دومین روز عماد به سختی چند کلمه حرف میزند. آب میخواهد و بعد اسم هژار را میگوید. میگویم حالش خوب است و چون پایش را عمل کردهاند نمیتواند به دیدنش بیاید. دستش را آرام میگیرم و در حالیکه اشکهایم تمامی ندارند میگویم
_مرسی که موندی، مرسی که جنگیدی
دستش را به سختی بالا میآورد و با نوک انگشتش اشکم را میگیرد. نوک انگشتش را میبوسم و روی گونهام میگذارم. چشمهایش ستارهباران میشود. قبلا در وان حسرت این کار را داشتم و نکرده بودم، ولی دیگر مزهی از دست دادنش را چشیدهام و احساساتم را مهار نخواهم کرد. حتی اگر بدانم دوستم ندارد برایم مهم نیست. همین که هست، همین که نگاهم میکند من میتوانم دیوانهترین عاشق دنیا باشم.
روز سوم دکتر اجازه داده کمی آب گوشت رقیق بخورد و کنارش چسبیده به تختش نشستهام و قاشق را به دهانش میبرم. نباید سرفه کند، نباید کوچکترین فشاری به ریه و قلبش و بخیهها وارد شود.
گرسنه است و آب گوشت را هورت میکشد که با ترس میگویم
_عماااد، آروم بخور
نگاهم میکند و بعد از سه روز یک جملهی کامل میگوید.
_باید حتما چند تا گلوله… میخوردم تا… از شاکریان به عماد… ارتقا پیدا کنم؟
میخندم و دلم میخواهد بگویم تو به نفسِ من ارتقا پیدا کردهای.
*******
حال عماد خیلی بهتر شده و هر ساعت یکبار میگوید
“باورم نمیشه فربد رو زدی”
“پس اون گنگستربازیهای تمرین اسلحه توی وان برای این بود”
من در خانهاش به عنوان پرستار خصوصی ماندگار شدهام. زری خانم هست ولی نمیتوانم او را با آن وضعیتی که مسببش خودم هستم تنها رها کنم. عماد با فداکاریای که به خاطرم کرده از همهی مرزهایم رد شده و هر کاری برایش بکنم کم است. چند روزی هم از هژار پرستاری کردم و وقتی توانست سر پا شود گفت که باید برود و در سنندج کار دارد. عماد از سامان خواست همراه هژار برود و او با ماشین خودش در حالیکه حسابی به هژار خدمت میکرد و کلی خوراکی برای طول مسیرشان خریده بود، او را با شوخی و خنده برد. هژار موقع رفتن به عماد سفارش کرد حواسش به من باشد چون ممکن است دار و دستهی فربد بخواهند انتقام بگیرند. ولی عماد گفت خطری لیلا را تهدید نمیکند و اسمی از او در قضیهی فربد نیست.
_مامور جوانشیر، همون پیشخدمت قدکوتاه گفته بادیگارد خودش که خائن بوده فربد رو توی اتاق زد. پرویزی و بقیه هم از ترس گندکاریای خودشون و طول نکشیدن ماجرا، به همه گفتن فربد خودکشی کرده. آدمشون هم توی پزشکی قانونی همینو تائید کرده و تمام. دم جوانشیر گرم خیلی تمیز رد پای ما رو از ماجرا پاک کرد
عماد در بیمارستان به ارژنگ، یعنی همان مردی که مسئول آن اکیپ و بیمارستان بود، اصرار کرد تا اسم رئیسشان را بگوید. و بالاخره جوانشیر راضی شد خودش را نشان بدهد. با اینکه بزرگترین قاچاقچی مواد مخدر ایران است ولی ما خودمان را مدیون او میدانیم و با کارهایی که برایمان کرد با سلامتی کامل و بدون دردسر به زندگیمان برگشتیم.
از اطلاعاتی که عماد در اختیارمان میگذارد خیالم راحت میشود و وقتی هژار میگوید “عدالت اجرا شد” با او همعقیدهام.
غروب است، کنارش نشسته و دارم پانسمانهایش را عوض میکنم. به تاج تخت تکیه داده و راحت نگاهم میکند. چند بار هم نگاهش را به لبهایم دیدهام و قلبم زیر و رو شده. بعد از شب مهمانی نزدیکم نشده، نبوسیده و حتی لمسم نکرده. حتی مثل سابق لمس و شفا هم نخواسته و غمزده فکر میکنم شاید از آن شب و نزدیکیمان پشیمان است و نمیخواهد تکرارش کند.
کارم که تمام میشود نمیگذارد بروم و میخواهد که کمی کنارش بنشینم. واضح و مستقیم باز هم لبهایم را نگاه میکند و میگوید
_فراموشش کردی؟
منظورش آن شب و بوسههایمان است. قلبم هری میریزد و خجالتزده میگویم
_تیر خوردیم، ضربه مغزی که نشدیم
بلند میخندد و دستش را روی زخم شکمش که انگار درد گرفته میگذارد. انگشت دست دیگرش را روی لب پایینم میکشد و قلبم باز هم طوفانی میشود.
_منم یادمه. هر لحظهش
حس میکنم میخواهد ببوسدم. بوسیدنش را میخواهم. دوباره آن احساس بینظیر و حس کردن لبهای عماد را میخواهم. ولی فقط نوک انگشتش را خیلی آرام و با طمانینه به کل لبهایم، چانهام، صورتم و ابروهایم میکشد و نگاهم میکند. ضربان قلبم بالا رفته و تپش قلب او را هم از سینهی لختش به خوبی میبینم.
دستش را عقب میکشد و میگوید
_الان دلم میخواد…
در قلبم با حرفهایش زلزله به پا میکند، با اینکه جملهاش را کامل نکرده و همانطور ناتمام رها کرد. نمیخواهم بیقراریام را بفهمد و میخندم و میگویم
_چی میخواد؟ آغوشِ هیگیایی؟
میخندد.
_آغوش هیگیایی، بغل لیلایی، کمی هم عسل خوردن دلم میخواد. ولی میترسم نتونم جلوی خودمو بگیرم
تب کردهام و اگر از کنارش بلند نشوم خیلی بد خواهم بوسیدش. من هم میترسم.
بلند میشوم و میگویم
_از دست دادن کنترل خوب نیست. بهتره برم
نگاهِ گرمش هنوز رویم است که از اتاقش بیرون میروم.
******
خانم علوی با دسته گل قشنگی به دیدن عماد آمده، اصل قضیه را فهمیده، و از اینکه من در خانهی عماد ماندهام و هنگام تیر خوردنش آنقدر بیقرار بودم، پی به احساسم برده ولی به رویم نمیآورد.
عماد در اتاقش است که خانم علوی میخواهد ماجرا را برایش تعریف کنم. تعریف میکنم و زن بیچاره حتی نمیتواند حرف بزند. با وحشت نگاهم میکند و میگوید
_لیلا… تو… چیکار کردی…
_شب و روز نداشتم خانم علوی، زجر میکشیدم از کارهای اون آدم. فکر کن یکجا پنجاه تا بچه رو میفرستاد خارج برای یه عده بیمار پدوفیل. تو خودت نتونستی حتی قوامی و مدبر رو تحمل کنی. تو که بهتر از هر کسی باید منو درک کنی
_ولی تو دست به انتحار زدی لیلا. مرگ رو به جون خریدی
_جونم مقابل نجات صدها بچه ارزشی برام نداره. اگه ببینم کسی به بچهای داره تجاوز میکنه در جا و بدون فکر میتونم بکشمش
غمگین نگاهم میکند و میگوید
_لیلا تو بچگی بهت تجاوز شده؟ به من بگو مادر
_نه، اگه تو مواظبم نبودی حتما میشد. قوامی چند بار دستمالیم کرد که تو رسیدی. من اون حس وحشتناک رو تقریبا میدونم. پشیمون نیستم که یه جنایتکار رو اعدام کردم
بغلم میکند و هر دو گریه میکنیم. زیر گوشم زمزمه میکند
_نباید کارت رو تائید کنم ولی راستش تو قهرمان منی لیلا. افتخار میکنم که بهت خدمت کردم و بزرگت کردم
*******
«سر سپرده»
عماد
طوری مقابلم خم و راست میشود و تر و خشکم میکند که انگار نه انگار تیر به شانهاش خورده و هنوز خوب نشده. با لذت نگاهش میکنم و وقتی جلو میآید و از روی پاتختی لیوان خالی آبمیوه را برمیدارد دستم را سمت گوش زخمیاش برده و آرام میگیرمش.
_بیا اینجا ببینم ششلول بند
لالهی گوشش را گرفتهام و با خنده روی تختم مینشیند و میگوید
_گوشمو چرا گرفتی؟
دستی به زخم گوشش میکشم و ناراحت میگویم
_اگه فقط یه ذره اونطرفتر میخورد…
نه او نه من ذرهای به خاطر اینکه فربد را کشته ناراحت یا معذب نیستیم. در این مورد مثل کوه پشتش ایستادهام و به کاری که کرده افتخار میکنم.
دستش را آرام روی پانسمان سینهام میگذارد و او هم غمگین میگوید
_اینم اگه فقط یه ذره اونطرفتر میخورد…
چند ثانیه خیره به هم نگاه میکنیم و من به حرفهای سامان فکر میکنم. دیروز بود که گفت
_از همون اولش فهمیدم به این دختر حس خاصی داری. الانم که پریدی جلوی گلوله دیگه به خودتم ثابت شد عاشقشی. اونم عاشقته، بهش بگو
میدانم عاشق لیلا هستم. وقتی بوسیدمش فهمیدم. وقتی خواستم بمیرم تا نمیرد فهمیدم. منی که هرگز به خاطر دختری انگشت کوچکم را هم تکان نمیدادم، به خاطر لیلا از جانم گذشتم.
متعجبم از خودم و قلب یخیام که فکر میکردم هرگز گرم نخواهد شد. ولی قلب خاموش و سردم برای لیلا آتشفشان کرده و گدازههایش را دیگر نمیتوانم جمع کنم. گردن میگیرم که عاشق این دختر چشم آبی شدهام. آنقدر خوب است که هیچکس نمیتواند دوستش نداشته باشد. تقصیرِ دلِ زنگار بستهی من نیست، عشق. معشوق عشقواجب است و من ناگزیر از سر سپردن.
سامان میگوید
_آدما گاهی سفت و مطمئن میگن که محاله فلان کار رو بکنم. و خدا کاری میکنه تا بهشون بفهمونه که انقدر به خودشون غره نشن و زندگی اونطوری که ادعاشون میشه پیش نمیره. موقعیتی جلوشون میذاره که اون کار رو انجام میدن. توام سفت و محکم گفتی کسی رو به قلبت و زندگیت راه نخواهی داد. ولی خدا دختری رو سر راهت قرار داد که چارهای جز عاشقش شدن نداشتی
چقدر حرف سامان درست است و امروز خدا را به خاطر وجود لیلا در زندگیام شکر میکنم.
چند بار وقتی خواب بودهام آرام به اتاقم آمده و دستها و صورتش را خیلی آهسته مثل یک حریر روی زخمها و پانسمان بخیههایم گذاشته و با نفسش زمزمه کرده
_دورت بگردم… دردت به جونم
از لای مژههایم نگاهش کردهام و خودم را به خواب زدهام تا محبتهای پنهانی و شفابخشش را ببینم. من به لیلا ، به پیامبر عشقم، مومن شدهام. به او اعتماد تام دارم و میدانم جانش را برایم میدهد.
از شب مهمانی به بعد، دیگر نه بغلش کردهام و نه بوسیدهامش. مزهی لبهایش از دهانم نرفته و ساعتی نیست که به دوباره بوسیدنش فکر نکنم. هر بار، هر بار، هر بار که نزدیکم میشود میخواهم مچ دستش را گرفته بغلش کنم و ببوسمش. مثل آن شب. بیشتر از آن شب. داغتر از آن شب. ولی صبر کردهام. صبر…
******
«برای ابد»
زخمهایم خوب شده و سر پا شدهام. لیلا سه ماه است در اتاق کناریام ساکن شده و مراقبم است. هر موقع که گفته “دیگه خوب شدی” و خواسته برود، کولی بازی راه انداخته و مانعش شدهام.
روزهایی که حسی به او نداشتم و فقط دیدن صورتش را میخواستم، اجازهی دور شدنش را نمیدادم چه برسد به الان که فهمیدهام دوستش دارم و میدانم او تنها زن بدون تاریخ انقضای زندگی من است و برای “ابد” میخواهمش.
بیرون بودم که از موقعیت استفاده کرده و به خانهاش رفته. وقتی برمیگردم جای خالیاش اذیتم میکند و بیقرارم.
به خانهاش میروم و این خانهی کوچک صورتی قبلهی من شده. کِی و چطور به این دختر دچار شدم؟! اینهمه شوریدگی را هرگز تجربه نکردهام. عشق اولی که در نوجوانی و خامی از سر گذراندم، قدرت و عمق علاقهام به لیلا را نداشت. عشق لیلا به تدریج، با شناخت، با عقل، با تحسین در من شکل گرفت. نه صرفا در جسمم و قلبم، لیلا در روحم گسترده شد.
در را که به رویم باز میکند من اخم کردهام و او میخندد.
_آقای شاکریان منو رسما استثمار کردین ها
_خجالت نمیکشی منو دور میزنی؟
با خنده به آشپزخانه میرود و من دنبالش.
_آقا جان خوب شدی دیگه، منم بالاخره باید برمیگشتم خونهم
کنار اجاق گاز، خیلی نزدیک به او تکیه به دیوار میدهم و میگویم
_من دلم گیره. نمیتونم دور باشم ازت. چیکار باید بکنم؟
مردمک چشمانش به وضوح میلرزد و این اولین اعتراف و حرف عاشقانهی من به اوست. گونههایش گل انداخته و در حالیکه نگاهش در چشمهایم میگردد میگوید
_به خاطر دلی که گیره میام
جملهاش ایهام دارد و نمیدانم منظورش دلِ گیرِ من است یا دل خودش را میگوید. زرنگ است و نخواسته مستقیم اعتراف کند. نوک بینیاش را فشار میدهم و میگویم
_مارمولک
میخندد و بعد از اعترافم انگار یک باغ پر از گل در صورتش شکوفا شده.
_البته از زری خانم هم خجالت میکشم که همش خونه توام
جرقهای در ذهنم میزند و میگویم
_اتفاقا زری خانم چون تو هستی و تنها نیستم مرخصی گرفت یک هفته رفت
نقشهام گرفته و هرگز راضی به تنها ماندنم نمیشود.
_پس فقط این هفته رو میمونم تا زری خانم برگرده
_باشه قبول
تا لباس بپوشد به زری خانم پیام میدهم که یک هفته مرخصی با حقوق دارد و همین الان از خانه برود.
وقتی در ماشین سمت خانه میرویم به راهی فکر میکنم که بدون این بازیها و دردسرها بتوانم کنار خودم نگهش دارم.
******
«دریایی که میسوزد»
مشغول آشپزی است. زری خانم که نیست دائم در آشپزخانه در حال آشپزی و پختن غذاهای مورد علاقهی من است. در حالیکه فقط یک شلوار راحتی به تن دارم با بالاتنهی برهنه مقابل آشپزخانه میایستم و میگویم
_من میرم حموم
دستپاچه نگاه میدزدد و با اینکه بارها موقع پانسمان مرا بدون لباس دیده و حتی در وان روی سینهی لختم خوابیده، ولی باز هم عادت نکرده و سرخ و سفید میشود. خجالت کشیدنهایش را دوست دارم. مثل بوسههای ناشیانهاش آن شب در مهمانی. هرگز فکر نمیکردم روزی از بوسههای ناشیانهی یک دختر نابلد بیشترین لذت عمرم را ببرم.
در کابین دوش زیر آب گرم ایستادهام و لیلا را بلند صدا میزنم. بعد از حادثه، آنقدر همیشه حواسش به من است که میدانم هر جایی باشم صدایم را خواهد شنید. کمی بعد از پشت در میگوید
_بله؟
_شامپو تموم شده. ببین تو اتاق من هست؟
بدون اینکه سمت کابین نگاه کند داخل میآید و در حالیکه کمد زیر آینه را باز میکند میگوید
_شامپوهارو فکر کنم اینجا دیدم، تو اتاقت نباید باشه
میدانم شامپوها در کمد هستند و قصدم همین بود.
_عه؟ پس بدش بهم مرسی
شامپو را که سمتم میگیرد مچ دستش را گرفته داخل کابین میکشم. هین بلندی میکشد و زیر دوش با من خیس میشود. خشکش زده و چشمهای خوشگلش اندازه توپ تنیس شده. سعی میکند به بدنم نخورد و فقط صورتم را نگاه کند. میخندم و میگویم
_شورت پامه راحت باش
دستش را که هنوز محکم نگه داشتهام میکشد و عصبانی میگوید
_بذار برم نمیخوام هولت بدم
مراعات زخمهایم را میکند. دستهایم را دور بدنش حلقه میکنم و میگویم
_دوست دارم خیس بشی با من
عصبانیتر میشود و داد میزند
_عماد!
بلند میخندم. گاف دادهام.
_منظورم زیر آب بود به خدا
_باشه ولم کن برم بیرون
آب از موهای هر دویمان پایین میریزد و چشمان خیسش زیر دوش زیباتر از همیشه است. تیشرت سفید و شلوار نخی صورتیاش خیس آب است و به تنش چسبیده. طرح سوتینش را میتوانم ببینم. تمام سلولهای بدنم میخواهدش.
موهای خیسش را از پیشانیاش عقب میدهم و میگویم
_کارت دارم بمون
سرش را عقب میبرد و با پرخاش میگوید
_چه کاری توی حموم؟
موقع عصبانیت مثل یک ببر درنده است و خندهام تمام نمیشود.
_منو پاره نکن، کار بدی نمیکنم
آرام میگیرد و پیشانیام را به پیشانیاش میچسبانم. دستهایم را زیر بلوز خیسش برده روی تیرهی پشتش میلغزانم. او هم مرا میخواهد، میدانم. ولی دختری نیست که تن به سکس بدون ازدواج دهد.
لبهایم را روی گردن خیسش فشار میدهم. ناخودآگاه دستهایش را دو طرف کمرم میگذارد. لمس دستهایش آتشم میزند. زمزمه میکند
_نکن
_میخوام مال من باشی
ناراحت میگوید
_اگه پدر و مادر داشتم بازم منو اینطوری مال خودت میکردی؟ یا چون بیکَسم اینقدر راحت میخوای تصاحبم کنی؟
_اگه پدر و مادر و خانواده داشتی من باز هم همینقدر گستاخ بودم و زیر دوش ازت میخواستم که با من ازدواج کنی
هاج و واج نگاهم میکند. فکر کرده بود به حمام کشیدهامش تا جسمش را تصاحب کنم.
_ازدواج؟
_وقتی میگم میخوام مال من باشی راهی به جز ازدواج هست؟
انگشتر تک نگین الماسی را که برایش خریدهام از جا صابونی برمیدارم و میگویم
_خواستم پیشنهاد ازدواجم پررنگ توی ذهنت بمونه. زیر دوش، خیس، توی بغلم
نینی چشمانش میلرزد و دستش را روی دهانش میگذارد. در حالیکه آب از سر و صورتم جاری میشود و در آغوشم دارمش، آخرین آهنگ عرفان طهماسبی که فقط دو روز است منتشر شده را برایش زمزمه میکنم:
_منو از راه به در کن
من حریصِ اشتباهم
اگه سهم من تو باشی
سر به راهِ سر به راهم
یه نخ از عشقِ تو میخوام
تا باهاش رویا ببافم
ای پناه آخر من
منو از راه به در کن
درون چشمهایش چلچراغ روشن میشود انگار، و با تمام احساسش میگوید
_عماد
دستم را به گونهاش میگذارم و لبهای قلوهای خیسش را با شستم لمس کرده میگویم
_جانِ عماد… با من ازدواج میکنی لیلا؟
بغض دارد و از ته دل میگوید
_بله، بله
دیگر صبر ندارم و لب روی لبهای خیسش میگذارم. میبوسمش، با عطش. لذتی بالاتر از این نیست که لبهای پُر و نرمش روی لبهای من است. دستهای ظریفش دور بدنم میپیچد و او هم با عطش مرا میبوسد. داغتر از آن شب. عاشقتر از آن شب.
بین بوسهها زمزمه میکنم
_خیلی میخوام حست کنم الان. پوست تنت رو. مثل اون دفعه
تیشرتش را از تنش بیرون میکشم. اعتراض نمیکند و در چشمهایش دریایی میبینم که دارد میسوزد. مثل خلیجفارسی که رویش نفت شعله میکشد.
تن خیسش به تنم چسبیده و به خودم فشارش میدهم. لبها و زبان و گردنش را میبوسم و هر دو زیر آب، ولی در آتشیم.
بعد از دقایقی نفسنفس زنان لب و دهان متورم و داغش را که مک زدهام عقب میکشد. دستهایش را دور گردنم حلقه میکند و با چشمهای خمارِ رویاییاش میگوید
_بذار برم تا کار به جاهای باریک نکشیده
خم شده استخوان ترقوهاش را طولانی میبوسم و میگویم
_جاهای باریک رو نگه داشتم برای وقتی که از خانم علوی خواستگاریت کردم
چشمهایش میخندد و در حالیکه یک پایش را از کابین بیرون گذاشته و دستش را سمت حولهی من دراز کرده میگوید
_این خوبه
_شلوارت خیس آبه، اونم درآر بعد برو
شرور نگاهش میکنم و در حالیکه میخندد و میخواهد حولهی مرا روی شلوار خیسش بپوشد میگوید
_گمشو
بلند میخندم و بالاتنهام را از کابین بیرون برده، دستش را میکشم و میبوسمش.
_لیلا… دوستت دارم
از لبهایش عشق شره میکند و میان بوسه میگوید
_دوستت دارم عماد… خیلی وقته که دوستت دارم
و از دستم میگریزد و میرود.
******
«لیلا و عمادش»
لیلا
این روزها مستم و انگار پاهایم روی زمین بند نیست. این روزها من مصداق بعد از هر دشواری آسانی است هستم. خدایی که با رگ و پیام به او ایمان دارم روزهای آسانی زندگی مرا آغاز کرده. از جهنمِ سالهای تنهایی، به بهشتِ عماد رسیدهام. شکرِ خدا را فراموش نمیکنم و کسی خوشبختتر از من نیست.
خانم موحد در تماسی تصویری مرا برای عماد خواستگاری کرده و با خوشحالی گفته بالاخره عروس او شدم. قسمتِ یکی از پسرانش. و گفته به زودی برای خواستگاری رسمی به ایران خواهند آمد.
قرار است عماد با آقا و خانم موحد و سامان به خانهی من بیایند و مرا از خانم علوی خواستگاری کنند. آنها خانوادهی او هستند و من به هژار زنگ زده و از او خواستهام به عنوان برادرم در مراسم خواستگاری حضور داشته باشد. احساساتی شده آن مرد سختظاهرِ کورد. و برادر داشتن حس خیلی قشنگیست.
قبل از خواستگاری از عماد خواستهام که قاچاق و کار خلاف را کنار بگذارد. گفتهام تنها خواستهام از او و در واقع شرطم برای ازدواج همین است و او هم نیازی به درآمد کار خلاف ندارد.
کمی نگاهم کرده، فکر کرده، به در و دیوار نگاه کرده و قبول کرده. مثل سامان، من هم شک ندارم که عماد روی حرفش خواهد ماند و قولش قول است. چه خوب هستند آدمهایی که بشود روی حرفشان حساب باز کرد. آدمهایی که حرفشان و قولشان به تو اطمینان بدهد. مطمئن باشی که دروغ نیست. این آدمهای کمیاب نعمتند.
پیراهن کلوش آبی کمرنگی پوشیدهام و موهایم را سفت بالای سرم دم اسبی بستهام. خانم علوی، همسر محترمش آقای ادیب، و هژار آمدهاند. میدانم عماد از دیدنش یکه خواهد خورد و خبر ندارد. وقتی آیفون به صدا در میآید هیجانزدهام و هژار جلوتر از من مقابل در به انتظار میایستد.
اول آقا و خانم موحد، و پشت سرشان سامان با شیرینی و هدایایی در دست و در آخر عماد با دسته گل یاسمنی رنگ خیلی شیکی میآیند. میدانم به خاطر اسمم گلهای رنگ لیلا گرفته. دلبری کردن را خوب بلد بوده و نشان نمیداده آقای شاکریانِ کوه یخ. این حرف را ده بار به خودش گفتهام و هر بار گازم گرفته.
عماد و سامان با دیدن هژار میخندند و عماد به خاطر برادری کردنش در حق من محکم بغلش کرده تشکر میکند. بعد از فداکاری آن شبش، برای عماد هم مثل برادر شده. تعداد مردانِ عزیز زندگی من کمکم دارد زیاد میشود.
عماد عاشقانه نگاهم میکند و وقتی بقیه مشغول احوالپرسی و آشنایی هستند با لبخند تلخی میگویم
_بیکَسیمون هم شبیه همه
دستم را فشاری میدهد و میگوید
_من و تو کَسِ همیم. همه چیزه هم. تو زنم، دخترم، مادرم، مادر بچهم میشی. من شوهرت، پدرت، پسرت، بابای بچهت میشم. ببین چه خانوادهی بزرگی میشن لیلا و عمادش، کافی نیست؟
دلم برایش ضعف میرود. مردِ من این همه خوبی را پشت نقاب سرد و سنگیاش برای من نگه داشته بود اینهمه سال؟!
با چشمهای اشکی زمزمه میکنم
_عاشقتم
زمزمه میکند
_من بیشتر عاشقتم
بزرگترها حرفهای رسمی و روتین خواستگاری را میزنند و خانم علوی در جواب خانم موحد که مرا برای عماد میخواهد میگوید
_باعث افتخار منه که آقای شاکریان دامادم بشن
عماد با محبت نگاهش میکند و مثل من شیفتهی این زن است و با هر بهانهای برایش هدیهای میخرد.
من و عماد خواهش میکنیم که رسم بلهبرون را هم همین امروز انجام دهیم تا دوباره آنها را به زحمت مراسمی دیگر نیندازیم. نوبت به مهریه میرسد و خانم علوی میگوید
_مهریه عروس من دویست تا سکهست. اگه موافق باشین برای دخترم هم همین مقدار تعیین کنیم
پسر و عروس خانم علوی ساکن کانادا هستند و پسرش ده سالی از من بزرگتر است.
عماد میگوید هزار سکه تعیین کنیم ولی من و خانم علوی قبول نمیکنیم. در هر چیزی حد وسط خوب است. نه افراط نه تفریط. هژار و سامان به عنوان برادرها “پس مبارک است” میگویند و دهانمان را شیرین میکنیم. قرار عقد برای ده روز دیگر گذاشته میشود و عماد غر میزند که دیر است. آقای ادیب و آقای موحد به عجلهاش میخندند و میگویند یادش بخیر، جوانی است و این شیداییها.
چشمهای عماد از سرزندگی و خوشی برق میزند و سامان موقع خداحافظی دستم را میگیرد و میگوید
_مرسی که مثل خورشید تو زندگی برادرم طلوع کردی و از یخبندان نجاتش دادی
عماد با لبخند نگاهم میکند و هرگز فکر نمیکردم آن چشمهای جذاب مرموزی که روز اول در شرکت تهامی دیدم، روزی اینطور عشق را فریاد بزنند.
*******
دنبال درسا آمدهایم برای خرید حلقه و آینه شمعدان. چند روز پیش از شنیدن خبر پیشنهاد عماد و ازدواجمان طوری ذوقزده شده بود که هر ساعت یک بار زنگ زده و جیغ و داد کرده بود و آخرش مجبور شدم رد تماس بدهم. سامان هم امروز همراهمان آمده و میگوید برای عماد هم خواهر است هم برادر. عماد به شوخیهایش میخندد و سامان میگوید این خندهها را مدیون من است چون قبلا گند اخلاق بود و به جای خنده فحش میداد.
درسا هم مثل او دلقک است و خدا آخر و عاقبت امروزمان را با این دو تا ختم به خیر کند. تازه رسیدهایم به مرکز خرید که درسا همین اول راه دم گوشم زمزمه میکند
_دهنتو پاک کن شکلاتیه
متعجب دستی به لبهایم میکشم و میگویم که شکلات نخوردهام. اشارهای به عماد که کنارم راه میرود و با سامان مشغول صحبت است میکند و میگوید
_نوتلا خوردی انکار نکن
پقی زیر خنده میزنم و با نگاه به سامان میگوید
_خدایا شیرعسلی رو هم قسمت ما بگردان، آمین
دستهایش را به شکل دعا به صورتش میکشد و اگر نمیدانستم که سالهاست عاشق پسرعمهاش است و قرار ازدواج دارند این شوخیهایش را باور میکردم. آنقدر میخندم که عماد انگشتهایش را لای انگشتهایم قفل کرده میگوید
_عشقِ عماد… تو فقط بخند
دستش را فشار میدهم و نگاهم فریاد میزند که میپرستمش.
آینه شمعدان ظریف خیلی زیبایی میخریم و قبل از خرید حلقه برای ناهار سمت رستورانها میرویم. سامان سر به سر عماد میگذارد و میگوید
_نمردم و این روزها رو هم دیدم که آیسمن اومده خرید عروسی
من و درسا میخندیم و او میگوید
_هعییی آقا عماد… عشق چه میکنه با آدم
عماد با خنده تنهای به او میزند و سامان رو به من بلند و با ریتم میخواند
_دختر ایرونی نمیدونی
کی شده کشته مردهت
این پسر بد
سر چشات
شده یه بچه مثبت
من و عماد بلند میخندیم و چند دختری که از کنارمان رد میشوند به سامان و خوانندگیاش جون کشداری گفته و با خنده و سر و صدا رد میشوند.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 180
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
فقط میتونم بگم عالی هستی مرسی اینقدر قشنگ مینویسی که آدم برای چند لحظه هم که شده از فکر و غم دور بشه.عاشق رماناتم. فقط pdfرمان بعدی رایگانه یا اشتراکی؟ لطفا اگه امکانش هست اشتراکی نباشه لطفا.🦋🦋🦋🦋
خوشحالم که چنین حسی داری😍
نه نه رمانهای من هرگز پولی نبودند و نخواهند شد. رایگان بخونید😊
یعنی عاشقتم که اینقد ماهی
تو با رمانایی که مینویسی دل خیلیا رو شاد میکنی
امیدوارم خدا هم دلتو شاد کنه عزیزم
من چند روز نبودم چه خبر بوده دستت طلا بانو قلمت عالی معرفتت بیست تکی بخدا ولی حیف بازم باید پشه کش دستمون بگیریم تو سایت به امید رمانای بیشتر ازت 😍😘❤
💞😍
بی آنکه بوی تو مستم کند
تا ده میشمارم
انگشتانم گِرد کمرگاه مدادم تاب میخورند
و ترانهای متولد میشود
که زادهی دستهای توست
شاعرم
به از تو سرودن معتادم.
#شمس_لنگرودی
نویسنده جان ممنون که عشق رو انقدر پاک و درست برامون ترجمه کردی و از قلم به تصویر در آوردی
🥹❤️
عالی بود
🙏💞
خوبه که فردا هم پارت هست ولی روز بعدی رو چکار کنیم خیلی پارت لذت بخشی بود ممنون مهرناز بانو❤
هعییی آره حیف تموم شد 🥺
ای جاااان ای جااااان😍😍😍😍 چقدر قشنگگگگ چ صحنه های زیبایی😍😍😂🙈 کاش ی کم تو حموم عماد رو پوشش میداد سردش نشه بچه م😈😈😈🙈🙈🙈🙈🥶🥶🥶🥶🥶 چقد من ذوق کردم ک امروز تموم نشد💋💋💋 مررررسی مهرناز بخاطر همههه چیز خییییلی همه چیز رمان دچار عالی بود حس قشنگی ازش گرفتم😘😘😘
خدا نکشدت زهرا الان رو زمین پهنم از خنده 😂😂😂😂😂😂😂😂 پوشش 🤣🤣
خو والا بچه م خودش ک گفت لباس زیرم تنمه 😂😂 چی میشد ی کم پوشش بده سردش نشه ما هم از این ور ی کم کیف کنیم😈😈🤣🤣
دورت بگردم من ایشالا ک همیییشه بخندی😂😂❤️❤️
ولی خیلی ایده باحالی بود خاستگاری تو حموم زیر دوش🙈🙈😂😂 عماد خیلی منحرف و دهن سرویسه🤣 فقط اونجاش ک میگفت با من خیس شو بعد گفتم منظورم خیس شدن با دوش آب بوده🙄😂😂😂
اقا اینو فیلترش کنید خیلی ذهنش منحرفه 😂😂😂😂😂
چهار سال پیش نبودی ببینی اعضای اونموقعها صد مرتبه بدتر از زهرا بودن 😂😂
عزیزم من نمک این سایتم😂😂😂🙈🙈🙈 شما ۴ سال پیش اگه میومدی بچه ها رو میدیدی میفهمیدی ک من دربرابر اونا حجه الاسلامم😜🤣
ذهنم درست اندازه ذهن خودت هیز و منحرفه خواهر 😂🤣🤣🤣🤣😂😂😂😂
قربون ذهنت برم من حجه الاسلام خودم😂😂😂🙈🙈🙈
😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂
سلام.من از ديررز كه گفته بوديد پار ت آخر براي امروز هست رمان قشنگتون رو خوندم😍ميديدم كه تند تند پارت گزاري ميشه،ولي راستش مدتيه كه ديگه رمان نو شروع نمي كنم.چون تقريبا همه شون از اول خوب پار ت گزاري ميشن،بعدش ميشه هفتگي و ماهانه و بعضياشون هم كه نيمه تموم.فكر كردم اين يكي هم مثل بقيه است.واقعا احساس بدي به آدم ميده كه مورد تمسخر ديگران باشي.اخساس مي كنم به شعور آدم توهين ميشه.ولي ديدم كه شما استثنايي.واقعا جاي تشكر و سپازگزاري ويژه داره.نگارشتون زيباستو پارتگزاريتون هم كه ديگه جاي هيچ حرفي تداره.بسيار متشكرم.
سلام ممنونممم 🙏😍 بله حق دارید
وای چه سورپرایز قشنگی ،ممنون مهرناز جونم که باعث شدی فردا هم یه دلخوشی قشنگ داشته باشیم، ای کاش بعد این رمان هم تنهامون نمیزاشتی،مهرناز من دلرحم و مهربونه میدونم تنهامون نمیزاره،😍😍😘😘🤩🤩چی بگم از دچار ،خیلی عالی بود صحنه هایی رو خلق کردی متفاوت زیبا و هیجانی که فقط از مهرناز خلاق و توانا برمیاد،عاشقتم زیبا🌹🌹♥️👏👏👏👏
ممنونمممم از این همه محبت 😍🤗❤️🥹
عااالی بود 😍
الهی شکرت که پارت آخر نیس فق دعا میکنم فردا هم همین حرفو بزنی که پارت آخر نیس 😂😂
😂❤️
از همين جوووون كش دارا از من ب تو مهرناااز 😂🩷كه پارت اخر نبود كه هيچ مُردم از قشنگي پارت مخصوصا جاهاي قشنگ قشنگش😂🤪
ب قول خودت منحرفم😂 ولي خدايي مزه ش ب همين چيزاشه ، ولي اخه قلم تو خيلي قشنگ در مياره اين صحنه هارو ، بوس بهت
😁❤️
مرسی گلم خبلی عالی بود
چه خوب که اشتباه شد و ما فردا هم پارت داررررریم 😍😅
😄❤️