دلارای هقهق کنان گوشهی دیوار جمع شد
تمام تنش از وحشت میلرزید ، گوشه پیشانی اش خونریزی داشت و لب هایش ملتهب بود
باریگاردی که در چهارچوب در ایستاده بود محترمانه توضیح داد
_ سيدي ، الفتاة قد عصيت أو غير ذلك….
ارسلان خیره به دلارای پچ زد
_ اسكت
(خفه شو)
مرد نشنید
ادامه داد
_ أمرت جميلة أن …
اینبار آلپارسلان با تمام توان فریاد کشید
_ اخرس واخرج
مرد اینبار معطل نکرد و از در بیرون زد
مرد دیگری سمت هاوژین رفت
به خیالش حرص و خشم رئیسش از دلارای بود و قصد داشت تنهایشان بگذارد
قبل ازینکه دستش به بچه برسد مچش میان انگشتان قدرتمند آلپارسلان اسیر شد
_ إذا لمسته ، سأكسر عظامك
( دستت بهش بخوره استخوناتو میشکنم)
نگاه تیزش به مرد باعث شد او هم ترسیده به سرعت بیرون برود
در با صدای بدی بسته و فضا تاریک تر شد
حال آلپارسلان مانده بود ، دلارای و هاوژین!
ارسلان بالای سر دلارای ایستاد
موهای کوتاهش روی صورتش ریخته و زانوهایش را در آغوش کشیده بود
بدنش میلرزید
درست مثل جوجه باران خورده
پر کینه پچ زد
_ لاغر شدی دخترحاجی
سیگاری از جیبش بیرون آورد و میان لب هایش گذاشت
دنبال فندک گشت
باید حرصش را طوری خالی میکرد
یا بر سر دلارای و یا ریه های خودش!
فندک را روشن کرد و قبل ازینکه آتش به سر سیگار برسد صدای نالان هاوژین بلند شد
_ ماما
فندک را خاموش کرد و لب هایش را فاصله داد
سیگار ، روشن نشده روی زمین افتاد
سمت بچه برگشت
زیرلب برای خودش پچ زد
_ هاوژین
هاوژین با چشمان اشکی نگاهش کرد و او تکرار کرد
_ هاوژین ملکشاهان … دختر من … دخترِ آلپارسلان
هاوژین کلافه لباس خودش را مشت کرد زیر لب غر زد
آلپارسلان روی زانوهایش نشست
صدای نفس نفس زدن های دلارای عجیب بود
بی توجه به او دکمه های لباس هاوژین را باز کرد
دلارای بی جان نالید
_ چیکار میکنی
صدایش عجیب بود
انگار نفس های آخرش را میکشید
آلپارسلان محلش نداد
آخرین دکمه را باز کرد و دلارای زمزمه کرد
_ اذیتش نمیکنی … میدونم اذیتش نمیکنی
ارسلان با دیدن اسکناس ها زیرلباس بچه پوزخند زد
پول هارا بیرون کشید و با احتیاط درآغوشش بلندش کرد
صدای دلارای بی جان تر شد
_ مراقبشی … من نتونستم … ولی تو میتونی … من نتونستم … نشد … مراقبشی مگه نه؟
آلپارسلان ناخواسته سر هاوژین را به سینه اش فشرد
بدنش گرم و کوچک بود
دلارای خواست بخندد
نتوانست
_ مراقبشی
آلپارسلان خیره صورت هاوژین بود و رنگ پریدهی دلارای را ندید
لب های کبود و چشمان بی فروغش را
_ به … به گوجه حساسیت داره
صدایش حتی دیگر واضح هم نبود
_ شب … شب حتما باید دستشو بگیری … وگرنه …
نتوانست بگوید وگرنه نمیخوابد
جان نداشت
نفس عمیقی کشید و بی حال تر پچ زد
_ غذا میخوره … شیر شبشو میخواستم قطع کنم اما نشد … از تخم مرغ متنفره … مثل تو
آلپارسلان دندان روی هم سایید
چرا خفه نمیشد؟
میخواست عصبی ترش کند؟ که در مقابل بچه نفسش را ببرد؟
دلارای چشمانش را بست
خارج شدن جان از بدنش را حس میکرد
عرق سرد روی گردنش را
_ من … من دوست داشتم تخم مرغ
حاج خانم هرروز … صبحانه درست میکرد
تو میدونی من چی دوست دارم؟
هیچ … هیچ وقت … نفهمیدی
ارسلان پشت به او ایستاده و هاوژین را در آغوش داشت
عصبی و آرام غرید
_ خفه شو
دلارای پچ زد
_ من رنگ سفید … دوست دارم … عاشق آش رشته ام … من … تو مدرسه عاشق زنگ تاریخ بودم … عاشق تو بودم
ارسلان جنون آمیزهشدار داد
_ بهت گفتم دهنتو ببند
دلارای سرش را به دیوار تکیه داد
زمین و زمان میچرخید
انگار که عزرائیل هم همین نزدیکی بود…
_ عاشق تو … عاشق هاوژین … عاشق دخترمون … من … من براش اتاق چیدم … قرار بود خانواده باشیم … من مامان … تو … تو بابا
هاوژین بغض کرده سعی کرد از پشت شانه های تنومند آلپارسلان به مادرش خیره شود اما نتوانست
دلارای به خُرخُر افتاد
_ من … من اون خانواده ای که برای از هم … از هم پاشیدنش تلاش کردی رو … از تمام زنگای تاریخ و رنگای سفید و آش رشته های دنیا بیشتر میخواستم
دست هایش بی جان دو سمتش افتاد
در مچ دست چپش تکه شیشهای خونی بود و مچ دست دیگرش رگ سالم نداشت
کِی جرات کرد شیشه را روی رگش بکشد؟
قبل از رسیدن آلپارسلان
درست زمانی که مرد روی بدنش خیمه زده و هیچ امیدی به نجات نداشت
سرفه کرد
چنان وحشتناک که حتی آلپارسلان هم بهت زده سر بالا آورد
_ الان … الان دیگه خیالم راحته … اونی که بغلته … اونو تا آخر عمر همینطور محکم بغل کن
آلپارسلان با یک قدم سمتش برگشت و دلارای با چشمان بسته پچ زد
_ اون امانتیه … از طرف دوستنداشتنی ترین دختری که تو زندگیت بود
هاوژین را روی زمین گذاشت
حجم خونی که روی زمین بود شباهتی به زخم کوچک نداشت
لب های کبود دخترک هم همینطور
جلو آمد
نگاهش به شیشه بود
_ چه غلطی کردی تو؟
چشمان دلارای بسته بود
آلپارسلان با غیض خندید
_ میخواستی بمیری؟
دخترک بی جان روی زمین افتاده بود
بلندتر خندید
عصبی و جنون آمیز عربده زد
_ خب بمیر
هاوژین با گریه خودش را روی زمین کشید و چهار دست و پا سمت مادرش رفت
آلپارسلان نالید
_ لیاقت نداشتی عوضی
گورتو گم کردی و نموندی
نموندی تا بشی خانم اون خونه
حالام بمیری بهتره
صدایش چرا میلرزید؟
موهای خودش را با شدت چنگ زد
هاوژین با گریه سرش را به گردن دلارای چسباند
_ ماما
آلپارسلان مثل دیوانه ها دستش را روی گونه اش کشید تا مطمئن شود خیس نیست
دلارای مرده بود؟
چه اهمیتی داشت؟
هاوژین که بود
پس چرا قلبش آرام نمیشد؟
مگر نه اینکه فقط بچه اش را میخواست؟
هاوژین با بدعنقی کف دستش را روی گونه دلارای کوبید و ناله کرد تا شاید مادرش از خواب بیدار شود
آلپارسلان دندان روی هم سایید
کم مانده بود این خشم و گیجی فلجش کند
بالاخره به خودش آمد
جلو رفت و دست زیر سر و زانوهای دخترک انداخت و با یک حرکت بلندش کرد
خواست سمت در برود که هاوژین به گریه افتاد
ایستاد
سرش از درد تیر کشید
با بچه چه میکرد؟
هاوژین شلوار ارسلان را چنگ زد و بی تعادل روی پاهایش بلند شد
ارسلان انگشت اشاره دست راستش را از بدن دلارای فاصله داد و کمی خم شد
بچه دستش را بالا دراز کرد و انگشتش را گرفت
بی حال لبخند زد
_ میتونی راه بری مگه نه؟
قدم اول را کوچک برداشت
هاوژین هم همراهش جلو آمد
قدم های بعد
دخترک پابه پایش بی تعادل آمد
انگشت پدرش را با هر دو دست کوچکش محکم نگه داشته بود
آلپارسلان با دیدن اولین بادیگارد دستور داد
_ أبلغ علي رضا
(علیرضا رو خبر کن)
دلارای را روی زمین گذاشت و قسمت پایین پیراهن مردانه ی خودش را با فشاری پاره کرد
پارچه را محکم دور مچ خونی اش بست
_ چه خبره اینجا؟
صدای بهت زدهی علیرضا بود
وقت توضیح دادن نداشت
دلارای را در آغوش کشید و به هاوژین اشاره زد
_ بچه رو ببر اتاق خودت ، چشم ازش برندار تا برگردم
علیرضا بهت زده جلو آمد
_ اون دلارای نیست؟
جوابش را نداد
با عجله سمت در رفت و دخترک را صندلی عقب اتومبیل خواباند
حتی فرصت بستن در را هم نداشت
پشت فرمان نشست و هم زمان با فشردن پدال گاز ، در با شدت به دوچرخهی پارک شده برخورد کرد
سرگردم زمزمه کرد
_ زنده میمونی … باید زنده بمونی
دخترک را که روی تخت خواباند پرستار عقب هلش داد
_ انتظرني رجاء
(لطفا منتظر بمونید)
آلپارسلان مچ دست دخترک را رها نکرد
انگشت هایش را دور قسمت بریده شده محکم کرده بود و پارچه را میفشرد
زن دوباره عقب کشیدش
_ دعونا نقوم بعملنا
(بذارید کارمون رو انجام بدیم)
بی جان پچ زد
_ ينزف بغزارة
(خونریزیش شدیده)
مردی شانه اش را عقب کشید و زن همانطور که همراه تخت دور میشد با عجله سر تکان داد
_ سنفعل كل ما في وسعنا
(هرکاری بتونیم انجام میدیم )
پشت در اتاق ایستاد
صدای نفس های عصبی خودش در گوشش پیچیده بود
دست هایش را بالا آورد
خون دخترک سرخشان کرده بود
صدای بغض الود و بی جانش از سرش بیرون نمیرفت
دست خون آلودش مشت شد
کلافه زیرلب غرید
_ اینجا چی میخوای … اینجا چی میخوای
خودش هم نمیدانست اما تا ساعتی بعد که دکتر بیرون آمد از جایش تکان نخورد
پرستارهایی که از اتاق خارج یا وارد میشدند برای ثانیه ای خیره اش میماندند
بالاخره مرد روبرویش ایستاد و توضیح داد
_ لقد فقد الكثير من الدم ، لكننا تمكنا من الحفاظ على حالته مستقرة
(خون زیادی از دست داده ولی تونستیم وضیعیتش رو ثابت نگه داریم)
نفسش را بیرون فرستاد
انگار بعد از ساعت ها راه نفسش باز شد
_ لقد كتبت اختبارًا أعتقد أن أجسادهم ضعيفة للغاية تولد؟ أم أنها مرضعة؟
(آزمایش نوشتم
حدس میزنم بدنشون به شدت ضعیف شده باشه
زایمان داشتن؟ یا در دوران شیردهی هستن؟)
به بچه شیر میداد؟
دختر حاج فرهمند به فرزند او شیر میداد
همان دخترک 17 ساله ای که مدت ها قبل روبرویش ایستاد و از عشقش گفت و او خندیده بود
_ يجب أن يكونوا تحت إشراف طبيب نفساني هل أقدم لكم؟
(باید زیر نظر روانشناس باشن
معرفیتون کنم؟)
سری تکان داد و سمت مخالف برگشت
تنها دو قدم دور شده بود که پزشک بهت زده ادامه داد
_أين؟ عليهم البقاء في المستشفى الليلة
(کجا؟ امشب رو باید بیمارستان بمونن)
پوزخند زد و به راهش ادامه داد
_ هذا ليس من شأني
(به من ربطی نداره)
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 22
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
واییی اصن نمیدونی چقد خوشحالممممممم
عالیییییییی رو دستت نیست🔥🔥🔥✌🏼🧿❤️
نویسنده عزیز اگه با تعریف دیگران نمیری و دوباره دوماه پیدات نشه باید بگم واقعا عالی مینویسی هزار نفر دیگه هم بیان نمیتونن به اندازه خودت اینقدر خوب بنویسند قلمت بسیار زیباست و به نظرم استعدادت تو این زمینه خیلی خوبه رو استعدادت سرمایه گذاری کن و اسمت هم بگو که اگه بازم رمان نوشتی به اسم نویسنده سرچ کنیم و بخونیم
نویسنده بازم غیب شد 😑
به به پارت گذاشت نویسنده عزیز
فک کنم خر سرشو گاز گرفت
شایدم فهشایی که خورد اومدن تو خوابش اینم گفت پارت بدم حد اقل کمتر فهش بخورم😂😂
یعنی لعنت بهت ارسلان جااااااااااااااان
فاطیییییی کجاییییییی میگن نویسنده تو کانال فیکه دوباره پارت داده
چه قدر گریه دار بود من تند تند میخوندم گریه نکنم 🥺😢🙃
دوستان میگن پارت داده چند تا تو وی ای پی لطفا بزارین دیگه تازه جای حساسه🥺 میخوام بدونم آخر ارسلان مرد زندگی میشه یا نه🙄🥺🙃❤️
بچه ها کسی ایدی کانال تلگرام رمان دلارای رو داده؟
اگه داره میشه بده
الان تو وی آی پی پارت جدید گزاشته؟ اگه آره چند تا
دو سه تا
پارت بعد میره برای سال دیگه انشالله🦦
🥲
نویسنده خر شده بازم پارت داده تو کانال فیکه لطفا بزارش فاطمه جون
وای خدایا شکرت
😐
آقا من هرجور میسنجم نمتونم تصور کنم که دلارای رو رویه یک دستش گرفته دست دیگشو داده به هاوژین یا اینکه تا قد دو وجبی هاوژین خودشو خم کرده لطفا یکی بهم توضیح بده چیکار کرده ارسلان🥲🤯
به سختی😂لابد هیکلیه دلارای با کمک زانو نگه داشته درم نزدیک بوده همینطور هم خم شده دست دخترش و گرفته من اینطورمی تصور میکنم 👶🏻👩🏻🍼👼🏻🧔🏻♂️
وای منم هر بار میخونمش اون صحنه واسم مبهمه نمیتونم تصویر سازیش کنم 🫠😂
وایی گریم گرفت
واقن این حجم از خر بودن ارسلان و درک نمیکنم
و همچنین این حجم از گاو بودن دلارای و
اخه کدوم ادم عاقلی عاشق قاتل جونش میشه😂 این ارسلان چرا ادم نمیشه ، ایشالله خبر مرگشو بیارن بره زیر تریلی تیک تیک شه هاوژین بی بابا شه ایشششش😐
بچمه ها
چرا ما دخترا همیشه اینقدر احمقیم چرا دنبال کسی راه میوفتیم ک اخرش بدبختمون میکنه دلارای هفده ساله موندنش تو خونه حاج باباش و درس خوندنش بهتر بود و کم کم خانوم شدنش و ازدواج با فردی ک با اون با لطافت و خوبی رفتار کنه؟!یا لوندی کردن و زدن مخ همچین پسری و در آخر مجبور شدن ب تحمل انواع حقارت و بدنیا اوردن دختری ک حتی پدرش اون رو نمیخواست زیر فشار کاری له شدن و در آخر ول شدن تو گوشه بیمارستان بعنوان یک روانپریش؟
باید تو انتخاب هامون و نتایجشون هوشیارانه عمل کنیم این دنیا اصلا عادلانه نبوده و نیست.
حرفات خیلی حقه موافقم👍
نویسنده دلارای هستم
من و ارسلان و هایویژن گرسنه و تشنه مردیم تو این اتاق آبی نونی حرکتی…بزن ،😂😂😂
چرا اشکمو در اورد😕
ولی من هنوزم باورم نمیشه نویسنده برگشته🥲🥲🥲:) کجا بوده لنتی ینی؟!
آخه رمان ماتیکشم پارت دادهههههههه آخی خدااااا🙂🙂🙂
نویسنده اصلی پارت داد دستش درست…
ولی خب پسر من چرا اینقد گاو شد یهو؟
آدم زنشو ول میکنه میره؟
هر دردیم باشه باز زنته مادر بچته فرزندم
حیف ک ازم دوری فرزندم وگرنه پدر بی همه چیزتو میآوردم جلو چشت ک هم تو بکشیش هم من تو رو🥲🖤🩹🤌🏽
معلومه ارسلان عین سگ بر میگرده
حدسم همینه🥲🤌🏽
وای پسرم آقاس😂❤️👵🏻👦🏻
ولی خیلی لشه حاج خانوم👩🏼🦱🙄😂
بگین یکی بگیرتش حاج خانوم🙄😑😱🤯😳
آخه ببین قیافشو حاج خانوم😳🤯😡
😂 😂 😂 😂
جون😔