رمان دچار پارت ۲۸ پارت آخر - رمان دونی

رمان دچار پارت ۲۸ پارت آخر

*آخرین سخن🥹

خوانندگان عزیزِ رمانم، خیییییلی ازتون ممنونم به خاطر کامنت‌ها و پیام‌های قشنگتون🥹🥹🙏🙏واقعا شارژ میشم با خوندن هر پیام.
برای پارت آخر هم نظراتتون رو کامنت بذارین برام❤️
گفتین ناراحتین که زود تموم شد، منم همینطور. ولی نخواستم الکی طولش بدم.

امروز یا فردا pdf دچار رو هم میذارم که راحت در دسترستون باشه.

به امید دیدار در pdf (برای من برقص) 🌸

_________________

با درسا به سرویس بهداشتی رستوران می‌رویم. من مشغول شستن دست‌هایم هستم و درسا داخل توالت می‌رود. خلوت است و یک لحظه سایه‌ی کسی را پشت سرم در آینه حس می‌کنم و می‌خواهم سرم را برگردانم که دستمالی جلوی دهانم گرفته می‌شود. ترس در تمام جانم می‌دود و تا می‌خواهم جیغ بکشم یا دست و پا بزنم بی‌هوش می‌شوم.

 

*******

 

با حس سرما و سفتی زمین زیر بدنم، چشمانم باز می‌شود. دستانم از پشت بسته است. منگم و درکی از شرایط و آنچه اتفاق افتاده ندارم. در جایی مثل یک انبار بزرگ هستم و اطرافم پر از قفسه‌ها و کارتن‌هایی روی زمین و روی طبقه‌های فلزی است. نه صدایی و نه آدمی هست و ناگهان به یاد می‌آورم که در سرویس رستوران کسی بیهوشم کرد. وحشت‌زده دست و پا می‌زنم ولی طناب را خیلی محکم دور مچ دستانم بسته‌اند. اولین چیزی که به ذهنم می‌رسد فربد است. حتما آدم‌های او این کار را کرده‌اند. نمی‌دانم چند ساعت است بیهوشم و از فکر عماد گریه‌ام می‌گیرد. می‌دانم الان دیوانه شده و به زمین و زمان فحش می‌دهد. می‌دانم دنبالم خواهد گشت، ولی کجا هستم؟ خواهد توانست پیدایم کند؟!

فریاد می‌زنم و صدایم در آن فضای بزرگ طنین می‌اندازد.

_کی منو آورده اینجا؟ آهای

 

به چند ثانیه نمی‌کشد که صدای باز شدن یک در و بعد صدای قدم‌هایی می‌آید. منتظر دیدن یک یا چند مرد هستم ولی زنی کوچک اندام که شلوار جین و یک کراپ مشکی به تن دارد و خصمانه مرا نگاه می‌کند مقابلم می‌ایستد.

_به هوش اومدی، خوبه

 

گردنش پر از خالکوبی است و قیافه‌ی خشنی دارد.

_تو کی هستی؟ منو چرا آوردی اینجا؟

 

کنارم روی دو پا می‌نشیند و پوزخند بر لب می‌گوید

_شنیدی میگن اگه یه ماری رو بکشی جفتش میاد پیدات میکنه و انتقام می‌گیره؟

 

جمله‌اش واضح است. خونسرد و پر از نفرت می‌گویم

_ماری که کشتم زنش پیشش بود، پس تو معشوقه‌شی

 

با حرکتی سریع فکم را بین انگشت‌هایش گرفته فشار می‌دهد و می‌گوید

_جفتش من بودم، زنش و بقیه ارزشی براش نداشتن

 

اینبار منم که پوزخند می‌زنم و می‌گویم

_جفتِ یه موجود کثیف حتما مثل خودش کثیفه

 

با کفش‌های پاشنه تخم‌مرغی‌اش لگدی به شانه‌ام می‌زند که نفسم می‌رود. درست روی زخمم زده است.

_دستامو باز کن پتیاره

 

خنده‌ی زشتی می‌کند و می‌گوید

_به قیافه‌ت نمیاد اینقدر شجاع باشی

 

عجیب است که من وقتی پای آن زالوی کثیف به میان می‌آید آدم دیگری می‌شوم و از هیچ چیز نمی‌ترسم. انگار نفرتش قدرتمندم می‌کند. دورم قدم می‌زند و در حالیکه سیگار می‌کشد می‌گوید

_عاشقش بودم، همونطور که تو عاشق اون پسره‌ای

 

پس عماد را می‌شناسد. مسلما برای دزدیدنم مدتها تعقیبمان کرده و نقشه کشیده.

_چطور می‌تونستی عاشق کسی باشی که به بچه‌ها ظلم می‌کرد؟

 

با تمسخر می‌خندد و می‌گوید

_وقتی پای اونهمه پول وسط بود، چرا نباید ظلم می‌کرد؟! مگه اون وقتی بچه بود بهش رحم کردن؟ مگه به من رحم کردن؟

 

می‌فهمم که ایرج فربد مثل همین زن در کودکی آسیب دیده بوده. اکثر جنایتکارها و روانی‌ها شخصیت‌های آسیب‌دیده و له شده در کودکی هستند. محصولِ ظلم و رفتار بد پدر و مادرشان یا آدم‌هایی دیگر. مثل عماد که بعضی رفتارهای غلطش محصولِ رفتار پدرش بود. خدا می‌داند چه کسی با فربد چه کرده بود که چنان هیولایی از او ساخته بود. مثل هیتلر که به‌ خاطر ظلم یک دکتر یهودی و بی‌رحمی‌اش نسبت به مادر بیمارش تبدیل به جنایتکار قرن شد و نسل‌کشی یهود را رقم زد.

از کسی شنیده بودم تنها مِهر و عاطفه می‌تواند دنیا و بشریت را نجات دهد. آن موقع به نظرم نظریه‌ی زیادی احساسی و پولیانا طوری آمده بود ولی الان می‌بینم که کاملا درست بوده و همه‌ی بدی‌ها ریشه در بی‌مهری و بدرفتاری دوران کودکی دارد.

خیره نگاهم می‌کند و تیز مثل خودش نگاهش کرده می‌گویم

_از کشتن اون جونور پشیمون نیستم. حتی یک شب به خاطرش عذاب وجدان نکشیدم

_مهم نیست. مهم کاریه که من می‌خوام با تو بکنم

_می‌خوای بکشی منو؟ من همون شب پیه مردن رو به تنم مالیده بودم، از مردن نمی‌ترسم

_از مردن شاید نترسی ولی از شکنجه می‌ترسی. می‌خوام یکم لذت ببرم قبل از کشتنت

 

از شکنجه می‌ترسم. نمی‌شود انکارش کرد. یاد حرف جورج اورول در کتاب ۱۹۸۴ می‌افتم که می‌گوید درد جسمی بدترین و سخت‌ترین درد است.

دور و بر را نگاه می‌کنم. چه می‌خواهد با من بکند. کاش عماد پیدایم کند. سعی می‌کنم دست‌هایم را باز کنم ولی نمی‌شود. می‌خندد.

_روانی، واقعا هم که جفت اون زالو هستی

_دیوونه‌ها از اینکه بهشون بگن روانی متنفرن. به خاطر این حرفت تنبیه میشی

 

ناامیدم. گمان نمی‌کنم از دست این زن خلاص شوم ولی دعا می‌کنم.

_خدایا کمک کن

 

چند قدم سمتم می‌آید و ناگهان موهایم را دور دستش پیچیده سرم را عقب می‌کشد. آخ بلندی می‌گویم و مرا همانطور از موهایم و شال دور گردنم گرفته می‌کشد. دنبالش روی زمین کشیده می‌شوم تا اینکه کنار سطلی می‌ایستد. تا می‌خواهم حرفی بزنم سرم را توی سطل پر از آب فرو می‌کند. حتی فرصت نکردم نفس بگیرم و طوری دستپاچه هستم که به شدت دست و پا می‌زنم. دارم خفه می‌شوم و آب انگار کل ریه‌ام را پر می‌کند. سرم را با قدرت فشار می‌دهد و نمی‌توانم ذره‌ای سرم را بالا ببرم. حس بی‌نفسی، حس پایان یافتن دارم. سرم را بیرون می‌کشد و ناخودآگاه دهانم را باز کرده اکسیژن را با ولع می‌بلعم. حس جان گرفتن، حس نجات یافتن، جریان یافتن نفس در ریه‌ها. ولی به گرفتن نفسی دیگر اجازه نمی‌دهد و دوباره سرم را در آب فرو می‌کند. بدترین حس دنیاست. هرگز چنین چیزی تجربه نکرده‌ام و دلم می‌خواهد تیری در مغزم خالی کند و این عذاب پایان یابد. سه چهار بار که این کار را تکرار می‌کند منگ می‌شوم و دیگر مغزم کار نمی‌کند. بین مردن و زنده ماندن می‌روم و می‌آیم. در خلائی تاریک تصویر عماد را که عاشقانه نگاهم می‌کند می‌بینم. صدای سامان با صدای سنگین و هوهو مانند آب در گوش‌ها و ریه‌هایم قاطی می‌شود و می‌خواند “این پسر بد سر چشات شده یه بچه مثبت” عماد می‌گوید لی‌لا… لی‌لا…

 

زن سرم را از آب بیرون می‌کشد. آخرین لحظه‌های عمرم است و تحملم تمام شده. گیجم. سرم انگار هزار کیلو شده است. باز هم در آب فرو می‌روم. صدای عماد در سرم می‌گوید “تو فقط بخند عشقِ عماد”

دارم می‌میرم، تمام است. عماد… عماد…

 

با حس سیلی به صورتم چشم باز می‌کنم. با دست‌های باز، طاق باز روی زمین دراز کشیده‌ام. شبیه ماهی‌ای هستم که از آب بیرون انداخته و کشته‌اند. ولی با این تفاوت که این زن مرا در آب کشته.

 

خسته و بی‌جان نگاهش می‌کنم. لبخند کریهی به لب دارد.

_خوش گذشت؟ خب بریم راند بعدی

 

به پشت سرم اشاره می‌کند و دو مرد از روی زمین بلندم می‌کنند.

_اونو ببین. یه هیتره. ولی قراره ما ازش به عنوان کباب‌پز استفاده کنیم

 

نا ندارم ولی دو مرد برم می‌گردانند تا به چیزی که گفته نگاه کنم. چیزی مثل یک بخاری برقی بزرگ است. المنت‌ها آتشین و قرمزند و شبکه‌ی فلزی رویش هم از داغی قرمز شده.

از فکر کاری که می‌خواهد بکند فشارم می‌افتد و پاهایم وا می‌رود. مردها به زور بلندم می‌کنند و زن می‌گوید

_عقب عقب ببرینش پشتشو بچسبونین به هیتر. می‌خوام صورتشو وقتی بوی کباب شدن بدنش درمیاد ببینم

 

جیغ می‌کشم و دست و پا می‌زنم ولی زورم به دو مرد نمی‌رسد. گرما را که حس می‌کنم جیغ‌هایم بلندتر می‌شود و ناگهان پشتم طوری میسوزد که بلندترین فریاد عمرم را می‌کشم. مانتو و بلوزم در یک آن سوخته و گوشت تنم به شبکه‌ی آتشین چسبیده. جیغ‌هایم گوش خودم را کر می‌کند و زن بلند می‌خندد. از درد در حال بیهوش شدنم که چند نفر را می‌بینم که انگار به انبار حمله کرده‌اند و سراسیمه می‌دوند. حالم انقدر بد است که هویتشان را تشخیص نمی‌دهم. مردها رهایم کرده و با آنها درگیر شده‌اند و من روی زمین افتاده‌ام. صدای شلیک و گلوله فضا را پر کرده و من صدای نعره‌های عماد را می‌شنوم. آمده… قبل از اینکه زن دیوانه جانم را بگیرد آمده و این دومین بار است که مرا دم آخر از چنگ مرگ می‌گیرد.

 

به روی شکم افتاده‌ام و فقط یک سمت را می‌بینم. وقایع در سمت دیگر اتفاق می‌افتند ولی من توانایی بلند کردن سرم را ندارم. کسی دوان دوان سمتم می‌آید و کفش‌های عماد را می‌شناسم. کنارم می‌نشیند و صدایش از قعر چاه می‌آید، ضجه می‌زند

_لی‌لا…

 

دست‌هایش را زیر بدنم می‌برد و طوری که به پشتم نخورد مرا روی بدن خودش می‌کشد. تکیه به دیوار داده و مرا در آغوش گرفته. گریه می‌کند و اولین بار است اشک‌های عماد را می‌بینم. هق می‌زند از گریه و مرا به خودش فشار می‌دهد. من هم محکم بغلش می‌کنم و زیر گوشش پچ می‌زنم

_هر چی… تنگ‌تر… امن‌تر

 

محکم‌تر بغلم می‌کند و سر و صورتم را غرق بوسه می‌کند. سرم را روی شانه‌اش گذاشته و از شدت درد از حال می‌روم.

 

*******

 

«دل‌آشوب»

 

با درد وحشتناک پشتم به خودم می‌آیم. بینی‌ام چسبیده به گردن عماد و بوی خوش آشنایش مثل مرهم است. در آغوشش هستم و طوری نگهم داشته که پشت سوخته و زخمی‌ام به جایی نخورد. در ماشین هستیم و صدای نالان و پریشان سامان را می‌شنوم که می‌گوید

_زنیکه‌ی روانی، باورم نمیشه لی‌لا رو شکنجه کرده

 

عماد چانه‌اش را به سرم فشار می‌دهد و می‌گوید

_اگه یکم دیرتر پیداش می‌کردم کشته بودش. اگه گرما به قلبش می‌رسید تموم بود. خدایا چطور زن ج…ی فربد رو فراموش کردم، چطور چنین اشتباهی از من سر زد

 

می‌فهمم که زن فربد به این معشوقه‌ی روانی گفته است که فربد را من کشته‌ام. وگرنه جوانشیر طوری شایعه کرده بود که بادیگارد خودش او را کشته و اسمی از من در میان نبود.

_تندتر برو سامان، این سوختگی‌ها از پا درش میاره

 

موهای آشفته و کثیفم را می‌بوسد و قطره‌ی اشکش روی گونه‌ام می‌افتد. دلش آشوب است مردِ من و دلم برای اشک‌هایش ضعف می‌رود.

از درد شدید سوختگی که در جانم پیچیده بی‌جان ناله می‌کنم. سریع نگاهم می‌کند و می‌گوید

_دردت به جونم لی‌لا، بمیرم من، بمیرم

 

آتشی که انگار به بدنم چسبیده حتی اجازه‌ی نفس کشیدن و حرف زدن هم نمی‌دهد.

_دارم می‌میرم عماد

 

فریاد می‌زند

_سامان تندترررر

 

بینی‌اش را بالا می‌کشد و می‌گوید

_تا برسیم بیمارستان بخونم برات؟

 

من هم از شدت درد گریه می‌کنم و می‌گویم

_آره

 

سرش را به سرم تکیه می‌دهد و با صدای قشنگش در حالیکه گریه می‌کند می‌خواند

_من و برق چشمام

تو و شال رنگی

چه احساس خوبی

چه حال قشنگی

تو آغوش تو باز چشام کم میاره

الانه که بارون دوباره بباره

 

آهنگی که دوست دارم را حفظ کرده. مثل آهنگ راهِ عرفان. میان گریه و ناله لبخند می‌زنم. دلم می‌خواهد دور صدایش و اشک‌هایش بگردم.

 

*****

 

«خروج پروانه‌ای زیبا از پیله‌ی کرم ابریشم»

 

چند روزی در بیمارستان می‌مانم و عماد مثل پروانه دورم می‌گردد. سامان و درسا می‌گویند وقتی فیلم دزدیده شدنم و از راه‌پله‌های مرکز خرید به پارکینگ بردنم را دیده‌اند عماد در حال مرگ بوده است.

کنارم روی تخت نشسته. دستم را دور گردنش حلقه می‌کنم و می‌گویم

_به خاطر همه بلاها و سختی‌هایی که این مدت سر قضیه‌ی فربد کشیدی منو ببخش

 

من در واقع به جز جان خودم، جان عماد و هژار را هم در آن قضیه وسط گذاشتم و به چیزی جز نجات بچه‌ها فکر نکردم. سر جان آنها هم ریسک کردم.

بغلم می‌کند و می‌گوید

_چه بخششی؟ از اینکه زنی دارم که جونوری مثل فربد رو کشت افتخار می‌کنم

 

سامان می‌گوید

_هنوز زنت نشده بابا یواش

_حتی قبل از اینکه به دنیا بیاد زن من بوده. روز ازل اسمشو به اسم من نوشتن

 

عاشقانه نگاهش می‌کنم و چه کسی فکرش را می‌کرد که از پشت لایه‌های سخت عماد شاکریان روزی چنین عاشق شیدایی بیرون بیاید! مثل پروانه‌ای زیبا بیرون آمده از پیله‌ی کرم ابریشم.

 

*****

 

عماد مرا به خانه‌اش برده و زخم‌هایم را تیمار می‌کند. به نظرم سوختگی بدترین درد است. روزهای اول پرستاری برای شستشو و پانسمان سوختگی‌ها می‌آمد ولی بعد عماد به خوبی یاد گرفت و خودش انجام می‌دهد.

به آرامی زخم‌ها را با بتادین شستشو می‌دهد و پماد می‌زند و می‌بندد. مدتهاست روی شکم می‌خوابم و در حالیکه نگاهش می‌کنم می‌گویم

_به نظرت جاشون برای همیشه می‌مونه؟

 

فحش غلیظی نثار آن زن دیوانه، که شنیده‌ایم جوانشیر بعد از تخلیه اطلاعاتی او را کشته است، می‌کند و می‌گوید

_شاید یکم بمونه. با لیزر هم درمان می‌کنیم بهتر میشه. ولی اگه جاش بمونه هم خوبه، رد این خط‌ها نشون میده که زیر این پوست هلویی یه ببر وحشی توی قفسه

 

می‌خندم و از اینکه سر به سرم می‌گذارد محکم به ساق دستش می‌زنم. به ملحفه‌ای که با آن سینه‌هایم را پوشانده‌ام و بعد از هر پانسمان عماد با مراعات اینکه نیفتد بلوزم را به تنم می‌پوشاند، اشاره می‌کند و می‌گوید

_کاری نکن ملحفه رو بکشم لخت و عور بغلت کنم و بخورتما

 

لعنتی خجالتم می‌دهد و از طرفی هم از تصور چیزی که می‌گوید گر می‌گیرم. در حالیکه می‌دانم قرمز شده‌ام، غر می‌زنم که باید به خانه‌ام بروم و بعد از این درسا پانسمانم کند.

خم شده لب‌هایم را محکم و صدادار می‌بوسد و می‌گوید

_قربون خجالتت و لپای قرمزت برم. کم مونده خجالتتو بریزم صبر کن، دارم برات

 

صورتم را در بالش مخفی می‌کنم و با خنده‌ برای شستن دست‌هایش از اتاق بیرون می‌رود.

از من قول گرفته به محض خوب شدن زخم‌هایم عروسی بگیریم چون گفته دیگر نمی‌تواند صبر کند و ممکن است ناگهان دوباره در حمام خفتم کند و اینبار مثل دفعه قبل پسر خوبی نباشد.

 

******

 

«او برای من کافیست»

 

باورم نمی‌شود دور همان میز گردی که اوایل با ترس و اخم پشتش نشسته و اضافه‌کاری می‌کردم و به رئیس مرموزم بابت این جلسات خانگی غر می‌زدم، نشسته و همراه عماد و سامان کارت دعوت‌های عروسی‌مان را می‌نویسیم. سامان متعجب‌تر از من است و مدام این تعجب و ناباوری‌اش را از داماد شدن عماد ابراز می‌کند.

عمادی که سر تکان می‌دهد و در حالیکه به آشپزخانه می‌رود می‌گوید

_خودمم باورم نمیشه چنین پتانسیل قوی دوماد شدن درونم بوده. دلم می‌خواد با زن‌های فامیل جمع بشم و حنابندون و حموم عروس و از این مراسما بگیرم

 

من و سامان به حرف‌هایی که اصلا به عماد نمی‌آید بلند می‌خندیم و من می‌گویم

_نه اینکه هم تو هم من خیلی زن فامیل داریم

 

سامان سینه‌اش را مدل سلیطه زنانه تکان می‌دهد و می‌گوید

_خودم یه تنه براتون ده تا زن فامیل میشم

 

عماد با چند نوشیدنی در دستش آمده و خم می‌شود سامان را محکم بغل می‌کند و می‌گوید

_آچار فرانسه‌ی خودم

 

سامان رو به من با شیطنت می‌گوید

_قبلا از این مهربونی‌ها نداشت‌ ها. همش اخم و پاچه‌گیری. اثرات شماست اینا لی‌لا خانم

 

عماد در حالیکه نوشیدنی مرا مقابلم می‌گذارد گردنم را می‌بوسد و می‌گوید

_خانمم مهربونی یادم داده

 

سامان اعتراض می‌کند

_جمع کنید این بوس و تف بازیارو. مجرد نشسته

 

عماد بی‌خیال کنار من نشسته دستش را پشتم می‌اندازد و می‌گوید

_پاشو برو خونه‌ت بابا. همیشه مزاحم

 

سامان در حالیکه پاهای بلندش را روی هم می‌اندازد گوشه چشمی برای عماد نازک می‌کند و زیر لبی می‌گوید

_عقرب

 

عقرب لقب عماد است بین دوستانش. به خاطر تتوی عقرب روی دستش و زبان تلخی که دارد. به کل‌کل‌های همیشگی‌شان می‌خندم و رو به عماد می‌گویم

_نیشش نزن عقرب

 

لب‌هایش را شکل بوسه جمع می‌کند و بوس هوس‌انگیزی برایم می‌فرستد و می‌گوید

_نیش عقرب نه از ره کین است، اقتضای طبیعتش این است

 

دلم برای بوسه‌‌اش قیلی ویلی می‌رود و نزدیکش شده زیر گوشش را طولانی می‌بوسم و می‌گویم

_تو عقرب نیستی عزیزم، آدمی، مهربون باش

 

سامان عاااایی می‌گوید و بلند می‌شود

_اینجا دیگه جای من نیست. بیچاره‌های هورنی. کارت‌هاتونم خودتون بنویسین

 

ولی به جای رفتن به سمت در، به آشپزخانه رفته و بشقاب پری میوه برای خودش می‌آورد. به کارهایش می‌خندیم و عماد روان‌نویس را برداشته اسم چند نفر از کارمندان شرکت را می‌نویسد. نه او نه من فامیلی نداریم و هر چه اصرار می‌کنم لااقل عمه‌‌اش و بچه‌هایش را دعوت کند قبول نمی‌کند.

_ما نیازی به آدم‌هایی که حالمون رو به وقتش بد کردن نداریم. یه چند نفر دوست و آشنا دعوت کنیم، بعدشم اصل کاری خودت و خودمم که می‌خوام شب عروسیمون حال کنیم

 

به خانم علوی گفته‌ام خیلی دوست دارم آقا و خانم اکبری را در شب عروسی‌ام ببینم ولی خانم علوی آنها را به خوبی می‌شناسد و می‌گوید

_نمیان. اونا پدر و مادر معنوی چند تا از بچه‌های ما هستن و هیچوقت نخواستن دیده بشن، شناخته بشن

 

ته دلم آن انسان‌های بی‌ادعا و متواضع را دعا می‌کنم و می‌گویم

_باشه، پس دیدارمون می‌مونه به دنیای دیگه که اونجا حساب بزرگی باهاشون دارم

 

ناخودآگاه دیدار و تصفیه حساب بچه‌های ربوده شده را با فربد، و حساب ما بچه‌های بی‌سرپرست را با آقا و خانم اکبری در دنیای بعدی مقایسه می‌کنم. اولی سقوط در قعر چاه ویل، و دومی عروج به جایگاهی بالاتر از انبیا. همیشه معتقد بوده‌ام پیغمبرانِ زمانِ ما همین انسانهای خیّر و بزرگ هستند که دین من دین آنهاست. پیغمبری همچون دکتر مبیّن؛ پدر جذام ایران، پیغمبری همچون کریم مردانی آذر؛ خیّر بزرگ آذربایجانی. پیغمبران مهر.

 

کارت دعوت‌هایی را که مد نظرمان بود نوشته‌ایم و سامان تعدادی را برده تا پخش کند. روی مبل پاهایم را در شکمم جمع کرده‌ام و عماد از پشت بغلم کرده و تلویزیون می‌بینیم.

شش روز تا عقدمان مانده و عماد اجازه نمی‌دهد قدمی از او دور شوم. یک اکیپ برای انجام کارها بسیج کرده تا خودمان زیاد درگیر نباشیم و صحبتمان حول محور مراسم عروسی می‌گردد. در حالیکه با موهایم بازی می‌کند و من مثل گربه در آغوشش خمار می‌شوم می‌گوید

_هیچ‌وقت دلت نخواسته پدر و مادرت رو پیدا کنی؟

_نه

_حتی کنجکاو هم نشدی؟

_کنجکاوی که هست. نمیشه نباشه. ولی اینکه بخوام بگردم دنبالشون و پیداشون کنم نه. اونا لیاقت اینو که من پیداشون کنم ندارن

_شاید وقتی تو به دنیا اومدی فوت کردن و فک و فامیلت گذاشتنت توی ایستگاه راه‌آهن

_اینم ممکنه. توی دوران بلوغم خیلی به این احتمالات فکر کردم چون اون وقتا خیلی برام مهم بود. اگه مردن و تقصیری ندارن که خدا رحمتشون کنه. ولی اگه زنده‌ن و عمداً منو رها کردن، پس همون بهتر که گم باقی بمونن

_یکی از خوبی‌هات که روم تاثیر گذاشت این بود که می‌دیدم همیشه خدا رو شکر می‌کنی. اینکه پدر و مادرت رهات کرده باشن و تحت پوشش بهزیستی بزرگ شده باشی، ولی بازم شکرگزار باشی خیلی حرفه

 

محکم‌تر بغلم کرده پیشانی‌ام را می‌بوسد و او برای من کافیست.

 

*******

 

«ققنوس»

 

دست در بازوی عماد وارد سالن کوچک ولی خیلی شیکی که خانم موحد پیشنهاد کرده می‌شویم و صدای کف و کل کشیدن مهمان‌ها فضا را پر می‌کند. لباس عروس ساده و زیبایم با تور بلندی که روی زمین کشیده می‌شود انتخاب عماد است و می‌گوید در این لباس به زیبایی یک رویا شده‌ام. آرایش ملایم ولی کاملی روی صورتم است که خیلی پسندیده‌ام و عماد هر چند ثانیه یکبار خیره‌ام شده و می‌گوید عروسی را رها کرده به خانه‌مان برویم. به شوق و شیدایی‌اش می‌خندم و دلم برای خوش‌تیپی و جذابیتش در کت و شلوار فوق‌العاده‌ی مشکی‌اش ضعف می‌رود. درسا و سامان مثل خواهر و برادر واقعی دور و برمان هستند و خوشحالی می‌کنند. هژار مثل یک برادر واقعی در آمادگی مراسم همراهم بوده و نگذاشته کمبود برادر را حس کنم. خانم علوی بچه‌های مرکز را دور دو میز نشانده و از دیدن گلنار کوچکم و یلدا و بقیه‌ی دخترها در لباس عروس‌هایی که با عماد برایشان خریده‌ایم دلم برایشان پر می‌کشد. با دیدن من ذوق‌زده دست می‌زنند و می‌خواهند پیشم بیایند ولی خانم علوی و خانم بشیرزاده، مربی دیگرشان، اجازه نمی‌دهند و سر جایشان می‌مانند. با دیدن پدر و مادر درسا، خانم موحد که موهایش بلند شده و شکر خدا حالش خوب است همراه آقای موحد و ساینا و شوهرش، بُرزان با لبخند محجوبی که به لب دارد در لباس کُردی‌اش همراه هژار، زِلیحا که به اندازه‌ی من خوشحال است و بارها من و عماد را بغل کرده و تبریک گفته همراه اورهان، بهناز و پدر و مادرش، همگی از ته دل به رویمان لبخند می‌زنند و حس می‌کنم تنها و بی‌کَس نیستم و کسانی را دارم که واقعا دوستم دارند. بقیه‌ی مهمانان کارمندان شرکت و دوستان عماد و همسایه‌های من هستند و وقتی سمت جایگاه می‌رویم تا کمی بعد عاقد خطبه را بخواند، خانم علوی همراه با مرد و زنی حدود هفتاد و چند ساله نزدیکم می‌آیند. عماد دستم را در دستش می‌گیرد و می‌گوید

_بیا عزیزم، اینجا دو نفر هستن که باید ببینیشون

 

کنجکاو جلو می‌روم و مرد و زن با محبت و تحسین نگاهم می‌کنند. آهسته از عماد می‌پرسم کیستند و او بلند طوری که آنها هم می‌شنوند می‌گوید

_آقا و خانم اکبری

 

طوری منقلب می‌شوم که حالم قابل وصف نیست و اشک‌هایم ناگهان از چشم‌هایم می‌ریزد. زن و مرد ساده و بسیار موقری هستند و با دیدن اشک‌های من چشم‌های آنها هم خیس می‌شود. آقای اکبری دستم را میان دو دستش گرفته نگه می‌دارد و می‌گوید

_هزار ماشاالله دخترم، خوشبخت بشی

 

خانم اکبری بغلم می‌کند، محکم بغلش می‌کنم و می‌گوید

_چه دختر زیبایی داریم، گریه نکن عزیزم

 

از بغل کردنشان سیر نمی‌شوم و آقای اکبری را هم بغل می‌کنم. خانم اکبری اشک‌هایم را طوری که آرایشم خراب نشود پاک می‌کند و می‌گویم

_خیلی دوستتون دارم، آرزوم بود ببینمتون، ممنون که اومدین، ممنونم

 

آقای اکبری به عماد اشاره می‌کند و می‌گوید

_نتونستیم حرف آقای داماد رو زمین بندازیم. خوشحالم که اومدیم و توی قشنگترین روز زندگیت کنارت هستیم

 

نگاهی پر از عشق و قدرشناسی به عماد می‌کنم و او لبخندی به من می‌زند و از آقا و خانم اکبری تشکر می‌کند. خانم علوی و خانم اکبری به عاقد اشاره می‌کنند و می‌گویند به جایگاه بروم. قلبم لبریز از خوشبختی و عشق است و هنگامی که خطبه عقد من و عماد خوانده می‌شود خدا را به خاطر اینهمه انسان خوبی که در مسیر زندگی‌ام قرار داده شکر می‌کنم.

 

در جوابِ عاقد، با نگاهی به خانم علوی و آقا و خانم اکبری می‌گویم

_با اجازه‌ی بزرگترهام، بله

 

نگاه عاشق عماد قلبم را روشن می‌کند و به این می‌اندیشم که اولین باری که در ترافیک، در آینه بغل ماشینش این چشم‌ها را دیدم فکرش را هم نمی‌کردم که روزی دچار و مبتلای این مرد شوم.

 

دستم را رها نمی‌کند و همراه او بین مهمان‌ها رفته خوشامد می‌گوییم. کنار بچه‌ها می‌نشینیم و وقتی گلنار، دختر من و عماد، بغلم می‌نشیند نگاه پر احساسی با عماد رد و بدل می‌کنیم و کاش ما هم مثل آقا و خانم اکبری روز عروسی گلنار کنارش باشیم. اگر هر کسی در حد توانش از بچه‌‌های بی‌سرپرست حمایت کند، هیچ بچه‌ای بعد از خروج از بهزیستی دچار مشکل و سختی نمی‌شود. من به لطف آن مرد و زن بدون مشکل مالی زندگی مستقلم را شروع کردم ولی هر بچه‌ی پرورشگاهی این شانس را ندارد و با هزاران مشکل و بدبختی در جامعه رها می‌شود.

 

مراسم عقد و عروسی‌مان به خوبی و گرمی برگزار می‌شود. عماد به قول سامان یک عماد دیگر است و انگار دوباره متولد شده. خودش می‌گوید ققنوسی هستم که آتش گرفته و دوباره از خاکسترم زنده شده‌ام. شاد است و توجه چندانی به مهمانان ندارد و نگاهش به من است. انقدر زیاد رقصیده‌ایم که پاهایم درد می‌کند ولی بخاطر لذت تماشای رقص عماد همراهی‌اش می‌کنم. طوری قشنگ و مردانه می‌رقصد که حتی مهمان‌ها هم او را نگاه می‌کنند و من دوباره و دوباره عاشقش می‌شوم. دخترها سامان را احاطه کرده‌اند و او همراه با لشکر خاطرخواهانش دور ما می‌گردد. وقتی کنار خانم موحد نشسته‌ بودم گفتم

_ایشالا عروسی سامان

 

خانم موحد به حالت شوخی چشم غره‌ای به عماد رفت و طوری که او نشنود گفت

_خوب‌ترین و خوشگل‌ترین دختر رو عماد برداشت دیگه

 

آهسته خندیدم و آرزو کردم به زودی سامان با دختری که لایق قلب بزرگ و مهربانش باشد آشنا شود.

عماد در حالیکه بازوانش را دور من حصار کرده، همراه خواننده برایم می‌خواند:

مثل چشات تو عالم

ندیدم

ندیدم

نقش تو رو رو قلبم کشیدم

کشیدم

و عشق برای من با «ع» عماد شروع می‌شود.

 

آخر شب در حالیکه سامان و هژار و بقیه دنبال ماشینمان افتاده و بوق می‌زنند سمت خانه‌ی جدیدمان رهسپار می‌شویم.

عماد گفته می‌خواهد با من زندگی جدیدی را شروع کند که همه چیزش مخصوص ما باشد. خانه‌ی قبلی را فروخته و خانه‌ای کوچکتر ولی قشنگ‌تر نزدیک به خانه‌ی پدری سامان خریده تا من به خانم موحد نزدیک باشم و احساس تنهایی نکنم. خانه‌ی خودم را اجاره خواهم داد و بعضی وسایلم را به خانه‌ی جدید آورده‌ام. عماد اجازه نداده جهیزیه بخرم و اصرار کرده‌ام که لااقل وسایل اتاق خوابمان را من بخرم. قبول کرده و اتاق خوابمان و بقیه‌ی دکوراسیون خانه تلفیقی از طوسی و صورتی روشن است. رنگ عماد و من. خانه‌مان خیلی شیک و زیبا شده و عماد می‌گوید من و تو درست مثل رنگ طوسی و صورتی مناسب و مکمل هم هستیم.

مشایعت‌کنندگان ما را به خانه رسانده و می‌روند و سامان و هژار با محبتی عمیق بغلمان کرده برایمان آرزوی خوشبختی می‌کنند. سفارش زلیحا و اورهان را به هژار می‌کنم. قرار است چند روزی که تهران هستند در خانه‌ی من بمانند. خیالت راحت می‌گوید و می‌روند. تنها که می‌شویم عماد مقابل خانه از روی زمین بلندم کرده بغلم می‌کند. در حالیکه می‌خندم و می‌خواهم زمینم بگذارد دستانش را پشتم و زیر رانم محکمتر می‌کند و می‌گوید

_تا رسیدن به مقصد پیاده‌ت نمی‌کنم خوشگله

 

می‌دانم مقصدش تخت است و روزهاست که منتظر امشب است. هیجان من شاید از او هم بیشتر است و وقتی کنار تخت روی زمین می‌گذاردم قلبم توی گلویم می‌زند. دست‌هایش دور بدنم مثل حصاری پیچیده و این آغوش مدتهاست که مکان امن من در دنیا شده. بوی خوش عطر مردانه‌اش را نفس می‌کشم و دست‌هایم را دور گردنش حلقه می‌کنم. مست و شیفته نگاهم می‌کند و می‌گوید

_بالاخره وقتش رسید، دیگه کنترل بی‌کنترل

 

لبم را با خنده می‌گزم و می‌گویم

_اول یه چیزی بخوریم بنوشیم من یه دوشی بگیرم آرایشمو بشورم

 

کتش را درآورده و دستش را به تور سرم می‌برد. درش می‌آورد و وقتی دستش روی زیپ لباسم می‌رود لبش را روی لبم می‌گذارد و زمزمه می‌کند

_حتی یک ثانیه هم صبر نمی‌کنم دیگه

 

صدای بم جذابش کمی دو رگه شده و از حجم خواستن و نیاز صدایش گر می‌گیرم و شوخی فراموشم می‌شود. دست‌های بی‌تابش که کمرم را گرفته و به خودش فشارم می‌دهد من هم او را می‌خواهم. لب‌هایش و بوسه‌هایش داغ‌تر می‌شود و لب‌هایم را طوری می‌بوسد که همه جای بدنم نبض می‌زند. زبانش که در دهانم می‌چرخد دیگر من هم مثل او کنترلم را از دست می‌دهم و به تنش و لب و زبانش پیوند می‌خورم. مثل گردابی در همدیگر غرق هستیم و عماد در حالیکه نفس‌های داغش گردنم را می‌سوزاند، لباس عروسم را از تنم درمی‌آورد. همانطور که می‌بوسمش دکمه‌های پیرهنش را باز می‌کنم و آستین‌هایش را خودش درآورده روی زمین می‌اندازد. روی تخت درازم می‌کند و با بالا‌تنه‌ی برهنه و بدن عضله‌ای محشرش رویم خیمه می‌زند. برای اولین بار با لباس زیر سفید توری مقابلش هستم و از داغی نگاهش ذوب می‌شوم. گردنم و استخوان ترقوه‌ام را با حرارت می‌بوسد و وقتی بند سوتینم را باز می‌کند و سینه‌هایم رها می‌شوند چیزی در قلبم فرو می‌ریزد. لب‌ها و دست‌های عماد تمام تنم را مُهر می‌زند و لا‌به‌لای بوسه‌هایش زمزمه می‌کند

_چقدر زیبایی… فوق‌العاده‌ای لی‌لا

 

و من با لمس بدن خوش‌فرم و گرمش به آسمان هفتم پرواز می‌کنم. شب وصال یار که می‌گویند همین است و شاعران چه شعرها برای این شب گفته‌اند و حق داشته‌اند. شبی که هر سلول تنم با هر سلول تن عماد یکی می‌شود و هم‌آغوش می‌شویم. وقتی بین بازوان قوی‌اش بارها می‌لرزم و از او لذت می‌برم حس می‌کنم بیشتر عاشقش شده‌ام و دیگر هیچ پرده و حائلی میانمان نیست. درد شدیدی که در پایین تنه‌ام می‌پیچد نشان از تعلق کامل من به عماد است و او در گوشم عاشقانه‌ترین حرف‌ها را زمزمه کرده تن‌های عرق کرده‌مان را بیشتر به هم می‌فشارد.

وقتی آفتاب می‌زند بدنم سرزمینی است که عماد تا صبح صدها بوسه بر آن کاشته و گوش‌هایمان صدها دوستت دارم از هم شنیده. از موی سر تا نوک پا سرشارم از عماد. زیباترین شب عمرم را گذرانده‌ام و عماد می‌گوید بعد از این هر شبمان اینگونه خواهد گذشت و هیچ شبی مرا از آغوشش جدا نخواهد کرد.

 

*****

 

عزیزان، رمان‌های من رو از pdfهای اصلی و رایگان که اسمم درج شده بخونید. چون رمان‌هام رو می‌دزدند، اسمش رو عوض می‌کنند و کلی اراجیف توی محتواش اضافه می‌کنند.

 

*****

 

«سرندی‌پیتی»

 

عماد

 

اولین صبح زندگی مشترکمان است و در حالیکه زیباترین زن دنیا را برهنه در آغوشم گرفته‌ام نگاهش می‌کنم. او آرامش من است و تمام شب لذتی را از جسم و روح زیبایش گرفته‌ام که در عمرم تجربه نکرده بودم. نوک انگشت ظریفش را می‌بوسم و می‌گویم

_می‌دونی کی عاشقت شدم؟

 

عاشقانه نگاهم می‌کند و می‌گوید

_کِی؟

_وقتی از آینه ماشینم دیدمت

 

چشم‌هایش ستاره‌باران می‌شود و می‌گوید

_یعنی عشق توی نگاه اول؟

_آره. هر چند که قبول نمی‌کردم و خودمو گول زدم

 

چانه‌ام را می‌بوسد و می‌گوید

_منم وقتی پابرهنه روی چمن‌ها دیدمت عاشقت شدم

 

می‌خندیم و لب‌های هوس‌انگیزش را برای بار هزارم از دیشب تا به الان می‌بوسم و می‌گویم

_سرندی‌پیتی

 

با خنده نگاهم می‌کند و می‌گویم

_می‌دونی یعنی چی؟

_کارتونه دیگه

_آره، ولی خود کلمه معنی داره. منم تازه فهمیدم

_چیه معنیش؟

_سرندی‌پیتی یعنی اتفاق خوشایندی که غیرمنتظره برای آدم رخ میده

 

چشم‌هایش می‌درخشد و می‌گوید

_چقدر قشنگه معنیش

 

موهایش را نوازش می‌کنم و می‌گویم

_مثل تو. خانم موحد ندونسته مناسب‌ترین اسم رو روی تو گذاشته. سرندی‌پیتی یعنی پیدا کردن کسی یا چیز زیبایی، بدون اینکه دنبالش گشته باشی یا منتظرش بوده باشی. مثل یه معجزه که خدا وقتی داشتی از هم می‌پاشیدی برات فرستاده

 

دریای درون چشم‌هایش موج می‌زند و سرش را توی گردنم فرو می‌کند.

_تو هم معجزه‌ی منی عماد. تو جبران همه‌ی نداشته‌های منی. تو اِنَّ مع‌ العسر یسرای منی

 

******

 

آخرین برگ

 

« دُچارتَر »

 

 

دو روز بعد از عروسی، خانم علوی به خانه‌مان می‌آید. وقتی خوشحال و بانشاط‌تر از همیشه می‌بیندم برایمان آرزوی خوشبختی می‌کند. قبل از رفتن چیز دیگری را هم که ذهنش را مشغول کرده بازگو می‌کند.

_مدتیه که خیلی نگرانتم لی‌لا. بعد از اون اتفاق فکر می‌کنم به روانشناس و تراپی نیاز داشته باشی

 

منظورش کشتن فربد است. من، یک دختر ساده، با یک تصمیم رادیکال و جنون‌آمیز، کسی را کشته‌ام. هر شب به ذهنم می‌آید، ولی به خاطرش عذاب نمی‌کشم.

_برای کشتن اون کثافتِ منفور ذره‌ای عذاب وجدان ندارم خانم علوی. عجیبه ولی هیچ شبی خوابم به خاطرش پریشون نشده. شاید چون به شدت معتقدم که من رسالتم رو انجام دادم. هر آدمی که به این دنیا میاد، شاید خودش ندونه ولی یه ماموریتی داره. حتی آدم‌های بد. ماموریت من از بین بردن اون زالو بوده و خوشحالم بابتش. اگر هم اشتباه می‌کنم و خدا روزی به خاطر این کار مواخذه‌م کنه، که مطمئنم نمی‌کنه، مجازاتم رو قبول می‌کنم و پشیمون نخواهم بود

 

عماد حرف‌هایم را تائید می‌کند و خانم علوی وقتی می‌فهمد روانم از سنگینی این بار مختل نشده، با خیال راحت می‌رود.

شیمی‌درمانی خانم موحد تمام شده و سامان جشنی به این مناسبت در خانه‌شان برگزار کرد. کل شب مادرش را بغل کرد و بوسید و خواهرش ساینا برخلاف سال گذشته خوشحال بود و می‌خندید. سامان هنوز عاشق دختری نشده و با دختران اطرافش تیک می‌زند‌.

 

فصل زیبای بهار آمده و دو روز بعد قرار است به کردستان برویم. برای دیدن درختان پر از شکوفه‌ی باغ. جایی که تنفس هوایش جور دیگری بود برایم. حس وطن داشت.

 

امشب برای شام مهمان داریم و درسا و شوهرش را دعوت کرده‌ام. عماد در شرکت است و من به خاطر کارهای مهمانی به شرکت نرفته‌ام. پشت اجاق گاز ایستاده‌ام و مشغول درست کردن سس برای چیکن استروگانف هستم که عماد از پشت بغلم می‌کند و لب‌هایش را به گردنم می‌چسباند.

_جون دلم… اومدی؟

_جون به تو

 

با هر دو دستش از پشت سینه‌هایم را می‌گیرد. شیطنت‌هایش حد ندارد. نفسم تند می‌شود و با خنده می‌گویم

_بذار کارمو بکنم

 

می‌دانم عاشق این حرکت است و می‌داند عاشق این حرکتش هستم. رها نمی‌کند و دست برده شعله را خاموش می‌کند.

_می‌خوام ببرمت غذات نسوزه

_عمااااد

 

همانطور که دست‌هایش را زیر تاپم برده و من را به تنش می‌فشارد، جلوی آینه‌ی قدی نگهم می‌دارد. به این تصویر عادت داریم. دوستش دارد و گاهی توی آینه همینطور نگاهم می‌کند. بیشتر از یک سال از ازدواجمان می‌گذرد و به جسم و روح هم خو گرفته‌ایم. نگاهمان در آینه، در چشم‌های هم قفل می‌شود و من سرم را عقب برده به سینه‌اش فشار می‌دهم. چشم‌هایم را می‌بندم و زیر گوشم می‌گوید

_جادوگر چیکار میکنی که اینقدر می‌خوامت؟

 

چشمهایم را باز می‌کنم. یقه‌ی تاپم را پایین کشیده و تصویر دست‌های بزرگ و سبزه‌اش روی سینه‌های سفیدم قشنگترین تابلوی دنیاست. خمار لب می‌زنم

_جادوگر تویی و اون نگاهت

 

دست‌هایش دور شکمم می‌پیچد. سرم را عقب برده لب روی لبش می‌گذارم.

_این کار عاقبت خوشی نداره خانم یزدان‌پناه

 

آهسته زمزمه می‌کنم

_با شما حتی غذا پختن هم آخرش تباهیه آقای شاکریان

 

سمت اتاق خواب می‌بردم و در حالیکه دهانش دهانم را جستجو می‌کند می‌گوید

_بیا تباه بشیم خوشگله

 

به لحن هیزش می‌خندم. یک ساعت بعد هر دو آرام گرفته و در آغوش هم فرو رفته‌ایم. زیر گوشم زمزمه می‌کند

_دچارت شدم لی‌لا… رفتی توی رگ‌هام

 

انگشتم را به ابرویش می‌کشم و می‌گویم

_به قول سهراب «دچار یعنی عاشق»

و کسی چه می‌داند که من تو را دچارترم، یا تو مرا

 

 

 

((پایان))

 

به تاریخ ۲۳ آبان ۱۴۰۳

مهرناز_ابهام

 

نویسنده‌ی رمان‌های

*در پناه آهیر

*گرگها

*بر دل نشسته (اولین رمانم. راضی نیستم، ویرایش خواهم کرد)

*خلسه

*دچار

*برای من برقص (بزودی منتشر خواهد شد)

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 174

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان گرایلی
دانلود رمان گرایلی به صورت pdf کامل از سرو روحی

    خلاصه رمان گرایلی :   کاپیتان دلان گرایلی، دختری خانزاده که ناچار می‌شود بين انتخاب جان برادر و عشق، ارتباط خود را با پاشا مهراز تمام کند. به هر حال پاشا از دلان دست نمی‌کشد و در این بین خاندان گرایلی بخاطر مسئله کهنه‌ نشده‌ی خونبس، دچار تحولی شگرف می‌شود.       به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آسو pdf از نسرین سیفی

  خلاصه رمان :       صدای هلهله و فریاد می آمد.گویی یک نفر عمدا میخواست صدایش را به گوش شخص یا اشخاصی برساند. صدای سرنا و دهل شیشه ها را به لرزه درآورده بود و مردان پای¬کوبان فریاد .شادی سر داده بودند من ترسیده و آشفته میان اتاق نیمه تاریکی روی یک صندلی زهوار دررفته در خودم مچاله

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ردپای آرامش به صورت pdf کامل از الهام صفری ( الف _ صاد )

  خلاصه رمان:     سوهان را آهسته و با دقت روی ناخن‌های نیکی حرکت داد و لاک سرمه‌ایش را پاک ‌کرد. نیکی مثل همیشه مشغول پرحرفی بود. موضوع صحبتش هم چیزی جز رابطه‌اش با بابک نبود. امروز از آن روزهایی بود که دلش حسابی پر بود. شاکی و پر اخم داشت غر می‌زد: “بعد از یه سال و خرده‌ای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه )

    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده نیلا که نمی‌خواست پدر و مادرش غم ترک شدن اون

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان در سایه سار بید pdf از پرن توفیقی ثابت

  خلاصه رمان :     ابریشم در کوچه پس کوچه های خاطراتش، هنوز رد پایی از کودکی و روزهای تلخ تنهایی اش باقی مانده است.دختری که تا امروزِ زندگی اش، تلاش کرده همواره روی پای خودش بایستد. در این راه پر فراز و نشیب، خانواده ای که به فرزندی قبولش کرده اند، در تمام لحظات همراهش بوده اند؛ اما

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان زندگی سیگاری pdf از مرجان فریدی

  خلاصه رمان : «جلد اول» «جلد دوم انتقام آبی» دختری از دیار فقر و سادگی که ناخواسته چیزی رو میفهمه که اون و به مرز اسارت و اجبار ها می کشونه. دانسته های اشتباه همراز اون و وارد زندگی دود گرفته و خاکستری پسری می کنه که حتی خدا هم ازش نا امید شده به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
65 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
me/
me/
15 ساعت قبل

ممنونم ک به خواننددگان احترام گذاشتی ظبق قولت پارت هارو به موقع گذاشتی برامون، واقعا قالب داستان موضوع همه چی جذاب بودن پشت هر کلمه ای کلی زحمت پنهان بود من از اینجا خسته نباشید میگم نویسنده؛ دستت طلا.

ریحانا
ریحانا
1 روز قبل

چقد امروز جای پارت دچار توی سایت خاااااالیه😭😭😭😭
مهرناز جون جاش با هیچی پر نمیشه مگر اینکه اون رمانی که قولشو دادی رو زود بزاری برامون😅😄😄🙏🙏
وگرنه از غصه دوریت دق میکنیم 😘

♡♡♡♡
♡♡♡♡
1 روز قبل
پاسخ به  Ebham

زودتر برگرد نقطه امنِ من.خسته ام و پر از درد و بی حوصله.فقط میخوام بدونی هر وقت میام سایت دلم میخواد باشی.حتی اگه حرف نزنم.بخاطرِ منم که شده زودتر شروع کن پارتگذاریِ رمانتو.دلم مثلِ سرمای اردبیل یخِ
.
با قلمِ تو گرما میاد

نهال
نهال
2 روز قبل

من دوساعته دارم فکر میکنم اونجا که عماد پا برهنه رفته رو چمن و لی لا عاشق شد کجا بود.
واای خدا دلم به حال اون یارو فربد سوخت و هم اون دختره. کلا اونایی که تو بچگی شون بهشون ظلم شده و به همچین نکبتی میرسن لایق دلسوزی ان.
حرف خیلی دارما. اما نمیدونم چیا بگم انگار هر چی از اول نظر نذاشتم الان یهو همش داره میاد تو سرم.
قلمتون عالیه مهرناز خانوم.
واسه یکی مثل من رویای نوشتن داره. و نویسنده شدن داره. یه اسطوره ای.

Mamanarya
Mamanarya
2 روز قبل

سلاااااام
من دیروز مهمون داشتم وقت نشد کامنت بزارم که یه چیزی بگم که ارزش این رمان رو داشته باشه.
مهرناز عزیزم واقعا ازت ممنونم🙏 ینی بخدا نویسنده رودستت نیست🙏😍 مرسی که دوباره شروع به نوشتن کردی و با نوشته هات حال دل مونو بهتر کردی😍🫀 مرسی که انقدر خوبی❤️ مرسی که انقدر به مخاطب هات احترام میزاری😍 مرسی بعد از اون ماجرا ها دوباره مهربونی کردی و به سایت برگشتی اونم برای خلق اثری مثل دچار❤️
دچار عالی بود. اینو واقعا میگم. معلوم بود با حس سرزندگی نوشتیش. میدونی از چی رمان هات خیلی خوشم‌میاد؟ این ک نوشته هات صرفا ی چیزی برای خوندن نیستن. داخل نوشته هات درس ادب و اخلاق خداشناسی معرفت انسانیت و خیلی جملات اساطیر بزدگ رو به آدم یاد میدی و این نشون میده که تو خیلی آگاهی و درک بالایی داری و ذهنت بسیار خلاق و تواناست. واقعا بهت افتخار میکنم😘😘😘😘❤️❤️❤️❤️
پارت آخر رو دیروز خوندم واقعا لحظه ای اشکم خشک‌نمیشد و گاهی لابلای اشک میخندیدم.
خیلی پارت قشنگی بود😍 آخر داستان خیلی قشنگ بود و واقعا دلم گرفت ک تموم شد🥲🥲
صحنه های انحرافیش هم ک عالی بود🙈🙈🙈😂😂😂😂
خلاصه بگم برات که یه دونه ای اصلا مثلت نخواهد آمد. انشالله که همیییییییشه تنت سلامت باشه و دلت شاد و به درجه ای از موفقیت برسی ک واقعا لیاقتش رو داری❤️❤️❤️❤️ خیلی دوستت دادم نویسنده محبوبم🌷🌷🌷😘😘😘

Mamanarya
Mamanarya
1 روز قبل
پاسخ به  Ebham

عزیزدلی بخدا❤️ من از تو ممنونم بخاطر وقتی ک صرف رمان قشنگت کردی. زحمتی ک تو کشیدی درقبال نوشتن رمان با این کامنت هایی که ما نوشتیم اصلا قابل جبران نیست😘😘😘❤️❤️❤️
عشق منی❤️

ماه
ماه
2 روز قبل

مهرناز جون دست مریزاد به این قلم زیبا 😘😘
این رمانو با عشق خوندم واقعا بهم چسبید هر روز از خوندنش لذت بردم از جمله رمانهایی بود که ذوق روز بعدو داشتم برای پارت جدید
یکی از بهترین رمان هایی که خوندم همین بود بدجور به دل نشست😍😍
فوق‌العاده ای دختر ، به افتخار خودتو این رمان زیبات فقط باید👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻
برات آرزوی بهترین ها رو دارم 🌺🌺

Bahareh
Bahareh
2 روز قبل

مثل همیشه عالی بود و زیبا تو خیلی خوبی خدا قوت همه‌ی رمانات عالین حتی اولیش که بر دل نشسته بودهم خوبه تو فقط بنویس ما با یه عالمه عشق و علاقه بخونیم پایدار باشی و روز به روز بیشتر بدرخشی.

همتا
همتا
2 روز قبل

آرزوی موفقیت برای مهرناز عزیز
مث همیشه زیبا ماندگار عالی بود و مثل همیشه خیلی هوشمندانه اسم رمان رو انتخاب کرده بودید من همیشه حتی عاشق اسم رماناتون میشم
موفق باشی عزیزم

نازی برزگر
نازی برزگر
2 روز قبل

قبل از رفتنت لطفااااااااااا خواهشننننننننن یه وردی یه فوتی یه چیزی بخون تا شاید مابقی هم یاد گرفتن معرفت رو ازت 🙏🙏🙏🙏🙏خوش قول

خواننده
خواننده
2 روز قبل

عااااللللییی بود مرسیییی بی نظیر بود کاش همه نویسنده ها ازشما درس بگیرن و مثل شما تااین اندازه مهربون و به فکرمخاطبینشون باشن شخصیتتون قابل ستایشه هرجا هستین موفق و پیروز باشین

آخرین ویرایش 2 روز قبل توسط فرشته منصوری
نازی برزگر
نازی برزگر
2 روز قبل

واقعا دستت طلا خسته نباشی بانو ❤❤❤بسیار عالی بود لذت بردم از رمان وپارت گذاری منظم به امید حضور دوبارت وترکوندن سایت 🌹🌹🌹🌹❤❤

لی لی
لی لی
2 روز قبل

این رمان به طرز عجیبی به دلم نشست:) عزیزم یه جوری قشنگ و با احساس نوشتیش که حس میکنم به تک تک رگای قلبم نفوذ کرده:) به ویژه این پارت آخر*-*
به شنیدن بخشی که درباره ماموریت هر کس تو این دنیا نوشتی به شدت نیاز داشتم چون به طور جالبی اتفاقا چند ماهه ماموریتم تو این دنیا رو کشف کردم:”)لطفا همتون برام دعا کنین به نحو احسن از پس انجامش بربیام:)
ممنون نویسنده عزیز بابت رمان سطح بالا و قشنگت3>

Mana goli
Mana goli
2 روز قبل

عالی عالی عالی دیگه به غیر از این نمیتونم توصیفی برای این رمان داشته باشم!

نازنین
نازنین
2 روز قبل

وای خدا وقتی خانم وآقای اکبری رو دید منم گریه کردم🥺🥺حرف نداشت بی نظیر بود موفق باشی مهرناز جان بیصبرانه منتظر اون یکی رمانت هستم بهترین ها رو برات آرزو میکنم💐♥️

رهاا
رهاا
2 روز قبل

ممنونم از این همه نظم وترتیبتون تو پارت گذاری

رهاا
رهاا
2 روز قبل

عالی ،قلمتون همیشه سبز باد

ریحانا
ریحانا
2 روز قبل

مهرناز جونم برات آرزوی موفقیت توی تمام مراحل زندگیت دارم و امیدوارم همونطور که توی رمانات میدرخشی توی زندگیت هم خوش بدرخشی 😍
عالی بود عزیزم
اونقدر خوب بود که زبون ما از تعریف و تمجیدش قاصره
قلمت مانا عزیزم 😘 😍 💕
پیش به سوی برای من برقص 💃

آخرین ویرایش 2 روز قبل توسط ریحانا
علوی
علوی
2 روز قبل

ممنونم، ممنونم، ممنونم!
این اولین داستانی بود که از شما خوندم. من زیادی انتخابی و گزیده رمان می‌خونم از روی سایت. همین‌که یه جایی دلم رو زد ولش می کنم. ولی این جدی به من چسبید. به جا شورع شد، خوب ادامه پیدا کرد و کاملاً به موقع و در لحظه لازم تموم شد.
ممنونم ازت. خیلی خوب بود

camellia
camellia
2 روز قبل

عالي وخوب و بي نقص بي نظيرو… 😍

آخرین ویرایش 2 روز قبل توسط camellia
آرین
آرین
2 روز قبل

عالی بود مهرناز جانم ،از مهرنازی که همه‌ی رماناشو خواندم پایانی جز این انتظار نداشتم ،جذاب و پر از هیجان،ممنونم به خاطر رمان زیبات،ممنونم به خاطر احترامی که برای خواننده‌ی رمان هات قائلی،ممنونم به خاطر قلب مهربوبت ،و اینکه کاش رمان بعدیت رو به صورت pdf نمیزاشتی چون با هر پارتی که روزانه میزاشتی این حس رو داشتم که در کنار خودت رمان رو میخونم،واین حس خیلی بینظیره،به امید رمانی جدید از مهرناز مهربانم به همین زودی ها،دوستدار تو و طرفدار رمانهای زیبایت 🌹🌹🌹🌹🌹🌹❤️😘😘😘😘😘

خواننده رمان
خواننده رمان
2 روز قبل
پاسخ به  Ebham

سلام اگر پارت گذاری بشه بهتره دستت طلا خانم گل😍

Ana
Ana
2 روز قبل

مهرناز ، مرسي كه توي تمام رمانات مهر و محبت رو يادآوري ميكني ، انسانيت رو بهش ميپردازي، مرسي ازت كه هميشه ب موقع واسمون پارت گذاشتي نظرات ما واست مهم بود با دلمون راه اومدي پارتارو كوتاه نكردي … واسه محبت و مهربوني و قلم قشنگت ممنون
رمان دچار هم مثل بقيه رمانات خيلي قشنگ بود 🩷 بيصبرانه منتظر رمان بعدي هستم ، هر وقت از محتواي رماناي اين سايت خسته ميشم ميرم سراغ خلسه و بردل نشسته؛ نگو كه راضي نيستي عشقه عشق اخه چيشو ويرايش ميكني ، اين دوتا واسم عجيب خواستني هستن سير نميشم ازشون 🌺
و دراخر چقده صحنه هاي قشنگش دلبر بود ،😌عماد خان هيز ما شب عروسي چرا مثه معراج و مهراد نگف خسته اي و اين حرفا تا عروس بگ نه 🤪، بچه پررررو 😂واقعا صبر نداشت اگر لي لا ميگف نه ميزدش😂

Ana
Ana
1 روز قبل
پاسخ به  Ebham

مهرناز جانم خيلي امروز جاي خالي دچار حس ميشه تو سايت ، با اكراه رفتم يه پارت از رمان ديگ اي رو خوندم اصن حالم بد شد ، بابا اون موقع ك هنوز دچار نبود من با رماناي قديميت بيشتر حال ميكردم تا بقيه رمانا چ برسه حالا ك خودت باز اومدي و دچارم ك منو دچارتر كرد ب قلمت🥺 واقعا انگار دلم تنگه و بهونه گير…
ولي مهرناز يه چي بگم من اين صحنه هايي كه ميگم دلبرِ و فلان وااااقعا فقط قلم تو انقدر دلبر درمياره اين صحنه هارو و من نيشم تا بنا گوش بازه موقع خوندن.. تو بقيه رمانا ميگم اه اه چندش برو بابا ، اونوقت كيييف ميكنم واسه اين قسمتاي رماناي تو😂😂 كلا جنسش فرق داره خييييلييييييم فرق داره نميدونم فرقشو چطوري بگم🤷🏻‍♀️
حالا تو بگو من چي كار كنم با اين دل ك بهونه دچار رو داره❤️

آخرین ویرایش 1 روز قبل توسط Ana
Ana
Ana
1 روز قبل
پاسخ به  Ebham

اي جاااانم 😍😍😍😍 ذووووق شديييد
مهرناز❤️ موچ بوسي 💋

دسته‌ها
65
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x