهیر برگشته یا نه..

صدای سالار غمگین بود و میدونستم که اونم راضی به رفتنم نبود.. ولی اونم نگفته بود نرو..

بهش نگفتم که میخوام برگردم چون ممکن بود به آهیر بگه و من میخواستم برگشتنم براش سورپرایز باشه..

تو اون سه روز مثل عاشق های شیدا، شاد و سرمست بودم و سامان میگفت رنگ و روت برگشته و سرحالی..

هر جا که رفتم یه چیزی برای آهیر خریدم و یه ساک پر شد از سوغاتی برای اون..

موقع رفتنش به زور بهم پول داده بود و قبول نکرده بودم.. گفته بودم خودم بیشتر از اونی که نیازم باشه پول دارم، ولی دعوام کرده بود و گفته بود باید پیشت باشه شاید لازم شد..

یاد فروختن موتورش افتاده بودم و گفته بودم تو که پول داشتی چرا موتورتو فروختی برای تعمیرات خونه ی سالار؟.. و گفته بود این پول رو برای تو کنار گذاشته بودم تا اگه یه روز خواستی بری بتونم به قولم عمل کنم و ببرمت..

از اینکه اینقدر مسئولیت پذیر بود مقابلم و به فکرم بود دلم براش پر کشیده بود و به تقلید از حرف خودش گفته بودم تو خوبترین شوهر تقلبی دنیایی.. و گونه شو بوسیده بودم..

چقدررر دلم خواسته بود لبای خوشگلشو ببوسم.. لبهایی که هنوز هم طعم بینظیرشون تو ذهنم بود و با یادش دلم میلرزید..

شبی که رفتم تو اتاقش و پیشش خوابیدم هم آرزو کرده بودم که کاش میشد ببوسمش.. و یا اون مثل بار قبل پیشقدم بشه و منو ببوسه..

نگاهم روی لبهاش گشته بود ولی مراد دلم حاصل نشده بود و مثل همیشه تو حسرت بوسیدنش مونده بودم..

سه روز بنظرم خیلی دیر گذشت و من برای برگشتن و دیدنش ساعت ها رو میشمردم..

تنها چیزی که حالمو میگرفت و نگرانم میکرد، فکر این بود که مبادا آهیر از من دل کنده باشه و دیگه منو نخواد..

اگه برمیگشتم و میگفت دیر شده و حسی به من نداره چیکار باید میگردم..

ولی هر چی که میشد اینبار دیگه جا نمیزدم.. میخواستم به خودم.. به هردومون.. فرصت بدم..

حتی اگه منو نمیخواست هم من حسمو بهش میگفتم تا تو دلم نمونه و بعدها پشیمون نشم که نگفتم..

و ترس دیگه م، ترانه بود.. میدونستم که تو این مدت به آهیر نزدیک شده و میترسیدم که تو این چند روز هم بیشتر نزدیک بشه بهش و بینشون چیزی شروع بشه..

میترسیدم آهیر بخاطر ناامید شدن از من بره سمت ترانه.. و یا دختر دیگه ای..

میترسیدم وقتی برمیگردم با کسی ببینمش!

این فکر عذابم میداد و خوشحالیم رو زایل میکرد..

از فکر اینکه آهیر دوستم داشته روی ابرها بودم و سرمست..

ولی فکر اینکه دیگه منو نخواد و از چشمش افتاده باشم.. و یا با دختر دیگه ای ببینمش.. از آسمون به زمین پرتم میکرد!

بالاخره سه روز اقامتم توی آلمان تموم شد و همراه سامان سوار هواپیما شدیم..

سامان میرفت که با پدر و مادر هستی صحبت کنه و راضیشون کنه برای ازدواجش با هستی..

کار سختی بود و اونم مثل من کل راه تو فکر بود.. منم تو حالی نبودم که با اون درد دل کنم و آرومش کنم چون خودم آشفته بودم..

پر بودم از احساسات ضد و نقیض و تا آهیر رو نمیدیدم نمیفهمیدم چی در انتظارمه و چه خواهد شد..

انسان هرگز نمیتونست آینده ش رو حدس بزنه.. حتی یکساعت بعدش رو..

من وقتی آهیر میرفت فکر میکردم که بقیه ی عمرم رو تو آلمان خواهم گذروند، ولی فقط با یک جمله ش اقامتم تو آلمان تبدیل به ۳ روز شد و قصد برگشتن کردم..

چیزی تا رسیدن به تهران نمونده بود و من نمیدونستم چیکار میخوام بکنم.. باید میرفتم خونه؟.. یا بهش زنگ میزدم و میگفتم که اومدم؟.. اگه به پدر و مادرش گفته بود با افرا بهم زدیم چی؟.. غرق فکر بودم که مهماندار ازم خواست کمربندم رو ببندم.. رسیده بودیم و در حال فرود بودیم..

بنظرم بهترین کار زنگ زدن بهش بود.. گوشیم رو روشن کردم و دو تا پیام از تماس سالار اومد رو صفحه..

حدود یکساعت قبل زنگ زده بوده.. یعنی چیکارم داشت.. نگران شدم و سریع شماره شو گرفتم..

_الو.. دخترم

_سلام.. حالتون خوبه؟

_سلام بابا جان.. خوبیم.. تو خوبی؟.. زنگ زدم گوشیت خاموش بود

_خوبم قربونتون برم.. فرحناز خانم خوبن؟.. بله خاموش بود الان دیدم زنگ زدین

_فرحنازم خوبه.. افرا جان از آهیر خبر داری؟

_نه سالار.. چیزی شده؟

_نه چیزی نشده نگران نباش.. ولی زیاد میزون نیست.. به من گفته بود چیزی بهت نگم تا بخاطر اون برنامه تو تغییر ندی.. ولی دیگه دلم راضی نشد

_چیو نزاشته به من بگید؟

_دخترم برگرد پیش آهیر.. از وقتی که رفتی حالش خوب نیست.. روزی که برگشت اومد پیش من و گفت چند وقتی شاید نباشه و نگرانش نشیم.. حالش اصلا خوش نبود و گفت نمیره خونه.. فرحناز خیلی اصرار کرد بمونه پیش ما ولی قبول نکرد

از اینکه فهمیدم بعد از جداییمون حال آهیر هم خوب نبوده دلم به درد اومد و با بغض گفتم

_سالار من برگشتم.. الان فرودگاهم

خوشحال شد و با شوق گفت

_راست میگی بابا؟.. خدارو شکر.. بخاطر آهیر برگشتی عروس، نه؟

بغضمو قورت دادم و گفتم

_حال منم خوش نبود سالار.. اصلا نباید میرفتم

_خیلی خوشحالم که برگشتی.. پسرم بخاطر رفتنت داغون بود نزاشت بهت بگیم

اشکام ریخت روی صورتم و گفتم

_الان میرم خونه، ممنون که بهم گفتین

_آهیر تهران نیست افرا.. همونروز که برگشت رفت شمال.. اصغر میدونه کجاست زنگ بزن بهش

آهیر شمال بود؟.. شاید خواسته بود تنها باشه.. دلم برای غم و تنهاییش پر کشید و با سالار خداحافظی کردم و زنگ زدم به اصغر..

سامان گفت بریم بارمونو تحویل بگیریم بعد زنگ بزن.. ولی تحمل نداشتم و اشاره کردم که صبر کن..

اصغر سریع جواب داد و ازش آدرس آهیر رو پرسیدم.. گفت که تو یه خونه ی جنگلیه و جایی هست که من نمیتونم تنها برم و صبر کنم خودش بیاد دنبالم..

به سامان گفتم ماشین بگیره و بره و من منتظر کسی ام..

تا وقتی اصغر بیاد فقط به آهیر فکر کردم و از دلتنگیش و فکر دیدنش بیقرار بودم..

وقتی اصغر اومد چمدونهامو گذاشت تو ماشین و گفت که باید بریم رامسر..

گفتم که نمیخوام اینهمه راه بکشمش تا رامسر و بزاره خودم برم.. ولی گفت امکان نداره عزیز آهیر رو تنها بفرسته و باید با خودش برم..

اصغر توی راه از بیحوصلگی آهیر گفت و برام تعریف کرد که اصرار کرده پیشش بمونه ولی آهیر اجازه نداده و گفته میخوام اینجا تنها باشم..

_آهیر خان احوال درستی نداشت و نگرانش بودم.. پریشون بود حرف نمیزد، گفت زرت و زرت زنگ نزنین بهم، گوشیمو بخاطر افرا روشنه ولی حال ندارم هر روز به شما راپور بدم.. خلاصه من و سالار خیلی ناراحت بودیم خدا رو شکر که شما برگشتی آبجی

با حرفهای اصغر برای دیدن آهیر بی تاب تر شدم.. تو دلم قربون صدقه ش رفتم که بخاطر جدایی از من خراب بود..

اصغر گفت که آهیر یه ویلای جنگلی تو جواهر ده رامسر اجاره کرده و گفته میخواد مدتی اونجا بمونه..
یادم اومد که تو سفر شمال آهیر گفته بود که یه جایی هست توی جنگل که خیلی دوستش داره و ترجیح میده بره اونجا..

هر چی به جواهرده نزدیکتر میشدیم ضربان قلبم شدت میگرفت..

اواخر پاییز بود و برف بیشتر جنگلهای شمال رو سفید کرده بود..

ساعت ۸ شب بود که رسیدیم به جواهر ده.. هوا تاریک بود و نمیتونستم منظره ی بهشتی جواهر ده رو ببینم.. ولی میدونستم که طبیعتش انقدر زیباست که حتی با وجود برف هم قشنگه..

۵ ساعت پروازمون از هامبورگ طول کشیده بود و ۶ ساعت هم از تهران تا جواهرده..

خیلی خسته بودم و اصغر هم سرعتش رو زیاد نمیکرد.. میگفت اگه خدای نکرده تصادف کنیم و اتفاقی برای شما بیفته آهیر خان منو زنده زنده کباب میکنه..

بالاخره رسیدیم به منطقه ای که آهیر اونجا بود..
جنگل تپه مانندی که خونه های ویلایی دور از هم لابلای درختها دیده میشدن و خیلی جای زیبایی بود..

ولی تو اون ساعت شب و هوای سرد و برفی خیلی خلوت بود و اصغر راست گفته بود که من نمیتونستم تنها بیام..

از جاده ی پردرخت خاکی و باریکی گذشتیم و اصغر مقابل یه خونه ی ویلایی سفید با سقف شیروانی قرمز نگه داشت..

حتی تو شب هم خیلی باصفا بود و با لذت اطرافو نگاه کردم..

نور چراغ از پنجره هاش بیرون میزد و دلم برای آهیری که داخل خونه بود پر کشید..

اصغر چمدونهای منو جلوی در گذاشت و گفت

_خب دیگه من باید برم آبجی.. خودت یا آهیر خان اگه امری داشتین زنگ بزنین

مانعش شدم و گفتم شبونه نرو، ولی گفت نمیخواد مزاحممون بشه و پروانه هم نمیتونه شب تنها بمونه و باید برگرده..

خیلی ازش تشکر کردم و گفتم که محبت بزرگی بهم کرده..

اصغر رفت و بنظرم خودش از قصد در رو نزد که خودم بزنم و وقتی با آهیر رو در رو میشیم تنها باشیم..

دستمو بردم سمت زنگ در.. خیلی هیجانزده بودم و کف دستام عرق کرده بود..

صدای ضربان قلبم رو به وضوح میشنیدم و از اینکه تا چند لحظه ی دیگه آهیرو میبینم از خوشحالی و هیجان کم مونده بود قلبم بایسته..

صدای موزیک آروم و غمگینی از داخل میومد.. با صدای بلند داشت آهنگ گوش میکرد..

دلم برای خلوت غمگینش پر کشید و خواستم هر چه زودتر ببینمش..

نفس عمیقی کشیدم و زنگ در رو زدم..

طول کشید تا باز کنه.. احتمالا انتظار اومدن کسی رو نداشت..

بالاخره در خونه رو باز کرد و نگاهش افتاد به من و خشکش زد..

یه شلوار اسلش طوسی تنش بود با یه پلیور بافت مشکی شل که انقدر به تیپش میومد و دلبر شده بود که دلم براش رفت..

صدای آهنگی که گوش میکرد تو فضای بینمون پخش میشد

بیقرارتم
بمانی اگر کنار من
نشانی از این دل خراب و خسته بگیر

با چشمای گرد شده نگاهم میکرد و با صدای خفه ای گفت

_افرا…

چقدررر دلم براش تنگ شده بود خدایا.. مخصوصا که حالا فهمیده بودم اونم دوستم داره نگاهم بهش عوض شده بود و عشقش از قلبم داشت لبریز میشد..

لبخند محوی زدم و گفتم

_سلام

یه قدم بهم نزدیکتر شد و با ناباوری گفت

_تو خواب و خیالی؟

لبخندم بیشتر شد و گفتم

_نه.. برگشتم

دستشو دراز کرد دستمو گرفت و گفت

_باورم نمیشه.. تو.. اینجا..

دستشو گرفتم و گفتم

_دعوتم نمیکنی بیام تو؟

سریع درو کامل باز کرد و رفتم داخل خونه..

_از کجا فهمیدی اینجام؟.. چطور اومدی این موقع شب؟

_با اصغر اومدم.. خودش رفت

زل زد تو چشمام و گفت

_واقعا برگشتی؟

چشماش از خوشحالی برق میزد..

نزدیکتر شدم بهش و درست سینه به سینه ش وایسادم و گفتم

_وقتی گفتی نگین تو بودی فهمیدم که باید برگردم.. برگشتم چون ما یه حرفایی به هم بدهکاریم

نگاه دقیقی به اجزای صورتم کرد و انگشتش رو به موهام کشید و گفت

_اصلا چرا رفتی؟.. من لعنتی چطور تونستم ببرمت؟

همونجا جلوی در وایساده بودیم..

نگاهی به کل خونه کردم.. داخل خونه خیلی قشنگ و خاص بود.. یه سالن نسبتا بزرگ بود که زمین و سقف و دیوارها همه از چوب تیره بود و یه شومینه ی بزرگ وسط سالن بود که توش پر از هیزم بود و صدای سوختن و آتیش تو اون سکوت محشر بود..

یک دست مبل قرمز راحتی وسط سالن بود و دو تا هم بالش بزرگ سیاه مقابل شومینه روی زمین بود..

چراغ کمی روشن بود و فضا نیمه تاریک بود.. از فضایی که برای خودش درست کرده بود و اونجا تنها بود دلم گرفت..

_چرا اومدی اینجا؟.. چرا تنها موندی؟

دستمو کشید سمت مبل ها و گفت

_میخواستم تنها باشم.. بهتره بشینیم.. هنوزم گیجم و باورم نمیشه برگشتی

نشستیم روی مبل و گفتم

_اون پرنده ی زخمی رو یادته که بالشو بستی و گذاشتیمش تو قفس؟.. گفتی باید بندازیمش تو قفس تا نتونه پرواز کنه و زخمش خوب بشه.. نزاشتی بره چون موندن حالشو خوب میکرد

با دقت نگاهم میکرد و با نگاهش حرفامو تایید میکرد..

_منم یه پرنده ی زخمی بودم که تو نگهم داشتی و خوبم کردی.. حتی اگه خواستم برم نباید میزاشتی چون زخمم دوباره سر باز میکرد

با چشمای خوشگلش غمگین نگاهم کرد و گفت

_میخواستی تو آسمونی که آرزوت بود پرواز کنی.. نمیتونستم پر و بالتو قیچی کنم و نگهت دارم

دستمو گذاشتم روی گونه ش و با تموم عشقی که بهش داشتم گفتم

_من اهلی یه آسمون آبی شده بودم.. تو شدی آسمونم و من آرزوی دیگه ای نداشتم

عمیق نگاهم کرد و آروم گفت

_ولی گفتی عاشق من نیستی.. نتونستم نگهت دارم برای خودم

_من حرف دلمو به نگین نگفتم آهیر.. اونروز حالم بد بود.. از ضعف خودم بدم اومده بود و از لج خودم اون حرفو زدم

مکثی کرد و با تردید گفت

_حرف دلت چی بود؟.. الان بگو

دیگه درنگ جایز نبود.. به اندازه ی کافی سکوت کرده بودیم.. وقتش بود که احساسمو بهش بگم..

_اگه نگین الان ازم بپرسه.. میگم که من عاشق آهیرم

با حرفی که زدم هم قلب خودم اومد توی دهنم، هم مردمک چشمای آهیر لرزید..

لبخندی زد و هر دو دستمو بین دستاش گرفت و گفت

_تا چند دقیقه ی قبل روی همین مبل دراز کشیده بودم و ماتم گرفته بودم که الان آلمانی و شاید با سامان و ساسان رفتی دیسکو.. فکر اینکه برای همیشه از دست دادمت زجرم میداد و یهو تو اومدی و چیزی رو گفتی که ماههاست منتظر شنیدنشم

با کمی خجالت نگاهمو ازش گرفتم و گفتم

_ماههاست؟!

توی چشمام خیره نگاه کرد و وادارم کرد منم نگاهش کنم و گفت

_آره.. خیلی وقته که میخواستم حستو به خودم بفهمم.. اگه توام مثل من منتظر بودی پس گوش کن

صورت قشنگشو جلوتر آورد.. طوری که نفس گرمش خورد به صورتم..

دستامو محکمتر گرفت و گفت

_دوستت دارم دلبر آهیر

قلبم هری ریخت و تو چشمای جذاب خمارش غرق شدم و گفتم

_ما این دوستت دارم ها رو به هم بدهکار بودیم.. میترسیدم بهت بگم ولی تو دوستم نداشته باشی

_فکر کنم همونروزی که تو حیاط بغلت کردم عاشقت شدم

دیگه فرصت نداد چیزی بگم و لبهاشو گذاشت روی لبهام……….

حس کردم حرکت خون توی رگهام سرعت گرفت و همه جای تنم قلب شد و تپید..

گرمی و لذت لباش هوش از سرم برد و چشمامو بستم و باهاش همراهی کردم..

با ولع همدیگه رو میبوسیدیم و بجای سیر شدن حریص تر میشدیم..

انقدر حسرت بوسیدنش رو کشیده بودم که انگار از کویر به دریا رسیدم‌.. اونم از من بدتر بود و طوری با حرارت لبامو میبوسید که نمیزاشت نفس بکشم..

بیتابانه دستمو انداختم دور گردنش و اونم دستشو حلقه کرد دور بدنم و به خودش فشارم داد..

بوسه هاش عمیق و پیاپی بود و حس میکردم پاهام دیگه روی زمین نیست..

درست مثل اونشبی که برای اولین بار منو بوسیده بود شده بودم با این تفاوت که اینبار بعد از چند بوسه رهام نکرد و با عطش طولانی ادامه داد..

مست بودم از بوسیدنش و بوسیده شدنم توسط آهیر.. نه صدایی میشنیدم نه چیزی میدیدم.. فقط و فقط حس لذت از حرکت لبهاش روی لبهام بود و رفته رفته توی هم غرق میشدیم انگار..

لبامو خیلی طولانی با لبهای خوشگلش به بازی گرفت و لابلای بوسه هاش زمزمه میکرد

_افرای من..

عشق من..

خیلی عاشقتم افرا.. خیلی عاشقتم.. خیلی

قشنگترین لحظات زندگیم بود بی شک.. اعتراف عشق آهیر توی گوشم، و بوسه های داغ و بیقرارش روی لبهام..

وقتی نفس نفس میزدیم و آخرین لب رو ازم گرفت، هردومون خمار و عاشق به هم خیره شدیم و من گفتم

_بعد از اون شبی که منو به بهانه ی امتحان احساسم بوسیدی، هر شب با رویای بوسیدنت خوابیدم

_منم هر بار که نگاهت کردم تو حسرت بوسیدن این لبای خوشگلت بودم.. یعنی صد بار در روز.. ولی الان همه ی اونروزا رو تلافی کردم

لبخندی زدم و اینبار من با عشق و ولع بوسیدمش..

انقدر تو حسرت هم مونده بودیم که خیلی بیقرار بودیم و آهیر خم شد روم و دراز کشیدم روی مبل..

همه چی خودبخود پیش میرفت و تمام تنم آهیر رو میخواست..

دستاش تنم رو فتح کرد و من با نوازش دستاش بیقرارتر شدم..

بوسه هاش از لبهام به چونه م و گردنم رسید و وقتی دیگه تو حال خودمون نبودیم سرشو گذاشت روی سینه م و متوقف شد..

همونجا آروم گفت

_خیلی میخوامت افرا.. خیلی وقته که خیلی میخوامت.. نمیتونم دیگه خودمو کنترل کنم

نیم خیز شدم و دستمو انداختم دور گردنش و گفتم

_کل این ماه هایی که باهم بودیم و اونشب تو حموم بقدر کافی ریاضت کشیدی.. دیگه نمیخوام عذاب بکشی

موهاش پریشون شده بود و انقدر جذاب بود که از نگاه کردن بهش سیر نمیشدم.. تک بوسه ی عمیقی از لبم برداشت و گفت

_مدتهاست دلم میخواد زن و شوهر واقعی بشیم.. مال من باشی.. نمیدونستم توام میخوای یا نه.. ولی الان میدونم و دیگه ازت نمیگذرم

دستمو توی موهاش بردم و گفتم

_میتونیم امشبو شب اول ازدواج واقعیمون فرض کنیم

چشمای طوسی و آبی کشیده ش برقی زد و گفت

_واقعا؟.. امشب؟.. بخاطر من نمیخوام اذیت بشی افرا

نوک انگشتمو کشیدم به ابروهای قشنگش و گفتم

_منم کم نمیخوامت.. اونشب که لخت اومدی جلوم یادت نیست چیا به نگین گفتم؟

خندید و گفت

_کلمه به کلمه حرفاتو یادمه.. چت اونروز رو بارها خوندم و لذت بردم

موشو کشیدم و گفتم

_ای موذی آب زیر کاه.. منو باش که نمیدونستم آبروم پیشت رفته

انگشتمو گاز گرفت و گفت

_چرا آبروت بره؟.. زنمی، زن قانونیم.. بقول خودت که اونشب تو حموم گفتی چه اشکالی داره اگه ببینی، زنتم.. آخ که اونشبو یادم اومد.. لعنتی آتیشم زدی اونشب

سرشو آورد پایین و بازم با شدت بوسیدیم همو..

حکایت درخت افرا و آهیرِ آتش شده بود.. با هم آتیش گرفته بودیم و رفته رفته گر میگرفتیم..

وقتی مانتومو درآورد و دستش رفت سمت تیشرتم، منم ناخودآگاه لبه های پلیورش رو گرفتم و از تنش کشیدم بیرون..

نگاه خماری بهم کرد و گفت

_میخوای واقعا؟.. اگه یه ذره تردید داری و آماده نیستی من منتظر میمونم

دست کشیدم به بازوهای سفت و خوش فرمش و گفتم

_با تو خود واقعیمو پیدا کردم.. با تو فهمیدم که یه زن چطور یه مردو میخواد.. هورمونهای خنگمو تو فعال کردی لعنتی.. الانم خیلی میخوامت

خندید به حرفم و گفت

_فدای هورمونهای فعالت بشم.. منکه دیگه رد دادم از خواستنت.. وقتشه که مال من بشی

با تاییدی که از نگاه بیتابم گرفت دیگه صبر نکرد و بغلم کرد و برد تا اتاق خوابش.. با بوسه های داغش گذاشتم روی تخت و دقایقی بعد جسم و روح من و آهیر یکی شد و از عشق هم سیراب شدیم..

چقدر دختر بودن با آهیر لذتبخش بود.. چقدر خوشحال بودم که دخترم و با آهیری که عاشقشم آمیختم..

از لمس تنش و تسخیر عاشقانه ش بقدری بیتاب شدم و بیشتر خواستمش که از خودم متعجب شدم که چطور زمانی ادعای پسر بودن داشتم.. زن آهیر بودن لذتبخش ترین حس دنیا بود..
چقدر از نزدیک شدن بهش لذت بردم و هر ثانیه که به هم نزدیکتر شدیم بیشتر گرفتار و عاشقش شدم..

دیگه واقعا مال هم بودیم و از عشق هم نفس نفس میزدیم، کنار هم دراز کشیدیم و آهیر گردنمو بوسید و گفت

_اونروزی که اومدم خواستگاریت فکرشم نمیکردم اون دختره ی پسرنما و یوبس یه روزی اینطور دیوونه م کنه و عقل از سرم ببره.. هرگز تو زندگیم زنی رو اینقدر نخواستم و لذت نبردم

سیبک گلوش رو برای هزارمین بار بوسیدم و گفتم

_منم فکر نمیکردم یه روزی از عشق دزدی که اومد خونمون بمیرم و اینقدر بخوامش و از بغلش درنیام

محکمتر بغلم کرد و عاشقانه زل زد تو چشمام.. ناگهان با نگرانی گفت

_افرا تو شام خوردی؟

خندیدم به نگرانیش و گفتم

_نه

_وای الان ضعف میکنی.. طوری دلمو بردی که اصلا حواسم نبود از راه رسیدی و باید چیزی بخوری

دست کشیدم به صورتش و گفتم

_خودمم با دیدنت گرسنگی یادم رفت

با ناراحتی روی تخت نشست و گفت

_منِ خر باید فکرشو میکردم.. خوبی الان؟.. ضعف نداری؟.. متاسفم واقعا

دستشو گرفتم و با خجالت گفتم

_نگران نباش خوبم.. یکم خسته م و گرسنمه، همین

_بایدم خسته باشی.. امثال تو قبل از شب زفاف چلوکباب میزنن تو رگ و بعدشم یه هفته ناز میکنن و کاچی میخورن.. لعنت به من که فکرشو نکردم

بلند شدم پیشش نشستم و بازوشو بغل کردم و گفتم

_با تو بودن انقدر لذتبخش بود برام که به هیچی احساس نیاز نکردم.. الان یه چیزی درست میکنیم میخوریم

موهامو بوسید و گفت

_تو از جات تکون نمیخوری و همینجا دراز میکشی.. من یه چیزایی میارم بخوری

ملافه ای رو از کنار تخت برداشتم و پیچیدم دورم و گفتم

_ولی من میخوام پیشت باشم

نوک بینیمو بوسید و گفت

_باشه بیا ولی میشینی رو صندلی و کاری نمیکنی.. افرای من

دلم برای مهربونیش پر زد و با خنده گفتم باشه..

رفتیم تو آشپزخونه و من با ملافه ی پیچیده دور تنم نشستم روی صندلی و به آهیری که با بالاتنه ی لخت و شلوار راحتی داشت یخچالو زیر و رو میکرد نگاه میکردم..

_دعا کن که این خونه رو با یخچال پر بهم کرایه دادن وگرنه اگه به من بود که الان یخچال خالی بود

_چرا؟.. فکر شکم خودتو نکردی؟

_از وقتی از آلمان برگشتم یه وعده غذای درست نخوردم.. نه میل داشتم نه حال غذا درست کردن

_همش تقصیر من بیشعوره.. نباید میرفتم

یه عالمه شیشه مربا و کمپوت و نون تست از یخچال درآورد و گذاشت روی میز و گفت

_مهم اینه که برگشتی و الان پیش منی و مال خودم شدی.. خوراکتو پیدا کردم دهنتو وا کن

و قوطی شیر عسلی رو باز کرد و یه قاشق پر گذاشت تو دهنم..

قورتش دادم و گفتم

_اوه چسبید

یه قاشق دیگه م پر کرد و گفتم

_خودتم بخور

قاشق پر رو برد تو دهنم و گفت

_ای ناجنس.. میخوای تقویتم کنی؟

از خجالت قرمز شدم و گفتم

_خیلی بیشعوری اصلا منظورم اون نبود.. گفتی سه روزه چیز درستی نخوردی برا همین گفتم

بلند خندید و گفت

_خجالت نکش شوخی کردم.. یکی دیگه بخور

یه قاشق دیگه م خوردم و انقدر پر کرده بود که از گوشه ی دهنم ریخت بیرون..

با دهن پر گفتم

_یه دستمال کاغذی بده، چرا اینقدر پرش میکنی؟

اومد جلو و خم شد با زبونش شیر عسلی رو از لبم لیسید..

_از قصد پر کردم که این وسط چیزی هم به من برسه

از کارش گر گرفتم و به خودم لعنت فرستادم که با یه حرکتش بازم دلم خواستش..

یه قاشق دیگه بهم داد و بازم خم شد گوشه ی لبمو به روش خودش تمیز کرد..

تنم گرم شد و ضربان قلبم بالا رفت و فکر کنم خودش هم حالی به حالی شد که قوطی رو برداشت و دستمو گرفت کشید سمت اتاق و گفت

_بقیه شو تو اتاق بخور هواییم کردی پدرسوخته.. نمیزارم اذیت بشی و درد بکشی نترس

تا صبح نخوابیدیم و انقدر تو عطش هم بودیم که نتونستیم از هم دل بکنیم..

ساعت ۴ صبح بود و آهیر داشت گوشتهای یخی رو میزد به سیخ تا کباب کنه و بخوریم و به قول خودش من جون بگیرم..

خنده م میگرفت که هم میخواست تقویتم کنه هم سیرمونی نداشت ازم..

از طرفی از حجم زیادِ خواستنش خوشحال بودم چون میدیدم فقط من زیاده خواه نیستم و اونم مثل منه، و فهمیدم که همه تو روزای اول ازدواجشون همینطورن و مشکل از هیز بودن من نیست و ازش سیر نشدنم یه مسئله ی طبیعیه..

بالاخره آفتاب زد و شب عشق و هوس آتشین ما صبح شد.. بعد از ماهها حسرت، و پنهانی دوست داشتن، به هم رسیده بودیم و شب وصال شده بود و از هم کام دل گرفته بودیم..

حس میکردم خوشبخت تر از من کسی توی دنیا نیست و با نگاه کردن به آهیر که به خواب عمیقی فرو رفته بود از خدا تشکر کردم که چنین مردی و چنین عشقی رو نصیبم کرده..

تا لنگ ظهر خوابیدیم و وقتی بیدار شدیم آفتاب زده بود روی تختمون..

با بوسه های عاشقانه ی آهیر بیدار شدم و گفت

_اولین صبح عاشقانه مون بخیر خانمم.. بالاخره واقعا زنم شدی

دستامو دور گردنش انداختم و گفتم

_صبحت بخیر آهیرم.. چقدر خوبه پیش تو بیدار شدن پسر.. خر بودیم اینهمه وقت تو اتاقای جدا خوابیدیم

_منکه همون روز اول گفتم بیا باهم بخوابیم، تو خر بودی که محروممون کردی

خندیدم و گفتم

_آره روز اول گفتی میخوای تو اتاق من بخواب، گفتم وای چه همخونه ی هیزی، خدا به دادم برسه

خندید و گفت

_اونموقع کاریت نداشتم ولی الان که انقدر قشنگ گفتی آهیرم، نمیترسی قورتت بدم و نزارم از تخت بلند شی؟

منم خندیدم و بوسیدمش و گفتم

_ترس چرا؟.. منکه از تو هیزتر و مشتاقترم

افتاد روم و گلومو با ته ریشش قلقلک داد و گفت

_ای توله، خودت خواستی

از قلقلکش بلند خندیدم و گفتم

_تو رو خدا قلقلکم نده دروغ گفتم

گردنمو بوسید و تو چشمام نگاه کرد و گفت

_دلم میخواد بعد از این فقط صدای خنده هات ببپیچه تو خونمون.. همیشه م باید بم بگی آهیرم

تو چشمای خوشگلش خیره شدم و از ته دلم گفتم

_آهیرم.. خیلی دوستت دارم.. عاشقتم

بغلم کرد و توی هم غرق شدیم……….

بالاخره نزدیک عصر بود که از خونه خارج شدیم و زیباییهای جواهر ده رو با هم تماشا کردیم..

تو اون فصل مسافر زیادی نبود و روستایی های منطقه زود متوجه ما شدن و آهیر از مردی که گویا ویلا رو ازش کرایه کرده بود و مستخدم اونجا بود پرسید که کجا میتونیم جگر و کباب خوب بخوریم..

مرد خوب و خونگرمی بود و آدرسی بهمون داد و بعد زن چاق و خوش رویی رو که با لباس محلی از کنار جاده میرفت صدا کرد و گفت که هاجر زنشه و اگه چیزی از محصولات محلی لازم داریم بهش بگیم..

هاجر خانم اومد نزدیک ماشینمون و به گرمی سلام و علیک کرد..

_خوش اومدین خانم جون.. نون تازه و تخم مرغ اگه میخواین ببرم ‌بزارم تو ویلا

نگاهی به آهیر کردم و گفتم

_بله عالیه ببر لطفا

آهیر خم شد و نگاهی به مرده که اونطرفتر بود کرد و آهسته به زن گفت

_هاجر خانم بلدی کاچی بپزی؟

زن با خنده نگاهی به من کرد که از خجالت سرخ و سفید شدم و به آهیر چشم غره رفتم..

_بله آقا بلدم

_پس یه قابلمه ی بزرگ برا خانم من بپز بزار تو ویلا قربون دستت

_باشه به روی چشمم.. هر چیز دیگه ای خواستین به من بگین

آهیر پول خوبی بهش داد و ازش تشکر کردیم و رفتیم سمت رستورانی که شوهرش گفته بود..

_خیلی بیشوری آب شدم پیش زنه

_یه مسئله ی طبیعیه عشقم آب شدن نداره.. منکه بلد نیستم، باید یکی برا دلبر آهیر کاچی بپزه یا نه؟

از دلبر آهیر گفتنش دلم رفت و گفتم

_دیدی گفتم خودت بودی وقتی تو کما بودم گفتی برگرد دلبر آهیر؟.. من صداتو شنیدم

دستمو گرفت و بوسید و گفت

_آره من بودم.. تو اون ده روز، هزار بار التماست کردم که برگردی.. فقط از جفتگیری سوسکا حرف نزدم باهات.. داشتم میمردم وقتی تو کما بودی و عر میزدم که بیدار شو

خندیدم به لحنش و گفتم

_باورت میشه حس میکنم بخاطر تو و اون صدا زدنت خدا منو برگردوند؟

_بنظر منم تو رفتنی بودی زشتول.. خدا دید من بدجور تو کفت موندم و دلش نیومد بدون اینکه دل سیر ببوسمت و ازت کام بگیرم بمیری

_دهنت سرویس با این عاشقانه حرف زدنت آهیرم

_میمیرم برا آهیرم گفتنات دختر

_منم میمیرم برا همه چیت

ماشینو زد کنار و طوری لبامو بوسید که عقل و ایمانم رفت..

_کم دلبری کن بزار رانندگیمو بکنم

دوسش داشتم.. انقدر زیاد که نمیدونستم باهاش چیکار کنم..

خیره شدم بهش و گفتم

_انقدر دوستت دارم که فکر میکنم تو این دنیا هیچ کس یکی رو اینطور دوست نداشته

دست کشید به گونه م و لبم، و عاشقانه نگام کرد و گفت

_هنوزم باورم نمیشه تویی که این حرفارو بهم میزنی.. میترسم همش خواب باشه و بیدار بشم ببینم هنوز آلمانی

نگاهمو دوختم به لبای خوشگل خوشرنگش و یه بوسه ی آروم و طولانی روی لباش گذاشتم و گفتم

_من بدون تو اونجا میمردم آهیر.. قلبم پیش تو بود و ناقص بودم.. بعد از اینم حتی یک روز هم ازت جدا نمیمونم

_نمیزارم ازم دور شی.. هیچوقت

ده روز تو اون خونه ی جنگلی رویایی موندیم و قشنگترین و عاشقانه ترین روزهای عمرمون رو با هم گذروندیم..

دنیا دیگه بهتر و قشنگتر از این نمیشد و برای هر لحظه ی با آهیر بودنم خدا رو شکر میکردم..

بعد از ده روز هوا سردتر شد و من گفتم بهتره برگردیم خونمون و بهار که شد دوباره بیاییم همین خونه و تجدید خاطره کنیم..

تا تهران ۶ ساعت راه بود و من با شناختی که از رانندگی آهیر داشتم فکر میکردم حتما ۴ ساعته میرسیم..

ولی اشتباه میکردم و ۷ ساعت طول کشید تا برسیم!
آهیر هر جا که منظره ی قشنگی دید وایساد و منو پیاده کرد تا استراحت کنیم یا عکس بگیریم یا خوردنی ای
برام بخره و گاهی هم بوس و لبی ازم میگرفت و قربون صدقه م میرفت..

عاشقانه ترین سفری بود که احتمالا کسی میتونست داشته باشه و من از لحظه به لحظه ش لذت بردم و از آهیر سیر نمیشدم..

بعد از اینکه اونقدر به هم نزدیک شده بودیم و رابطه ی زن و شوهریمون واقعی شده بود، عشق و علاقه م بهش چند برابر شده بود..

باورم نمیشد که یه آدم بتونه اونقدر آدم دیگه ای رو دوست داشته باشه و به اون شدت بخوادش..

اونم میگفت باورم نمیشه که اینقدر رمانتیک و رومئو شدم.. تو با آهیر مغرور و گند اخلاق چیکار کردی..

و من میخندیدم به قیافه ی نادم و پشیمون بامزه ای که به خودش گرفته بود..

توی راه بین آهنگهایی که تو پلی لیستش بود و گوش میکردیم، آهنگ “آخر نماندی” از هیراد هم اومد و من یاد اونروزی افتادم که میرفتیم فرودگاه و آهیر این آهنگ رو گذاشته بود و من فکر کرده بودم که آیا بخاطر من اینو انتخاب کرده؟..

نگاهی بهش کردم که مشغول رانندگی بود و تا نگاهم رو دید لبخندی زد و گفتم

_این آهنگ رو وقتی میرفتم، تو ماشین گذاشتی.. همش خواستم بپرسم اتفاقیه یا حرف دلته؟.. ولی نتونستم بپرسم

_نه اتفاقی نبود.. این آهنگ رو یکی از شاگردام آورد سر کلاس تا یادش بدم.. میخواست با گیتار بزنه و بخونه و لایو بزاره تو پیجش.. وقتی شنیدم دیدم وصف حال من و توئه.. همون روزا بود که تو میخواستی بری.. خیلی گوش میکردم و اونروزم وقت رفتنت برای دل خودم پلی کردم تو ماشین

دستمو گذاشتم روی دستش روی دنده و گفتم

_اون لحظه آرزو میکردم که بگی نرو.. از خودم عصبانی بودم که گفتم برام بلیط بخر

_با اون حرفت به هم ریختم.. البته از وقتی که تو چتِ نگین گفتی عاشقم نیستی فکرشو میکردم که یه روزی بخوای بری.. ولی وقتی گفتی نتونستم تحمل کنم.. داغون شدم

_منم داغون بودم.. رفتم تو کافه مست کردم

_افرا من اونشب رفتم خونه ی ترانه.. نمیدونی نه؟

با تعجب نگاهش کردم و گفتم

_نه، نگفتی.. چرا رفتی؟

_خواستم از فکر تو فرار کنم.. خواستم مثل قبل ها که با زنا و دخترای زیادی رابطه داشتم، بازم سرمو با زنی گرم کنم و به رفتن تو فکر نکنم

با ترس گفتم

_با ترانه خواب…..

نزاشت سوالمو کامل کنم و گفت

_نه.. نتونستم.. نه قلبم نه جسمم نخواستش.. دستش که به تنم میخورد من دنبال تو میگشتم.. حتی نزاشتم ببوستم.. وقتی دیدم نمیتونم بهش دست بزنم و تحمل لمسش رو ندارم، از خونه ش زدم بیرون و بعدش تو زنگ زدی که بیام دنبالت

زل زدم به چشماش و با ناراحتی گفت

_ناراحت شدی؟.. دلم خواست بهت بگم و هیچ چیز مخفی نباشه بینمون

با عشق نگاهش کردم و گفتم

_من انقدری حالیم میشه که بدونم مردی که تو اون شرایط قرار بگیره، ولی زنی رو که آماده ست باهاش بخوابه پس بزنه و رد کنه، یعنی چی و چه کار شاقی کرده.. مهم نیست که رفتی خونش.. مهم اینه که یه زن در اختیارت بوده، جلوی چشمت، ولی تو نخواستیش و رفتی.. این یعنی اینکه قلبت و بدنت به من وفادار مونده.. حتی با اینکه فکر میکردی من دوستت ندارم و دارم ترکت میکنم بازم نتونستی با زن دیگه ای سکس کنی.. این خیلی برای من ارزش داره آهیر.. خوب شد که گفتی بهم

دستمو گرفت توی دستش و گفت

_بعد از اینکه عاشق تو شدم چشمم هیچ زنی رو ندید.. چشمای عسلی خوشگلت همیشه جلوی چشمم بود.. هیچ کسو جز تو نخواستم افرا

رسیدیم تهران و اون خونه ای که توش مثل دو تا همخونه زندگی میکردیم، برامون شد یه گوشه از بهشت..

آهیر اومد تو اتاق خواب پیش من.. و همه ی رویاها و آرزوهایی که تو اون خونه و حموم و اتاق خواب با آهیر تو سرم داشتم یک به یک به واقعیت مبدل شد..

پدر و مادرش فکر میکردن از آلمان برگشتیم و میگفتن چقدر این سفر بهتون ساخته و سرحالین..

و نمیدونستن که دلیل سرحالی و رنگ و روی خوبمون وصالمون بود و عشقی که بالاخره به زبون جاری شده بود..

یک روز بعد از برگشتنمون بود که به مادرم زنگ زدم تا بگم اومدیم و بریم دیدنشون..

ولی تلفن خونه رو جواب ندادن و شماره موبایل مادرم رو گرفتم..

مادرم با آه و ناله جواب داد و گفت

_بیمارستانم افرا

نگران شدم و تا گفتم چرا، بابام گوشی رو ازش گرفت و گفت

_سلام دخترم.. خوبی؟.. کی برگشتین؟

_سلام بابا.. دیروز.. مامان چش شده چرا بیمارستانین؟

_دو روزه بستریه مادرت.. چیزی نیست نگران نباش دکتر گفته بره خونه ولی خودش میگه درد داده و نمیره

_چی شده خب؟

_الاغ لگد زده بهش

با تعجب گفتم

_الاغ؟.. الاغ کجا بود بابا؟

آهیر نگام کرد و اشاره کرد که چی شده و من با خنده آهسته گفتم خر جفتک زده به مامانم..

بلند خندید و گفت دنیا دار مکافاته حاجی.. خنده مو به زور جمع کردم و بابام گفت

_یه یارویی با الاغ اومده بود تو محل نون خشک میخرید، مادرت عصبانی شد و گفت داد نزن اونم گوش نکرد، مادرت رفت تو کوچه داد و بیداد کرد سرش، یهو الاغه با لگد زد به شکمش

_آخ چه جایی هم زده.. طوریش که نشده؟

_نه فقط کبود شده و درد داره

_میخوای بیام بیمارستان؟

_نه دخترم دارم راضیش میکنم بریم خونه.. بعدا میای خونه میبینیمت

خداحافظی کردم ازش و رفتم تو اتاق پیانو پیش آهیر..

میخواست بره آموزشگاه و کیف و دفترش رو برمیداشت و با دیدنم دوباره خندید و گفت

_یعنی تا الان عدالت اینجوری برقرار نشده بود به جون خودم

زدم به شونه ش و گفتم

_خب دیگه توام، نخند به مامانم

خودمم میخندیدم و بغلم کرد و گفت

_راستی افرا.. مامانت خیلی میخواست عروسی بگیریم.. الان خودت دوست داری عروس بشی؟.. دلم نمیخواد حسرت چیزی تو دلت بمونه، اگه بخوای یه عروسی مفصل میگیریم

تو بغلش فرو رفتم و گفتم

_نه نمیخوام.. عروسی و لباس سفید و این چیزا برای من مهم نیست.. من اون چیزی رو که میخواستم بهش رسیدم.. دیگه حسرت هیچ چیو ندارم

گردنمو بوسید و گفت

_چی میخواستی تو زشتول؟

_سرمو بلند کردم و منم سیبک گلوشو بوسیدم و گفتم

_من از کل دنیا تو رو میخواستم.. فقط تو رو

لبامو با لباش شکار کرد و گفت

_منم فقط تو رو میخواستم.. میخواستم تلپ تلپ دنبالم راه بیفتی و هر جا میرم بیای جوجه اردک زشتم.. بالاخره آخر داستان جوجه اردک من یه قوی زیبا شد و مال من شد.. الان فقط دلم میخواد یه دختر داشته باشیم که چشمای تو رو داشته باشه.. مامانتم که خر لگد کرد، دیگه چی میخوام از این دنیا

چونه شو گاز گرفتم و گفتم میکشمت پدرسوخته.. آخی گفت و با خنده از دستم فرار کرد و منم دنبالش رفتم..

………………………….

در هرم نیازهای انسان، تنفس و خوردن و خوابیدن، و در مرحله ی بعدی امنیت، و موارد دیگه به ترتیب ذکر شده.. و نیاز به حمایت و پناه، جزو طبقه ی امنیت هست..

نیاز به حمایت شدن و پناه عاطفی، یک نیاز اساسی انسانه، نیازی که بنظر من، در رابطه، حتی از عشق بالاتره.. و یک عاشق زمانی کامل و واقعی هست که اول از همه، برای معشوقش پناه و حامی باشه..

آهیر.. کسی که به اندازه ی تمام بی کسی هام، پناه شد برام..

کسی که یه بار گفت حواسم بهت هست و هیچوقت به حال خودم رهام نکرد و مواظبم بود..

کسی که نگرانم میشد و براش مهم بودم..

این حس که فکر کنی برای کسی واقعا مهمی و کسی هست که از تموم بدیها و بیرحمی های آدمهای دنیا بهش پناه ببری و بدونی که مثل یه کوه محکم پشتته و هیچوقت تنهات نمیزاره، یه نیاز بزرگه..

من در پناه آهیر از انزوا و تنهایی خودم رها شدم و عشقی رو تجربه کردم که به زعم خودم نظیر نداشت..

کاش هر عاشقی بتونه قبل از هر چیز پناه و حامی باشه برای کسی که دوستش داره..
کاش هر کسی یکی رو داشته باشه تو زندگیش که بهش بگه نترس، حواسم بهت هست..

((پایان))

م.ابهام
نویسنده ی رمانهای “بر دل نشسته” و “گرگها”

سپاس فراوان از نسیم عزیز بخاطر زحماتش و پی دی اف رمان در پناه آهیر🌹
نسیم نازنینم ممنون که با صبر فوق العاده و مهربونی بی پایانت همراهیم کردی و یه رفیق واقعی بودی، خیلی عزیزی برام ❤

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان یک تو به صورت pdf کامل از مریم سلطانی

    خلاصه رمان:     سروصدایی که به یک‌مرتبه از پشت‌سرش به هوا خاست، نگاهش را که دقایقی می‌شد به میز میخ شده بود، کند و با رخوت گرداند. پشت‌سرش، چند متری آن‌طرف‌تر دوستانش سرخوشانه سرگرم بازی‌ای بودند که هر شب او پای میزش بساط کرده بود و امشب برخلاف تمام شب‌هایی که او خودش دوستانش را آنجا جمع

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کلنجار

    خلاصه رمان :       داستان شرحی از زندگی و روابط بین چند دوست خانوادگی است. دوستان خوبی که شاید روابطشان فرای یک دوستی عادی باشد، پر از خوبی، دوستی، محبت و فداکاری… اما اتفاقی پیش می آید که تک تک اعضای این باند دوستی را به چالش میکشد و هرکدام به نحوی با این مسئله و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان همقسم pdf از شهلا خودی زاده

    خلاصه رمان :       توی بمباران های تهران امیرعباس میشه حامی نیلوفری که تمام کس و کار خودش رو از دست داده دختری که همسایه شونه و امیر عباس سال هاست عاشقشه … سال ها بعد عطا عاشق پیونده اما با ورود دخترعموی بیمارش و اصرار عموش به ازدواج با اون همه چی رنگ عوض می

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رقص روی آتش pdf از زهرا

  خلاصه رمان :       عشق غریبانه ترین لغت فرهنگ نامه زندگیم بود من خود را نیز گم کرده بودم احساسات که دیگر هیچ میدانی من به تو ادم شدم به تو انسان شدم اما چه حیف… وقتی چیزی را از دست میدهی تازه ارزش واقعی ان را درک میکنی و من چه دیر فهمیدم زندگی تازه روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قصه عشق ترگل pdf از فرشته تات شهدوست

  خلاصه رمان :     داستان در مورد دختری شیطون وبازیگوش به اسم ترگل است که دل خوشی از پسر عمه تازه از خارج برگشته اش نداره و هزار تا بلا سرش میاره حالا بماند که آرمین هم تلافی می کرده ولی…. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان در حسرت آغوش تو pdf از نیلوفر طاووسی

  خلاصه رمان :     داستان درباره ی دختری به نام پانته آ ست که عاشق پسری به نام کیارشه اما داستان از اونجایی شروع میشه که پانته آ متوجه میشه که کیارش به خواهرش پریسا علاقه منده و برای خواستگاری از پریسا پا به خونه ی اونها میذاره اما طی جریاناتی کیارش مجبور میشه که پانته آ رو

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
109 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ARMY
ARMY
1 سال قبل

سلام عزیزم رمانت شگفت انگیز بود و من به شخصه خیلی قلمتو دوست دارم راستش من اول رمان خلسه رو همینجا خوندم و بعدش قصد خوندن در پناه آهیر رو داشتم ولی قبل شروع کردن یه کانالی توی سروش دیدم که همین رمان و پارت به پارت میزاره به اسم ازدواج با آقا دزده و من وسطای رمان متوجه شدم که رمان شمارو برداشته و دیگه ادامشو از اینجا خوندم چون رمان خوندن به قلم شما یه چیز دیگست✨✨واقعا خسته نباشی

......
......
1 سال قبل

سلام مهرناز جان
خواستم بهت بگم که یکی تو روبیکا رمانتو کپی کرده
اسمش کانالش هست رمان آقا دزده
و داره همین رمان رو پارت پارت بارگزاری میکنه

جاسم جاساز
جاسم جاساز
1 سال قبل

خیلی عالی و قشنگ بود 💗💗

SAMA
SAMA
1 سال قبل

خیلیییی عالییی بود واقعا ممنون من رمان بر دل نشسته هم خوندم عالی بود اما هنوز گرگها رو نخوندم که حتما یه روز میخونم چون رمان های شما همیشه بی نقص و پر آرامش

black girl
black girl
1 سال قبل

عالیی

آوینم
آوینم
1 سال قبل

عااالی بووود🤩😍
دمت گرم نویسنده جان

رمان خون
رمان خون
2 سال قبل

خیلی زیبا بود
به نظرم خیلی با احساس اون جدا شدن و وداع رو توصیف کردید.
من رمان غمگین خوندم ولی این رمان اشک منو درآورد

Sedna
Sedna
2 سال قبل

خیلی قشنگ بود🥺🥺✨💕

Par
Par
2 سال قبل

سلام
خیلی رمان عالی و قشنگی بود واقعا ممنون و امیدوارم بازم از این رمان های قشنگ بنویسین
من که هم باهاش خندیدم هم گریه کردم هم عاشقی
عالی بود🥲😍

asal
asal
2 سال قبل

عالی بود واقعا خسته نباشی من عاشق نوشته های شما هستم منتظرم برای رمان بعدیتون اون دو تا رمان قبلیتم خوندم

Raha
Raha
2 سال قبل
پاسخ به  asal

خیلی رمان قشنگی بود من تازه خوندمش ❤️💙
دست به قلمت عالیه

asal
asal
2 سال قبل

عالی بود واقعا خسته نباشی

Rooz
Rooz
3 سال قبل

رمان خیلی عالیییییی بود 😍
از اون رمانایی بود که آدم دوست داره بازم بخونه
خیلی خوشحال میشم بهم بگین دیگه چه رمان هایی نوشتین که اونارو هم بخونم🙃🙃🙂

Va
Va
3 سال قبل

ممنون نویسنده جذاب واقعا لذت بردم.🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷

مبین
مبین
3 سال قبل

نویسنده جان من همه رمانای خودت رو خوندم بیا رمان درست حسابی تو سایت معرفی کن بهم . مثل رمانای خودت باشه عالی باشه

مبین
مبین
3 سال قبل
پاسخ به  مبین

مرسییییییی♥

مبین
مبین
3 سال قبل
پاسخ به  مبین

چجوری میتونم رمانارو تو سایت پیدا کنم ؟

مبین
مبین
3 سال قبل
پاسخ به  مبین

سرچ کردم چند تا رمان میاره با اسمای مشابه . میشه مثلا یه کوچولو ازش بگی که مطمئن بشم برای خوندنش . مثلا رمان زیتون اون دخترس که بعد 9 سال برمیگرده ایران ؟ اینجوری از هرکدوم یه اشاره بزن من مطمئن شم ، مرسی واقعا خیلی مزاحمت شدم

مبین
مبین
3 سال قبل
پاسخ به  مبین

مرسیییییی خیلی لطف کردی بخدا ♡خیلی مزاحمت شدم . داستی تلگرام داری ؟ میتونیم اونجا در ارتباط باشیم ؟

مبین
مبین
3 سال قبل

دمت جیززززز
من تو دو روز این رمانو تموم کردم . عالی بود خسته نباشی فقط تو رو خدا رمان بنویس بازم . چه ذهن بزرگی داری 3 تا رمان نوشتی با موضوعات کاملا متفاوت ، واقعا ک قلمت خیلی گرمه ، امیدوارم موفق باشی، رمان نوشتی خبر بده ♡

مبین
مبین
3 سال قبل
پاسخ به  مبین

اره تموم کردم ولی خداییش بنویس من خیلی مشتاقم واس خوندنش ، مثل همه رمانات حتما یه موضوع متفاوت میشه ، راستی چند سالته ؟ این همه اطلاعات عمومی شعر اسم کتاب و اینا رو از کجا بلدی خیلی خوبه .
توصیحت درباره خدا یعنی بحثی که بین لیلی و آذر بود حرفا خبلی قشنگ بودن . خدا پشت و پناهت باشه

مبین
مبین
3 سال قبل
پاسخ به  مبین

موفق باشی ♡

ayliiinn
3 سال قبل

وووییییی مهنااااااا
ببخشید خواهر کامنتتو الان دیدم!

من تلگرام هستم تل داری؟
مهدیس چی؟

کنکور هم خوب بود فدات فعلا منتظر نتایجم

خودت خوبی؟؟؟؟؟

ayliiinn
3 سال قبل

مرسی مهری دکترا دوس!

aaaaa
aaaaa
3 سال قبل

سلام ابهام جون
رمان جدید مینویسی ؟

Satrina
Satrina
3 سال قبل

مهری سلام !
هستی؟؟

Satrina
Satrina
3 سال قبل
پاسخ به  Satrina

یکم حرف بزنیم
چند تا ازت سوال دارم
اهالی کسی هست بجز مهرناز رمان نوشته باشه؟

Fatima
Fatima
3 سال قبل

واقعاااا مثل دو تا رمان دیگه ات عااالی بود مهرناز جون دستت طلا و اینکه منتظر شاهکار بعدی اتم هستیم😁😍⁦❤️⁩⁦❤️⁩⁦❤️⁩

دسته‌ها
109
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x