سمت استخر رفت و زن را زیر نظر گرفت
با دور شدنش ناچار هاوژین را کمی دورتر در سایه گذاشت
دخترک ابروهای طلایی رنگش را در هم کشیده بود و با لب های غنچه شده شاکی نگاهش میکرد
خندید و با انگشت آرام روی بینی سرخش کوبید
_ واسه مامان اخم میکنی؟
من از اخم بابات نترسیدم جوجه اردک زشت
بخند ببینم
ابروهای دخترک از هم فاصله گرفت
ضربه آرامی روی بینی اش کوبید
_ بخند … بخند مامان ببینه
هاوژین بالاخره کوتاه آمد و همانطور که مشتش را وارد دهانش میکرد ریز خندید
دلارای با محبت گونهاش را بوسید و کنار گوشش لب زد
_ جان … عشق من
انگار هاوژین برخلاف اکثر اوقات سیر شده بود که بدخلقی نکرد و اجازه داد به کارش برسد
به نفس نفس افتاده بود و مهره های کمرش از درد جیغ میکشیدند
حوض شور را کف استخر کشید و زیرلب نالید
_ واسه این کار باید کارگر مرد بیارید نامردا
اه … کمرم شکست
دستی به صورت عرق کرده اش کشید و به سختی ایستاد تا سری به هاوژین بزند که با دیدن پتوی خالیاش ماتش برد
وحشت زده موهایش را کنار زد و از استخر بیرون دوید
_ هاوژین؟!
اطراف کسی نبود
ترسیده جیغ رد
_ هاوژین؟
نگاهش به در عمارت افتاد
شک نداشت کار پیرزن است
با وحشت سمت در دوید و خودش را داخل انداخت
صدای جیغ های دیوانه وار هاوژین فضا را پر کرده بود
با تمام توان از پله ها بالا دوید و با دیدن دخترک میان آغوش زنی حدودا سی ساله عصبی جیغ زد
_ دست به بچم نزن
با وحشت هاوژین را از آغوشش بیرون کشید و صورتش را به سینهی خودش فشرد
دخترک به محض قرار گرفتن در آغوشش آرام شد و تنها هر چند ثانیه سکسکه میکرد
پر خشم خیره پیرزن شد و صدایش را بالا برد
_ با اجازه کی بچمو آوردی اینجا؟
فکر کردی کی هستی؟
مگه بهت نگفتم غریبی میکنه؟
زنی که بچه را از آغوشش گرفته بود موهای کراتین شده اش را کنار زد
_ چه خبرته عزیزم؟ خاله جیران اشتباهی نکرده
حال دخترمونم خوبه
دندان هایش را روی هم فشرد
چه خوابی برایش دیده بودند؟
_ خوبی و بدی بچمو من تشخیص میدم نه شما
هاوژین را بالا کشید و عصبی سمت در برگشت که صدای پیرزن بلند شد
_ کجا؟ بمون پولتو بگیر!
انگشتانش را روی گوش های هاوژین گذاشت تا اذیت نشود و جیغ کشید
_ پول منو تو بگیر بذار تو جیبت برو خودتو درمان کن که بچهی مردمو ندزدی
مشغول جمع کردن وسایلش بود و هاوژین بی وقفه گریه میکرد
دخترها در سکوت نگاهش میکردند
صدای خاله جیران عصبی ترش کرد
_ دخترجون این کارا چیه؟
بیا بالا شیدا خانم باهات کار دارن
کیفش را سر دوشش انداخت و هاوژین را بالا کشید
در سکوت سمت در راه افتاد که صدای زن متوقفش کرد
_ من برات پیشنهاد کار دارم!
مگه آینده دخترت برات مهم نیست؟
اگر نیست بذار برو
ولی اگر بهش اهمیت میدی بیا بالا و حرفامو گوش بده
همانطور که انتظارش میرفت بخاطر پول کوتاه آمد اما خیلی زود پشیمان شد
آن هم با همان جملات اول زن
به او چه ربطی داشت که زن پسرش را از دست داده بود و حالا مهر هاوژین به دلش افتاده بود
چطور خیال کرده بود با پول دخترک را عوض میکند؟!
شیدا از آیندهی روشن دخترک پیش خودش گفت ، مدارس نمونه و دانشگاه در هر کشوری که اراده کند و زندگی تامین شده
او تنها پوزخند زد
برای این بچه به قیمت جانش جنگیده بود!
برای این بچه از خانواده اش و آلپارسلان گذشته بود
چطور میتوانست به کسی اعتماد کند؟!
پر از خشم با بدنی لرزان عقب عقب رفت و بغض کرده غرید
_ منم چشمم خونهی شما رو گرفت!
ماشینتونو ، حساب بانکیتونو ، اوضاع زندگیتونو
باید دزدی کنم؟
ترجیح میدم اگر قراره گرسنه بخوابمم بچم بغلم باشه!
شیدا کلافه پوف کشید
انگار پیشنهاد خوبی داده و دلارای با رد کردنش حماقت میکند!
_ بخاطر بچه خودخواه نباش
ما براش بهترین زندگی رو فراهم میکنیم
آیندش پیش من و همسرم روشنه
خندید
پر از حرص و غم
این زن چه از بالا و پایین زندگی میفهمید؟!
_ آینده؟!
بلندتر خندید
_ شما از آینده خبر دارید؟
به نظرتون آینده خودتون عالیه و مال بقیه سیاه؟
یک قدم جلو رفت و با تحکم غرید
_ به من نگاه کن خانم
سنت دو برابر منه اما یک صدم من تو زندگیت سختی نکشیدی پس بذار بهت یک نصیحتی بکنم
هیچکس از آینده خبر نداره
شاید باورت نشه
اما هر وقت خواستی رو آینده سرمایه گذاری کنی به این فکر کن که زندگی منی که الان دارم برات کارگری میکنم یک روز از زندگی تو اشرافی تر بود!
گفت و بی توجه به صدا زدن های پیرزن از خانه بیرون زد
میدانست باور نکردند اما چه اهمیتی داشت؟!
بغض کم کم خفه اش میکرد و صدای گریهی هاوژین حال بدش را شدت میبخشید
تلخ خندید و ناله کرد
_ فکر میکنن دارن لطف میکنن!
بچمو بگیرن و براش آینده بسازن
نمیدونن تو نوهی کی هستی!
اشکش روی گونه اش سقوط کرد
هاوژین را در آغوشش تکان داد اما بچه به جای آرام شدن بلند تر جیغ کشید
صدایش میلرزید
_ نوهی حاج فرهمند و حاج ملکشاهان!
دختر دلارای فرهمند و آلپارسلان ملکشاهان
زنی که چادر به سر داشت و در ایستگاه منتطر اتوبوس ایستاده بود متعجب خودش را کنار کشید
دلارای اما هق هق کنان بلندتر خندید و به اطرافش نگاه کرد
پیرمردی همراه پسرجوان کمی دورتر بودند و دو زن کنار ایستگاه ایستاده بودند
جنون آمیز نالید
_ به کدوم آینده دل میبندید شما آدما؟!
این بچه رو ببینید…
ماه هاست دارم مثل سگ جون میکنم تا پول ویزیت دکترش رو جور کنم
میدونید پدر مادرش کیان؟!
مادرش تک دختر عمارت فرهمنداست!
همون که هنوز ده سالش نشده بود اصیل ترین خانواده های تهران نشونش کرده بودن برای آقازادشون!
فکر میکنید بابا نداره نه؟
ولی باباش پسر حاج ملک شاهانه
دنیا که اومد باباش هفت شبانه روز گوسفند کشت تو محل
اون وقت چطوری همتون با ترحم نگاه میکنید و آیندشو سیاه میبینید؟!
بالاخری زنی نگران جلو آمد و بطری آب معدنی را سمتش گرفت
_ خانم حالت خوبه؟ با کی حرف میزنی؟
میخوای بچهاتو بدی من نگه دارم یکم آب بخوری؟
هاوژین را به خود فشرد و سر تکان داد
زن شانه هایش را مالید
_ کجا میخوای بری دخترم؟ رنگت پریده
کجا باید میرفت؟!
مطب دکتر!
قرار نبود برای هاوژین چیزی کم بگذارد
او که نخواسته بود به دنیا بیاید
دلارای به این دنیا دعوتش کرده بود و باید تامینش میکرد
هاوژین نباید تقاص خودخواهی دلارای را میداد
آرام لب زد
_ باید برم ولیعصر
زن سر تکان داد و کمکمش کرد اتوبوس سوار شود
لحظه آخر توضیح داد
_ به راننده سپردم ایستگاهش که رسید اگر حواست پرت بود بهت بگه پیادهشی
تلخ لبخند زد
_ مرسی
به راستی حواسش هم سرجایش نبود
با اشاره راننده پیاده شد ، بیش از دو ساعت در صف مطب نشست و بالاخره آخرین نفر وارد اتاق دکتر معروف شد
مرد بیش از نود سال داشت اما انگار با همان اولین نگاه اوضاع جسمی بدن کودک را فهمید
معاینه کرد و بعد همانطور که با تاسف سر تکان میداد به سختی پشت میزش نشست
_ شیر خودتو میخوره؟
آرام و مضطرب جواب داد
_ بله
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
یعنی این ارسلان گیر من بیوفته تا یک پدری ازش در نیارم که این همه بدبختی برا این دختر ایجاد کرده
ولی من مطمئنم دلارای واقعیه😂
نویسنده هم خود دلارایه منتظره ببینه چه اتفاقاتی براش میفته😐😂
برای همین دیر پارت میده😂
خدایا توبه😐
سلام فاطمه جان خانمی گلی میشه این ایام عید بهمون عیدی بدی حداقل 3 روزی یک پارت بزاری؟ ماهم از ته دل دعات کنیم موفق باشی🌺🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼
سلام عزیزم
بخدا من پارت که بیاد سریع میزارم ، اگه پارت داشتم که هر روز براتون میزاشتم
عزیزم چنلی که ازش پارت هارو برمیداری وی آی پی ؟؟؟
این چ طرز صبحت کردنه… حتما صلاح نیست پیامت تایید نمیشه!
طرز صحبت کردن قبل از هرچیزی فرهنگتو نشون میده عزیزم…
من بعد این دلارای ۳ تا رمان چهار هزار صفه ای تموم کردم اونوقت این پفیوزا هنو تموم نکردن ای رمان چس مثقالی رو😐
امروز پارت میزاره … منتظر باشید 😂
خیلی شوخی کثیفیه🙄😅
چنل تلگرامش اینو گفته … حالا خدامیدونه کی
😂 😂 😂 😂
خب بچه ها پارت بعدی ایشالا سال ۱۴۷۲ میاد ، منتظر باشید☺️🤌
بالاخره طلسم پارت گذاری بعد یه سال تموم شد . لینک کانالشو اگه میشه بده نه خودتو خسته کن ن مارو
ادمین …
لینک اون کانالی که ازش رمان رو برمیداری بفرست…
البته اگه وی آی پی و خصوصی که هیچی …من پول مفت ندارم بدم به این رمانا😅
بیا یه حرفی بزن بگو ببینیم چی به چیه
ادمین عزیز لطفاً پایان رمان رو بده خودمون کاملش کنیم حداقل ..والا خودمون با هم فکری یه چیزی می نویسم تازه سریع تر هم ارسلان به دختره می رس ونیم تموم شه بره ..خیال شما رو هم راحت می کنیم که اینقدر اذیت نشی سر این رمان 😂
فک کنم دخترش بیماری خطرناک داره … اینم مجبور بشه از اعضای جونش بگذره واسه نجات جون دخترش
اسپویل کنم بقیش رو براتون؟ 😂
اره تو رو خدا ..اصلا نمی خواد جزئیات رو بگی
ارههههه
آره لطفنننننن
لطفا پارت بدی من تو ۳روز از پارت ۱شروع کردم الان تموم کردم و باید بدونم به شیدا نمیده دخترشو
بابا نمیده دیگه آخه این همه دست و پا زد بعدشم که اونجا رو ترک کرد چشکلی بخود بچشو بده ؟؟؟ مگه مادر نیست آخه یکم فکر کن 😐🤝💔
میشه یه لطفی کنی ارسلانم وارد بازی کنی؟بخدا دیگه خسته شدیم،مردیمممم،بفهممم
دلم میخوای دلارای رو خفه کنم وقتی تو بخش نوزادان ارسلان رو دید و قایم شد احمق به خاطر تو اومده بودددد میرفتی سر زندگیت
یعنی بعد از این همه بلا و تحقیر بره هیچی به هیچی سریع ببخشتش !! دلارای اشتباه زیاد کرد یکیش این بود که به خودش بد کرد ولی
ریشه اشتباهش از خونواده اش میومد که میخواستن به زور شوهرش بدن اونم بچگی کرد و بدترین راه رو برای فرار از این ازدواج انتخاب کرد به نظرم باید ارسلان هم تاوان همه کارهاشو بده هر چند که نویسنده دختر داستان رو تو سری خور بار آورده و امیدی به این ندارم که یه روزی ارسلان برای دلارای غرورش شکسته شه تو این رمان همه به دلارای بد کردن اون از خانواده اش اینم از شوهرش آخه سیب زمینی هم تو عرض چند ماه احساس تو دلش جوونه میزد ولی این هیچی به هیچی فقط بلد بود سر دخترک بیچاره بلا ملا بیاره
من خودمم طرفدار دلارای هستم ولی از اون طرف نگران دخترشم گناه داره انقدر اذیت میشه ارسلان اگه برای دلارای کم گذاشت ولی برای دخترش که کم نمیذاره
به نظرم دلارای از سر نداری و فقر بچه رو میزاره جلوی در خونه ارسلان و خودش هم میره یادته تو کلیپ دخترش تو بغل ارسلان بود فکر کنم دلارای بره و بعدش هم ارسلان پیداش کنه .
نویسنده پارت بیشتررر توروخدا
حداقل لینک تلگرام بفرست بیایم اونجا
راست میگه …
لینک بده من خودم بلدم چطوری با اون پسر الدنگ برخورد کنم و براتون پارت بگیرم …
اولین بارم نیست که این کارو میکنم …
مگه پسره ؟😂💔
آره دیگه میگن یه دختر و پسری بودن …دختره خیلی منظم پارت میداده که متاسفانه کناره گیری کرده…پسره الدنگ داره اینجوری پارت میده …
البته جوری که من شنیدم اینجوری بوده …
نمی دونم چرا هرچی من رمان دنبال میکنم نویسنده اش اینجوری در میاد😐
نه پس شیر عمتو میخوره
یکم زود به زود رمان بزار
بزنم جرررررررر بدم این شیدا رو…
اسمت خیلی باحاله خداوکیلی🤣🤣🤣دوست دختره الپ ارسلان🤣🤣🤣
دوستان تبریک
پارت اول صفحه از (یکی از دختر ها صدایش را بالا برد)به(سمت استخر رفت و زن را زیر نظر گرفت…)تغییر یافت
برای شما آرزوی صبر فراوان دارم چون باید تا یک ماه بعد این جمله را با کوله باری از اندوه تحمل فرمایید😂😂
😂 😂 😂 😂 😂
این زندگی دیگه بدرد نمیخوره😂