ارسلان پوزخند زد و آرام زمزمه کرد
_ امشب کی قراره به دادت برسه دخترحاجی
دلارای لبش را به دندان گرفت و جوید
تقریبا از حالت تهوع ها خلاص شده بود
اگر مجبور میشد میتوانست تن به رابطه با آلپارسلان دهد
البته اگر این کار او را روی گردی کوچک شکمش حساس نکند
_ آدم زنشو با رابطه جنسی تهدید نمیکنه پسرحاجی!
ارسلان از بی پروایی دخترک ابرو بالا انداخت و روی صندلی نشست
_ بشین زیاد حرف نزن
ببینم شب چند مرده حلاجی
دلارای حرف گوش کن نشست
ناخواسته لبخند تلخی زد و نفس عمیقی کشید
خوشحال بود
نه از آن ذوق های بی اندازه ی دختران روز عروسیشان
شادی کمرنگی بخاطر از بین رفتن حس گناه
بخاطر اینکه از این به بعد زن عقدی این مرد حساب میشد و فرزندشان از چشم دیگران حلال بود
هنگامه و ازاده پارچه ای بالای سرشان گرفتند و مانیا با لبخند قند هارا برداشت
ارسلان تیز نگاهشان کرد
_ نیاز به این مسخره بازیا نیست
لبخند ازاده و مانیا خشک شد اما هنگامه بی تفاوت سر تکان داد
_ خیلی هم هست
تو دخالت نکن
ارسلان چشم غره ای به او رفت و دهان باز کرد تا حرفی بزند که عاقد پرسید
_ پدر عروس خانم حضور دارن؟
لبخند دلارای خشک شد
انگار کسی با پتک بر سرش کوبید
عاقد نگاهی به چهرههایشان انداخت و ادامه داد
_ یا وکالت نامه از پدر و یا اجازه دادگاه؟
هنگامه اینبار زودتر از همه جلو رفت و آرام مشغول صحبت با عاقد شد
قبلا دل خوشی از دلارای نداشت اما حال فرق میکرد
دلش به حال او میسوخت
خودش هم دختر بود و میدانست او در این وضعیت چه حالی دارد
دلارای دستش را به پیشانیاش گرفت و نیم خیز شد
ارسلان بازویش را کشید
_ بشین تا برگرده
_ فکر اینجاشو نکرده بودی یا منو آوردی تحقیرم کنی؟
_ مزخرف نگو ، یارو رو راضی میکنن
_ من انقدر تو دنیای خودم بودم که نفهمیدم چی به چیه تو چی؟
کدوم عاقد عقد دختر رو بدون اجازه پدر میخونه؟
ارسلان کلافه غرید
_ دختر! تو دختری؟
دلارای سرگردان لب زد
_ یعنی چی؟
_ یعنی هرچی پدرت براش باید اجازه میداد قبلا زیرِ من به باد دادی!
اجازه واسه دختر باکرهست
دلارای به سرعت سرش را سمت مخالف برگرداند تا ارسلان اشک هایش را نبیند
چطور میتوانست تا این اندازه سنگدل باشد؟
تا اعماق وجودش از حرص و غم سوخت
احساس میکرد همه با تمسخر نگاهش میکنند
هنگامه کلافه جلو امد و نگاه دودلی به دلارای که از ناراحتی لب برچیده بود انداخت
ارسلان پرسید
_ چی شد؟
هنگامه خودش را خم کرد و در گوش برادرش حرفی زد
اخم های ارسلان عمیق تر شد
_ یعنی چی؟ این چه مزخرفیه؟
اینبار خودش بلند شد و سمت عاقد رفت
دلارای نگران لب زد
_ چی میگه هنگامه؟
هنگامه غمگین نگاهش را دزدید
_ هیچی آلپارسلان درستش میکنه
_ وقتی دادگاه تعیین کرده چرا قبول نمیکنه؟
_ میگه قانون اینه
حتی دادگاهم بگه باید پدر رضایت داشته باشه
مگه اینکه صیغه نامه داشتید
دلارای ناراحت پوزخند زد
اگر صیغه نامه داشتند که کار به اینجا نمیکشید!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
بچه هاااااااااا
ورونیکا ملک شاهان
همون ی تو چه (ورونیکاست
🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣الان فهمیدم
الان فهمیدمممممممم
من نمیخواستم ب کسی بگم
زدم ب تُ چه
بعد یکی ازم پرسید اسمت چیه گفتم ورونیکا زدم
ب تُ چه(ورونیکا)
بعد دیگ دیدم دارن ب داداشم توهین میکنن
باااا افتخاار زدم ورونیکا ملک شاهان
بله افتخااار آدم باید به هرچی که هست افتخار کنه❤️❤️❤️
سلطان قلبش تو هستی تو هستی
دروازه های قلبش را تو ریدی تو تو ریدی توش
ارسلان …لای لای لای لای…..
خیلی خر هستی. دلارای دلارای…دلارای……دین دین دینگ لای لای لای لای لای لای لای لای لای لای لای لای لای لای لای لای
هیچی نیست
فقط..
.کمبود پارته همین
با ریتم بخونید…حال بدم و درک میکنید
هیبی مادر بیا بریم ناهارتو بخور…تا ۱۰پارت دیگه فشارت میوفته….
برات غذا میزارم ببر محضر بخور
اینجوری نمیشه
نویسنده اسیر گیر آورده
یه دونه زن خواست بگیره…
شلاقش زدن
فرستادنش پاسگا
پسرم شبو بالش نداشت….غذاشم درست حسابی نبود
دلارای رید به اعصابش و اتمام
چقدر حرص میدید اون حرص بخوره شیر من خشک میشه نامردااا
شیرمم خشک بشه
پامو تا زانو میکنم تو دهن عاقد
وس سلام
همینیم که هست
ینی خوشم میاد همه داداشمو(ارسلان)دوس دارن
ولی هیچکس ب اندازه ی این بببببشر(مائده)قدرشو نمیدونه
جای من بودی چیکار میکردی😐🤣🤣
من کلا قدر همه چیو میدونم🥺😂هیچی جای تو بودم جرش میدادم😂😂😂😂🖖
بیاید اونجا بخونید هروقت نوشتم میگم باشه
بچهها من این رمان رو میخوام بزارم داخل سایت انجمن رمان بوک الانم دارم روش کار میکنم تا بنویسم
یا خدا باباهه باید بیاد
خداوکیلی من چرا میخونم این رمانو 😑😂😂
فاطمه جون
مادر میشه بگی کی نوبت من میشه رمانم ترشید به خدا
صد بار حذف کردم دوباره نوشتم
دیگه میزنم به سیم اخراااا
رمانت ژانرش چیه؟
عاشقانه درام🥺
یاد جمله مشهور از یک شخص افتادم که برای عاقد خیلی مناسبه
هیچ گوهی نمیتونه بکنه بره بخوره😂😂😂😂
ببین کاترین عزیز اینجا فقط کسایی ک رمان دلارای رو دنبال میکنن بخاطر رمان دلارای میان
تو باید رمانتو کامل تو یه سایت جدا بزاری میتونی تو گوگل بزنی تا برات بیاره چطوری سایت درست کنی و اینکه هنوز هم مشکلاتی داری برای رمان نویسی😇♥️
نمیدونم چرا ولی با تمام حرفات
با این حرفت موافقم ورنیکا
از بس حرف حق میزنم دیگ گلبم😂
😂😂😂😂حق گو
کاترین به نظرم یه سایت درست کن اونجوری راحت تر می تونیم بخونیم هم خودت راحت تر می تونی بنویسی واقعا رمان قشنگیه
پارت 3
صبح روز بعد دانشگاه
رفتم دانشگاه استاد مبحث میگفت من هیچی رو یاد نگرفتم
بعد دانشگاه داشتم تو خیابون قدم میزدم که یهو سه پسر دخترک را دوره میکنند
یکی از آنها گفت
_ساکت جوجه خوشگله بیا بریم میخایم خوش بگذرونیم
توکا که از ترس داشت سکته میکرد
جیغ میکشید
آنها شالی را دور گردن او پیچاندند
و او را به کف خیابان میکشیدند
یه پسر اومد و فرشته نجات توکا شد آن
سه تا پسر را چنان زد زد
که پا به فرار گذاشتند
در همان لحظه توکا بیهوش شد
از زبان کارن
تو ماشین نشسته بودم
که صدای جیغ دختری رو شنیدم
از ماشین پیاده شدم رفتم سمت صدا
او همان دختر بود
دخترک فضول سرتق
به سمت پسر ها رفتم
آنها را زدم تا دوباره جرعت نکنند به دختر
مردم دست درازی کنند
دخترک بیهوش شد
حال این دخترک غرق خون را باید چه میکرد
کارن توکا را سوار ماشینش کرد و او را به بیمارستان برد
پرستار پرسید
_چه بلایی سر این دختر اومده
کارن با نگرانی جواب داد
_من او را در خیابان دیدم که داشتند خفه اش میکردند
پرستار وضعیت توکا را چک کرد
و به کارن گفت
_بهش شوک عصبی وارد شده باید استراحت کنه
کارن با خیال راحت گفت
_کی مرخص میشه
پرستار گفت
_سرم که تموم شد میتونین ببریدشون
در اتاق را باز کردم این دختر چی داره که
من بخاطرش با اون پسرا درگیر شدم
از زبان توکا
چشم هایم را باز کردم اینجا کجاست
تار میدیدم
او که بود رو به پسر
گفتم
_تو کی هستی من اینجا چیکار می کنم
چشم هایم را بهم مالیدم
دیدم بهتر شد
فهمیدم کارن است
ترسیده گفتم
_ت… و تو این. جا اینجا چیکار می کنی
کارن با خونسردی جواب داد
_من دیدم که خفتت کردن نجاتت دادم من اوردمت بیمارستان نترس
پرستار آمد داخل هردو به سمتش برگشتند
پرستار رو به کارن
_برید از داروخانه این دارو ها رو بخرید
و لیست را جلوی او گرفت او که رفت
پرستار به توکا گفت
_اون پسره فامیلته یا نامزدته اینو میگم
چون کم تر کسی تو این دوره زمونه کمک میکنه
توکا با صدایی که بزور شنیده میشد گفت
_من و او هم دانشگاهی هستیم
سرفه کرد
پرستار در چشمان توکا زل زد و گفت
_از من میپرسی میگم اون دوست داره
پس توکا چه او کارن را نمیخواهد
توکا فکر می کرد حرف های پرستار خیال
پردازیست چون کارن او را تهدید کرده
بود و نمیتواند به این فکر کند که از
چشمه ی نفرت عشق بجوشد برای همین
سعی میکند از کارن دوری کند
پرستار رفت
توکا خوابش برد
با صدای قدم های کسی بیدار شد
که با کارن مواجه شد
کارن آرام و نرم گفت
_دارو هایت را گرفتم پرستار گفت مرخصی
هر وقت خواستی بگو تا ماشین را بیاورم
جلوی در بیمارستان
توکا با خجالت گفت
_میشه بری بیرون تا لباس هام رو بپوشم
کارن رفت بیرون
توکا بلند شد و لباس هایش را پوشید و
کوله پشتی اش را بر روی دوشش انداخت
هنوز گلویش آزرده بود
سوار ماشین شدند
کارن حرفی نزد تمام راه سکوت عمیقی بینشان بود
جلوی خانه ی توکا ایستاد
پیاده شدند
توکا غمگین گفت
_خیلی ممنونم ازت
کارن گفت
_خواهش نبین آرومم واسه اینکه حالت بد
بود وگرنه انتقام من از تو تموم نشده
توکا وارد خانه شد صدایی نمی آمد
رمانت قشنگه
ولی میتونی یکم هیجانش و بیشتر کنی یا مثلا بعضی چیزارو وسط رمان توضیح ندی و همون اول قشنگ یه توضیح کوچیک بدی🙃❤
عشقم صبر کن فاطمه سرش خلوت شه
منم منتظرم خلوت سه بعد بزارم تو سایتش
توعم صبر کن به نوبتش
تو این مدت میفهمی چقدر میتونی رو رمانت کار کنی
ها این دیه چیع
پارت بعد رو اگه شب نذاشتم غصه نخورین
فرداش میزارم اصلا غصه نخورید ناراحت میشم دفه بعد انقد طولانی مینویسم که نتونین تمومش کنین
همه گلید
اها
همه با یک شخص مورد نظر؟😂😂
معذرت میخوام برام یه سوال پیش آمد
یه آقا بین ما چیکار میکنه😐😂
البته بی اعدبی نشه ها
🤣
مهران کاشانی(دم آدمی) هستی؟
ت شوهر منی🤣🤣؟؟
رحم کنننننننن
ببینید بچه ها من هر پارت جدیدی از دلارای بیاد تو همون دیدگاه میزارم پارت جدید رو باشه
پارت ٢
رسیدیم خونه
رفتیم داخل رفتم تواتاقم
زهرا خانوم میز ناهار رو چیده بود
دستامو شستم
نشستیم سر میز
خالم با تعجب پرسید
_مامانت نمیاد
منم گفتم
_نه شب میاد
بعد رفتم تو اتاقم
درو بستم لباس راحتی پوشیدم
خودمو پرت کردم رو تختم
آه چقدر خستم
با صدای جیغ کسی بلند شدم
سریع رفتم پایین
که دیدم بعله بردیا افتاده دنبال ستاره
ستاره سریع اومد پیشم پشت سرم
قایم شد
با التماس گفت
_توکا منو قایم کن
تو چشماش التماسو دیدم
_بیا بریم آشپزخونه قایم شو
بعد اینکه ستاره رو قایم کردم
رفتم یه لیوان برداشتم
داشتم آب میخوردم
ستاره جیغ کشید
چنان ترسیدم لیوان از دستم
افتاد شکست
رو به بردیا و ستاره گفتم
_بردیا ولش کن
بردیا خودشو جمع و جور کرد
_زهرم ترکید
داشتم لیوان شکسته رو جمع میکردم که دستمو برید
نمیدونم چرا اما سوزش نداشت
همچین خون میومد
انگار فوارست
اههههه
بردیا نزدیکم شد نشست
گفت
_چی شده دستتو زخمی کردی
منم نگاش کردم
_برو انور خودم جمع میکنم فکر نکنی مثل
فیلما ناز میکنم برات
یا مثل رمانا وایمیستم جمع کنی
منو ببین من نه دوست دارم نه عاشقتم
فهمیدی
حالا برو انور
خالم خوابش برده بود
ستاره رفت بیدارش کرد
خالم اومد تو اشپزخونه
دست خونی منو که دید
دستشو رو دهنش گرفت
_هین
چنان هینی کشید
بعد گفت
_شما رو نمیشه یه دقیقه به حال خودتون
گذاشت
یا دستتون رو میبرید یا دسته گل دیگه ای
به آب میدین
و بعد خالم شیشه ها رو جمع کرد
من رفتم تو حال رو مبل نشستم
خالم بعد چند دقیقه با جعبه کمک های اولیه از آشپزخونه اومد کنار من
نشست
وقتی دستمو پانسمان کرد
بلند شدم رفتم تو اتاقم
گوشی مو برداشتم
پیام اومده بود
سارینا بود
دوستم
نوشته بود
سلام میتونی بیای بیرون
بهش زنگ زدم
زود برداشت
با گریه
_سلام توکا میشه بیای دنبالم
این پسره هست تو دانشگاه اسمش چی بود
_کی کارن
ترسیده
_همون هق هق گریه میخواد انتقام بگیره
منو تو رو اذیت کنه (بافریاد هقهق کرد دلم به حالش سوخت)
آماده باش میام دنبالت
لباسامو عوض کردم
یعنی چی ما که کاری نکردیم
پسره عوضی
رفتم پایین به خاله گفتم همه چیو
کیفمو برداشتم
گوشی مو تو جیب شلوارم گذاشتم
تو ذهنم نقشه کشیدم
سوار ماشین شدم ماشین رو از پارکینگ
بیرون آوردم
وقتی رسیدم به سارینا زنگ زدم
_سلام بیا بیرون منتظرم
قطع کردم
حتمآ میخواد کیفمو بزنه نشونت میدم
سارینا اومد سوار شد
_میدونم چرا میخواد انتقام بگیره(فلش بک یه ماه پیش)
رفتم تو کافه یه کاپوچینو سفارش دادم
که یهو یه پسری با دوتا بادیگارد تیپ سیاه اومد خیلی جذاب بود
اومد صندلی رو به روی من نشست
تعجب کردم
ازش پرسیدم
_ببخشید شما؟ من شما رو میشناسم
با یه لبخند
گفت
_من کارنم
عینکشو در آورد
_خب چیزی شده
جدی شد
_من اومدم اینجا تا ازت بخوام یه کاری برام
انجام بدی امم من میدونم
که تو از زندگیم خبر داری
اگه به کسی بگی من چیکار میکنم
مامانت رو دیگه نمیبینی
قلبم ریخت ولی من که چیزی نمیدونم
_اما من چیزی نمیدونم
به من نگاه کرد
_اگه دوباره تو و اون دوست خبرنگارت رو
دور ورم ببینم سربه نیستتون میکنم
جنازتون رو برای خوانواده هاتون میفرستم
بلند شد رفت من حاج واج مونده بودم
یادم اومد اون روز که با سارینا رفتیم از یه خونه عکس گرفتیم
(پایان فلش بک)
حال
_تو اون عکس هایی که از اون خونه گرفته بودی رو داری؟
سارینا با گیجی گفت
_آره چطور
سؤالش رو بی جواب گذاشتم به سمت همون کافه راه افتادیم
رسیدیم
پیاده شدیم
یهو کیفمو زدن
یه جیغ بنفش زدم
سارینا بدو بدو اومد سمتم
_وایی حالا چیکار کنیم
من آرامش خودمو حفظ کردم
_نترس هیچی توش نیست
همه چیزم تو ماشینه
با بهت گفت
_عجب دختری هستی
رفتیم تو کافه
کلی خندیدیم
اومدیم سوار ماشین بشیم
که دیدیم چهارتا لاستیکش پنچرن
رو به سارینا
_آخ این کارن آخر زهرش رو ریخت
ببین کاترین یک سایت درست کن اونجوری بهتره آدم پیام میکنه
آره موافقم.از ادمین بپرسی می تونه کمکت کنه
خب ادمین کی هستن من اصلا آشنایی ندارم کمکم کنید خواهش
خب ینی چیکار کنم
پرسیدم میشه رمان بزارم گفتن نه
میگی چی کار کنم
من تازه واردم
اسم ادمین فاطمه س.گوشه ی اسم افرادی که ادمین یا به عنوان نویسنده اینجا هست گوشه سمت چپ اسمشون کادر سبز داره که نوشته نویسنده(یا ادمین). اینکه گفتن نمیتونی رمان بذاری فکر کنم بخاطر اینه در حال حاضر ترافیک بارگذاری رمانشون پره.اگه این باشه باید تا مدتی که ترافیک کمتر بشه صبر کنی
ن یک سایت درست میکنی توش پارت میزاری
از فاطمه جون بپرس میگه بت
نمیدونم این نظرم تو قسمت قبل ارسال شده یا نه پس دوباره اینجا می ذارم(حیف اون همه حرفی که نوشتم😂)که نظرم درمورد این پارت هم هست.
به نظر رمان خوبی میاد درمورد داستان پردازیش و جذابیتش چون هنوز پارت اول هست به طور قطعی نمیشه چیزی گفت.فقط درمورد متن سه اشکال پیدا کردم که نیاز شد بگم. اینکه توضیحات اضافه تو جمله ها و اون پرانتز یکم داستان رو بهم ریخته.می تونستی تو جمله ها و یا پارت های بعد اینا رو نشون بدی یا بگی.مثلا بابت طلاق و علاقه مادر توکا به روز برفی که تو پرانتز گفتی می تونستی وقتی که توکا داشت آدم برفی درست می کرد بگی:((هنگامی که دستانم برف ها را بهم می کوبیدند و چشمانم با شادی این صحنه را به من نشان می دادند،یاد مادرم افتادم.او قبل از اینکه از پدرم جدا شود همیشه می گفت معنای واقعی روز وقتی نمایان می شود که این سفیدی های یخ زده، لک های جدید آسمان شوند و رخت هایشان را بر زمین پهن کنند.(هرچند این با عجله نوشته شد و ادبیاتی بود😂) ))و یه اشکال دیگه اینکه دیالوگ ها بیش از حد زیاد بودن.برای بعضی از حرف ها به جای دیالوگ میشه اونا رو تو جملات قرار داد مثلا قسمتی که توکا از زهرا خانم میخواد پالتوش رو بیاره.در جواب به حرفش میشد نوشت:((زهرا خانم چشمی گفت و رفت تا پالتو را بیاورد.))البته اون قسمت واقعا هم نیازی به این کار نداشت فقط خواستم مثال بزنم که بتونم منظورم رو برسونم.در آخر هم اگه به داستان یکم پر و بال بدین قشنگ تر میشه چون من بیشتر در جمله به این شکل دیدم که توکا این کار رو کرد بعد رفت اون کار رو کرد و منظورم از پر و بال همینه که بین اون کار ها یه چیزی باشه که ذهن رو انگار به چالش رسونده.ببخشید خیلی طولانی نوشتم.این هم نظر منه البته خب به جز رمان های این سایت چندان با سبک محاوره ای آشنا نیستم و شاید این چیز هایی که گفتم جز ویژگی های این سبک نوشتن باشه.اگه حرفی زدم که باعث ناراحتی شد عذر میخوام.منتظر پارت بعد هستم😁😊
نه اصلا ناراحت نشدم دوست دارم نظر بدین 😜😁👏
البته همتون گلید
سلام گلای جمع میشه بیاین 189 دلارای
من رمان گذاشتم تو دیدگاه ها پارت 1
اگه خواستین بخونید تا حوصلتون سر نره
تا پارت های بعدی دلارای بیاد
من ساقی این ورونیکا ملکشاهان و باید پیدا کنم یه فصل بزنمش جنس ناجور دست بچه مردم میده
باشه اصن ب ک……م قبول نمیکنین والاا😐🤣
اییی از دس ورونیکا ملک شاهان ولش کنید این روانیووو زیادی تو ارسلانههه
ولی یه حس گوهی میگ داره راس میگ توروخدااا بیاین این حس گوهو پاک کنین از مننن🥺😭😭
بیا حولو یدونه بزنم حافظتم پاک میشه راحت میشی
بابا یان رمان خیالیه
دیگه هیچ کسی جز به جزو زندگیشو یادش نیست
یا تشابهه اسمیع
امکان ندارد مارال جان
خواهرمم اصلا این رمان تخیلیه اصلا واقعی نیست که این خانم به اصطلاح محترم خودشو جا زده خواهر ارسلان، اصلا ارسلانی وجود نداره که این خواهرش باشه 😂😂😂
ای بابا
خب بخون دیگه لعنتی
گناهش گردن خودشون هس گردن تو رو نمیگیرهه