رمان دچار پارت ۱۲ - رمان دونی

رمان دچار پارت ۱۲

_یادته یه بار بهت گفتم همه آدما با یه خاصیتی به این دنیا میان؟ تو آرامش‌بخشی. شایدم شفابخش

با لبخند محوی نگاهش می‌کنم. دستم را از گونه‌اش پایین آورده و آرام روی شکمش می‌گذارد. چشمهایش را می‌بندد و آرام است. با دست دیگرم زیرپوشش را کمی بلند می‌کنم تا چیزی را که حدس زدم ببینم. بله شکمش هم کبود و قرمز است. ناراحت زمزمه می‌کنم
_پاشین بریم دکتر همه جاتون درب و داغونه
_فقط یکم دستتو بذار بمونه

دلم برای این حالش و آرامشی که از من می‌گیرد غنج می‌زند. دلم می‌خواهد دستانم را زیر رکابی‌اش ببرم و مستقیم روی پوست شکمش بگذارم، ولی درست نیست. و از روی لباس، کف هر دو دستم را روی شکمش می‌گذارم.
کمی بی‌حرف نگاهم می‌کند و باورم نمی‌شود که دقیقه‌ای دیگر خوابیده است.
آهسته دستهایم را عقب می‌کشم و نگاهش می‌کنم. یعنی دارم عاشقش می‌شوم؟ یا خیلی وقت است که شده‌ام؟!

****

عماد آتل دستش را باز کرده و مادر سامان من و او را برای شام به خانه‌شان دعوت کرده. خجالت می‌کشیدم ولی سامان به قدری ذوق‌زده بود و اصرار کرد که قبول کردم. گل بونسای کوچکی با گلدان نارنجی برایشان خریده‌ام و حدس می‌زنم خانواده‌ی سامان از گل و گیاه خوششان بیاید.
عماد گفته دنبالم خواهد آمد و رفتن به مهمانی با او هیجانم را مضاعف کرده. سرهمی شیک صورتی کمرنگی پوشیده‌ام و موهایم را از خیلی بالا دم اسبی بسته‌ام. با این مدل مو چشمهایم گربه‌ای می‌شود و از اینکه تمام همّ و غمم جلب توجه عماد است از خودم متعجبم. هرگز در عمرم سعی نکرده‌ام مورد پسند و علاقه‌ی پسری قرار بگیرم ولی برای عماد با آن لایه‌های سخت و نفوذناپذیر قلبش، مشتاقم.
در ماشینش را که باز می‌کنم نگاهم می‌کند. نه لبخندی نه سلامی. سوار می‌شوم و سلام می‌کنم. پلیور ظریف یاسمنی، همرنگِ اسم من پوشیده و از زیر یقه‌ی تیشرت سفیدش پیداست. مثل همیشه خوشتیپ است.
_چقدر قیافت فرق کرده

علاقه‌ای به سلام و علیک ندارد این آدم. با لبخند می‌گویم
_بد شده؟

آرام به علامت نفی سرش را حرکتی می‌دهد و هنوز هم نگاهم می‌کند. می‌دانستم این مدل مو به صورتم می‌آید. از برق شیفته‌ی نگاهش خوشحالم و انگار درون شکمم چند نفر بندری می‌رقصند.
تا رسیدن به خانه‌ی سامان حرفی نمی‌زند و حس می‌کنم عمیقا فکر می‌کند. برای شکستن سکوت سنگین بینمان، وضعیت شانه‌اش را می‌پرسم و می‌گوید خوبم.

عماد

دوست ندارم با پدر و مادر سامان آشنا شود و به خانه‌شان برود. صمیمیت بیشترشان را نمی‌خواهم. دلم می‌خواهد این دختر را در خانه‌ام پنهان کنم و کسی جز من را نبیند. مقابل او به دو عماد تقسیم شده‌ام و مدام در ذهنم درگیر این دو قطبم. عمادی که می‌خواهد با لی‌لا جدی باشد، نگهش دارد و رویش تاریخ انقضا نگذارد. و عماد بی‌اعتماد و سردی که هیچ دختری، حتی لی‌لا را لایق عشق و اهمیت نمی‌داند.

به خانه‌ی سامان می‌رسیم و او به استقبالمان تا حیاط بزرگشان می‌آید. لی‌لا با او خیلی راحت‌تر از من است و با شادی و شوق سلام و علیک می‌کنند و سامان از اینکه او را در خانه‌شان می‌بیند ابراز خوشحالی می‌کند.
رو به من که پشت سر لی‌لا ایستاده‌ام کرده می‌گوید
_توام خوش اومدی اخمو

گل قشنگی را که لی‌لا هدیه آورده از او می‌گیرد و کلی تشکر می‌کند. داخل می‌رویم و سامان کت پائیزه‌ و شال لی‌لا را گرفته به جالباسی می‌زند. از سرهمی خیلی شیکی که پوشیده خوشم می‌آید و موهای روشن زیبایش از بالای سرش مثل آبشار فرو ریخته. شبیه مجسمه‌ی الهه‌ی زیبایی است. من و سامان چند ثانیه نگاهش می‌کنیم، بعد سامان مرا موشکافانه نگاهی کرده و سمت سالن هدایتمان می‌کند.
میز شام با دو شمع بلند چیده شده و آماده است و روی مبل می‌نشینیم.
_مامان و بابا الان میان

مادر سامان بیمار است و حدود یک سال است شیمی‌درمانی می‌شود. ضعیف شده و جان سامان به او بند است.
لی‌لا کنارم روی مبل سه نفره نشسته و خودم را کنترل می‌کنم که سرم را برنگردانم و نگاهش نکنم. فقط بوی خوش عطرش را نفس می‌کشم که پدر سامان همراه مادرش، در حالیکه صندلی چرخدار خانم موحد را آهسته جلو می‌راند وارد سالن می‌شوند.
به احترامشان بلند می‌شویم و لی‌لا از دیدن خانم موحد روی صندلی چرخدار و دستمال سری که دور سر بی‌مویش با مدل قشنگی بسته شده، احساساتی می‌شود. نگاه غمگینش را می‌بینم.
آقای موحد با خوشرویی احوالپرسی کرده و خوش‌آمد می‌گوید و سامان سریع کنار مادرش رفته و می‌گوید
_مامان اینم خانم لی‌لا یزدان‌پناه. البته انقدر تعریف کردم که ندیده می‌شناسیش

خانم موحد خیره به لی‌لا لبخند می‌زند و دستانش را روی سینه‌اش گذاشته با صدای ضعیفش می‌گوید
_خدای من چه موجود زیبایی… بیا نزدیک ببینم عزیزم

لی‌لا جلو می‌رود و مقابل خانم موحد خم شده دستانش را در دست می‌گیرد.
_سلام خانم موحد. خیلی از آشناییتون خوشحالم
_سلام دخترم، قشنگم، منم همینطور

نگاهی به سامان می‌کند و با خنده می‌گوید
_حس سرندی‌پیتی میده بهم

سامان بلند می‌خندد و می‌گوید
_مامانم روی سرندی‌پیتی کراش داره

همگی می‌خندند و لی‌لا بوسه‌ی آرامی روی دست خانم موحد می‌زند و او لی‌لا را در آغوش می‌کشد.
سامان با رضایت و محبت نگاهشان می‌کند و می‌گوید
_حسودی کردما

مادرش دست او را می‌گیرد و مثل همیشه با عشق پسرش را نگاه می‌کند. کسی درونم می‌گوید “منم حسودی کردم” به مادری که نداشته‌ام، به لی‌لایی که تکلیفش در زندگی‌ام مشخص نیست و روی هواست. حرف دلم را مانند سامان بلند نمی‌گویم، چون مثل او توانایی ابراز احساسم را ندارم. سالهاست که دیگر ندارم.
وقتی آقا و خانم موحد سمت مبل‌ها می‌روند و لی‌لا سمت من برمی‌گردد، چشمهای آبی‌اش را نمناک می‌بینم. احساسات این دختر ماورای زیبایی صورتش، زیباست.
شام را در آرامش و با صحبت‌های خانم موحد با لی‌لا، و آقای موحد با من می‌خوریم. پدر سامان مثل خودش مرد شریفی‌ است و مرا خیلی دوست دارد. همیشه از پروژه‌ها و فکرهایی که در سر دارم می‌پرسد و می‌دانم اگر کارهای غیرقانونی‌ام را بداند اجازه نخواهد داد پسرش لحظه‌ای به دوستی و شراکتش با من ادامه دهد.
سامان سالها سعی کرده مرا مانند خودش سر به راه کند و از قاچاق و صادرات و واردات غیرقانونی دور کند، ولی من همیشه کاری را که خواسته‌ام کرده‌ام و به هیچ‌کس حساب پس نمی‌دهم.

آقای موحد عاشق همسرش است و خانم موحد عاشق خانواده‌اش. در هیچ خانه و خانواده‌ای اینهمه عشق ندیده‌ام و چقدر زندگی سامان متفاوت از من است.
کل شب نگاه‌های لی‌لا را به رابطه‌ی پر از مهر خانم موحد و سامان دیده‌ام و حسرت بی‌مادری‌اش را حس کرده‌ام. هرچند انگار خانم موحد از زندگی لی‌لا و پرورشگاه خبر دارد و هیچ سوالی راجع به خانواده‌اش از او نمی‌پرسد و زیادی با او مهربانی می‌کند.

در پایان شب وقتی کنار ماشین، سامان با ما خداحافظی می‌کند رو به لی‌لا می‌گوید
_مامانم عاشقت شد. با همه اینطور مهربون نیستا

مرا با خنده نگاه می‌کند و منظورش را می‌فهمم.
_زنده باشن، خیلی خانم نازنینی هستن. چرا بهم نگفته بودی مریضن؟

این را غمگین می‌گوید. سامان هم غمگین می‌شود ولی می‌دانم دوست ندارد ناراحتی‌اش را نشان بدهد و با لبخند تلخی می‌گوید
_نمی‌خواستم ناراحت بشی

در راه برگشت لی‌لا ساکت و در فکر است و من می‌گویم
_ پارسال سامان یه دوست دختر خیلی خوشگل داشت. چشم ابرو مشکی و شرقی. ولی گوه اخلاق بود. رفته بودن دیدن خانم موحد، انقدر قیافه گرفته بود که مادرش به سامان گفته بود دیگه اینو نیار دیدن من، مریضیم عود می‌کنه

لبخند می‌زند و می‌گوید
_امشب فهمیدم چرا سامان اینقدر خوب و مهربونه

وقتی از سامان تعریف می‌کند عصبی می‌شوم. بدون اینکه نگاهش کنم می‌گویم
_چرا؟
_بخاطر رفتار مادرش. جایی خوندم بچه‌ای که با بوسه و نوازشِ زیادِ مادرش بزرگ بشه احتمال اینکه خلافکار، جنایتکار، معتاد یا افسرده باشه نزدیک به صفره

به خودم فکر می‌کنم که مادر نداشتم، با پدر بی‌احساسی بزرگ شدم و هیچ‌وقت انسان مهربان و خوشحالی مثل سامان نبوده‌ام. ولی لی‌لا هم مثل من مادر نداشته. پس چرا او مثل من نیست؟!

 

*خب دوستان، من به خاطر پارت‌های روزانه و طولانی از مدیر سایت وتو خوردم. طولانی‌تر از این که الان گذاشتم اجازه ندارم بذارم و امیدوارم منو هم درک کنید و بدون استرس و با احترام به قوانین سایت به پارتگذاری ادامه بدم🙏

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 192

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان به چشمانت مومن شدم

    خلاصه رمان :     این رمان راجب یه گروه خوانندگی غیرمجازی با چند میلیون طرفدار در صفحات مجازی با رهبری حامی پرتو هستش، اون به خاطر شغل و شمایلش از دوستان و خانواده طرد شده، اکنون او در همسایگی ترنج، دختری چادری که از شیراز جهت تحصیل در دانشگاه تهران آمده قرار گرفته با عقاید و دنیایی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان زندگی سیگاری pdf از مرجان فریدی

  خلاصه رمان : «جلد اول» «جلد دوم انتقام آبی» دختری از دیار فقر و سادگی که ناخواسته چیزی رو میفهمه که اون و به مرز اسارت و اجبار ها می کشونه. دانسته های اشتباه همراز اون و وارد زندگی دود گرفته و خاکستری پسری می کنه که حتی خدا هم ازش نا امید شده به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نت های هوس از مسیحه زادخو

    خلاصه رمان :   ارکین ( آزاد) یه پدیده ناشناخته است که صدای معرکه و مخملی داره. ویه گیتاریست ماهر، که میتونه دل هر شنونده ای و ببره.! روزی به همراه دوستش ایرج به مهمونی تولدی دعوت میشه. که میزبانش دو دختر پولدار و مغرور هستن.‌! ارکین در نگاه پریا و سرور یه فرد خیلی سطح پایین جلوه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حبس ابد pdf از دل آرا دشت بهشت و مهسا رمضانی

  خلاصه رمان:     یادگار دختر پونزده ساله و عزیزدردونه‌ی بابا ناخواسته پاش به عمارت عطاخان باز شد اما نه به عنوان عروس. به عنوان خون‌بس… اما سرنوشت جوری به دلش راه اومد که شد عزیز اون خونه. یادگار برای همه دوست شد و دوست بود به جز توحید… همسر شرعی و قانونیش که حالا بعد از ده سال

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ستاره های نیمه شب

    خلاصه رمان:   مهتاب دختر خودساخته ای که با مادر و برادر معلولش زندگی می کنه. دل به آرین، وارث هولدینگ بزرگ بازیار می دهد. ولی قرار نیست همه چیز آسان پیش برود آن هم وقتی که پسر عموی سمج مهتاب با ادعای عاشقی پا به میدان می گذارد.       به این رمان امتیاز بدهید روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بی قرارم کن

    خلاصه رمان:       #شایان یه وکیل و استاد دانشگاهه و خیلی #جدی و #سختگیر #نبات یه دختر زبل و جسور که #حریف شایان خان برشی از متن: تمام وجودش چشم شد و خیابان شلوغ را از نظر گذراند … چطور می توانست یک جای پارک خالی پیدا کند … خیابان زیادی شلوغ بود . نگاهش روی

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
30 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
3 روز قبل

خیلی خوبه رمانتون
چندتا رمان دیگه هم بودن که روزانه پارت میدادن و پارتای طولانی
چرا شما رو منع کردن🫥🫥🫥

Tina&Nika
Tina&Nika
3 روز قبل

واقعا زیباست نمیشه یه پارت دیگه هم بدین لطفا خلسه و گرگها و بر دل نشسته و در پناه اهیر و از برم کامل انقد کارتون عالیه ❤️❤️❤️❤️🩵🩵

Tina&Nika
Tina&Nika
3 روز قبل
پاسخ به  Ebham

😭 خیلی بده میشه لطفا این دفعه رو یه پارت دیگه بزارین

آگاتا
آگاتا
3 روز قبل

با تشکر از رمان زیباتون
یه سوال برام پیش اومده چرا شما توی همه رماناتون یکی از شخصیت های اصلی یا دوتاشون رو خیلیی بیش از حد زیبا توصیف می‌کنید ؟
یه جوری انگار عشقی که به بین شخصیتا به وجود میاد بخاطر چهره بی نقص و زیبایی افسانه ای شونه در حالی که در عشق زیبایی چهره و اندام جایی نداره

هیفا
هیفا
3 روز قبل

مثل همیشه عالی

فرشته منصوری
فرشته منصوری
3 روز قبل

ممنون نویسنده عزیز که انقد به مخاطبتون احترام میذارین کاش بقیه نویسنده هام یادبگیرن یکم مردی بودن خوبه والا

علوی
علوی
3 روز قبل

خیلی هم خوب، ممنونم.
اگه هر روز همین قدر باشه عالیه

یلدا
یلدا
3 روز قبل

ممنون از قلم زیباتون نویسنده عزیز
من بقیه ی آثار شما رو هم خوندم، مشخصه شما روحیه ی سالمی داریدوبرای جذب خواننده هر مبتذلی رو نمینویسید، به نظرم خیلی با ارزشه
قلمتون مانا، وهمیشه بدرخشید.

Ana
Ana
3 روز قبل

فكر كنم مدير سايت از اينكه ديگ كسي ب بقيه رمانا اهميت نميده ناراحته😂
بابا مدير عزيز خوشحال باش يه نويسنده حسسسابي اومده داره رمانش رو داخل اين سايت آپلود ميكنه و اينهمه رضايت و دنبال كننده داره … چي بگم والا از اخطاراي نابه جا
كاش ب اون مثلا نويسنده هايي رماناي آبكي كه دو خط دو خط صد روز يه بار پارت ميدن هم يه اخطاري ميداد مدير سايت

یلدا
یلدا
3 روز قبل
پاسخ به  Ana

خیلی از رمان ها کامله خود مدیر سایت دو خط دوخط میزاره

delaram Arsham
delaram Arsham
3 روز قبل

ممنونم بخاطر احترامتون به خوانندها و به مدیر سایت خیلی گلی
ولی این مدیر سایت داره حسودی بهت میکنه که با یک پارت در روز به ۴۸ یا بیشترکامنت دریافت می‌کنید 😂
حالامدیر سایت از حرفی که زدم ناراحت نباشین یه وقت با ۱۸چرخ زیرم بگیرین 😁 یادم رفت که مدیر سایتین آخه🤭معذرت

آخرین ویرایش 3 روز قبل توسط [email protected]
خواننده رمان
خواننده رمان
3 روز قبل
پاسخ به  Ebham

خب اگر پارتا کوتاه باشن رمانتون اینقدر طرفدار نداره،الان کامنتا همش تشکر و رضایته ولی برای رمانای کوتاه حتی در صورت خوب وبودن رمان اکثرا اعتراض میکنن توی کامنتا

delaram Arsham
delaram Arsham
2 روز قبل
پاسخ به  Ebham

شوخی کردم بخدااا 😂اتفاقا دستشون طلا خیلی ممنونیم از لطفشون🙏

Mamanarya
Mamanarya
3 روز قبل

آقا قادر چیکار آجی مهرنازم داری آخه😫
پس مث نویسنده رمان حورا خوبه ک ۳ خط مینویسه😵‍💫😵‍💫😵‍💫😵‍💫
شوخی بود آقا قادر عیب نداره گردن ما از موباریک تره 😂 رمان های مهرناز ارزش سه سال زمان گذاشتن هم داره😍😍
دست و پنجه ت طلا بانوی گل و ستاره😍😘 ای ناز مهرآفرین😍😍😍

Mamanarya
Mamanarya
3 روز قبل
پاسخ به  Ebham

ن بابا آقا قادر میدونه ما ارادت داریم😁🫡

یلدا
یلدا
3 روز قبل
پاسخ به  Mamanarya

رمان حورا کامله ولی سلاح اینه کهما چیکه چیکه دق کنیم بخونیم

Mamanarya
Mamanarya
3 روز قبل
پاسخ به  یلدا

اووووف لنتی🤦‍♀️🤦‍♀️🤦‍♀️😁😁

خواننده رمان
خواننده رمان
3 روز قبل

شوک بهم وارد شد دیدم تموم شده بد عادتمون کرده بودی مهرناز خانم ولی بازم ممنون از پارت گذاری منظمتون🙏😍
امان از دست مدیر سایت😬😬

نازی برزگر
نازی برزگر
4 روز قبل

دستت طلا ممنون حسودیشون شده عیب نداره 😂😂

mobin
mobin
4 روز قبل

تازه داشتم گرم میشدم که تموم شد🥲

دسته‌ها
30
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x