شب شده و بوی کباب در هوا پیچیده که صدایم میزند.
_لیلا بیا شام
کاش میشد بیرون نروم. ولی ضایع است. باید خودم را به کوچهی علی چپ بزنم، طوری که انگار متوجه نگاهش نشدهام.
چند سیخ کباب کوبیده و گوجه و فلفل را وسط لواش روی میز گذاشته. انگار او هم سعی دارد آنچه گذشت را به رویش نیاورد. بوی خوش کباب کوبیده اشتهایم را تحریک میکند. روی صندلی پشت میز ناهارخوری مینشینم و متوجه میشوم که دوش گرفته و پیرهن مردانه زیتونی رنگی پوشیده.
این آدم انگار علاقهای به نمایش عضلاتش با لباسهای تنگ ندارد. خدا را شکر. از پسرهایی که پرورش اندام کار میکنند و لباسهای تنگ میپوشند و با پاهای گشاد راه میروند منزجرم.
مقابلم مینشیند و نان روی کبابها را برمیدارد.
_بخور تا سرد نشده
قبل از خوردن کباب، دست میبرم زیر سیخها و لواشهای چرب و چیلی را بیرون میکشم.
_اول این
با لذت نان را میخورم و میخندد.
_نگاه نکنین دیگه
گوشیاش را از روی میز برمیدارد و عکسی از من میگیرد. نان به گلویم میپرد و در حالیکه سرفه میکنم میگویم
_عه آقای شاکریااان
میخندد و میگوید
_باید ثبت میشد. نمیدونی قیافت چجوری بود
_تو رو خدا پاکش کنین
سرخوش کبابی لقمه میکند و میگوید
_امکان نداره پاکش کنم خودتو خسته نکن
و گاز بزرگی به لقمهاش میزند. میدانم پاک نخواهد کرد و گوشهی چشمی برایش نازک کرده و لقمهای بزرگتر از لقمهی او برای خودم درست میکنم.
_عجب کبابیه، اون آقاهه نمیاد تو ازش تشکر کنم؟
در حال لُمباندن عمیق نگاهم میکند. کمی بعد میگوید
_اونا تا وقتی تو هستی داخل این خونه قدم نمیذارن
آنقدر خوردهایم که حتی جا برای لیوانی آب هم نداریم.
_میرم بیرون سیگار بکشم. دوست داری بیای یا سردت میشه؟
_نه، میام
یقه اسکی سفید گشادم را روی بافت ریزم میپوشم و یقهی افتادهاش را دور گردنم بالا میدهم. دنبالش میروم و پشت ساختمان سکویی ایوان مانند میبینم که با یک لامپ ساده روشن شده، فرش قرمزی انداخته و دو پشتی گذاشتهاند. با یک قلیان و یک سینی پر از خوراکی.
منظرهی مقابل حوضی قدیمی و بزرگ که اطرافش پر از درخت است و حتی در شب هم زیباست.
_چقدر قشنگه اینجا
_کردستان که میام کمتر تو خونهم. بیشتر اینجام
مینشینیم و به پشتیها تکیه میدهیم.
_پاهاتو دراز کن راحت
هر دو پاهایمان را دراز میکنیم و عماد سینی خوراکی را وسطمان میگذارد.
_شیرینی کنجدی گزانگبین و بادام سوخته مخصوص سنندجه، بخور
_جا ندارم اصلا، ولی از اینام نمیشه گذشت
_تو میتونی
شکمو بودنم را مسخره میکند و میگویم
_دیگ به دیگ میگه روت سیاه. شما که بیشتر از من میخورین
بادامی توی دهانم میچپاند و میگوید
_بخور حرف نزن
این کارهای ناگهانیاش قلب و روانم را مختل میکند و حتی نمیدانم چه عکسالعملی باید نشان دهم. با چشمهای گشاد شده بیشتر به پشتی میچسبم و بادام سوختهای که ته مزهی تلخی دارد در دهانم شیرینتر از عسل مزه میدهد.
_اگه بهار و تابستون بیای اینجا، دور حوض پر از گلدونه و درختا پر از شکوفه یا میوه
_عجب بهشتی
سرش را سمتم برمیگرداند و میگوید
_بهار میارمت. میدونم شکوفه دوست داری
از اینکه به من توجه کرده و این را فهمیده غرق خوشی میشوم. هیچ فکر نمیکردم عماد شاکریان به علایق من توجهی داشته باشد.
_از کجا فهمیدین؟
_از درختچهی شکوفه توی خونهت. از عکس بک گراند لپتاپت
با تعجب نگاهش میکنم و میگویم
_باورم نمیشه به این چیزا توجه کردین
روبهرو را که انتهایش تاریکی است نگاه میکند و میگوید
_توجهم مختص تو نیست. کارم جوریه که یاد گرفتم تیز باشم، توجه کنم
از حرفش دلم میگیرد و یادم میآید که من برای او فقط یک کارمند هستم. مثل خانم نجفی، مثل بهناز.
قلیان را جلو کشیده و از من میپرسد که میکشم یا نه. سری به معنی نه تکان میدهم و مقابل خودش گذاشته، میکشد. کمی بعد تلفنش زنگ میخورد و انگار که خیلی منتظر این تماس بوده سریع بلند میشود.
_مشخص شد؟… بریار خان چی؟… اونجا خطرناکه
کلمهی خطرناک توجهم را جلب میکند و عماد هم نگاه سریعی به من کرده و انگار که گاف داده باشد، پشتش را به من میکند.
دست خودم نیست که کنجکاو میشوم و سعی میکنم مکالمهاش را بشنوم. ولی قطع میکند و من خودم را مشغول خوردن شیرینی نشان میدهم.
کمی دیگر قلیان میکشد و به فکر فرو رفته.
_اینارو جمع نکنیم؟ خوابم گرفت برم تو
_جمع میکنن، بریم
مستقیم به اتاقهایمان میرویم و کمی بعد که برای مسواک زدن از اتاقم خارج میشوم صدای ضعیفش را میشنوم که تلفنی حرف میزند. مشکوک شدهام و ترسیدهام. حس میکنم این تلفن ربطی به کار خلاف دارد و با اینکه از گوش ایستادن بدم میآید ولی نمیتوانم از این موضوع مهم و حیاتی بگذرم.
سرم را به در اتاقش نزدیک میکنم و میشنوم که میگوید
_خودم میام… دقیق بگو… فردا شب خوبه
چیزی دستگیرم نمیشود ولی هر چه که هست فهمیدهام فردا شب است.
کاش حدسم درست نباشد. کاش عماد اهل کار خلاف نباشد. او حیف است. دلم از این شک شکسته و بیحوصله به اتاقم میروم. حتی مسواک هم نزدهام. روی تخت میافتم و دعا میکنم چیز بدی نباشد.
اولین شبی است که با یک مرد در خانهای تنها هستم. حس میکنم استرسم طبیعی است و فکر میکنم که در را قفل کنم یا نه. ولی هیچ کلیدی روی قفل در نیست. لحاف سنگین را رویم میکشم و به حرفهای سامان فکر میکنم. “عماد لاشی نیست” حرف سامان برایم حجت است و خودم هم تا حدی به عماد اعتماد دارم. کمی بعد صدای خُرخُرش را میشنوم و خوابم میبرد.
******
«مثل میخ »
صبح بیحال و کرخت از رختخواب بلند میشوم و میروم تا دوشی بگیرم. شب خوابهای قاراشمیشی دیدهام و خوب نخوابیدهام. زیر دوش سعی میکنم با آب گرم به آرامش برسم و این افکار عذابدهندهی مشکوک از ذهنم بیرون بروند.
لباسهایم را داخل حمام میپوشم، حولهی کوچک سرم را دور موهایم میپیچم و بیرون میروم. کم مانده وارد اتاقم شوم که عماد از اتاقش بیرون میآید و من طوری دستپاچه میشوم که حوله از سرم باز شده و روی زمین میافتد.
متعجب نگاهم میکند و میگوید
_مگه لولو دیدی؟ آروم باش
دست خودم نیست که از شب گذشته هولزده و سراسیمهام. خم میشود حولهام را بردارد و همزمان من هم خم میشوم. موهای خیسم روی سر و گردنش میریزد و در همان حالت خم، مکثی میکند.
سریع عقب میروم و عذرخواهی میکنم. سر بالا میآورد، نگاهش یک جوری است. آرام حوله را به دستم میدهد.
سریع ببخشیدی میگویم و وارد اتاق میشوم.
چشمهای قشنگش مگر میتواند چشمهای یک آدم بد و خلافکار باشد؟!
قلبم میگوید نه، ولی عقلم میگوید چند ماه قبل معتقد بودی که این آدم شرور است و شبیه خلافکارهاست. حالا چه شده که نظرت صد و هشتاد درجه تغییر کرده؟!
یک ساعتی در اتاق میمانم و موهایم را سشوار میکشم. هر ساعتی که میگذرد و شب نزدیکتر میشود استرسم هم بیشتر میشود.
از اتاق بیرون میروم. وسط هال دراز کشیده و دارد با یک دست شنا میرود. رگهایش متورم شده و فشار روی بدن و عضلاتش کاملا مشخص است. کوتاه نگاهم میکند و میگوید
_برو صبحونه بخور. بُرزان نون و سرشیر آورده از روستا
_بهبه چه صبحونهای
هنوز مشغول تمرین است و حین خوردن صبحانه دید میزنمش. اینطور که با گرمکن و شلوار دارد دراز نشست میرود، احتمالا تا شب جایی نمیرود و خانه است.
_نمیریم شهر؟
_فردا. میبرمت بازار سنندجو ببینی
_باشه
بساط صبحانه را جمع میکنم و پلیور سفیدم را دور شانههایم انداخته و روی سینه گره میزنم. در خانه را باز میکنم تا به باغچه بروم.
_کجا؟
_یکم قدم بزنم. از آقای بُرزان هم تشکر کنم
گوشهی لبش با لبخند محوی کشیده میشود. بیرون هوا فوقالعاده تمیز و دلپذیر است. نفس عمیقی میکشم و زیر نور آفتاب اطراف را نگاه میکنم.
آن مرد درشت هیکل، هژار، نزدیک در آهنی ایستاده و بُرزان با کمی فاصله مشغول مرتب کردن کیسههای بزرگ است. نزدیکشان میروم و سلام میکنم.
یکه میخورند و انگار انتظار دیدن مرا ندارند. کمتر از یک لحظه نگاهم میکنند و هژار از در بیرون میرود و بُرزان میگوید
_سلام خانم
_خسته نباشید. خواستم بخاطر کباب خوشمزهی دیشب و صبحانه ازتون تشکر کنم
هاج و واج پشت سرم را نگاه میکند و میگوید
_نوش جانتان
برمیگردم و عماد را پشت سرم میبینم. چانهاش را بالا داده نگاهم میکند.
_اینا تا به حال توی این خونه زن ندیدن. اونم زنی مثل تو که اگه ولت کنم برای تشکر بغلشون میکنی
سمت ایوانِ پشت ساختمان راه میافتم و میگویم
_خب آدم باید برای زحمتی که کشیده شده تشکر کنه
بیحرف دنبالم میآید. کنار حوض میایستم و میگویم
_نمیشه بریم روستا رو بگردیم؟
_نه. نمیخوام اینجا با من دیده بشی
_دیده نشم؟ پس برای چی اومدم؟
انتظار این سوالم را ندارد. جوابی پیدا نمیکند.
_زیاد سوال میپرسی
_طبیعی نیست بدونم چرا اینجام؟
در حالیکه داخل خانه میرود تند میگوید
_لابد لازم بوده که آوردمت. عاشق چش ابروت که نیستم
کنار حوض مینشینم. چرا از حرفش دلم گرفته؟ حق با اوست. هوا سرد است و عماد عاشق چشم و ابرویم نیست. پلیور را دور تنم کیپ میکنم.
بعد از او داخل خانه میروم، پلیور و هودی و پوتین میپوشم و لیوانی چای که تویش چوب دارچین انداختهام برداشته و به ایوان برمیگردم. در این مدت عماد روی مبل نشسته و هیچکدام دیگری را نگاه نمیکنیم. در را میبندم و بیرون میروم.
دو ساعتی میشود در ایوانِ آفتابی نشستهام. جورابهای ضخیمی را که بُرزان داخل سینی کنار شیرینیها گذاشته بود در دست دارم و از شیرینیها میخورم که عماد میآید. جورابها دلیل حال خوشم هستند. مسلما عماد به برزان گفته و او برایم خریده. اینطور محبتهای عمیق، هر چند کوچک باشند، عجیب حال مرا خوب میکنند و ارزشمندند. درست مثل میخی که به دیوار کوبیده میشود، فقط یک سوراخ ریز است ولی عمق دارد. نگهدارندهی یک تابلوی سنگین است.
به جوراب و شیرینیها اشاره میکند و میگوید
_این پیرمرد خشک و بیاحساس رو هم از راه به در کردی
در حالیکه پاهایم را دراز کردهام و با آنهمه لباسی که پوشیدهام نمیتوانم راحت تکان بخورم میگویم
_دیگه کیو از راه به در کردم مگه؟
کمی با فاصله مینشیند، یک شیرینی کنجدی برمیدارد و میگوید
_سامان، مادرش، پسر خانم نجفی، حسنزاده، محبی
از اینکه مادر سامان و آقای محبی آبدارچی نجیب شرکت را هم نام میبرد خندهام میگیرد.
نگاهم میکند و میگوید
_سرندیپیتی
خندهام بیشتر میشود و میگویم
_دریل
از اینکه منظورم را نمیفهمد بدجنس نگاهش میکنم ولی او بدجنستر نگاهم میکند و میگوید
_اینطوری سیوم کردی
دستپاچه میشوم و پاهایم را جمع کرده میگویم
_از کجا میدونین؟ گوشیمو چک کردین؟
_اوهوم
_واقعا که خجالت داره
_تو باید خجالت بکشی که اسم منو گذاشتی دریل
با دو انگشتم به چشمهایش اشاره میکنم و شانههایم را بالا میاندازم. از آن نگاههای دریلطورش به من میکند و میگوید
_به نظر من تو یا کُردی یا تُرک. شبیه دخترای اونایی. پوست سفید و صورتیت، چشمای روشنت، برقِ عاصیِ نگاهت
_هیچ حدسی در مورد اینکه خونِ کدوم قبیله و طایفه توی رگهامه ندارم. منو وقتی نوزاد چند روزه بودم لای یه پتوی کهنه قهوهای روی صندلی ایستگاه راهآهن پیدا کردن
دارد عمیق نگاهم میکند. پوزخندی میزنم و میگویم
_جالب اینه که از اینهمه دراما من همیشه واسه اون پتوی زشت قهوهای غصه خوردم. به اینکه حتی یه پتوی صورتی مخصوص دختربچهها هم نداشتم
در چشمهایش اندوه و لبخند توامان موج میزند. شاید مثل چشمان خودم.
دستش را دراز کرده دور شانهام حلقه میکند. ولی سریع رها میکند.
_الان به اندازهی تموم عمرت صورتی داری توی خونهت، پاشو سرده
دلم از کورسوی محبتش گرم میشود و همین هم از عماد شاکریان زیاد است. کاش امشب کار خلافی در کارش نباشد. کاش…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 160
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
مهرناز پارت جدیدو نمیزاری؟
امروز پارت نداریم ؟❤️💙❤️
واقعا زیبا بود 🩵
امروز پارت نداریم؟
ممنونم عزیزم مثل همیشه عالی 👏🏻👏🏻👏🏻
❤️
ینی مهرناز عشق فقط تو بقیه اداتو در میارن😍
چ بگویم نگفته هم پیداست ک عاشق سبک نگارش و رمان هاتم😍 ماجرای ارادتم بهت هم ک سر درااااز داره❤️😘 فقط میگم دمت مثل همیشه ۲۰ ک اصن رودستت نیست💜💚 امیدوارم ک بمونی برامون و هیییی با رمان های قشنگت دل مونو قیلی ویلی کنی😍😍😍🙈🙈🙈❤️❤️❤️
عزییییییییییز دلممممم زهرای مهربونمممممم❤️❤️❤️❤️😘😘😘😘😘😍😍😍😍
کاش برگردیم به دورانی که عماد یکی در میون حرف میزد!! الان حرفهاش یکی در میون داره دل خودش و دل لیلا رو میشکنه. دل خودش رو بیشتر.
ممنون از نویسنده و ادمین گل.
🙏❤️
عماد عاشق شده ولی قبول نمیکنه که عاشق شده واسه همین حرفای دل آزار به لی لا میزنه
نکنه آخرش این دو تا ربط فامیلی با هم پیدا کنن؟……مرسی مهرناز جان خیلی خوبه خوندن رمانات حاله آدمو خوب میکنه. بس که قوی و عالی مینویسی.
🙏❤️😘
ممنون عالی بود خسته نباشین
❤️
یه دنیا سپاس مهرناز جون حرف نداره این رمان♥️🌹
❤️
هر چند تکه آخرش دلم گرفت😔 ولی واقعا قشنگ بود ممنون عزیز خسته نباشی😍
❤️
دستت طلا خوش قول بامرام ❤❤
❤️