رمان در پناه آهیر پارت ۸ - رمان دونی

رمان در پناه آهیر پارت ۸

_ببین برات سیب زمینی پختم که گشنه نمونی.. قدرمو نمیدونی

بلند شد و روی تخت نشست و گفت

_اشک اومد تو چشام با این حرکتت

_مسخره میکنی بیشور؟.. بگیر بخور

سیب زمینی هارو خورد و گفت

_خوب بود.. معده مو اذیت نکرد

_نوشابه رو هم باید ترک کنی.. معده ت رو اسیدی میکنه.. از فردا برات غذای خونگی میپزم تا حالت خوب بشه

چشماش گرد شد و گفت

_دوربین مخفیه؟

_نه.. میدونم خیلی احساساتی شدی ولی مجبورم فداکاری کنم بخاطر سلامتیت.. اگه تو بمیری من بازم باید برگردم خونه پدریم

_پس به فکر خودتی.. منو باش که فکر کردم نگران من شدی

_معلومه که بفکر خودمم.. چرا نگران تو بشم؟.. مامانت و یلدا جونت نگران تو بشن

_مامانم خیلی اصرار کرده که غذا بیاره برام ولی من قبول نکردم.. یلدا هم که فکر کنم اصلا نمیدونه من زخم معده دارم

_اون اگه بدونه هم عرضه نداره برات غذا بپزه

_چرا اینو میگی؟.. چیز بدی از یلدا دیدی؟.. کاری کرده که ازش خوشت نیومده؟

دلم نمیخواست دورویی و حرفهای اون روزشو به آهیر بگم.. نمیخواستم میونه شون رو به هم بزنم و آهیرو ناراحت کنم..

با شوخی گفتم

_نه بابا منظورم اینه که اون انقدر به خودش میرسه وقت نمیکنه برا تو غذا بپزه

دیگه چیزی نگفت و تکیه داد به تاج تخت.. پاهاشو دراز کرد و رو به من که یکم اونورتر روی تختش نشسته بودم گفت

_من دانشجوی پزشکی بودم.. اون کتابا هم کتابای درسیم هستن

هنگ کردم و گفتم

_دانشجوی پزشکی بودی؟!!.. دکترِ دزد؟

_نگفتم دکتر.. گفتم دانشجو

_پ چی شد؟.. چرا درستو تموم نکردی؟

_دیگه انقدر فضولی کافیته.. برا کتابا کنجکاو بودی گفتم راحت بشی

_خودم فهمیده بودما کتابای پزشکی هستن.. ولی باور نکردم تو اینهمه کتاب ثقیل داشته باشی

_دو برابر اینا بودن.. چهارشنبه سوری پارسال یه آتیش بازی خوشگل باهاشون ترتیب دادم

_کتابای به این ارزشمندی رو سوزوندی؟

_وقتی بدرد نمیخورن چه ارزشی دارن؟.. اینارم امسال با تو میریزیم تو آتیش و از روش میپریم

_دیوونه میدونی قیمت این کتابا چنده؟..لااقل بفروش

_خاطره ی خوبی ازشون ندارم.. نمیخوام تبدیلشون کنم به پول و خرج کنم.. فک نکنمم کسی بخره

_کتابای دست دوم بازار خرید و فروش خودشونو دارن.. بفروش گرونن

اینو که گفتم رفت تو فکر.. انگار راضی شده بود بفروشه..

_من میرم تو اتاقم، بشقاب کثیفتم خودت میبری میشوری

با لبخند نگام کرد و گفت باشه.. داشتم از اتاقش خارج میشدم که گوشیش زنگ خورد..

_بگو اصغر

اسم اصغر رو که شنیدم وایسادم.. نکنه همون اصغر نسناسی که همش به من میگفت بود.. کنجکاو شدم ببینم کیه و چی میگه..

یهو چنان دادی زد که دلم ریخت..

_گوه خورده.. مرتیکه ی پفیوز مفنگی.. الان میام دهنشو می…..

چشمام گرد شد و نگاش کردم.. انقدر عصبانی بود که حالت چشماش عوض شده بود..

_اصغر اعصاب منو ک….. نکن، په تو چیکاره ای که اون مرتیکه دست بلند کرده رو امیر رضا؟.. اون بچه چیزیش بشه به ولای علی هم تو رو میکشم هم اون دیوث ک…..و

فحشای جونداری میداد.. حتی منی که عاشق لات بازی و گنده گوزی بودم با فحشای آهیر یکم خجالت زده شدم..

ولی خیلی عصبانی بود و دستاش میلرزید.. شایدم یادش نبود که منم اونجام.. یا براش مهم نبود که بشنوم..

_قطع کن اومدم

طوری با عجله بلند شد که بشقاب از روی تخت افتاد و رفت در کمدشو باز کرد و شلوار جینشو برداشت..

دستش که رفت روی کمر شلوارکش سریع در رفتم..

میخواست شلوارکشو دربیاره و اصلا به حضور من توجهی نمیکرد لعنتی..

رفتم وسط هال وایسادم و بلند گفتم

_چی شده آهیر؟.. کسی طوریش شده؟

با هول و عجله از اتاق اومد بیرون و سوئیچ موتورشو از روی میز برداشت و گفت

_بعدا افرا.. بعدا.. الان باید برم

از خونه زد بیرون و من هاج و واج موهای پریشونشو از پشت سر نگاه کردم که به هم ریخته بود.. مثل دلش..

آهیر برای اولین بار اسممو صدا زده بود!

ساعت ۱ شب بود و هنوز برنگشته بود.. اولین بار بود که اینقدر دیر کرده بود و در کمال تعجب من نگرانش بودم!

منی که فکر میکردم اگه تا صبح هم نیاد برام مهم نیست و به کیف و حال خودم میرسم، امشب نگرانش بودم و دلم میخواست زودتر برگرده..صحیح و سالم..

موبایلش جا مونده بود از بسکه با عجله رفت و من هیچ کسو از دوستاش نمیشناختم که بهش زنگ بزنم و از آهیر خبر بگیرم..

بالاخره ۲ شب بود که کلید توی قفل چرخید و آهیر با قیافه ای پریشون و خسته اومد تو..

سریع از روی مبل بلند شدم و گفتم

_کجایی تو؟.. خوبی؟

نگاه خسته و گرفته ای به من کرد که دیدم چشمای قشنگ طوسیش قرمز شده و پریشونه..

کلیداشو پرت کرد روی میز و خودشم افتاد روی مبل..

_یه لیوان آب میدی؟

سریع رفتم آب آوردم براش و وقتی نزدیکش شدم و لیوانو دادم دستش، بوی الکل به بینیم خورد!

خوب نگاش کردم و متوجه شدم که مسته.. هیچوقت تو این مدت ندیده بودم مشروب بخوره یا مست باشه..

_مشروب خوردی با اون معده ی داغونت؟.. چته تو؟

سرشو تکیه داد به مبل و چشماشو بست و گفت

_یکم نور چراغو کم کن.. خودتم آروم حرف بزن سرم داره میترکه

لوستر هال رو خاموش کردم و چراغ آشپزخونه رو روشن کردم که نیمه تاریک باشه..

نشستم روی مبل روبه روش و گفتم

_نمیخوای بگی چی شده و امروز چه خبر بود؟.. نگران شدم اون ریختی زدی بیرون

یکم بعد چشماشو باز کرد و گفت

_امیررضا پسر نادره.. ۱۴ سالشه، نابغه ی ریاضیه.. یه بچه ی مظلوم و آرومیه که یکی از بنده های بدبخت خداست.. باباش نادر خیلی وقته که زندونه.. ننه ی جن…ش بعد از زندونی شدن نادر شوهر کرد و امیررضا رو با خودش برد خونه ی یه مرتیکه ی مفنگی.. نادر از من خواست حواسم به پسرش باشه.. منم قول دادم بهش که مواظبش باشم.. گذاشتمش مدرسه ی غیرانتفاعی و گفتم فقط درستو بخون و هر مشکلی داشتی به من بگو.. همش میرفتم بهش سر میزدم تا اینکه یه بار دیدم دور چشش کبوده.. صد تا دروغ ردیف کرد تا اینکه از زبونش کشیدم که ناپدریه کتکش زده

دستش که روی دسته ی مبل بود مشت شد و دیدم که اعصابش متشنجه..

یه قلپ آب خورد و ادامه داد

_رفتم سراغ ناپدریه و گفتم اگه فقط یه بار دیگه نوک انگشتش به امیر رضا بخوره مادرشو به عزاش مینشونم.. اصغرو مامور کردم که ششدانگ حواسش به امیررضا باشه.. همه چی آروم بود تا اینکه امروز مردک از خماری امیر رضا رو مجبور کرده بره براش مواد بگیره و همه ی پولاشم ازش گرفته.. اونم گفته پول کتابمه و نداده بهش که زیر مشت و لگد بچه رو کبود کرده

دلم از چیزی که شنیدم به درد اومد و حق دادم به آهیر که اونطوری عصبی بشه و بره سراغ مرده..

_طفلی.. الان چطوره؟.. دیدیش؟

_بردمش بیمارستان.. طوری زده که دو تا دنده ش شکسته.. رفتم بساط مرتیکه رو داغون کردم و انقدر زدمش که صدا سگ میداد.. زنگ زدم مامورا اومدن بردنش.. بعدشم رفتیم دخمه ی اصغر و چند پیک زدیم

_تو که یارو رو زدی لت و پار کردی دلت خنک شد، دیگه مست کردنت چی بود با این وضع معده ت؟

با بیحالی دستی به موهاش کشید..

_اگه نمیخوردم آروم نمیشدم.. تو که ندیدی چشمای اون بچه رو.. من آدمارو رو از چشاشون میشناسم.. میفهمم ذاتشونو.. غم دلشونو.. آهیر نیستم اگه بزارم اون مردک از زندون بیرون بیاد و بازم بالاسر امیررضا باشه

زندون که گفت یاد پدر امیررضا افتادم که انگار رفیق آهیر بوده..

_تو باباشو از کجا میشناسی؟.. چرا این بچه انقدر برات مهمه؟

بدون اینکه نگام کنه گفت

_همه کسایی که در حقشون ظلم شده برای من مهمن.. باباشم از زندون میشناسم

با حیرت نگاش کردم و گفتم

_از زندون؟.. تو مگه زندون بودی؟

نگاه سردی بهم کرد و بلند شد بره تو اتاقش..

نتونستم جلوی زبون نیش دارمو بگیرم و زمزمه کردم

_یادم نبود دزدی، و زندون برات یه چیز عادیه

صدامو شنید و سرشو برگردوند و نگام کرد.. تو نگاهش یه درد و دلخوری دیدم که بدجور پشیمون شدم از حرفم..

با پشت خمیده رفت تو اتاقش و من یاد اونوقتا افتادم که از جلوی مدرسه مون رد میشد و من فکر میکردم این پسره چرا با شونه های افتاده و کمر خم راه میره.. چرا حال نداره قدشو صاف کنه.. چه دردی رو دوششه که اینقدر سنگینه..

و امشب خودم با حرفم باری شده بودم روی دوشش..

رفتم توی اتاقم ولی نتونستم بخوابم.. ناراحت بودم که باهاش تلخی کردم..
با اینکه دزد بود و من حرف ناحقی بهش نزده بودم ولی بازم از خودم ناراحت بودم..

بلند شدم و رفتم تو اتاقش.. نیم ساعتی گذشته بود و خدا خدا کردم نخوابیده باشه و بتونم ازش معذرت خواهی کنم..

دو تقه به در زدم و رفتم تو..

روی تختش با همون لباسای بیرون دراز کشیده بود و یه دستشو گذاشته بود روی پیشونیش و سیگار میکشید..

بدون نگاه کردن بهم گفت

_چیزی میخوای؟

رفتم نزدیکش و گفتم

_شرمنده.. من یه الاغم

دستشو از روی چشماش برداشت و نگام کرد.. چند ثانیه ای بدون حرف به هم نگاه کردیم تا اینکه نیم خیز شد و تکیه داد به تاج تختش و گفت

_بشین

انگار میخواست چیزی بگه.. با فاصله ازش نشستم روی تختش و نگاهش کردم..

یکم به سقف نگاه کرد و گفت

_من دزد نبودم.. دزدم کردن

معنی حرفشو نفهمیدم، گیج نگاهش کردم که چشماش بازم ترسناک و سخت شد و گفت

_۲۰ سالم بود.. دانشجوی پزشکی بودم.. رشته ای که همه ی عمرم تلاش کرده بودم قبول بشم و شدم.. زندگیم درسم و موسیقی بود و یه بچه ی صاف و ساده بودم.. دوستی داشتم که از دوران راهنمایی باهم بودیم.. فرزاد.. خیلی قبولش داشتم.. اگه فرزاد میگفت ماست سیاهه میگفتم لابد سیاهه چون فرزاد میگه.. با هم کنکور دادیم، هردومون پزشکی میخواستیم، ولی اون قبول نشد.. بعد از کنکور رفتارش عوض شد.. ولی من بیشتر باهاش میگشتم تا غصه نخوره و میگفتم سال بعد حتما توام میای دانشکده ی ما

طوری تعریف میکرد که انگار داره با خودش حرف میزنه و غرق گذشته ش شده بود..

توجهم خیلی جلب شده بود چون اولین بار بود که آهیر راجع به خودش و زندگیش حرف میزد..

همش با خودم درگیر بودم که یه دانشجوی پزشکی و در عین حال موزیسین، چطور دزد شده..
ولی حرفی نزدم تا خودش تعریف کنه..

_همیشه با فرزاد و دوستاش بودم و باهاش خیلی حال میکردم تا اینکه یه شب گفت بریم مهمونی خونه ی یکی از دوستاش.. وقتی رفتیم دیدم یه خونه ی مجلله ولی تاریکه و خبری از مهمونی نیست.. اول شب فرزاد زنجیرمو ازم خواسته بود و گفته بود بده تو پارتی من بندازم دور گردنم، منم بدون چون و چرا باز کردم و دادم بهش.. یه زنجیر طلا بود که مدالی به شکل شعله ی آتیش داشت و روش اسمم حک شده بود

_معنی اسمت آتیشه…

_آره.. آهیر یعنی آتش.. یه اسم کردیه که مامانم خوشش اومده و گذاشته روم.. میگن اسم هر کسی تقدیرش میشه.. و من سوختم تو آتیش

دلم از دردی که تو کلامش بود به درد اومد و گفتم

_اونشب چی شد؟

_اونشب فرزاد به من گفت که پارتی کنسل شده و خبر نداشته.. و منو فرستاد که برم خونه.. وقتی من رفتم خودش با دوستش اون خونه رو لخت میکنن و ظاهرا به دختر سرایدار تعرض میکنن.. وقتی باباهه دختره رو پیدا میکنه لباساش پاره پوره بوده و جیغ میزده.. مامورا پرسیدن کی این کارو کرده، دختره هم گفته تازه با پسری به اسم آهیر دوست شدم و میخواست بهم تجاوز کنه.. دزدی هم کار اونه!

با چیزی که شنیدم انگار خون توی رگام یخ بست.. با چشمای از حدقه دراومده گفتم

_مگه میشه؟!.. به این راحتی همه چیو انداختن گردن تو؟

پوزخند تلخی زد و گفت

_میشه.. وقتی یه آدم بد، بخواد بدی کنه به کسی، خیلی کارا میتونه بکنه.. زنجیر من تو اتاق دختره پیدا شد و یه گوشی موبایل که اثر انگشت من روش بوده و دختره گفته آهیر بهم داده که باهم حرف بزنیم.. گوشی رو یه روز پیش فرزاد داده بود دستم و گفته بود تو سردرمیاری یه نگاهی بنداز ببین گوشی خوبیه یا نه

قلبم فشرده شد از ظلمی که در حق آهیر شده بود و با دلسوزی نگاش کردم تا ادامه بده..

_فکر همه جاشو کرده بود.. حسابی برنامه ریزی کرده بود تا منو گناهکار جلوه بده.. حسادت و ذات بد، وقتی هر دو با هم در وجود یه آدم جمع بشه خیلی خطرناک میشه.. فرزاد سالها بوده که به من حسادت میکرده و منِ ساده نمیفهمیدم و جونمو برای رفاقتمون میدادم.. ولی اون از پشت بهم خنجر زد.. زخمی بهم زد که زندگیمو آرزوهامو همه چیمو ازم گرفت

پر از غم بودم و نمیدونستم چی باید بهش بگم و فقط با بغض نگاهش میکردم.. سیگار دیگه ای روشن کرد و سکوت کرد.. کمی بعد بدون نگاه بهم با صدای گرفته ای گفت

_پاشو برو بخواب دیروقته

ولی من دلم میخواست بقیه شو هم تعریف کنه.. قصه زندگی پرغصه ی آهیر دلمو آتیش زده بود و میخواستم همه شو بدونم..

_یه ذره م خواب ندارم.. اگه توام خوابت نمیاد بقیه شم بگو.. دوس دارم بدونم چی کشیدی

پک عمیقی به سیگارش زد و چشمای قرمز شده ش رو بست و گفت

_مگه با گفتنش میتونی بفهمی چی کشیدم.. چی کشیدم وقتی مامورا اومدن خونمون و دست بسته بردنم

چشماشو باز کرد و ته سیگارشو با حرص توی جاسیگاری له و خاموش کرد..

_چی کشیدم وقتی پیش پدر و مادر و خواهرم گفتن به جرم دزدی و تعرض به ناموس میبریمش.. گیج و منگ بودم و بیخبر از همه جا، که بابام جلوشون وایساد و گفت دقیق توضیح بدین جریان چیه اینجوری که نمیشه.. وقتی جریانو گفتن تازه فهمیدم فرزاد چه پاپوشی برام دوخته و آه از نهادم براومد.. ولی بدترینش وقتی بود که بابام نگاه بدی بهم کرد و راهو باز کرد تا مامورا بیان بهم دستبند بزنن.. طوری نگام کرد که انگار به یه آشغال کثیف نگاه میکنه.. طوری نگام کرد که انگار من پسرش نبودم و منو نمیشناسه.. ولی مادرم خودشو هلاک کرد که پسر من همچین کاری نمیکنه.. باور نکرد.. ولی بابام بدون اینکه فرصتی برای دفاع از خودم بهم بده قضاوتم کرد و حکممو برید

پس بخاطر این بود که آهیر دل خوشی از باباش نداشت و روز خواستگاری وقتی باباش گفت من پسرمو تضمین میکنم، پوزخند زد..

_از دانشگاه اخراجم کردن و محکوم به دوسال حبس شدم.. تازه توی دادگاه بود که اون دختره رو دیدم.. نمیدونم فرزاد بهش پول داده بود یا دوست دخترش بود، دختری که با شهادت دروغش زندگیمو از من گرفت.. و فرزاد.. و بابام.. کسایی که رو پیشونیم مهر دزد زدن

بغضی که گلومو فشار میداد تبدیل به گریه شد و اشکام از چشمام سرازیر شد..

چی کشیده بود این آدم.. درد و غمی سنگین تر از اتهام و گناه ناکرده هم بود تو این دنیا؟.. نه نبود..

تازه فهمیدم اون غمی رو که کمر پسر جذاب و خوشقیافه ی دوران دبیرستانمون رو خم میکرد و سیگار رو به سیگار پیوند میزد و همیشه تو عالم خودش غرق بود..

خم شد و با نوک انگشتش اشکمو از روی گونه م پاک کرد و با یه لبخند تلخ گفت

_مردا گریه نمیکنن پسر

مثل خودش خنده ی تلخی کردم و گفتم

_خیلی بد کردن باهات رفیق

دوباره سیگاری روشن کرد که خدا میدونه چندمین سیگارش بود و گفت

_آره.. خیلی بد

_چطور تحمل کردی؟.. خونواده ت برای آزادیت کاری نکردن؟

_مادرم چندباری اومد و رفت و خیلی تلاش کرد که بیگناهیمو ثابت کنه.. ولی دلایل خیلی محکمی بر علیه من وجود داشت ، و بعدها هم بابام مانعش شده بود و نزاشته بود بیاد.. چطوری تحمل کردنش رو هم فقط خودم میدونم و خدای خودم.. ۲۰ سالم بود.. بچه بودم.. وقتی بردنم تو زندون بین خلافکارایی که اکثرشون گنده لاتایی بودن که با دیدنم نگاههای کثیفی بهم کردن، یادم نمیره که چهار ستون تنم از ترس لرزید

دست مشت شده ش و رگهای برجسته ی گردنش که نشون میداد با یادآوری ده سال پیش چقدر تحت فشاره، حالمو بد کرد..

چشمامو بستم و حتی تصور زجری که آهیر کشیده بود هم غیر قابل تحمل بود..

_مردایی که خیلی از من بزرگتر بودن، لحظه ی ورودم برام نقشه کشیدن و یکیشون که معلوم بود تو زندون قدرتی داره و خیلیا ازش حساب میبرن بهم چشمک زد و زبونشو کشید روی لبهای کثیفش.. از هیبت زشت و کریهش و از فکری که توی سرش بود کم موند از پا بیفتم و نقش زمین بشم که کسی بازومو سفت گرفت.. ندیدم کیه ولی از ترسی که تو چشمای اون مرد کثیف مقابلم دیدم فهمیدم هر کسی که هست اون آدم ازش حساب میبره

دلم برای آهیر ۲۰ ساله که سنی نداشت و مثل یه دختر، خوشگل بود و مثل یه بره افتاده بود بین گرگهای درنده، آتیش گرفت و بازم اشکام با حجم بیشتری از چشمام روون شد..

پک عمیقی به سیگارش زد و حس کردم تو چشمای اونم هاله ای از اشک دیدم..

چه دردی داشت این آدم و من نمیدونستم..
اشکامو پاک کردم و با فین فین گفتم

_کی بود که دستتو گرفت؟

_سالار…… مردی بود که دستمو اونروز گرفت و دو سال تموم مثل کوه پشت شد برام.. مردی که پدری کرد در حقم و الانم اونو پدر میدونم.. همونروز حامی من شد و چو انداخت تو زندون که اگه کسی به این پسر نگاه بد بکنه با سالار طرفه.. اگه اون نبود خدا میدونه چه بلاهایی سرم میومد و شایدم همون روزا از ترس خودمو کشته بودم.. تو که نمیدونی زندان چه جهنمیه برای یه پسر کم سن و سال و ساده

از اینکه کسی تو اون جهنم پیدا شده بود که از آهیر حمایت کنه دلم پر از خوشی شد و گفتم

_مگه سالار کی بود‌ که ازش میترسیدن؟

_اسم خودش کریم بود.. ولی انقدر لوطی و بامرام بود و به خیلیا خوبی کرده بود که از جوونی بهش لقب سالار داده بودن.. یه روز داستان اونم برات تعریف میکنم.. الان انقدر حرف زدم که مستی از سرم پرید

لبخند خسته و تلخی زد بهم و منم لبخند زدم بهش.. نگاهم به آهیر ۱۸۰ درجه تغییر کرده بود و حس محبتی بهش توی دلم داشتم که دلم میخواست بلند بشم و محکم بغلش کنم.. دلم میخواست باهاش همدردی کنم.. ظلمی که بهش کرده بودن وحشتناک بود..

از روی تختش بلند شدم و رفتم جلوتر کنارش وایسادم و سرشو بغل کردم..

مثل دختری که پسری رو بغل کرده نبود بغلم.. مثل دوستی بود که دوست زخمیش رو بغل کرده..

چند ثانیه ای تو همون حال موندیم و آهیر دستمو با محبت فشاری داد و آروم گفت

_برو بخواب بچه

بدون اینکه نگاهش کنم و یا حرفی بزنم ازش جدا شدم و از اتاقش خارج شدم..

تا طلوع خورشید نخوابیدم و بخاطر بلایی که سر آهیر آورده بودن غصه خوردم..

دلم میخواست یه شب دیگه بشینم پای حرفاش و بقیه شو ازش بپرسم..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.3 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان روابط
دانلود رمان روابط به صورت pdf کامل از صاحبه پور رمضانعلی

    خلاصه رمان روابط :   داستان زندگیِ مادر جوونی به نام کبریاست که با تنها پسرش امید زندگی می‌کنه. اونا به دلیل شرایط بد مالی و اون‌چه بهشون گذشت مجبورن تو محله‌ای نه چندان خوش‌نام زندگی کنن. کبریا به‌خاطر پسرش تو خونه کار می‌کنه و درآمد چندانی نداره. در همین زمان یکی از آشناهاش که کارهاش رو می‌فروخته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ایست قلبی pdf از مریم چاهی

  خلاصه رمان:     داستان دختری که برای فرار از ازدواج اجباری با پسر عموی دختر بازش مجبور میشه تن به نقشه ی دوستش بده و با آقای دکتری که تا حالا ندیده ازدواج کنه   از طرفی شروین با نقشه ی همسر اولش فاطی مجبور میشه برای درمان خواهرش نقش پزشکی رو بازی کنه که از خارج از

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دژبان pdf از گیسو خزان

  خلاصه رمان :   آریا سعادتی مرد سی و شیش ساله ای که مدیر مسئول یکی از سازمان های دولتیه.. بعد از دو سال.. آرایه، عشق سابقش و که حالا با کس دیگه ای ازدواج کرده می بینه. ولی وقتی می فهمه که شوهر آرایه کار غیر قانونی انجام میده و حالا برای گرفتن مجوز محتاج آریا شده تصمیم

جهت دانلود کلیک کنید
رمان ازدواج با مرد مغرور

  دانلود رمان ازدواج با مرد مغرور خلاصه: دختر قصه ی ما که از کودکی والدینش را از دست داده به الجبار با مردی مغرور، ترشو و بد اخلاق در سن کم ازدواج می کند و مجبور به تحمل سختی های زیاد می شود. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم

  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه میزنم و !از عشق قدرت سالوادرو داستان دختریست که به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تو فقط بمان جلد دوم pdf از پریا

  خلاصه رمان :   شیرین دختر سرهنگ سرلک،در ازای آزادی برادر رئیس یک باند خلافکار گروگان گرفته میشه. درست لحظه ای که باید شیرین پس داده بشه،بیگ رئیس باند اون رو پس نمیده و پیش خودش نگه می داره. چی پیش میاد اگر بیگ عاشق شیرین بشه و اون رو از نامزدش دور نگه داره؟       به

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
56 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نگین
3 سال قبل

دستمریزاد ب قلم زیباتون😍

Hasti
Hasti
3 سال قبل

خسته نباشی مرسی از رمان خوبت ازش حسای خوب میگیرم🧡💛

Hasti
Hasti
3 سال قبل
پاسخ به  Hasti

🧡

نگین
3 سال قبل

راستش قیافه وشخصیت آهیرخیلی به یکی ازعززترین آدم های زندگیم شباهت داره ومن برای همین بیشتر ب رمانتون علاقمند شدم

نگین
3 سال قبل
پاسخ به  نگین

عزیزترین‌*😉

نگین
3 سال قبل
پاسخ به  نگین

اونوآدم جذاب عشقمه😉اماخب اون مثل آهیر سختی نکشیده

نگین
3 سال قبل
پاسخ به  نگین

امیدوارم😊ممنون

نگین
3 سال قبل

سلام روزتون بخیر
من دوتارمان قبلی شماروخوندم وخیلی لذت بردم وبیصبرانه منتظرپارت جدیدهستم
فقط لطفا اگرمیشه عکس افرا رو هم بزارید که بیشتر باشخصیت های رمانتون آشنا بشیم

نگین
3 سال قبل
پاسخ به  نگین

مرسی عزیزم😘

Hani
Hani
3 سال قبل

مهری جون سه روز شداااااا

فاطمه ی مظلوم
فاطمه ی مظلوم
3 سال قبل

ادمیین قشنگمم تو که واسه خاطر مهراد زودتر پارت هشتو اپلود کردی ،نمی خوای به خاطر من تازه وارده مظلووومم😌🙈پارت 9 رو یه روز زودتر بزاری ؟؟روح منم شاد کن دیگهه لطفااا:)))

گیسو*
گیسو*
3 سال قبل

زیادی دیر رسیدم☺💔
عالیی بود

گیسو*
گیسو*
3 سال قبل
پاسخ به  گیسو*

تا باشه از این زودتر از موعد ها😂😅

گیسو*
گیسو*
3 سال قبل
پاسخ به  گیسو*

راستی یادم رفت بگم من دیروز رمان بر دل نشسته رو تموم کردم
خیلیی قشنگ بود پایانش خیلی جذاب بود

گیسو*
گیسو*
3 سال قبل
پاسخ به  گیسو*

ماشاءالله خیلی دست به قلمت عالیه😊

گیسو*
گیسو*
3 سال قبل
پاسخ به  گیسو*

😊❤❤

MamyArya
MamyArya
3 سال قبل

فدات بشم مهری جونم. اره حتما قبل از کاری ازت مشورت میگیرم ولی باتوجه ب همون شخصیت رنگارنگه ممکنه رو تو انجام بدم ی نتیجه داشته باشه رو اونم انجام بدم اون روز رو مد کج خلقی باشه و بزنه احساسمو ب فنا ببره😆😆😆😆😆
کلا غیر قابل پیش بینیه یهو میبینی بی دلیل کج خلق میشه باز بی دلیل اروم میشه گاهی وقتا این کاراش منو ب مرز دیوانگی میبره بعد بعضی وقتا مث ی بره آروم و سر ب زیر میشه انقد ک میگم خدایا این بره مظلوم همون گرگه پریروزیه ینی😆😆😉😉😉😉 برعکس خودم ک خیلی ثبات شخصیتی دارم و معمولا ی جورم اون ی جورمم معمولا شاد بودن و پرانرژی بودن و خوش خنده بودن ومهربونیه ک تو هر شرایطی نمیتونم کنارشون بذارم فک کنم دقیقا مکمل هم هستیم😜😆😆😆

MamyArya
MamyArya
3 سال قبل
پاسخ به  MamyArya

قربون تو بشم خانوم رنگارنگ 😘😘😘😘😘😘
عشق منی آجی جونم فدایی داری 💋💋💋💋💋💋❤❤❤❤❤

یه بنده خدا
یه بنده خدا
3 سال قبل

فرانتس کافکا : قلب خانه‌ای است با دو اتاق خواب .
در یکی ، رنج زندگی می کند و در دیگری ، شادی . نباید خیلی بلند خندید و گرنه رنج در اتاق دیگر بیدار می شود .
یانوش : شادی چطور ؟ از سر و صدای رنج بیدار
نمی شود ؟
فرانتس کافکا : نه ، گوش شادی سنگین است ، صدای رنج را در اتاق مجاور نمی شنود .

یه بنده خدا
یه بنده خدا
3 سال قبل
پاسخ به  یه بنده خدا

فدات نازی جونم 🤗😘😘😍😍
خواهش کی کنم اگر دیر شد هم ببخشید اخه بیرون بودم و تایپ کردنم هم آرومه 😁
خیلی خوشحالم که خوشت اومد 😍

یه بنده خدا
یه بنده خدا
3 سال قبل
پاسخ به  یه بنده خدا

می کنم *

یه بنده خدا
یه بنده خدا
3 سال قبل
پاسخ به  یه بنده خدا

😌مخلصیم ابجی نازی 😁😎ما اینیم دیگه 😁
.
اصلا هم زحمت نبود من از انجام دادن کاری برای تو لذت میبرم 😘😍😘
.
راستی نازی جونم اگه آهی خواست برای افرا دستبندی چیزی بگیره بهم بگو یه چیز خیلی جالب هست 😁

یه بنده خدا
یه بنده خدا
3 سال قبل
پاسخ به  یه بنده خدا

ارادت داریم 😘😍😎
.
اره دستبند 😁😂
.
راستی نازی ایدی روبیکا آبان میدی ندارمش مال شادش و دارم ولی فکر کنم پاک کرده نگرانیم دلم براش تنگیده 🥺

یه بنده خدا
یه بنده خدا
3 سال قبل

کاش می شد آدم اندوه را از پنجره بیرون بریزد

# فرانتس کافکا

یه بنده خدا
یه بنده خدا
3 سال قبل

نباید به سخنان آقایان زیادی اعتماد کرد ؛
آنها عادت دارند که حرف های دلپذیر بزنند ،
اما حرف هایشان کم معنا یا بی معناست ؛
هنوز کلمات از دهنشان بیرون نیامده فراموش می شود ، البته مردم همیشه آماده‌‌اند تا دفعه‌ی بعد دوباره گول بخورند

# فرانتس کافکا _ قصر

یه بنده خدا
یه بنده خدا
3 سال قبل

اگر غمگین در مقابل تو بایستم و از غمم برایت بگویم ، تو چه میفهمی ؟
همچنان وقتی که برای تو از جهنم می گویند ،
ایا تو گرما و دردناک بودن آن را درک خواهی کرد ؟

# فرانتس کافکا

یه بنده خدا
یه بنده خدا
3 سال قبل

فقط بخواب ، بخواب !
تنها در خواب می توان در میان ارواح نیکوکار بود ؛ بیداری زیاد مرگ را به همراه می آورد .

# فرانتس کافکا _ نامه به فلیسه

یه بنده خدا
یه بنده خدا
3 سال قبل

عزیز دلم ، نمی توانی تصور کنی که چگونه زندگی را با فشار از لابه‌لای نامه های تو بیرون می‌کشم …

# فرانتس کافکا _ نامه به فلیسه

یه بنده خدا
یه بنده خدا
3 سال قبل

بله مانع هست ، شک هست ، سرخوردگی هست ، اما اینها همان طور که قبلا همه مان می دانستیم به معنای آن است که تو چیزی را بدون پرداختن بهایش گیر نمی آوری و باید برای هر چیز جزئی بجنگی . این دلیل بیشتری است برای آنکه به جای افسرده بودن ، سربلند باشی .

# فرانتس کافکا _ قصر

یه بنده خدا
یه بنده خدا
3 سال قبل

من تنها با عشق به تو وابسته نیستم ، سهم عشق خیلی زیاد نیست .
عشق شروع دارد ، می اید ، می گذرد ، دوباره می اید ؛
ولی این نیاز ، که با آن کاملا به وجود تو زنجیر شده‌ام ، این باقی می‌ماند .

# فرانتس کافکا _ نامه به فلیسه

یه بنده خدا
یه بنده خدا
3 سال قبل

شاید این نیز واقعا عشق نباشد که من بگویم تو برایم از همه چیز محبوب تری ، عشق در نظر من آن است که تو خنجری هستی که من در درون خویش می چر‌خانم …

# فرانتس کافکا _ نامه به میلنا

یه بنده خدا
یه بنده خدا
3 سال قبل

همزمان هم کوبنده‌ی چکشم و هم میخ میلنا

# فرانتس کافکا _ نامه به میلنا

یه بنده خدا
یه بنده خدا
3 سال قبل

قلبم دیگر نمی تپد ، فقط عضله‌ای است که زور
می زند

# فرانتس کافکا _ نامه به فلیسه

یه بنده خدا
یه بنده خدا
3 سال قبل
پاسخ به  یه بنده خدا

فدات نازی جونم😍😍
یدونه نازنازی بیشتر ندارم که 😍😍😘😘😘😘
من برای خوشحالی رفیق جونم هر کاری بتونم میکنم 😁😌🤗😘😘
هنوز هم هست کم کم میزارم 😉
خوشحالم که خوشت اومد 😍

یه بنده خدا
یه بنده خدا
3 سال قبل

تا مدت ها اشتباه تو این بود که اغلب به آنچه
بین ما ناگفته مانده بود اشاره می کردی .
آنچه کم بود حرف نبود ،
باور بود .

# فرانتس کافکا _ نامه به فلیسه

یه بنده خدا
یه بنده خدا
3 سال قبل
پاسخ به  یه بنده خدا

😍😍😍

دسته‌ها
56
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x