_چقدر قشنگ شد دور گردنت
دستی به پروانه میکشد و در حالیکه عمیق نگاهم میکند میگوید
_باورم نمیشه تو اون موقعیت یاد من افتادین
حق با اوست. با آن استرس و تنش هنگام تحویل جنس قاچاق، اینکه به او فکر کردهام از من بعید است. ولی نمیخواهم این دختر هیچ رقمه به من امید ببندد و سرد میگویم
_پررو نشو دیگه، یاد تو نیفتادم. رنگ آبی و سبزش به زور منو یاد رنگ چشمات انداخت
لبخند محوی میزند و همان موقع صدای گلوله و شلیکهای پیاپی به گوش میرسد. این صدا در وان چیزی طبیعی است و در عروسیها هم تیر هوایی میزنند و گاهی هم معلوم نمیشود درگیری است یا چیز دیگری. اولین بار لیلا خیلی ترسید ولی وقتی برایش توضیح دادم خیالش راحت شد.
صدای نفیر گلولهها را گوش میدهد و رو به من میگوید
_تا وقتی اینجاییم بهم تیراندازی یاد میدین؟
از چیزی که میخواهد شوکه میشوم. این دختر نحیف است و آنشب موقع درگیری داشت از ترس قالب تهی میکرد.
_تو رو چه به اسلحه دختر؟ تو کردستان داشتی میلرزیدی
_از ترس اون آدمها و اینکه گیرشون بیفتم میترسیدم. از اسلحه نمیترسم
_چرا میخوای یاد بگیری؟
_که اگه یه روزی گرگها بهم حمله کردن مثل شما بتونم بکشمشون
میخندد و میگویم
_تو جایی نخواهی بود که گرگها بهت حمله کنن، ولی حالا که دوست داری یادت میدم
سه روز گذشته و وضع پایم خوب است و بدون عصا راه میروم. قرار شده بعد از ظهر لیلا را به صحرا ببرم و تیراندازی یادش بدهم. هیجانزده است و مدام سوال میپرسد.
اورهان ما را به زمین خالی و بزرگی میبرد تا بدون خطر و راحت شلیک کنیم. اسلحهی من برای لیلا زیادی حساس است و نمیخواهم آسیبی به خودش یا به ما بزند و از اورهان اسلحهی کمریاش را برای آموزش لیلا میگیرم. در ترکیه خیلیها اسلحه دارند و راحت برایش مجوز میگیرند.
اورهان چند سطل پلاستیکی با خودش به عنوان هدف آورده و کمی دورتر روی زمین میچیند. لیلا کنارم ایستاده و با استرس تپانچه را نگاه میکند.
_خب، درس اول! اسلحه رو هرگز به سمتی نگیر که ممکنه به کسی بخوره. بهتره سرش رو بگیری سمت بالا، زمین هم میتونی بگیری ولی اگه ناشی باشی، که هستی، ممکنه بزنی به پات یا پای همراهت
با دقت گوش میدهد.
_درس دوم! انگشتت رو وقتی قصد شلیک نداری روی ماشه نذار. و حالا، بعد از خشابگذاری اسلاید رو اینجوری میکشی و اسلحه رو به ضامن میکنی
اسلحه را رو به بالا میگیرم و میگویم
_این الان امنه. وقتی خواستی شلیک کنی اینطوری از ضامن خارج میکنی و…
سمت یکی از هدفها شلیک میکنم و گلدان به هوا میپرد.
با شوق و استرس نگاه میکند و میگوید
_منم انجام بدم؟
اسلحه را به دستش میدهم. با دستان سفید کوچکش محکم میگیرد و کارهایی که گفتهام را با کمی اشکال انجام میدهد. اشتباهش را میگویم، درستش میکند و اسلحه را مستقیم با دو دست محکم گرفته و آمادهی شلیک است.
_خوب هدف بگیر تا جایی که میتونی نزدیک بزنی
میزند و به سطلها نمیخورد.
_طبیعیه که نخوره. انقدر بزن تا لمش بیاد دستت
چند دفعه دیگر شلیک میکند و هر بار نزدیکتر به هدف میخورد. تا این حد انتظار نداشتم و مشتاق نگاهش میکنم.
خشابش را پر میکنم و میگویم
_بازم بزن
اینبار با اولین شلیکی که میکند تیر به هدف میخورد. اورهان به افتخارش چند تیر هوایی با تفنگ بزرگش به آسمان خالی میکند و نگاه لیلا برق میزند. مصمم ایستاده و قامت استوار و میمیک محکم صورتش را نگاه میکنم. او قطعا یک زن کُرد است.
_قبلا بهت گفته بودم شبیه دختران تُرک و کُرد هستی لیلا
اسلحه را با دقت به زمین خالی میگیرد و نگاهم میکند.
_اما الان میگم که قطعاً خون کُرد توی رگهای تو جریان داره
لبخند میزند و میگوید
_ممکنه… کردستان که بودیم یک کششی به بُرزان و هژار داشتم. میگن خون میکِشه
باد موهای خورشیدیاش را تکان میدهد، گوشهای از بال پروانهی آبی روی سینهاش میدرخشد و من با لذت نگاهش میکنم.
***
لیلا
عماد با گیر افتادن جنس نقره، متحمل ضرر بزرگی شده و میخواهد با رد کردن بار داروهای نایاب در ایران، از مرز رازی و تپههای روستای قطور ضرر و زیانش را جبران کند. هفت هشت ساعتی هست که رفته و به اورهان و زلیحا سپرده که نگذارند من دنبالش بروم. از این حرفش خندهام گرفته و گفتهام که هرگز دیگر خودم را در آن موقعیت وحشتناک قرار نخواهم داد. خندیده و رفته است و پشت سرش داد زدهام
_فقط نمیرید خواهشا
_چرا اونوقت؟
_چون قراره منو ببرید مهمونی
چند ثانیهای نگاهم کرده و سوار ماشین حمید آقا شده و رفتهاند. نگرانم و تا ۵ صبح که برمیگردد نخوابیدهام.
وقتی خسته و خاکی از در وارد میشود جلو میروم و میگویم
_به خیر گذشت؟
_آره رد کردم. تو چرا نخوابیدی؟
_نگران بودم. کاش هیچوقت نمیفهمیدم توی چه کار خطرناکی هستین
اورکت زیتونیاش را درآورده کلت کمریاش را روی آن میاندازد و با همان هودی و شلوار خاکی روی فرش دراز میکشد. سرش را کنار بخاری روی بالش میگذارد و میگوید
_امشب اگه از سرما نمیمردم چیز دیگهای منو نمیکشت
_یه چای بیارم گرم بشید؟
با چشمهایی که از خستگی دارد بسته میشود میگوید
_زنی که پنج صبح واسه شوهرش چای داره چیه؟
میخندم و میگویم
_فرشتهست
خندان تا آشپزخانهی زلیحا با نگاه دنبالم میکند و وقتی چای نباتی با چوب دارچین برایش میآورم میبینم که یک بالش دیگر کنار بالش خودش گذاشته. چایش را با لذت میخورد و به بالش اشاره کرده میگوید
_همینجا بخواب فرشته
دو پتو میآورم و در حالیکه همدیگر را نگاه میکنیم زود خوابمان میبرد.
صبح زِلیحا با خنده و شیطنت چیزهایی به ترکی میگوید و بیدارمان میکند. عماد غر زده پتو را روی سرش میکشد و من با ترکی شکسته بستهای که این مدت یاد گرفتهام به او میفهمانم که عماد سه ساعت بیشتر نیست خوابیده و بگذارد بخوابد. به نشانهی قبول، دست روی دو چشمش گذاشته به آشپزخانه میرود. قبل از اینکه شوهرش هم بیدار شده و مرا کنار عماد ببیند، سریع پتویم را برمیدارم تا به اتاقی که به من اختصاص دادهاند بروم. بلند که میشوم گوشهی پتویم را گرفته محکم میکشد و رویش میافتم. خندهام میگیرد و با دست به پشتش میزنم و میگویم
_ولم کنین آبروم رفت
بدجنس میخندد و من به اتاق فرار میکنم.
***
« رسالت »
به تهران برگشتهایم و من دلم میخواست بیشتر در وان بمانیم. با پنج جلسه درس و تمرین، تیراندازیام خیلی خوب شده و عماد میگوید بعد از این مرا با خودش به خطرناکترین تبادلها خواهد برد. این چیزها را برای زلیحا هم ترجمه میکرد و آن زن مهربان غش غش میخندید. هنگام خداحافظی بغلش کرده و آدرسم را به اورهان که مثل تُرکها بِی صدایش میکردم دادم و خواستم به خانهام بیایند. سامان که ده پانزده روز بعد پیش مادرش میرود و مدام غر میزد که برگردید، از دیدنمان خوشحال شده و مدام در اتاق عماد پلاس است.
به دیدن خانم علوی میروم و چند تکه لباسی را که از فروشگاههای وان برایش خریدهام میبرم. برای همهی بچهها شکلات و پاستیل خریدهام چون پولم کفاف خرید لباس برای همهشان را نمیداد.
امید کوچک را که بغل میکنم یاد رئیس جدید مدبّر میافتم و از خانم علوی میپرسم
_چه خبر از آشغال جدید؟
منظورم را میفهمد و سرش را تکانی داده میگوید
_به بچهها سپردم مطلقا باهاش تنها نمونن و چند بارم به خودش چشم غره رفتم که بفهمه از ذات کثیفش خبر دارم
خانم علوی در حالیکه سرزنشم میکند که چرا اینقدر برایش پول خرج کردهام، هدیههایش را از کیف دستی درمیآورد و من امید را بیشتر بغل میکنم و از ته دل میگویم
_فدات بشم
یاسمن کوچک هم خودش را توی بغلم میاندازد و من با چشمهای اشکی میگویم
_فداتون بشم، فداتون بشم من
من میتوانم فداییِ بچهها باشم. به گمانم رسالت و ماموریتِ من از آمدن به دنیا همین است.
****
« لذتها را با هم مخلوط نکنیم »
امروز با درسا قرار گذاشتهام و او گفته برای دیدنم به شرکت خواهد آمد تا خداوندگاران کراش را هم ببیند.
وارد اتاق که میشوم خداوندگاران قبل از من آمدهاند و هر دو به من چشم میدوزند.
سلام و صبح بخیری میگویم و سمت میزم میروم که سامان میگوید
_این بچه قرتی آرش هی مزاحمت میشه چرا نگفتی به ما؟
امان از سامان و حمایتهایش. یکی نیست بگوید اینهمه سال شما نبودید بلایی سر من آمده؟
کیفم را روی میزم گذاشته میگویم
_آرش کیه؟
عماد تکیه به صندلیاش داده و دقیق نگاهم میکند. سامان با اخم میگوید
_مرادی
_آها. خب من چرا باید کسانی رو که مزاحمم میشن بیام و به شما بگم؟
_اولا چون تو یه دختر تنها هستی و ما دوستان تو هستیم. دوما این مردک توی شرکت ما تو رو دیده
قبل از اینکه جواب بدهم عماد میگوید
_اصلا آرش کی اومده شرکت و سرندیپیتی رو دیده؟
از لحن جدیاش و سرندی پیتی گفتنش خندهام میگیرد سامان هم میخندد و میگوید
_وقتی جنابعالی مشغول دو صفر هفت بازی توی زاهدان بودی
میاندیشم که واقعا عماد میتواند جذابترین جیمز باند و مامور 007 دنیا باشد.
_از اون موقع دنبال ایشونه اونوقت؟
سامان چشمغرهای به من میرود و میگوید
_بله. امروز کاظم دم نگهبانی جلومو گرفت گفت فلانی هر چند روز یه بار میاد جلوی شرکت مزاحم خانم یزدانپناه میشه
ماگم را برداشته بلند میشوم و مقابلشان ایستاده میگویم
_سامان جان اولا من ۲۴ ساله که یه دختر تنها هستم، و بلدم مزاحمین رو دک کنم. دوما شما مسئول رفتار مراجعین شرکتتون نیستین
عماد ابروهایش را بالا داده میگوید
_اینو راست میگه، برای دک کردن من داد زد رسما
با انگشت اشارهام به عماد و درستیِ حرفش اشاره کرده و سمت آبدارخانه میروم. با آبدارچی که مرد خیلی نجیبی است احوالپرسی میکنم و حال دختر نوزادش را میپرسم.
_آقای محبی نذاشتی هدیه بگیرم برای دخترت
_شما به قدر کافی منو شرمنده کردین قبل از تولدش
_دشمنت شرمنده، این چه حرفیه
با ذوق و شوق گوشیاش را آورده و عکسهای دخترش را نشانم میدهد. میدانم پدرها برای نوزادشان ذوق میکنند و اغلب چنین رفتاری دارند. با اینکه من چنین پدری نداشتهام، اما میدانم. نمیدانم پدرم مرا روی صندلی ایستگاه راهآهن گذاشت و رفت، یا مادرم، و یا فامیلی آشنایی کسی.
ماگم را از نسکافه پر میکنم و با هم به عکسهای دختری بامزه و کوچک در گهوارهای صورتی که تل پارچهای صورتیای به کلهی کچلش بستهاند نگاه میکنیم. آقای محبی با اینکه پولدار نیست و فقیر محسوب میشود، ولی همه چیز برای بچهاش مهیا کرده. کاش من هم پدر فقیری داشتم، امّا داشتم.
چشمهایم اشکی شده ولی لبخند میزنم که عماد وارد آبدارخانه شده نگاهمان میکند. آقای محبی سریع سمتش میرود و میپرسد که چه میخواهد برایش آماده کند. میگوید با من کار دارد و من رو به آقای محبی با گفتن اینکه “مبینا کوچولو رو از طرف من حسابی بچلون” دنبال عماد راهی میشوم. پلک میزنم تا اشکم خشک شود و وارد اتاق میشوم.
سامان رفته و عماد میگوید
_چرا گریه کردی؟
تیز است و هیچچیز از چشمان عقابش مخفی نمیماند.
_برای مهربونی آقای محبی به دخترش احساساتی شدم
نگاهم میکند و سعی دارد تلخیِ نگاهش را پنهان کند ولی من میبینمش. این آدم دوست ندارد به من دلسوزی کند و این تلاشش را دوست دارم.
ما بچههای بزرگ شده در پرورشگاه، از دلسوزی متنفریم. ما لایق دلسوزی نیستیم، پدر و مادرهایمان لایق دلسوزی هستند که آنقدر آدمهای بیچاره و نالایقی بودهاند که فرزندانشان را رها کردهاند.
_بشین
صندلی مقابل میز خودش را نشان میدهد و میگویم
_چیزی شده؟ میخوام گزارش کار بنویسم
_تو که از آرش مرادی خوشت نمیاد، نه؟
_اگه خوشم میومد که الان خانم مرادی بودم و سامان سرم غر نمیزد
_پس مزاحم نیست و پیشنهاد ازدواج داده بهت
_وقتی یک بار، دو بار پیشنهاد ازدواج داد و جواب منفی شنید، بعد از اون دیگه مزاحم محسوب میشه، نه خواستگار
دست توی جیب شلوار جینش میکند و میگوید
_منطقیه. خب خواستم از خودت بپرسم ببینم اگه نظری بهش نداری من به رفع مزاحمتش اقدام کنم
_چرا فکر کردین ممکنه به اون آدم نظر داشته باشم وقتی هی ردش میکنم؟
_خب مرادی خیلی خرپوله و ظاهرشم بد نیست. گفتم شاید ناراحت بشی از اینکه توی کارت دخالت کردیم
بلند میشوم و در حالیکه سمت میزم میروم میگویم
_پول اولویت من نیست آقای شاکریان. لازم هست، ملاک هست، ولی اولویت نه
دنبالم میآید و میگوید
_متوجه شدم، حله
ماگم را از مقابلم برداشته و باقیماندهی نسکافهام را میخورد. بر و بر نگاهش میکنم و با مسخره میگویم
_نوش جاااان
پررو با سرش تشکر میکند و میگوید
_از خانم علوی پرسیدم شرایط پدر معنوی شدن گلنار چیه و چیکار باید بکنم. دستش گویا بند بود گفت لیلا وارده از اون بپرسید
متعجب نگاهش میکنم و از اینکه آن مسئله یادش نرفته دلم برایش غنج میزند.
_با کمال میل میگم بهتون. راستی شماره خانم علوی رو از کجا داشتین؟
_اونروز کارت پرورشگاه رو برداشتم
این آدم را دوست دارم و او برای عمر کوتاه من کافیست. با اینکه ندارمش، ولی همین قدری هم که در زندگیام هست من قانعم.
_باید برید بهزیستی، اسم مینویسید بعنوان سرپرست اون بچه و اونا بهتون یه شماره حساب میدن که مخصوص شما و گلناره. هر مبلغی که به اون کارت بزنید برای آیندهی گلنار پسانداز میشه
قرار میگذاریم فردا با هم برویم و من از او میخواهم با آقای مرادی دعوا و تندی نکند و محترمانه دکش کند چون حوصلهی دشمنتراشی ندارم. قبول میکند و پنج شش دقیقه به پایان وقت اداری مانده درسا در اتاق را زده وارد میشود. با عماد به گرمی سلام و علیک میکند و آهسته از من سراغ سامان را میگیرد. میخندم و میگویم
_هر دو رو با هم میخوای؟
نگاه شیفتهای به عماد که حواسش به ما نیست و مشغول کار با لپتاپ است میکند و میگوید
_این نوتلاست اون شیرعسلی. فکر کن این دو تا رو بریزی روی هم با هم بخوری
_خاک تو سرت متاسفم که دوستی مثل تو دارم
ریز میخندد و در همین حین سامان تقهای به در میزند و وارد میشود. مدتی است در زدن یاد گرفته و من و عماد متعجبیم واقعا.
با دیدن سامان و چشمهای قلمبه شدهی درسا، دستهایم را روی صورتم میگذارم تا خندهام را خفه کنم ولی لعنت به درسا که به جای سلام رو به سامان میگوید
_شیرعسلی، چیزه، ببخشید من تو وقت کاریتون اومدم
از خنده ریسه رفتهام و رنگ درسا پریده. انقدر توی ذهنش نوتلا و شیرعسلی قاطی کرد که فکرش شد ذکرش و به زبان آورد.
سامان گیج نگاهش میکند و معلوم است که جملهی درسا را درک نکرده. درسا دختر جلف و هیزی نیست و فقط زیادی شوخ و دلقک است. از گافش شرمنده شده و کیفش را برمیدارد و میگوید بیرون منتظر من است.
از عماد و سامان خداحافظی میکنم و بیرون که میروم میگویم
_خداوندگاران میخوان با ارابههاشون برسوننت. با نوتلا میری یا شیرعسل؟
_زهرمار، آبروم رفت
تا بیرون شرکت میخندم.
_تا تو باشی لذتها رو با هم مخلوط نکنی
خندهاش میگیرد و به زور مرا به خانهشان میبرد.
*ساعت ۱۱ پارت رو گذاشتم اومدم دیدم لود نشده 🤔
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 167
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
مهرناز مهرناز اخه من چی ب تو بگم هان؟ خودت بهم بگو.😍😍😍❤️❤️❤️ بخدا واژه کم آوردم.
چجوری بگم چقدرررررر عاشق خودت و قلمت و تعهدت و نظمت و احترامی که واسه مون قائلی هستم.
مهرناز ی چیزی یادم افتاد😭😭😭 این مدتی ک نبودی هااا ب قدری دلتنگت بودم ک خدا میدونه سراغتو یکی دوبار تو سایت گرفتم کسی ازت خبر نداشت. از ترانه و حلما پرسیدم اونام خبری ازت نداشتن😔 شاید باورت نشه مهرناز تو چند تا بازی آنلاین با خانوم های تبریزی که هم کلام میشدم میگفتم من ی دوستی دارم نویسنده ست اهل تبریز شماها نمیشناسینش؟ میگفتم اسمش مهرنازه چند تا رمان نوشنه این اسم رمان هاشه. هر بار به طور بچه گانه ای منتظر میموندم تا بگن آره میشناسیمش بعد بگم بهش بگین زهرا خیلی دلتنگته😭😭😭. ولی هیچ کدوم شون تو رو نمیشناختن😔😔😔😔
باورت نمیشه که همین الان اشکم درومده😭
خیلی دوست دارم مهرناز. فارق از نویسنده بودنت با این ک هیچ وقت از نزدیک ندیدمت و دوست مجازیم بودی اما خیلی واقعی دوستت دارم❤️ یادم نمیره تو یه برهه هایی چقدر کمکم کردی❤️❤️❤️ بوس به چشمای قشنگت عزیزدلم😍❤️😘
عزیز دلممممم ای جانمممممم😍😍😘😘😘❤️❤️🥹🥹🥹🥹🥹
منم دلم برای تو و ریحان و نسیم تنگ شده بود ولی حالم خوب نبود درگیر مشکلات بودم رفتم از مجازی.
قربون قلب مهربونت برممممممم ❤️❤️❤️❤️
راستی آریا چطووووووره؟ 😍😍😍
الهی دورت بگردمممم😍😍😍 قربون دلت بشم ❤️❤️❤️❤️😘😘😘😘 درک میکنم ی موقه هایی آدم واقعا تحمل دنیای مجازی رو نداره😔
عشق منی تو😘❤️
آریا ام خوبه الحمدلله. میره مدرسه بچه م😍😍😍 پیش دبستانیه😍
ای جانم هزااااار ماشاالله 😍😍😘😘😘❤️❤️❤️
ماشالله به جون عزیزات😘😘😘
در وصل هم ز عشق تو ای گل در آتشم❤️🔥
عاشق نمیشوی که ببینی چه میکشم💔
با عقل آب عشق به یک جو نمیرود
بیچاره من که ساخته از آب و آتشم
دیشب سرم به بالش ناز وصال و باز
صبح است و سیل اشک به خون شسته بالشم
پروانه را شکایتی از جور شمع نیست
عمریست در هوای تو میسوزم و خوشم
خلقم به روی زرد بخندند و باک نیست
شاهد شو ای شرار محبت که بیغشم
باور مکن که طعنهٔ طوفان روزگار
جز در هوای زلف تو دارد مشوشم
سروی شدم به دولت آزادگی که سر
با کس فرو نیاورد این طبع سرکشم
دارم چو شمع سرّ غمش بر سر زبان
لب میگزد چو غنچهٔ خندان که خامشم
هر شب چو ماهتاب به بالین من بتاب
ای آفتاب دلکش و ماه پریوشم
گر زیر پیرهن شده، پنهان کنم تو را
سحر بری دمیده به پیراهن کشم
لب بر لبم بنه بنوازش دمی چو نی
تا بشنوی نوای غزلهای دلکشم
ساز صبا به ناله شبی گفت شهریار
این کار توست من همه جور تو میکشم
😍😍😍😍😍😍
❤️❤️❤️❤️👍👍👍👍
این آدم را دوست دارم و او برای عمر کوتاه من کافیست. با اینکه ندارمش، ولی همین قدری هم که در زندگیام هست من قانعم.
.
این قسمتش باعث شد بهم بریزم…من رمانم و کتابی که سالها زحمتش رو کشیدم ، دو ساله گذاشتم کنار.ولی میدونم تو برایِ چی شروع کردی به نوشتن.خوشحالم که دوباره میبینمت و هستی.و ای کاش میتونستم مثل سابق احساسمو اون طوری که هست بگم بهت.
کاش بخاطرِ منم شده بفکر رمانِ بعدی باشی تا وقتی که من زنده هستم🥺
چون حس میکنم تو رو میخونم نه رمان رو….
در ضمن بهیج وجه حتی فکرشم نکن بر دل نشسته رو ویرایش کنی و تغیرش بدی.فقط هر بار خوندیش بهش افتخار کن.و وقتی رمانهای بعدیت رو میخونی به خودت افتخار کن .به قوی بودنت و محکم وایستادنت.به اینکه چقدر جوهرِ قلمت پخته تر شده و قلمت قویتر و انگشتای دستِ قشنگت خوب هدایتش میکنه.به ذهنیت و دلت که چقدر بزرگِ که بی منت داری وقت میزاری و با ذوقِ بقیه کیف میکنی.امیدوارم لایقِ این والا بودنِ نَفست باشن.دخترای خوشگل و مهربون همیشه مظلوم واقع میشن.ولی بلدن چطوری بایستن که خم نشن.
ریحان قشنگم و قلب قشنگش وحرفهای قشنگش😍😍🥹🥹🥹❤️❤️❤️ ممنونم عزیز دلممممممم زنده باشی همیشه🤗
چقدر دلم تنگ شده بود برای بودنت و انرژی و حرفات
خواهم نوشت و تو هم خواهی خوند و به من انرژی بینظیرت رو تزریق خواهی کرد❤️🤗😘
عالی مثل همیشه🦋
❤️🙏
اخ كه اين عماد هنوز اطمينان نداره ب دوست داشتنش اينه وضعش ،حالا اگر مطمئن بشه چي ميشه وضعش شازده 😂 لي لا رو ميخوره قورتش ميده تا آروم بگيره راحت بشه😂
اون روزا رو هم خواهیم دید 🤭😁
فکر کن الان یه پارت دیگه…. 😇
نههه 😂 صبر کنید تا فردا 😉
عالی تر از این ندیدم دلم میخواد تا میشه فقط بخونم وتموم نشهههه
چقدر لذت میبرم وقتی میبینم به اندازهی خودم شیفتهی دچار شدید 🫠❤️
عالیه این رمان چون نویسنده خانم ابهامه واقعاً قلمتون عالیه خواهش میکنم یه پارت دیگه بذارید
ممنونممم❤️
فردا 😉
به نظر من لی لا تیر اندازی یاد گرفت بره مهمونی به اون قاچاقچی های بچه شلیک کنه😱😬
🫣
بد شد خیلی؟ 😂
😂
تو عزیز دلمی تو عزیز دلمی❤️❤️❤️
بوس بهت مهرناز عزیزم 😘😘😘
❤️
واییییییییی خیلی خوب مینویسید عالیییییییییییییییییییییییییییییی ❤❤
ممنون
نوتلا و شیرین عسلی عالی بود عالیی 😂😂🤣
مرسیییییی 🥰
واقعا محشر مینویسی نویسنده عزیز
سپااااس 🥰
سلام و خسته نباشید بهتون
میشه لطفا روزی دوسه پارت بذارید احساس میکنم این پارت کمتر از مابقی پارتها بود روزی یک پار خیلی کم هست و ما بی صبرانه منتظریم
وای خدا مردم از خنده نوتلا وشیر عسلی چه ترکیب خزی 😂😂😂😂ممنون مهرناز جونم بی صبرانه منتظر ادامه رمانت هستم
😂🤭
دلم میخواد یکی حسابی گوش عماد رو بپیچونه تکلیفش با خودش مشخص نیست اصلا ممنون مهرناز خانم دستت طلا گلم👏👏👏❤❤
❤️
بهترین
❤️
چرا حس کردم کم بود🥲🥲🥲
از بس که شیرینه 😉🤭
آخه مگه داریم!مگه میشه همچین مهرناز خوب و گلی
قلمت مانا عزیزم.😍😍
ایولا داری دختر !ماشالا ذهن زیبا و خلاقی داری😘
خدا حفظت کنه برای عزیزات🙏
🙏😍