هانا با دو به سمت حیاط رفته نایلون های میوه را از دستان برادرش گرفت ، لبخند زد و با
لودگی گفت : حالا همچین حول نمی کردی سمیه جایی نمی رفت به هر حال ترافیک بوده
از طعنه ی مسخره ی خواهر نمکدانش اخم هایش در هم رفته با هم به سمت در حال حرکت کردند
هانا ابتدا سرخوش داخل شده ، آرمین ایستاد ، مکث کرد ، نگاهش را به زمین دوخت و با گفتن با اجازه ای داخل شد
آرمین بود دیگر ، چه بسا به محرم نامحرم معتقد بود
مذهبی بزرگ شده بود
داخل شد و نگاه عاشق و بی قرارش در نگاهی عسلی تلقی کرد و در قلبش زلزله ی هزار ریشتری به پا شد آن گونه که لرزید !
سودابه لبخند زده به آرمین چشم دوخت ، دامادش میشد دیگر ….
اما این میان کسی از حال سمیه خبر داشت ؟ تنها همان یک ثانیه که نگاهش در نگاه آرمین گره خورد ، یک طوری شد ، واضح بگویم وجودش را غم ، ترس ، و عشق اسیر کرد
رو دروایسی که با خود نداشت برده ی عشق شده بود و نمی خواست برده ی عشق بماند
نگاهش را از نگاه آرمین گرفت ، که چه مگر این خیرگی ها حاصلی داشت جز ضربان شدید قلبش و عرق نشسته بر پیشانیش ، با ترس سلامی آهسته سر داده صدای آرمین را شنید که با سودابه احوالپرسی کرد
زنعمویش هم لب زد : آرمین جان برو لباساتو عوض کن بیا
راست میگفت دیگر لباس های بیرون به تن داشت خب
چشمی گفته به سوی اتاقش روانه شد و باری دیگر نگاهش روی سمیه ثابت شد
چرا سمیه از او نگاه گرفت ؟ چرا نگاهش نمی کرد و آرمین چه مقدار دلتنگش بود ، لبخند زد و به اتاق رفت تا لباس هایش را با لباس راحتی تعویض کند
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
با تشکر از بانوی مهربان نویسنده خوش ذوق عزیزم
این مهارت را به خوبی دارید که کلمات را راه باهم اجین کنید ومتنی زیبا را ترکیب کنید 💖♥😘
به طوری که من دلتنگی 💔
وتنهایی سمیه را به خوبی درک کردم🖤
ممنون از نظرت و انرژی که میدی ❤️
♥♥♥♥
منم جای سمیه بودم این طوری رفتار میکردم ولی خدایی ، خدا برای هیچ دختری نیاره اون روز که این شکلی بخواد از عشقش دست بکشه ، خیلی سخت ،عشق تجربه نکردم اما مطمئنم خیلی درد دارع ول کردنش
دقیقا همینطوره
هیییییی رو دست نویسنده رمان دلارای زدی😂😐
سکوت می کنم که این سکوت بانگ فریاد سر می دهد 😂❤️