_واقعا ؟ازدواج کنیم؟!
_نه
_به خانوادت معرفیم کنی؟
_نه
دلارای یک قدم جلو آمد:
_بهم خیانت نکنی؟
با دخترای دیگه نباشی؟
دست روم بلند نکنی؟
تحقیرم نکنی و اینکه تسلیمتم رو تو سرم نکوبی؟
تهدیدم نکنی؟
منو فقط بخاطر ارضای هوست نخوای؟
قبل اینکه ارسلان بتواند جواب دهد با تمام وجود جیغ زد:
_نه نه نه! می بینی؟ جواب همش میشه نه
تو منو میخوای چون من رفتم
میخوای چون پست زدم
میخوای تا داشته باشیم و وقتی دلتو زدم خودت از زندگیت پرتم کنی بیرون
ولی من اجازه نمیدم
ارسلان تیز نگاهش کرد
باورش نمیشد این همان دختریست که
برهنه در آغوشش تسلیم میشد
هنوز هم به خودش ایمان داشت
میتوانست رامش کند
فقط نه در اینجا و نه در این وقت کم
نه زمانی که مادرش تماس گرفته و گفته هفتهی دیگر عروسی هومن است و او هم شرکت کند!
_فکر میکنی وضعت قراره با هومن بهتر بشه؟
هومن خشتک خودشم نمی تونه بالا بکشه
تنها کاری که یاد داره ما*لیدن واسه حاجیه
_دست از سرم بردار ارسلان
ارسلان بازویش را گرفت و با خشونت جلو کشیدش
صورت هایشان تنها چند سانتی متر باهم فاصله داشت
_باور کنم ؟
نگاه دلارای برای ثانیه ای ناخواسته سمت لب هایش کشیده شد
ارسلان که انگار جواب سوالش را گرفته باشد با پوزخند رهایش کرد
دلارای همانطور که عقب عقب می رفت زمزمه کرد:
_بهش همه چی رو میگم
نمیخوام شبیه تو باشم
نمیخوام دل کسی رو بشکنم
نمیخوام تو زندگیمون حس کنه تحقیر شده
نمیخوام بهش خیانت کنم ارسلان
نمیخوام شبیه تو باشم……
گفت و دوان دوان دور شد
————————–
ده روز گذشته بود
مادرش با شنیدن خبر خوشحال بود
از اینکه تک دخترش را هر چه زودتر عروس کند ذوق داشت
دلارای حس میکرد با توجه به دردسر های اخیر بیشتر دلش میخواهد خیالش را راحت کند تا اینکه او را در لباس عروس ببیند
داراب با شنیدن رضایتش برای ازدواج
تنها با پوزخند خداروشکر بلندی گفته بود
پدرش اما اخم کرده بود
که زود است
که تصمیمش با عجله گرفته شده است
که هنوز خوب هومن را نمی شناسند
اعتراض کرده بود و دلارای می دانست
حاج خانوم قانعش میکند
مروارید خانم و حاج ملک شاهان اما سر از پا نمی شناختند
دلش به حال مروارید می سوخت
هومن را مثل پسر خودش دوست داشت
و به هنگامه هم می رسید غافل از اینکه ثمرههای خیانت شوهرش هستند
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز ۵ / ۵. شمارش آرا ۲
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
هیچی بعید نیس ناممکنترین چیزا هم ممکنه
آه اه اشکم در آمد خداوندا مروارید سر از پا نمیشناسد میخواهد از شوق و ذوق بگرید پدر مانند بتل سیه آنجا نشسته به در مینگرد برادر در دلش عروسیست آخر میرود سراغ دختر بازی هایش فقط دلارای بق کرده است که میخواهد بپرد 😲😲😲
یعنی آدم حرصی میشه همینجوری کمه
وقتی می خوای بخونیش اصلا یادت میره موضوعش چیه 🤦🤬
عزیزان😊😊
یک نفرررررررر اسم نویسنده دلارای رو بگه من کارش دارمممم
میخوام با این کفش پاشنه بلند خدمتش برسم.👡
ب نظر من دلارای به هومن قضیه رو میگه وهومن عصبانی میشه اما چون عاشقه ولش نمیکنه ودر آخر ازش سوال میکنه هنوز دوسش داری
پارت ۱۰۸ :
۱۰ روز دیگر دوباره گذشت و دلارای همش چشاش پف بود و فقط فکر دل هومنِ خدا زده و دل خودش ک ارسلان پدر سگو دوست داره بود ….
دوباره ی هفته دیگر مث برق و باد گذشت ….
گذشت …
و دوباره گذشت ….
و رسید روز عروسی ……….
دلارای نگاهی در اینه ارایشگاه کرد و خودش رادید و دید ک چه جوووونی شده است و ناراحت شد ک هومن چقد در به دره و ارسلان چقدر سگه
هومن اومد دنبال دلارای و عاشق و شیفته ترو مجنون تر و خلاصه همه چی تر از قبل شد …
ارسلان ب دلی پیام داد : برگرد ! برگرد ! تروخدا برگرد ! برگد میگمتتتتتت ، آقاااا همین ی دفعههه ، برگردددد
دلی دوباره دلش لرزید
با هومن در ماشین نشستند ک گوشی دلارای برای بار هزارم زنگ خورد و در اخر ک قطع شد گوشی هومن زنگ خورد
هومن جواب داد و از شنیدن حرفای پشت خط شکه شد و غش کرد و پس افتاد! بعد دلارای …
تا پارت بعدی خدایار و نگه دارتان 🤌🏻🤲🏻🙂
🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣
خدا یارت..
کولاک کردی واقعا با این پارتت نظر منم همینه. 🤣🤣✌🏻😎
😂😂😂😂😂🤌🏻
🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣 دمت گرم ♥️ولی این پارتی که نوشتی دیجی ماله ماه آینده اس تا نویسنده به عروسی برسه یک ماهی طول میکشه 🤣🤣
خداییی دمت گرم تو بهتر از نویسنده مینویسی کاش نویسنده ادامه داستان رو واگذار کنه به تو ،والا
جررر راست میگی 🤣😂😂 ببینین من چقدی خووووبم تا پارت ی ماه اینده رم براتون میگم 🤣🤣🤣🤣
خواهش میکنم خواهش میکنم 😌😌🤣🤣💋💋🍒
نه ، اتفاقا براتون غیر منتظره اس
عه ، شما نویسنده دلارایید ؟؟
بچهاااا بریزید رو سرششششششش
حملهههههههه🔪🔪🔪🔪🔨🔨🪓🪓🪓⚒⚒⚒🗡🗡🗡🗡🛠🛠🛠🛠🛠⚔⚔⚔⚔🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤌🏻🤌🏻
ن نویسنده رسپینا ست ولی ب امور نویسندگی وارده😂😂
اما این هانیم مشکوکه هاااااا
اصا توام مشکوکییییی
فاطیییی
بخدا زیراب بریدااا میزنمتووون🗡🗡🗡🤣🤣🤣
عجب ادم گااویه البته ببخشید اما اینکه همین ی رمانم نمیتونه درست پارت بده اونوقت دوتا همزمان داره مینویسه ؟؟🔪☹😐😐😐😐😐😂😂😂😂😂😂😂
اون یکیم دنبال میکنی؟؟
اونم ۴ خط بیشتر پارت نمیده😂
ایششش آره متاسفانه 🗡😂
غیر منتظره واسه زمانی قشنگه چهار خط بیشتر بنویسین ن بعد از ۱۰۶ پارت هنوز ب جایی نرسیدیم و داریم درجا میزنیم دیگه واقعا جذابیت شو داره از دست میده فقط اعصاب مون خورد میشه نویسنده یکم ب خواسته ما توجه کنه بد نیس
حالا من میگم
آه هومن عرق سرد بر رخسارش ریخته و مانند سگ زبانش را در اورده بود همانای قولی که نگویم چقدر افتاده)ای خاک تو سر دختر نماش) آه اه دلارای شکله شده بود ناگهان ارسلان رسید هومن را انداخت بیرون با دلارای رفتند خانه اشان
اینم قسمت آخرش بود نمیدونم چندم بود😂😂
🤣🤣🤣🤣🤣🤣دهنتوووو
آشا جان من کلا مسخره ای گفتم ، زیاد روش فک نکردم ک واقعا الان چی میشه😂😂😂😂😂😂
یه حسی بهم میگه ارسلان عروسیو بهم میزند..
منم دقیقاا همبن حسو دارم
ولی یکم خیلی زیادی غرور داره به خدا درخت از این بیشتر احساس داره 😂
خوب جوابشو داد ولی ی حسی بهم میگه گند میزنه تو ازدواج و فرار میکنه پیش ارسلان
کله خره دبگه بعید نیس ازش
ن غیر منتظره ترین اتفاق میوفته نمیتونید حدس بزنید
عزیزم به نظر تو چی میشه تو رو خدا بگو😘😘یه حدسی بزن😍😍
ارام خانوم شما نویسنده هستید؟
اینکه با هومن ازدواج میکنه و شاید هومن بگه ک همه چیو میدونسته
😊
🙂
دارم به احمق بودن دلارای پی میبرم😐بزن تو صورتش خ نشسته میگه ازبباج میکنیم نه میاد تورو ببره خونه
اولیننفرررر
جایزه میخوای؟😂
ار ار😂😂🥲