_ خیلی خب لعنتی ولی قبلش به حرف من گوش بده
_ اگر نمیدی قطع کنم
هومن پوفی کشید و چندثانیه بعد صدای سرد حاج ملک شاهان در گوشش پخش شد
_ بفرمایید
دلارای با جدیت زمزمه کرد
_ منم ، عروستون!
حاجی پوزخند زد
_ تو خوابتم نمیبینی بخوای عروس من بشی دختره بیآبرو
دلارای هم پوزخند زد
مثل خودش!
_ من عروستم حاجی ، قبول نداری؟
_ آلپارسلان عقدت نمیکنه
_ هومن چی؟ هومن که عقد میکرد
اونطوری عروستون محسوب نمیشدم؟!
حاج ملک شاهان بهت زده سکوت کرد و دلارای لبخند زد
به هدف کوبیده بود!
_ آخ راستی یادم نبود
هومن پسر زن صیغه ایتونه!
شما فقط ارسلان رو به عنوان بچهات قبول داری
صدای نفس های متعجب حاج ملک شاهان در موبایل پیچیده بود
دلارای قصد عقب نشینی نداشت
لحظه هایی را به یاد میآورد که در آن چهاردیواری ترس جان فرزندش را داشت
صورت دردآلود الپارسلان را تصور میکرد یا جنین بیپناهش که تا چه اندازه وحشت کرده است
_ فرقی نمیکنه صیغه ای یا عقدی
پدرِ بد ، بده!
به چی دلتون خوشه؟
به اینکه هومن کنارتونه؟
به اینکه اون عصای دستتونه؟
چون نمیدونه شما چه هیولایی هستی!
وقتی بفهمه اونم مثل هنگامه و الپارسلان ازتون متنفر میشه
حاج ملک شاهان وارفته زمزمه کرد
_ این دروغا رو از کجا شنیدی بچه جون؟
ببر صدای نحستو
یک تهران حاج ملک شاهان رو میشناسه
این وصله ها به من نمیچسبه
تکرارش نکن که خودم نفستو میبرم
دلارای پوزخند زد
بزودی قبول میکرد!
_ آلپ ارسلان ازتون نمیگذره
خوشحالید که قراره شلاق بخوره؟
شما غرورشو شکستید حاجی
تحقیرش کردید
شک نکنید جوابتونو میده
حاج ملک شاهان سرگردان لب زد
_ دروغه
قرار بود تو…..
سکوت کرد
دلارای بغض کرده خندید
_ بیاید اینطوری فکر کنیم ارسلان به اندازه شما بی وجدان نشده که منو بفرسته جلو…
صدای نفس های کلافهی مردانه در موبایل پیچید
دلارای بینی اش را بالا کشید و صدایش لرزید
_ بد زمینش زدید … آفرین
ولی بترسید از وقتی بلندشه
نمیدونم شما هم پسرتونو خوب میشناسید یا نه ولی من خوب میشناسمش
وقتی زمینش زدی باید دعا کنی بلند نشه
گفت و تماس را قطع کرد
ناتوان روی زمين نشست و دستش را روی شکمش گذاشت
به نفس نفس افتاده و شکمش منقبض شده بود
آرام نالید
_ هیش تموم شد
تموم شد عزیزم
آروم … آروم
از این به بعد مراقبتم
دیگه استرس نمیگیرم … نمیترسم که تو هم بترسی … قول میدم
و خودش هم میدانست قولش بیهوده است…
سری به غذا زد
سالاد درست کرد ، تهدیگ زعفرانی گذاشت و تمام هنرش را صرف کرد تا همه چیز عالی باشد
با صدای زنگ خانه نفهمید که چگونه خودش را به جلوی در رساند
دستی زیر چشمانش کشید و هوا را با شدت به ریه هایش مهمان کرد
لبخند زد
سعی کرد حداقل او نمک روی زخم نباشد اما نمیتوانست
از نگرانی دست و پایش سر شده بود
با دیدن علیرضا که زیر شانهی ارسلان را گرفته بود لبش را به دندان کشید
چشمانش نیمه باز بود و چهره اش از درد جمع شده بود
ارسلان هم متوجهی نگاه خیرهی دخترک روی خود شد که سرش را بالا آورد و خشمگین لب زد
_ برو کنار
دلارای قدمی به عقب برداشت و منتظر ماند تا ارسلان به همراه علیرضا وارد خانه شد.
بغضش هر لحظه بزرگ تر میشد
_چیزی میخوای ؟ کمکت کنم ؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
هههه کمال همنشینی دلارای با آلپ ارسلان اثر کرده😏
میگم من برام یه سوالی مطرح شده!
چرا قبل از اینکه برن زندان و این داستانا دلارای تند تند حالت تهوع میگرفت و حالش بد میشد تا یکم میرفت نزدیک ارسلان ولی توی این چند روز که اونجا بود با اینه نزدیک ارسلان میرفت هیچیش نمیشد؟
تازه علاوه بر ارسلان صدتا آدم دیگه هم اونجا بود😂😂
الان مثل سگ پاچشو میگیره😶😂
خدا رو شکر بلاخره دلارای لب باز کرد
ایول خوشم اومد اگه اینجوری بود الان موقعیتش فرق داشت
وایی ولی دوباره جای حساس تمام شد گندش بزنن هعی
وایی بلاخره یک بار احمق و ترسو نبود واس خدایا شکرت
ولی دوباره کوتاه و کوتاه تر
آفرین به دلارای بالاخره یه کار درستی کرد ولی بی جا تموم شد
میگم یه سوال 😂😐
صدای نفس های متعجبی که از پشت تلفن شنیده بشه چه شکلیه؟😂😐
🤣🤣🤣
فهمیدی به منم بگو
منم کنجکاو کردی 😂😂
😂😂😂به نکته ظریفی اشاره کردی
ینی جررررر خوردم به معنای واقعیییییی🤣🤣🤣🤣🤣🤣
خدایا شکرت دلم خنک شد آفرین دلی حاجی فک نمیکرد کسی ازگوهی که خورده با خبر باشه
ولی نمیدونم چرا از همون اول یه حسی داره بهم میگه ک هومن، پسر صیغه ایه حاجی نی🙁
یا خدا شلاقش زدن؟
آفرین یعنی من جاش بودم به جای ارسلان وارد عمل میشدم
جرش میدادم
بچه ها نباید به نظرم به نویسنده این رمان اینقد هیت بدین چون حقش نیست و اونم شاید تموم کاری که از دستش برمیاد رو داره انجام میده
ن دیگه واقعا ۲ دقیقه نمیتونه بشینه تایپ کنه؟
بنوا ارسلان بچم کتک خورده برای اولین بار 😂😂😂😂
ببین ما چقدر اسکولیم (با عرض معذرت)
که آلت دست یه بچه نویسنده شدیم
خواهریا برادر نویسنده
لطفاً درست بنویس اگه حوصله نداری بنویسی خوب ننویس!
نه خودت خسته شو نه ما رو الاف کن
آبجی کاری ب نویسنده نداریم حرصمون یکم خالی میشه
اَه گندش بزننن چرا جای حساس تمومش میکنیییییی
چرا ما ایقد خریم؟
ارسلان میزد دلیو بیهوش میکرد هر غلطی دلش میخاست میکرد مام ناراحت نمیشدیم ولی الان که ارسلان کتک خورده ما دلمون واسش میسوزه باورم نمیشه اقد خریم😂😂خدایا به خر بودنمون این رمامو تموم کن
من دلم واسه ارسلان نسوخته
از جانب من یکی حرف نزن😂😂😂😐😐😐
تازه این پسره داره یاد میگیره ادم باشه …دارم بهش امید وار میشم
همچنین…منم همین نظرو دادم
خیلی مطمئن نباش عزیزم خودت ضربه می بینی
فرداشب میبینی ارس دوباره سگ شد پاچه دلی رو گرفت بعد تو می مونی و ناامیدی و امید های برباد رفته 🥲
ولی من به شدت دلم سوخت که به جای دلارای که کتک نخوره، شلاق نخوره خودش ۷۰ ضربه رو قبول کرد🥺🥲
مگه ۹۰ تا نبود🤔🤣
وای منو بگو دلم چقدر براش سووخت
مگه دلارای استراحت مطلق نبود؟؟😂😂😂
نویسنده ی سوتی داد😂😂
خدالعنت کنه اونیو که این رمان مینویسه آدم چقد بیشعورمتونه باشه رمان شروع نشده تموم شد
الان چیشد مثلا چقد اصتغفراالله کم مونده هرچی فحش بلدم نثارش کنم
استغفرالله درسته 😂😂