هاوژین دوباره بی حال خندید و سرش را روی شانهی دلارای گذاشت
علیرضا مصنوعی لبخند زد
_ چه عجب ما خندهی این بچه رو هم دیدیم!
دلارای با کینه خیرهاش شد و بی تعارف غرید
_ به آدمایی که ازشون خوشش نمیاد نمیخنده!
علیرضا دوستانه سر تکان داد
_ من تقصیری ندارم دختر ، مشکلتو با ارسلان حل کن . منم موافق نیستم که این طفلکو کردید توپ فوتبال و بهم پاسش میدید
عصبی دستش را پشت هاوژین گذاشت
_ من نکردم! رفیق جنابعالی کرده تا چندماه پیش میخواست بکشش ، حالا ادعاش میشه دنبالمون بوده
انگار من نمیشناسمش
خودخواه تر و عوضی تر از شما مردا خودتونید
علیرضا دست هایش را تسلیموار بالا برد
دنبال صلح بود نه جنگ!
_ ببین! من قبول دارم
به قول خودت من و ارسلان کثافت کاری زیاد کردیم ، عوضی بازی درآوردیم اما با اهلش!
اونا خودشون این کاره بودن
لذت دوطرفه بود!
دلارای تشر زد
_ به من چه این حرفا؟
خجالت نمیکشید؟
مگه من دوستتونم که جلوم هرچی میخواید میگید
برو بیرون لطفا
_ آلپارسلان هیچ وقت دست نمیذاشت رو دختر شونزده هیفدهسالهی رفیق باباش!
خودت اصرار کردی دلارای
دلارای آرام هاوژین را تکان داد و پوزخند زد
_ آره همش تقصیر من بوده
راضی شدی؟
حالا تنهامون بذار
علیرضا به هاوژین که حتی زمان مریضی هم در آغوش مادرش آرام بود نگاهی انداخت
_ تقصیر تو نیست ، فقط میخوام بگم این مسئولیت واسه کسی مثل ارسلان زیادی بود ولی داره سعی میکنه واسش پدری کنه
کلافه پوف کشید و با خنده ایستاد
_ اصلا این حرفا به من نمیاد ، بهتره برم
دلارای جوابش با نداد
سعی داشت دستش را به پیشانی هاوژین برساند تا تبش را چک کند
_ فقط یک جمله دیگه بگم؟!
دلارای چپ چپ نگاهش کرد
مثل رفیقش روی مخ و اعصاب خورد کن بود!
_ اگر باعث میشه بعدش برید!
علیرضا بدون ناراحتی خندید
_ آلپارسلان کل این چند ماه رو دنبالتون بود
دروغ نمیگه
تهرانو زیرورو کرد
دلارای سر تکان داد
_ حتی اگر اینطوری هم باشه بازم چیزی تغییر نمیکنه
علیرضا سری تکان داد و از در خارج شد
**
خسته به آرامی در اتاق را باز کرد و با اخم کرواتی که برای جلسهی کاری با شرکای پاساژی بزرگ در دبی بسته بود را شل کرد
خواست وارد شود که صدای دلارای را شنید
آرام میخواند و سعی میکرد ادای بچه ها را در بیاورد
_ یک مال من
دو مال تو
سه مال آبجیش
هاوژین بی حال قهقهه زد
دلارای آرام خندید و آلپارسلان بی صدا در را بازتر کرد
حال میدیدشان
دلارای دخترک را روی تخت خوابانده و سرش روی پاهای خودش بود
ظرفی کنارشان بود و پیشبندی قرمز رنگ دور گردن هاوژین بسته شده بود
دلارای قاشق بعدی را به لب های کوچک هاوژین نزدیک کرد و کودکانه خواند
_ آهای کوفته برنجیش
آهای مادر گنجیشک
هاوژین با شوق خندید و او قاشق را در دهانش خالی کرد
از فرو دادن فرنی که مطمئن شد با انگشت روی شکم دخترک کشید و قهقهه اش دوباره بالا رفت
لب های آلپارسلان ناخواسته از شنیدن صدای خنده های بچه کش آمد
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 31
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
دعا میکنم دانشجویی این ترمو بیفتی
دانش آموزی قشنگ تمام امتحانات خراب کنی بمونی لا درزش 😡
یعنی قراره دوباره پارت بعدی ماه بعد باشه؟
ممنون نویسنده جون عزیز ترین کست به همین منوال پیش برو پارت کوتاهی بود ولی
بهتر از یک ماه پارت ندادنه
چقدر که تو زود به زود پارت میدی اصلا بنظرم خسته میشی اینقدر به خودت زحمت نده خو لامصب سه خط ماس مالی میکنی مینویسی این شد پارت آخه
چقدراین پارت دوست داشتم یه آرامش خاصی توش بود مخصوصا وقتی گفت هاوژین قهقه زد
.
نیاز داشتم ب این پارت واقعاااا
مرسیییییییی🥹🫀💋
واییییییییی داستان جدیددددد شروع میشود ببینیم این بازیکنان در کنار دخترشان چ میکنند
کدام بازی دقیقا؟
من احساس میکنم داریم به پایان نزدیک میشم
واقعیه یا کیکه؟!!!!!! 😂
واگعییییی
دمت گرم پارت گذاشتی
لطفا سرعتتو ببر بالا
مرسییی
علی بیچارم به این مظلومی دلارای دلش میاد چیزی بش بگه
اوو علی مظلومه دلارای چیه دیگه
چه پر محتوا حذ کردم
پارت داد پشمام
چ عجب زود پارت دادی!
آخ تا این رمان به پایان برسه با این پارت گذاری فاطمه جون منم که هییییییییییچ دخترم به دنیا بیاد موهای سرش یک دس سفید سفید میشن بخدا 😂😂😂
😂😂
والا بخدا😂
یا اکثر امام زاده ها پارت دادی 😳
مگه میشه مگه داریم 😳
این همه زود پارت دادی واقعا 😳