زنگ در را فشرد
دقیقه ای بعد هانا بی اهمیت درب را باز کرده ، متعجب به آرمین نگریست ، خان داداشش از تهران آمده بود اینجا ؟
با تعجب و در حالی که در شوک فرو رفته بود صدای آرمین را شنید : برو کنار !
سلامی با محبت نثار برادر سرد و مغرورش کرده صدای مادرش را از اتاق شنید : کی بود ؟
آرام در خانه را بسته خواست مادرش را از آمدن ناگهانی آرمین مطلع کند که آرمین گفت : منم مامان !
نفس در سینه ی مادرش حبس شده با شوق و ذوق و دلتنگی که با سلول سلول تنش عجین شده بود از اتاق بیرون آمد نگاهی به چهره ی زیبای پسرش و قامت رعنای او انداخته قلبش جریحه دار شد
این لباس های کهنه و خاکی بر تنش با آن صورت لاغر و در هم قلب مادرش را به دو نیم تقسیم کرده بود
با بغضی خفقان آور که به او یورش برده بود و گریبان گرش شده بود تند به سمت پسرش رفته او را در آغوش خود حل کرد
نگاه هانا محو این صحنه ای عاشقانه که سرشار از محبت مادر پسری بود شده با مزه پرانی گفت : بعد از چهار قرن دوری
همانطور که آرمین را در آغوشش گرفته بود سر از شانه ی پسرش برداشت ، نگاه خسته و لبخند کمرنگ آرمین به قلبش انرژی بخشیده به چهره ی هانا نگریست
معترض نالید : برو ی چایی دم کن واسه داداشت
آرمین با تشکری از کنار آنها دور شده به اتاق رفته لباس های کثیف و به غبار و خاک نشسته اش را از تن بیرون آورد
می دانست به محض ورود دوباره اش به حال بحث آمدنش پیش کشیده میشود و دلیلی نداشت جز دیدن چهره ی زیبای سمیه و این دلتنگی که دیگر جانش را مکیده بود
اما مگر آرمین مغرور حاضر است نزد مادر و خواهرش از عطف این عشق در دلش سخن بگوید و دلیل آمدنش را از رایحه ی خوش بوی این عشق فرا بخواند بلکه فقط می توانست بگوید دمی هوای شهر خودش را کرده و آمده است پس از تعویض لباس های به خاک نشسته اش لباس های راحتی به تن کرده وارد حال شد
به چای خوشرنگ که در وسط حال و روی سینی فلزی بود نگریست تکه قندی هم کنارش بود و یک کاسه ی کوچک شکلات
با خستگی و در حالی که در این مدت تنش دچار گرفتگی شده بود روی زمین نشست ، با استقبال چای و قند را در دهان گذاشته جرعه ای چای داغ نوشید
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خیلی کمه حتی صبحت به نقش اصلی هم نمیرسه یکی میاد سلام میده و همین
لطفا بیشترش کن اینطوری آدم از داستان میوفته
چقدر کم قبلا دو پارت میذاشتی هاااا؟؟؟😐💔
چ اسم قشنگی داری😂
یاد رمان دلارای افتادم ☹️
🤣🤣🤣🤣🤣
حنا دختری در مزرعه😂
داراب ک اسم پسره