رمان دچار پارت ۲۳ - رمان دونی

رمان دچار پارت ۲۳

*دوستان pdf دچار خیلی وقته که آماده هست. ممنونم از دوستانی که پیام دادن و خواستن برای pdf کمکم کنن🙏
از این تریبون داشتم دنبال دوست قدیمیم نسیم می‌گشتم، نه به خاطر پی‌دی‌اف😄___________________

«صدای خنده‌هایش را ذخیره کردم »

دو روز است به شرکت نیامده و وقتی زنگ زده و برای نامه‌ای امضایش را خواسته‌ام گفته که مشغول پروژه‌ی بزرگی است و فعلا به شرکت نخواهد آمد.
حس کرده‌ام منظورش از پروژه‌ی بزرگ همان قضیه راجع به مهمانی است و پرسیدم
_همون که گفتین بودجه بزرگی می‌خواد؟
_آره، دارم حلش می‌کنم

امروز ظهر آمده و مدام تلفنی صحبت می‌کند. با کسانی قرار می‌گذارد و از فروش یک قطعه زمین حرف می‌زند. وقتی بالاخره قطع کرده و پشت میزش می‌نشیند رو به من می‌گوید
_می‌خوام یک مقدار شمش طلا وارد کشور کنم. با این کار توجه اون بالایی‌ها بهم جلب میشه و می‌تونیم دعوتنامه‌هایی رو که می‌خوایم بگیریم
_یعنی دعوت شدن به اون مهمونی اینقدر سخته؟
_آره. کسانی رو که بهشون اطمینان دارن و کسانی رو که میتونن ازشون بهره ببرن دعوت می‌کنن. اگه بدونن ما پول داریم به عنوان طعمه دعوتمون می‌کنن
_خطرناک نیست براتون؟
_اونشب نه. اونشب سعی خواهند کرد باهامون خیلی خوب باشن، نقشه‌هاشون رو بعدا شروع می‌کنن که اونم من حواسم هست
_کی معلوم میشه دعوت میشیم یا نه؟
_تقریبا تا ده روز دیگه. البته اگه بتونم شمش‌ها رو با موفقیت رد کنم

نگرانش می‌شوم و می‌گویم
_اگه خیلی خطر داره براتون و ممکنه دستگیر بشین انجامش ندین
_همه‌ی خطرها با پول رفع میشه. فقط باید زیاد خرج کنم

بلند شده چرخی مقابل پنجره می‌زند و می‌گوید
_اون پول‌های سیاهی که نمی‌خواستی خرج گلنار کنم، همشو برای این کار خرج کردم

نگران نگاهش می‌کنم و می‌گویم
_مواظب باشید. در ضمن هژار هم حتما باشه
_هستم نترس. این کار پرستیژ کاریم رو خیلی بالا میبره و به خرجش می‌ارزه

هفته‌ی بعدی را عماد مضطرب و گرفتار است و من نگران. نمی‌دانم تصمیم دیوانه‌واری که گرفته‌ام درست است یا جز خودم به عماد هم ضربه خواهد زد. شب و روز فکر می‌کنم و از استرس ۶ کیلو لاغر شده‌ام.

بالاخره یک روز عصر که در خانه هستم عماد بدون اطلاع قبلی در زده و بالا می‌آید. بلوز شلوار راحتی طرح دختر توت فرنگی پوشیده‌ام و فرصت عوض کردنشان را ندارم. جلوی پاگرد واحدم که می‌ایستد چشمانش برق می‌زند و توی دستش پاکت‌هایی را تکان می‌دهد. ذوق‌زده می‌گویم
_دعوتنامه؟
_یسسس

آهسته می‌گویم
_شمش‌ها رو وارد کردین؟
_تمیز و بدون دردسر

وارد خانه می‌شود و روی مبل می‌نشیند. روی مبل کناری‌اش می‌نشینم و کارت‌ها را از دستش می‌گیرم.

سبز و نقره‌ای است و بسیار لاکچری. از هر کدام زنجیری آویزان است که نوکش دو گل سرخ نقره‌ای به هم گره خورده. زنجیر را که باز می‌کنم کارت هم باز می‌شود و اسم عماد حک شده. دو کارت دیگر هم هست که برای من و هژار است. خوشحال به عماد نگاه می‌کنم و او خیره به من و استایل فوق جذابم است.
_ببخشید وقت نشد لباس مناسب بپوشم
_دختر توت‌فرنگی

از اینکه این شخصیت کارتونی را می‌شناسد تعجب می‌کنم و می‌گویم
_فکر نمی‌کردم اهل کارتون باشین
_نیستم، تصادفی آشنا شدم

کل شب نگاهش شرور است و نمی‌دانم از خوشحالی موفقیتش است یا از اینکه مرا با لباس خانگی غافلگیر کرده.
دست‌هایم را به هم قفل می‌کنم و می‌گویم
_پس به فکر لباس باشم
_لباس و جواهر
_هوووم، این مورد یادم نبود، یه سرویس بدل باید بخرم

می‌خواهد برود که می‌گویم
_حالا که تا اینجا اومدین بمونین به افتخار این موفقیت یه شام بخوریم
_باشه، به شرطی که لباستو عوض نکنی

خجالت‌زده می‌خندم و می‌گویم
_باشه

یقه‌اش کمی باز است ولی او مرا در وان با دکمه‌های کاملا باز دیده است. هر چند که دو طرف بلوزم را گرفته بودم و چندان چیزی ندید ولی به هر حال دیده محسوب می‌شود.
_چی پختی؟
_ماکارونی

بلند شده کاپشن تو کرکی سبز باکلاسش را درمی‌آورد و روی مبل می‌اندازد. پیرهن چهارخانه‌ پشمی هدیه‌ مرا از زیر پوشیده و زیر آن هم یک تیشرت سفید برند Supreme به تن دارد. لعنتی خوش لباس.
یک اتاق بزرگ برای لباس‌ها و کفش‌هایش دارد که دورتادور کمدکشی و رگال‌کشی شده است و مثل بوتیک است. و حالا همین آدم به من می‌گوید با بلوز شلوار راحتی که از حراجی تجریش خریده‌ام مقابلش بنشنیم و عوض نکنم. البته برای منی که حتی یک لباس اصل و برند هم ندارم و فیک می‌پوشم مهم نیست. مهم این است که بلد باشی لباس‌هایی را که داری، خوب و مناسب بپوشی و من همیشه خوش‌تیپ و خوش‌استایل بوده‌ام.
دنبالم به آشپزخانه می‌آید و توی قابلمه‌ سرک می‌کشد. خیلی نزدیک به من ایستاده و بوی عطرش را که مهمان آشپزخانه‌ام شده نفس می‌کشم.
غذا می‌خوریم و تا ساعت ۱ شب در خانه‌ام می‌ماند. زنگی به سامان می‌زنیم و حالشان را می‌پرسیم ولی عماد سفارش کرده راجع به مهمانی حرفی به او نزنم. میوه و قهوه می‌خوریم و کمی از کله‌گنده‌های آن مهمانی می‌پرسم. می‌گوید اسم تاجر کودک ایرج فربُد است و اسم آن پیرمرد تاجر دختر هم پرویزی است. هر دو با بادیگاردهایشان می‌گردند و هر کسی نمی‌تواند نزدیکشان شود. اطلاعاتی که لازم دارم را گرفته‌ام و باقی شب را از موضوعات خوشایند و دوستی عماد و سامان حرف می‌زنیم. چند ساعتی که ساده و صمیمی گذشت و من صدای خنده‌های این مرد را بین دیوارهای خانه‌‌ی کوچکم ذخیره کردم.

******

ده روز مانده به نوروز، به بانک مراجعه کرده‌ و کل پس‌اندازم را برای خرید مهمانی برداشته‌ام. می‌خواهم به قدری چشمگیر باشم تا چشم شیطان بزرگ را بگیرم و بتوانم کنارش باشم. و اگر نتوانستم آن شب به او نزدیک شوم، لااقل توجهش را برای دیدارهای بعدی جلب کنم.
بعد از بانک راهی مرکز خریدی در الهیه می‌شوم. آنجا می‌توانم لباس و کفشی از برندهای لاکچری مورد نظرم بخرم. به درسا چیزی از این مهمانی نگفته‌ام چون بیش از اندازه توجهش جلب می‌شود و سین جیمم می‌کند.
در فروشگاه برند دیور چیزی که می‌خواهم را پیدا می‌کنم. یک پیراهن مشکی بلند، بدون آستین و یقه خشتی باز. دوخت اعلایش نشان اصالتش است و داد می‌زند که لباسی از کریستین دیور است. باید بپوشمش تا ببینم روی تنم آن جلوه‌ای که می‌خواهم را دارد یا نه. دختر مسئول، لباس را حمل، و سمت اتاق پرو راهنمایی‌ام می‌کند. کفش پاشنه بلندی هم می‌دهد تا بپوشم و دامن لباس زیر پایم نماند. موهایم را سفت بالای سرم گوجه‌ای می‌بندم تا مزاحم لباس نباشد و بعد لباس گرانقیمتی را که هرگز فکرش را هم نمی‌کردم که روزی بپوشم، تنم می‌کنم. از آن دختر می‌خواهم بیاید و زیپ لباس را بکشد و وقتی نگاه هر دویمان به لباس روی تنم می‌افتد چند ثانیه هنگ می‌کنیم. دختر مرا نگاه می‌کند، من لباس را. محشر است و دقیقا همان چیزیست که می‌خواستم. به قدری تنگ است و به بدنم چسبیده که نفس کشیدنم را کمی سخت کرده. ولی طرز دوختش طوری است که اندامم را چند برابر زیباتر نشان می‌دهد.
_به جرات میگم که شما زیباترین مشتری ما تا به امروز هستین

او را فراموش کرده‌ام و مثل عماد روباه‌گونه خودم را تماشا می‌کنم و با فکرهای درون سرم همه چیز را تطبیق می‌دهم.
با لبخندی تشکر کرده و کفش مناسب لباس می‌خواهم.
هر چند لباس به قدری بلند است که کفش‌ دیده نخواهد شد.
کفش استیلتوی شیکی را که می‌آورد می‌پوشم.
_با آرایش و موی شینیون چی میشید شما. تا به حال از هیچ مشتریمون تعریف نکردما

می‌خندد و می‌دانم در این فروشگاه‌های لاکچری اکثرا همه از دماغ فیل افتاده‌اند و راست می‌گوید که قبلا از کسی تعریف نکرده.
_ممنون. لطفا اینا رو بسته‌بندی کنین برام

توجهی به قیمت غیرقابل باورشان نمی‌کنم چون پول، مقابل هدفی که دارم معنی ندارد. پرداخت کرده و از فروشگاه خارج می‌شوم.

******

« همه را گریه می‌کنم »

سه روز تا عید مانده و شرکت از امروز تعطیل می‌شود. به عماد گفته‌ام تعطیلات نوروز را می‌خواهم برای خرید به وان بروم و در خانه‌ی زِلیحا بمانم. تعجب کرده ولی حرفی هم نزده.
_چند روز می‌مونی؟ چیزی تا مهمونی نمونده
_دو روز مونده برمی‌گردم. شایدم زودتر

وان در تعطیلات نوروز حسابی شلوغ است و ایرانی‌های زیادی برای خرید و یا کنسرت‌ و تفریح آنجا می‌روند. این روزها استرس شدیدی دارم و قرص آرامبخش استفاده می‌کنم. موقع خروج از آینه خودم را که می‌بینم، لاغر شده‌ام. غمگینم، ولی شعله‌ای در چشمانم هست که به جلو می‌راندم.

زلیحا از دیدنم خوشحال می‌شود و من در طول پرواز با استفاده از اپی که نصب کرده‌ام بعضی جملات ترکی استانبولی را حفظ کرده‌ام. می‌توانم چند جمله با او حرف بزنم و وقتی جوابش را به ترکی می‌گویم ذوق‌زده بغلم می‌کند. شوهرش مرد آرام و خوبی است و به گرمی از من استقبال می‌کنند. سراغ عماد را می‌گیرند و می‌گویم تنها آمده‌ام و نمی‌دانم برنامه‌ی او برای نوروز چیست. اورهان کمی فارسی بلد است ولی با زلیحا وابسته به اپ صحبت می‌کنم. اتاق عماد را در طبقه‌ی بالا به من داده‌اند و از اینکه در آن تخت خواهم خوابید ذوق می‌کنم. تختی که اولین و شاید آخرین هم‌آغوشی عمر من در آن اتفاق افتاده است.
در اتاق جابجا می‌شوم و سوغاتی‌هایی که از تهران برایشان آورده‌ام را از ساکم بیرون می‌آورم. زلیحا بالا می‌آید و حرف‌هایی که بار قبل نتوانسته بود به من بزند را می‌گوید. از شنیدن اینکه دوست داشته من عروس عماد باشم گونه‌هایم گل می‌اندازند. رویای قشنگ و محالی که واقع شدنش قسمت من نبود. برای سوغاتی‌ها کلی تشکر می‌کند و وقتی می‌رود روی تخت عماد دراز می‌کشم. دلم می‌خواهد عطرش هنوز روی ملحفه‌ها باشد، امیدوار بو می‌کشم ولی بوی شوینده می‌دهد.
همیشه وقتی به مکانی که آنجا اتفاق خاصی برایمان افتاده برمی‌گردیم، چه خوب چه بد، حال و هوای آن اتفاق دوباره زنده می‌شود. مدتی قبل همینجا، عماد بغلم کرده و دست‌های گرمش روی پشتم چفت شده بود. یاد آغوشش اشک به چشم‌هایم می‌آورد.
این روزها بار سنگینی روی شانه‌های نحیفم حمل می‌کنم و همین تلنگر کافیست تا ببارم. صورتم را در بالش فرو می‌کنم و هق می‌زنم. نداشتنِ عماد را، حسرتش را، اتفاقاتی که در چند روز آینده ممکن است سرم بیاید را، همه را گریه می‌کنم.

بعد از حدود یک ساعت کمی سبک شده‌ام و دست و صورتم را شسته پایین می‌روم. کنار بخاری‌ای که هنوز جمع نشده و همانجا با عماد شبی را صبح کرده‌ام، با زلیحا می‌نشینم. این خانه پر از عماد است! شاید نباید اینجا می‌آمدم ولی چاره‌ی دیگری جز اینجا نداشتم.
صبح همراه زلیحا به مرغ و خروس‌ها سر می‌زنم و تخم‌مرغ‌های گرم را جمع می‌کنیم. قرار است زلیحا با کره‌ی محلی نیمرو درست کند و با نان تازه‌ای که آیسل،  زن همسایه می‌آورد بخوریم. همسایه‌ها اینجا مرا می‌شناسند و دوستم دارند. من کلا با آدم‌های بی‌شیله‌پیله مثل روستایی‌ها و آدم‌های ساده بیشتر اخت می‌شوم.
صبحانه را با لذت می‌خورم و زلیحا می‌گوید جای عماد بِی خالی است. دلم برای عماد بِی پر می‌کشد و نمی‌دانم چرا مدام در ذهنم او را در ویلای شمال با یکی از آن زنان سکسی تصور می‌کنم. لبم را می‌گزم و زلیحا می‌گوید
_?Çok zayıflamışsin güzelim, niye
کلمه را در اپ سرچ می‌کنم و می‌فهمم که دلیل لاغر شدنم را می‌پرسد. خنده‌ای ساختگی به لبم می‌چسبانم و می‌گویم

_رژیم

ولی غمگین نگاهم می‌کند و می‌گوید
_Belki de aşk
(شاید هم عشق)

می‌گویم
_Belki de aşk ve korku
(شاید هم عشق و ترس)

قبل از اینکه اورهان بیرون برود از او می‌خواهم که مرا به صحرا ببرد و کمی تیراندازی کنم. قبول می‌کند و بین راه می‌گویم که برای این زحمتش هزینه‌ای پرداخت خواهم کرد. مخالفت می‌کند ولی اصرار می‌کنم و مبلغ زیادی که انتظارش را ندارد به زور در دستش می‌گذارم.
_چند روزی که اینجام می‌خوام بهت زحمت بدم. یکبار که نیست. قبول کن تا منم راحت باشم

خجالت‌زده قبول می‌کند و اسلحه‌اش را می‌گیرم و نگاهی می‌کنم‌. جای عماد خالی است.
دو ساعتی در صحرا می‌مانیم و وقتی به خانه برمی‌گردیم تمام سطل‌ها سوراخ است. اورهان می‌گوید تیراندازی انگار در خون من است و من می‌گویم که عماد معتقد است من کُردم.
مردم وان هم کُرد هستند و اورهان با شوق می‌گوید
_بژی کوردستان

« چشم‌های شرور »

اولین شب را در تخت عماد می‌گذرانم و صبح در حالیکه لحافش را بغل کرده‌ام بیدار می‌شوم. با اینکه به مرد این خانه اعتماد دارم ولی چون با تاپ و شورتک خوابیده‌ام در را قفل کرده‌ام که راحت باشم.
لحاف را در آغوشم بیشتر مچاله کرده و خوابالود برمی‌گردم ساعت دیواری را نگاه کنم که روی کاناپه‌ی مقابلم عماد را می‌بینم! دارد مرا نگاه می‌کند!
نیم‌خیز می‌شوم و چشم‌هایم را می‌مالم. باز هم توهم زده‌ام؟ فکر می‌کنم شاید هم دارم خواب می‌بینم که با آن صدای بمش می‌گوید
_کور شدی نمال چشماتو

جیغی می‌کشم و خودش است. آمده اینجا. تکانی می‌خورد و می‌گوید
_هیس! جیغ نزن حالا فکر می‌کنن چیکارت کردم

روی تخت صاف می‌نشینم و می‌گویم
_اینجا چیکار می‌کنین شماااا؟ فکر کردم دارم خواب می‌بینم

چشمهایش شرور می‌شود و می‌گوید
_زیاد خواب منو میبینی؟

نگاهم به در می‌افتد و تعجب زده می‌گویم
_درو قفل کرده بودم

کلید را در دستش تکان داده می‌گوید
_من کلید دارم. چون توی این اتاق جنس مخفی می‌کنم

پوفی می‌کشم و می‌خواهم از تخت پایین بیایم که می‌گوید
_راستی ببخشید که لخت هستی و دیدمت

تازه یاد وضعیتم می‌افتم و هینی کشیده لحاف را روی تنم می‌کشم. موذیانه می‌خندد و می‌گوید
_دیگه دیره. چشم و دلم روشن شد
_آقای شاکریان! خیلی بی‌تربیتین، نباید می‌اومدین توی اتاق

بلند می‌خندد و می‌گوید
_خیلی خوشحالم که اومدم. در ضمن دیگه وقتشه بهم بگی عماد. خیلی بی‌تربیتی عماد

ادای مرا درمی‌آورد و دلم می‌خواهد بپرم رویش و گازش بگیرم. ولی حیف که نمی‌شود.

به یاد روزی که گفت “فقط باید آقای شاکریان خطابم کنی” بدجنس‌تر از خودش می‌گویم
_هیچ‌وقت اسم کوچیکتون رو صدا نمی‌زنم، هیچ‌وقت

در حالیکه لبخند کجی به لب دارد و از اتاق خارج می‌شود می‌گوید
_زود بیا گشنمه

هنوز آمدنش را باور نکرده‌ام و منگم. دلم برایش ضعف می‌رود و از پشت عاشقانه به قد و بالایش نگاه می‌کنم که برگشته می‌گوید
_تو رو قرار نیست بخورما، صبحونه منظورمه

لحاف را به صورتم می‌چسبانم و می‌گویم
_بسه برید، به قدر کافی خجالتم دادین

صدای خنده‌اش که در راه پله پیچیده قشنگترین موسیقی دنیا نیست؟ هست… هست.

******

«برق چشمان سیاهش جان من است»

عماد که آمده انگار تازه فصل بهار به وان رسیده. دنبالم آمده و بهار به قلب من هم رسیده. نمی‌گوید به خاطر من آمده، دستم را نمی‌گیرد، ولی همینکه هم من هم زلیحا می‌دانیم چون من اینجا هستم آمده و عماد در روزهای عید کاری در وان ندارد، برای شیدا شدن قلبم کافیست.
کل روز در شهر می‌گردیم و به کنسرت خواننده‌ای که نمی‌شناسیمش و صدای افتضاحی هم دارد می‌رویم. ولی خیلی خوش می‌گذرد و کلی می‌خندیم و می‌رقصیم. دلم به حال ایرانی‌هایی که از مهد تمدن تاریخ و میراث روشنفکری چون کوروش بلند شده و به یک شهر بیگانه‌ی مرزی و روستاطور، برای یک جرعه‌ آزادی و تفریح پناه آورده‌اند، می‌سوزد.
پالتوی سفید نازکی که مناسب هوای اوایل فروردین است از برند زارا برای رفتن به مهمانی می‌خرم. گرانقیمت و زیباست و عماد می‌گوید امیدوار است پرویزی مرا ندزدد.

شب خسته و کوفته به خانه برمی‌گردیم و سر اینکه چه کسی در اتاق طبقه‌ی بالا بخوابد بحث می‌کنیم.
او می‌گوید اتاق برای اوست و من می‌گویم من زودتر آمده‌ام و برای من است. می‌توانیم هر دو در اتاق بالا بخوابیم، یکی روی تخت و دیگری روی زمین. ولی شاید زلیحا و اورهان فکر بد بکنند.
_پایه‌ای هردومون مثل اون شب همینجا کنار بخاری، جلوی چشم صابخونه بخوابیم؟

دلم نمی‌خواهد از او جدا شوم، حتی برای خواب. و این بهترین فکر است.
_پایه‌م

دو تشک و دو پتو از کمد زلیحا که صدای خر و پف خودش و شوهرش بلند است، برمی‌داریم و کنار بخاری با کمی فاصله می‌اندازیم.
سر روی بالشت گذاشته و به پهلو، سوی هم خوابیده‌ایم. برق چشمان سیاهش جانِ من است. نگاهم می‌کند و دستش را دراز کرده گونه‌ام را با نوک انگشتش نوازش می‌کند.
_چرا اینقدر لاغر شدی؟

دلم می‌خواهد نوک انگشتش را ببوسم. ولی محرومم از او.
_حس می‌کردم اضافه وزن دارم
_نداشتی
_بد شدم؟
_نه، چه چاق باشی چه لاغر به هر حال زشتی

می‌خندم به حرفش و دیگر حرفی نمی‌زند. فقط نگاهم می‌کند. انقدر زیاد که معذب شده نگاهم را از چشمانش می‌گیرم و کمی بعد خوابم برده است.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 97

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان شیطانی که دوستم داشت به صورت pdf کامل از رؤیا قاسمی

  خلاصه رمان:   درمورد دختریه که پیش مادر و خواهر زندگی میکنه خواهر دختره با یه پسر فرار میکنه و برادر این پسره که خیلی پولدارهه دنبال برادرش میگرده و میاد دختره و مادره رو تهدید میکنه مادره که مهم نیست اصلا براش دختره ولی ناراحته اما هیچ خبری از خواهرش نداره پسره هم میاد دختره رو گروگان میگیره

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان این من بی تو

    خلاصه رمان :     ترمه و مهراب (پسر کوچک حاج فیضی) پنهانی باهم قرار ازدواج گذاشته اند و در تب و تاب عشق هم میسوزند، ناگهان مهراب بدون هیچ توضیحی ترمه را رها کرده و بی خبر میرود! حالا بعد از دوسال که حاج فیضیِ معروف، ترمه را برای پسر بزرگش خواستگاری و مراسم عقد آنها را

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گیسو از زهرا سادات رضوی

    خلاصه رمان :   آریا رستگار استاد دانشگاه جدی و مغروری که بعد از سالها از آلمان به ایران اومده و در دانشگاه مشغول به تدریس میشه، با خودش عهد بسته با توجه به تجربه تلخ گذشتش دل به هیچ کس نبنده، اما همه چیز طبق نظرش پیش نمیره که یه روز به خودش میاد و میبینه گرفتار

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان یک تو به صورت pdf کامل از مریم سلطانی

    خلاصه رمان:     سروصدایی که به یک‌مرتبه از پشت‌سرش به هوا خاست، نگاهش را که دقایقی می‌شد به میز میخ شده بود، کند و با رخوت گرداند. پشت‌سرش، چند متری آن‌طرف‌تر دوستانش سرخوشانه سرگرم بازی‌ای بودند که هر شب او پای میزش بساط کرده بود و امشب برخلاف تمام شب‌هایی که او خودش دوستانش را آنجا جمع

جهت دانلود کلیک کنید
رمان ژینو
دانلود رمان ژینو به صورت pdf کامل از هاله بخت یار

  خلاصه: یاحا، موزیسین و استاد موسیقی جذابیه که کاملا بی‌پروا و بدون ترس از حرف مردم زندگی می‌کنه و یه روز با دیدن ژینو، دانشجوی طراحی لباس جلوی دانشگاه، همه چی عوض میشه… یاحا هر شب خواب ژینو و خودش رو می‌بینه در حالی که فضای خوابش انگار زمان قاجاره و همه چی به یه کابوس وحشتناک ختم میشه!حتی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی

      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم برای همه مون این اتفاق افتاده! گلشنِ قصه ی ما

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Ana
Ana
3 ساعت قبل

هر پارت زيباتر از پارت قبلي وما هم دچارتر از قبل نسبت به رمان ..
واي من موندم اين لي لا چي كار ميخواد بكنه واسه كشتن اون آدما …

نازی
نازی
3 ساعت قبل

از وقتی راهنمایی بودم اصلا از رمانا خوشم نمیومد حس میکردم با خوندنشون دارم به شعور خودم توهین میکنم..تا وقتی که با رمان های شما آشنا شدم🥲 از معدود تفریحات دبیرستانم دنبال کردن قلم شما بود، حتی بعد از کنکورمم رفتم دوباره بعضی پارت های قدیمیو خوندم، یه حس خیلی خوبی منتقل میکنید، نوشته هاتون چیزی کم نداره و کاملا مشخصه تراوشات یه ذهن باسواد و خلاقه؛ بعد از کلاس آناتومیم گوشیو چک کردم و خیلی خوشحال شدم که بعد از خلسه هم ادامه دادید و دچار متولد شد و قطعا لایق بهترین درجات هستید، با آرزوی موفقیت برای مهرناز قشنگ❤️

خواننده رمان
خواننده رمان
3 ساعت قبل

وای استرس گرفتم نکنه لی لا بلایی سر خودش بیاره با رفتن تو اون مهمونی و آدامای ناجوری که اونجا هستن خسته نباشی مهرناز خانم ممنون گلم❤

گیسوکمند
گیسوکمند
4 ساعت قبل

عالی بود

delaram Arsham
delaram Arsham
4 ساعت قبل

قلبم خدااایاااا😍😍😍این چی بوددد چی شدددد واقعا میگم بهتون مدیر سایت نباید هیچ وقت این نویسنده عزیز اینجارو ترک کنه خدای نخواسته عاااالی بود عاااالی

مریم
مریم
4 ساعت قبل

مهناز جان عالللییی.
ولی دختر داستان (الان اسمش رو یادم نمیاد😁😅) چرا میخواد خودشو به دردسر یه مشت خلافکار بندازه اونم کسایی که قاچاق کودک و دختر میکنن.

لیلی
لیلی
4 ساعت قبل

دختر قلمت جادو میکنه مرسیییی بابت رمان زیبات

دسته‌ها
7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x