مروارید لبش را گزید
عادت نداشت کسی را قضاوت کند یا دلی را بشکند اما دیگر زله شده بود
سعی کرد عذاب وجدان نگیرد
از جا بلند شد و سینی را برداشت :
_ نه خودش بیاد نه سوپ بیاره … نخواستیم … الان برات از سوپی که خودم درست کردم میارم … توش آب قلم ریختم
ارسلان زیر لب غر زد :
_ گرسنه نیستم … دلی تا حلقم سوپ ریخت جا ندارم
مروارید دوباره برآشفت :
_ خوبه والا! دلی؟ چیه اسمش؟ دلارام؟ دل انگیز؟ باید اسمشو میذاشتن فتنه!
ارسلان عصبی پوف کشید و روی مبل نیمخیز شد
مروارید گفت :
_ کجا؟
_ تو که نه بس میکنی نه میری … خودم برم
_ بشین سرجات با این حالت نمیخواد جایی بری
ارسلان دستی به پیشانی اش کشید
هنوز هم بدنش داغ بود
مروارید در سکوت خانه را مرتب کرد ، سوپ را داخل یخچال جای داد و خورشت قرمه سبزی بار گذاشت
سه ساعت بعد بالاخره بعد از کلی توصیه از خانه بیرون رفت
ارسلان در را که بست بدنش را کشید و موهایش را چنگ زد
احساس کرد حالش از صبح کمی بهتر است
سمت حمام رفت و صدایش را بالا برد :
_ دلی پاشو بیا بیرون
منتظر واکنشی نماند
وارد حمام شد و دوش چنددقیقه ای گرفت
تبش قطع شده بود
داروها و سوپ اثر کرده بودند و کمی سرحال شدهبود
حوله ای دور کمرش بست و اب چکان وارد اتاق شد
با ندیدن دلارای کلافه پوف کشید و صدایش را بالا برد :
_ پاشو بیا بیرون کسی نیست
واکنشی ندید
صدایش را بالا برد :
_ دلارای؟
باز هم جوابی نگرفت
فکر کرد دخترک در حال بازی دادنش است
سمت کمد لباس هایش رفت تا لباس بپوشد و هم زمان خشمگین گفت :
_ قایم موشک بازی کنی مشکلی ندارم فقط وقتی پیدات کنم پشیمون میشی چون….
جمله اش تمام نشده چشمش به دلارای افتاد
گوشه کمد در خود جمع شده بود و چشمانش بسته بود
اخم های ارسلان درهم شد
کمی بیشتر که دقت کرد متوجه بالا پایین رفتن منظم قفسه سینه دخترک شد
خوابیده بود!
کلافه پوف کشید و خم شد
با یک حرکت دخترک را بلند کرد و روی تخت گذاشت
انتظار داشت بیدار شود اما اینطور نبود
خواست فاصله بگیرد که چشمانش به خط سینه برهنه دخترک افتاد که از یقه لباسش معلوم بود
ناخواسته روی بدنش خیمه زد و لب هایش را به قفسه سینه اش چسباند
آرام و ملایم بوسید
پوستش بوی خوبی میداد
نفس عمیقی کشید و اینبار محکم تر بوسید
دلارای در همان عالم خواب اخم کرد
تهریش آلپارسلان پوستش را اذیت میکرد
با بوسه ی بعدی گیج چشمانش را باز کرد و همان ثانیه اول حرف های مروارید در گوشش پیچید
بغض به چشمانش حمله کرد و تازه متوجه سنگینی چیزی روی بدنش شد
موهای نم دار ارسلان را روی گردن و شانه هایش احساس میکرد
دستی روی شکمش را نوازش کرد
گرفته لب زد :
_ ارسلان؟
ارسلان گاز کوچکی از چانه اش گرفت و زمزمه کرد :
_ هیش
خودش را جمع کرد و دوباره نالید :
_ ارسلان
ارسلان جوابش را نداد و با شدت بیشترس بوسید
از چانه تا قفسه سینه اش را
کم کم دستانش وارد عمل شد و از شکمش بالا آمد
دلارای بغض کرده زمزمه کرد :
_ نه
ارسلان محلش نداد و به کار خودش ادامه داد
دلارای ناخواسته به گریه افتاد
حرف های مروارید ثانیه ای از گوشش بیرون نمی رفت
“الهی داغ عزیز ببینن که اینطور من مادر رو حرص میدن”
اشک از چشمش روی بالشت چکید و ارسلان کمر حولهاش را باز کرد
“تو خانواده نداری دخترجون؟ سر سفره پدر مادر بزرگ نشدی؟ مادرت بهت نجابت یاد نداده؟ پدرت نون حلال نذاشته جلوت؟”
با گریه شانه های ارسلان را عقب هل داد :
_ ولم کن گفتم نه
“نفرین منِ مادر همیشه پشت سرتونه ”
اینبار شاکی جیغ کشید :
_ ارسلان
ارسلان بلافاصله پشت سرش بلند تر از او فریاد زد :
_ زهرمار
دلارای از شدت ترس سکوت کرد
ارسلان برهنه ایستاد و دلارای نگاهش را دزدید
با اخم های درهم بازوی دلارای را گرفت و با خشونت کشید :
_ پاشو برو گمشو
دلارای هق هق کنان سر تکان داد :
_ نه
_ چه مرگته هی نه نه میکنی؟
دلارای تنها رو تختی را میان انگشت هایش فشرد و زار زد
ارسلان بی حوصله به شانه اش کوبید :
_ پاشو گفتم … حوصله ندارم دلی میزنم تو دهنت که گریهات دلیل داشته باشه پس الکی لالمونی نگیر زر بزنن ببینم چته
دلارای هقهق کنان نالید :
_ نشنیدی مامانت چی گفت؟!
آلپارسلان ابرو بالا انداخت :
_ چی گفت؟
دلارای حرفی نزد و تنها در سکوت اشک ریخت
ارسلان ثانیه ای مکث کرد و بعد بهت زده خندید :
_ از حرفای مروارید ناراحت شدی؟
دلارای با حرص به خندهی پر تمسخرش نگاهی کرد و با صدایی لرزان گفت :
_ ناراحت نشم؟! کدوم دختری از شنیدن چنین حرفایی ناراحت نمیشه؟
ارسلان روی تخت نشست و همانطور که سیگارش را آتش میزد بی حوصله جواب داد :
_ مروارید زیاد ازین حرفا میزنه … هربار منو با هر دختری میبینه این جمله هارو ردیف میکنه
دلارای داغ شد
خشمگین و ناراحت جیغ کشید :
_ من مثل اونا نیستم!
تنها نامحرمی که موهای منو دیده تویی!
تنها مردی که بهم دست زده تویی فقط تو!
تو اولین و آخرین مرد زندگی منی
منو با این دخترا مقایسه نکن
دستش را جلوی دهانش گرفت تا گریه اش بند بیاید اما فایده ای نداشت :
_ من خانواده دارم
هیچ وقت نون حروم نخوردم
پدر دارم ، مادر دارم
خونه خراب کن و خراب نیستم!
منِ لعنتی فقط عاشق تو شدم همین
به جرم همین عاشقی حالا مادرت نفرینم میکنه
ارسلان کلافه پوف کشید :
_ میگی الان چیکار کنم؟
میخوای زنگ بزنم مروارید برگرده بگم بیا ببین دختری که تو تختمه دختر حاج فرهمنده نه دختر خیابونی آره؟!
دلارای بی تفاوت صورتش را در بالشت ف و بردو اشک ریخت
ارسلان نگاهی به رو بالشتی خیس شده انداخت و کام عمیقی از سیگارش گرفت :
_ریدی به خونه زندگیم
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
کیا حاضرن دست جمعی سر ارسلان رو ببریم 😂🔪
پسره نچسب خاک تو سر خجالت نمی کشه ، مردک یخی خشک بداخلاق، آخه دلارای عاشق چیه این شده که آیندشون واسش تباه کرد
آقا من هستم من میام! 🙂
روزی ۲تا پارت بزار یا یکی طولانی تر
خیلی کمه
وا چرا انقدر کم
رمان خیلی قشنگه ولی پارتا رو کم میزاری لطفا بیشتر بزار ممنون یا حداقل روزی دوتا پارت 😙😘
منم برای سر بریدن ارسلان حاضرم