رمان دچار پارت ۱

به نام خالق شکوفه‌ها

 

داستان‌هام رو چاپ نکردم، چون قبول نمی‌کنم که عشق رو سانسور کنم. (مهرناز ابهام)

________________

(( دُچار ))

 

 

تقصیرِ دلِ زنگار بسته‌ی من نیست، عشق.

معشوق عشق‌واجب است و

من ناگزیر از سر سپردن.

 

*************

 

تا به حال برایتان پیش آمده که در ترافیک، با راننده‌‌ی ماشین جلویی، در آینه‌ی بغل ماشینش چشم در چشم شوید؟

قصه‌ی من و او از یک چراغ قرمز و یک نگاه تصادفی در آینه‌اش شروع شد و به جاهایی رسید که نمی‌دانم او دچار شد یا من.

 

******

 

«روباه در کمین»

 

صبح یک روز تابستانی در تهران است و من در صندلی عقب یک اسنپ نشسته‌ و آرزو می‌کنم کاش به جای آن شیشه‌ی باز که فقط هرم هوای گرم را به داخل می‌کشد، راننده کولر ماشینش را روشن کند.

پشت چراغ قرمز که توقف می‌کنیم آن باد گرم هم دیگر نمی‌وزد و گرمای سوزان، سنگین‌تر به جانم می‌نشیند. شال صورتی‌ام را شل می‌کنم. ترافیک طول خواهد کشید و نگاهم را به ماشین‌های کناری سُر می‌د‌هم تا حسرت خنکای درون ماشین‌های با شیشه‌های بسته را بخورم و با سرنشینان ماشین‌های شیشه باز همدردی کنم.

نگاه گذرایم به شیشه‌ی باز تویوتای شاسی بلند سیاه رنگی که چند قدم جلوتر از ماست می‌افتد و با خودم می‌گویم “تو دیگه چرا کولر روشن نکردی تو این ماشین؟”

دست راننده با سیگاری لای انگشتانش بیرون می‌آید. دلیلِ باز بودن شیشه‌اش در این گرما معلوم شد. ساعتِ بند مشکی‌اش و خالکوبی‌ای زیر بند، که طرحش از این فاصله مشخص نیست توجهم را جلب می‌کند.

می‌خواهم نگاه بگیرم که راننده‌اش سرش را کمی پایین می‌آورد و در آینه‌ بغلش چشم در چشم می‌شویم.

فقط چشم‌های سیاه مورب و ابروهای پهنش را می‌بینم و نگاهش روی من میخکوب می‌شود. رو می‌گردانم ولی هنوز سنگینی نگاهش را حس می‌کنم.

کلافه خودم را باد می‌زنم و یاد بادبزن‌های طرح چینی خانم علوی در دوران بچگی‌ام می‌افتم. آن زمان‌ها انگار هر زنی یکی از آنها در کیفش داشت و من مدام دنبال بادبزن مشکی توری خانم علوی بودم که با در دست گرفتنش حس پرنسسی می‌گرفتم.

با یاد کودکی و شادی‌های ساده‌اش اخم بین ابروهایم باز می‌شود و وقتی سرم را برمی‌گردانم باز او را می‌بینم که هنوز هم از قاب آینه نگاهم می‌کند.

به نگاه‌ها عادت دارم و رفتارش به نظرم عجیب نمی‌آید. به گوشی‌ام خیره می‌شوم تا آن نخِ نگاه بینمان پاره شود. ماشین‌های مقابلش حرکت کرده‌اند ولی او جلو نمی‌رود. انگار منتظر می‌ماند تا با ماشین ما در یک خط قرار بگیرد.

وقتی پراید اسنپ درست کنار ماشین او می‌ایستد کاملا سمت من برمی‌گردد و دقیق نگاهم می‌کند. پسری تقریبا سی و دو، سی و سه ساله است. پیرهن مردانه اسپورت مشکی به تن دارد، ته ریش و موهای خیلی کوتاه. دقیق نگاهش نمی‌کنم و به مقابلم زل می‌زنم تا رد شود.

کم کم طاقت راننده‌ها طاق شده و صدای بوق‌ها بلند می‌شود. ترافیک‌ تهران آدم را پیر می‌کند.

ساعت را نگاه می‌کنم، خوشبختانه برای رسیدن به شرکت عموی دُرسا زمان دارم.

بیرون را که نگاه می‌کنم چشمانم درست در چشمان سیاهش قفل می‌شود. خیلی نزدیک شده و کم مانده آینه‌ی پراید بدنه‌ی ماشینش را خراش دهد. اگر دستش را دراز کند می‌تواند مرا لمس کند!

دیوانه! من اگر صاحب آن تویوتای مدل بالا بودم فاصله‌ی قانونی و حتی بیشترش را رعایت می‌کردم تا ماشین عروسکم خش نیفتد.

در حالیکه چشم از من نگرفته پک عمیقی به سیگارش می‌زند.

این دیگر کمی بیشتر از نظربازی‌های ناخودآگاهِ ترافیک است. چشمی برایش نازک می‌کنم و شیشه را بالا می‌دهم. کمی بعد سیل ماشین‌ها حرکت می‌کند و سبز قطعا رنگ قشنگی‌ است.

از چند خیابان اصلی و فرعی رد شده‌ایم و باز هم پشت چراغ قرمزی در یک تقاطع متوقف می‌شویم.

از دیدنش دو ماشین آنطرف‌تر تعجب می‌کنم و آیا مسیرمان یکیست یا تعقیبم می‌کند؟

سماجتش باعث می‌شود کمی استرس بگیرم و اینبار سعی می‌کنم دقیق نگاهش کنم تا شاید کمی از شخصیتش سر در بیاورم.

آرنجش لب پنجره‌ی ماشین است و انگشتش را با ژستِ متفکر گوشه‌‌ی لبش گذاشته و مرا نگاه می‌کند.

هیچ لبخندی ندارد و مابین ابروان سیاهش گره‌ای هست. گرهِ یک اخم طولانی مدت. بینی‌اش کمی درشت، استخوانی و مردانه است و می‌اندیشم که اگر عمل می‌کرد از جذابیت تیزِ صورتش حتما کم می‌شد.

لب‌های معمولی و فک معمولی دارد ولی چیست که این اجزای معمولی را در کل اینقدر جذاب نشان می‌دهد؟

قطعا نگاهش و اعتماد بنفسی که دارد.

شبیه مزاحم‌ها نیست، استرسم از تعقیبش کم می‌شود ولی انگار درون چشمانش روباهی کمین کرده. نگاهش عجیب است.

مقابل شرکت تهامی از اسنپ پیاده می‌شوم و او هم متوقف می‌شود. اخمالود نگاهش می‌کنم و با قدم‌های سریع سمت شرکت می‌روم.

همینکه از ماشین پیاده نشد و برای صحبت و یا پیشنهاد آشنایی جلو نیامد، جای شکر دارد و امیدوار می‌شوم که تعقیبش تمام شد و خواهد رفت.

خاطر‌ه‌ی خوشی از پیشنهادها ندارم. از عاشقان پوشالی که با درخواست ازدواج جلو آمده و بعد از دانستن اصلِ زندگی من عقب‌گرد می‌کنند، به قدر کافی دیده‌ام.

 

وارد ساختمان شرکت می‌شوم. برای مصاحبه شغلی آمده‌ام. دُرسا به من اطمینان استخدام در شرکت عمویش را داده ولی با اینحال استرس و هیجان باعث تند تپیدن قلبم می‌شود.

شلوار جین یخی جذب، کفش کالج طوسی، مانتوی تابستانی سفید و شال صورتی روشن لباس‌های من است و با دیدن خانم‌هایی که با مقنعه این طرف و آن طرف می‌روند، از استایل راحتم پشیمان می‌شوم.

_سلام، روزتون بخیر. من دوست خانم درسا تهامی هستم گفتن بهتون اطلاع دادن

 

منشی با لبخندی تائید می‌کند و با تعارفش روی مبل چرمی می‌نشینم. اطراف را نگاهی می‌کنم و از دیدن کسی که از در وارد شد چشمانم گرد می‌شود. آن پسرِ توی ترافیک است! دنبالم تا اینجا هم آمده!

نگاهم می‌کند و خونسرد کنارم روی مبل سه نفره می‌نشیند. بوی خوش ادکلن گرانقیمتش در بینی‌ام می‌پیچد. سوالی نگاهش می‌کنم به معنی “چرا اومدی دنبالم؟” انتظار دارم لب به سخن باز کند ولی او هم سوالی سر تکان می‌دهد به معنی “چیه؟” و خونسرد پا روی پا می‌اندازد. طوری که انگار برای من نیامده و از اولش مقصدش همین شرکت بوده. تصمیم می‌گیرم تا خودش حرفی نزده چیزی نگویم. شاید واقعا دنبال من نیامده و اینجا کاری دارد. نباید خودم را ضایع کنم.

دختر منشی با کاغذی در دست از اتاق مدیر خارج می‌شود و رو به من می‌پرسد

_ببخشید اسمتون چی بود؟

 

او مشتاق‌تر از منشی برای دانستن اسمم نگاهم می‌کند. چشمان سیاهِ وحشی و سرکشی دارد.

رو به منشی جواب می‌دهم

_لی‌لا یزدان‌پناه (Lila)

_خانم یزدان‌پناه لطفا این فرم رو پر کنید

 

فرم را از منشی می‌گیرم و او به مرد کناری من لبخندی پررنگ‌تر از لبخندی که به من زده بود می‌زند و می‌پرسد

_شما چه امری داشتید؟

 

او زیادی جذاب است و منشی حق دارد که زیادی تحویلش بگیرد. آرنجش را حایل دسته‌ی مبل کرده و دو انگشتش را به شقیقه‌اش چسبانده. انگار دنبال بهانه‌ای برای حضورش می‌گردد.

با تعللی که در جواب دادن می‌کند مطمئن می‌شوم که دنبال من آمده.

_منم فرم استخدام می‌خوام

 

صدای بم و گیرایی دارد. صدایی خاص. با آن ماشین چند میلیاردی‌اش می‌خواهد فرم استخدام پر کند! عجب مارموزی است.

_میدم خدمتتون. کسی معرفیتون کرده؟

_خیر، سابقه‌م کافیه

 

این آدم خدای اعتماد بنفس است انگار. با اینکه دروغ می‌گوید ولی کوچکترین لرزش و تُپقی در لحنش نیست. انگار با دو بچه کودکستانی احوالپرسی می‌کند. به همان راحتی و بی‌اهمیتی.

دختر منشی فرمی هم به او می‌دهد.

_رزومه دارید؟

_فردا میارم

 

مطمئنم او حتی نمی‌داند این شرکت در چه زمینه‌ای فعال است. عصبی خنده‌ام گرفته و به جای پر کردن فرم، منتظرم ببینم او چه خواهد کرد. خودکاری از روی میز مقابل برمی‌دارد و چند ثانیه بعد صدایش را می‌شنوم که می‌گوید

_لی‌لا!

 

جا خورده نگاهش می‌کنم. آرام و اخمو می‌گویم

_بهتره برید از اینجا. چه معنی داره دنبال من راه افتادین

 

عمیق نگاهم می‌کند. از حس چشمانش یک جوری می‌شوم. انگار این آدم می‌خواهد با نگاهش به درونم رسوخ کند.

گرگی در نگاهش نیست. گرگ روراست است و نگاهش اعتراف به دریدن می‌کند. این آدم دقیقا روباهی‌ است که قصدش را نمی‌توانی بفهمی.

_معنی اسمت رو بگی میرم

 

تُن صدای دورگه و بمش در ذهنم تثبیت می‌شود. دخترها به این صدا می‌گویند سکسی.

فرم را پر نکرده روی میز می‌گذارد و دختر منشی گیج‌تر از من نگاهش می‌کند.

_دلیلی نداره معنی اسمم رو به یه غریبه بگم، ولی میگم چون می‌خوام برید و دست از سرم بردارید

 

فقط سر تکان می‌دهد و وقتی انگشتش را به لبش می‌کشد به لبهایم چشم می‌دوزد.

نفس کلافه‌ای از نگاهش می‌کشم و بی‌حوصله می‌گویم

_لی‌لا Lila در ترکی یعنی رنگ یاسمنی. بنفش روشن

_تُرک هستی؟

 

و منی که جواب سوالش را نمی‌دانم. تُرکم؟ کُردم؟ عربم؟ کسی چه می‌داند!

_قرار شد برید

_درسته. روز خوش

 

بلند شده و از شرکت خارج می‌شود.

منشی متعجب نگاهم می‌کند و می‌پرسد

_این دیگه چی بود!… می‌شناختینشون؟

_نه

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 170

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان آشوب pdf از رؤیا رستمی

    خلاصه رمان :     راجبه دختریه که به تازگی پدرش رو از دست داده و به این خاطر مجبور میشه همراه با نامادریش از زادگاهش دور بشه و به زادگاه نامادریش بره و حالا این نامادری برادری دارد بس مغرور و … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

جهت دانلود کلیک کنید
رمان قاصدک زمستان را خبر کرد

  دانلود رمان قاصدک زمستان را خبر کرد خلاصه : باران دختری سرخوش که بخاطر باج گیری و تصرف کلکسیون سکه پسرخاله اش برای مصاحبه از کار آفرین برترسال، مردی یخی و خودخواه به اسم شهاب الدین می ره و این تازه آغاز ماجراست. ازدواجشان با عشق و در نهایت با خیانت باران و نفرت شهاب به پایان می رسه،

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان خلسه

    خلاصه رمان:       “خلسه” روایتی از زیبایی عشق اول است. مارال دختر سرکش خان که در ۱۷ سالگی عاشق معراج سرد و مغرور میشود ولی او را گم میکند و سالها بعد روزی دوباره او را می‌بیند و …       به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
رمان ماه مه آلود جلد سوم

  دانلود رمان ماه مه آلود جلد سوم خلاصه : “مها ” دختری مستقل و خودساخته که تو پرورشگاه بزرگ شده و برای گذروندن تعطیلات تابستونی به خونه جنگلی هم اتاقیش میره. خونه ای توی دل جنگلهای شمال. اتفاقاتی که توی این جنگل میوفته، زندگی مها رو برای همیشه زیر و رو می کنه؛ زندگی که شاید از اول برای

جهت دانلود کلیک کنید
رمان بر دل نشسته
رمان بر دل نشسته

خلاصه رمان بردل نشسته نفس، دختر زیبایی که بخاطر ترسِ از دست دادن و جدایی، از عشق و دلبسته شدن میترسه و مهراد، مهندس جذاب و مغروری که اعتقادی به عاشق شدن نداره.. ولی با دیدن هم دچار یک عشق بزرگ و اساطیری میشن که تو این زمونه نظیرش دیده نمیشه… رمان بر دل نشسته یک عاشقانه ی لطیف و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نبض خاموش از سرو روحی

    خلاصه رمان :   گندم بیات رزیدنت جراح یکی از بیمارستان های مطرح پایتخت، پزشکی مهربان و خوش قلب است. دکتر آیین ارجمند نیز متخصص اطفال پس از سالها دوری از کشور و شایعات برای خدمت وارد بیمارستان میشود. این دو پزشک جوان در شروع دلداگی و زندگی مشترک با مشکلات عجیب و غریبی دست و پنجه نرم

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
37 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ماه
ماه
1 ماه قبل

عااااااااالی 😍

همتا
همتا
1 ماه قبل

عالی بود عالی عالی عالی

Ebham
عضو
پاسخ به  همتا
1 ماه قبل

خوشحالم که پسندیده شد 🥰❤️

همتا
همتا
1 ماه قبل

وااااای سلام خانوم ابهام ینی نمیدونید چه حالی شدم وقتی وارد رمان دچار شدم و دیدم واسه شماست
خیلی خیلی خیلی بی نهایت خوشحال شدم و مطمئنم مث همیشه عالی عالی مینویسید

Ebham
عضو
پاسخ به  همتا
1 ماه قبل

سلام عزیزم ممنونم از انرژی قشنگت😍امیدوارم دچار رو هم دوست داشته باشین

کیمیا
کیمیا
1 ماه قبل

وااااااااای که چقدر خوشحالم بدرخشی همیشه خواهر خوشگلم
همچی این رمان تک و عالیه

Ebham
عضو
پاسخ به  کیمیا
1 ماه قبل

ای جانمممم اینجایی؟ 😁😍 مشوقم، همکارم، خواهرم 🤗 مرسی از کامنتت 😘

کیمیا
کیمیا
پاسخ به  Ebham
1 ماه قبل

عزیزدلمیییی تو خانوم نویسنده😍😍😍 بایدم اینجا باشم افتخار می‌کنم به اینکه همچین خواهر توانمند و ماهری دارم

Ebham
عضو
پاسخ به  کیمیا
1 ماه قبل

عزییییزم 🤗😘❤️

Bahareh
Bahareh
1 ماه قبل

از همین اول هیجانی و جذاب..‌ من عاشق همه رماناتم و اینم مطمئنم عالیه همه رو باعشق میخونم.خدا قوت

Ebham
عضو
پاسخ به  Bahareh
1 ماه قبل

ممنون عزیزم، و خوشحالم که دوست داشتی🥰

سارا
سارا
1 ماه قبل

چه رمان قشنگیییییییی
موفق باشی نویسنده عزیز

Ebham
عضو
پاسخ به  سارا
1 ماه قبل

ممنونممم 🥰

Mamanarya
Mamanarya
1 ماه قبل

عاااالیه😍 پر محتوا و چالش بر انگیز😍😍👌👌 از مهرناز غیر از اینم نمیشه توقع داشت😍
مهرنازی جونم پارتگذاری به چه صورته😍🙈

Ebham
عضو
پاسخ به  Mamanarya
1 ماه قبل

مرسییییی زهرا جونم 😘😘 اگه خدا بخواد یک روز در میان پارت میدم

Mamanarya
Mamanarya
پاسخ به  Ebham
1 ماه قبل

انشااالله عزیزم😍😍😍😘😘😘

♡♡♡♡
♡♡♡♡
1 ماه قبل

همیشه سر میزدم . صدات میکردم.باهاتم حرف میزدم.نبودی ولی.
منم دیگه حسِ قبل رو ندارم به کسی😔
یک سالِ هیچ رمانی نخوندم.رمان توام نمیخونم.چون حوصله ندارم.و دیگه بدم میاد از هر چی رمانِ.
تعجب کردم دیدم اسمتو.

Ebham
عضو
پاسخ به  ♡♡♡♡
1 ماه قبل

ریحاااااان 😢😭 باورم نمیشه که دوباره میبینمت🥹
من یه مدتی خیلی دنبالت گشتم از بچه‌ها سراغتو گرفتم گفتن نیستی. منم نمیومدم سایت منم خیلی حالم بد بود. تازگیا خواستم خودمو با این رمان از افسردگی نجات بدم😔

♡♡♡♡
♡♡♡♡
1 ماه قبل

جزیره🥺
چندین ماه بود نیومدم سر بزنم.امشب طبق معمول هر شب بعدِ کلی بیخوابی داشت خوابم میبرد.
یهو زد به سرم بیام اینجا.
بابام رفت جزیره.و من شدم مثلِ یه تیکه گوشت متحرک.

Ebham
عضو
پاسخ به  ♡♡♡♡
1 ماه قبل

جزیره🥹
ریحان قشنگم😢متاسفم واقعا. منم خیلی چیزا از دست دادم ولی بماند. آقا محمد نیست؟ هیچی از زندگیت نمیدونم دیگه😔

...
...
1 ماه قبل

عالی بود وای تو رو خدا زود زود برامون پارت بذار مهرناز جان

Ebham
عضو
پاسخ به  ...
1 ماه قبل

خوشحالم که دوست داشتی عزیزم، یک روز در میان میذارم ایشالا

Yas
Yas
1 ماه قبل

سلام وقت بخیر
رمان قشنگی هست خدا کنه روزانه و طولانی باشه
تشکر 🙏

Ebham
عضو
پاسخ به  Yas
1 ماه قبل

سلام مرسی که همراهم هستین🥰 یکروز در میان پارت میدم

خواننده رمان
خواننده رمان
1 ماه قبل

از همین اول معلومه چه داستان جذابی هست ممنون خانم ایهام و ممنون از فاطمه جان بابت پارت گذاری موفق باشین

Ebham
عضو
پاسخ به  خواننده رمان
1 ماه قبل

خوشحالم که دوست داشتی عزیزم🥰 و ممنون

نازی برزگر
نازی برزگر
1 ماه قبل

خدا کنه اینم مثل مابقی رمانا به دیار باقی نره الهی امین دستت طلا

Ebham
عضو
پاسخ به  نازی برزگر
1 ماه قبل

پنجمین رمانم هست و هیچوقت رمانی رو ناقص نگذاشتم به احترام شماها. مرسی عزیزم

نازی برزگر
نازی برزگر
پاسخ به  Ebham
1 ماه قبل

ممنون ازت دستت طلا

Ana
Ana
1 ماه قبل

واي شروع شد اين رمان قشنگ
آخيييش يه آخييش از ته دل كه رماني شروع شده كه نويسنده ش بيسته ، خودش پيامارو ميخونه و نظرات رو ميبينه و قطعا واسش اهميت داره ، اين چند وقته رسما سايت شده بود پر از رماناي كودكانه طور ..خوشحالم قراره يه رمان خوب بخونم

Ebham
عضو
پاسخ به  Ana
1 ماه قبل

مرسی از مهربونیت عزیزمممم امیدوارم بپسندید تا آهر 😘

تارا فرهادی
تارا فرهادی
1 ماه قبل

دستت درد نکنه نویسنده ی عزیز خسته نباشی ❤️😍
فقط چه روزهایی پارتگذاری هست و چه ساعتی؟؟

Ebham
عضو
پاسخ به  تارا فرهادی
1 ماه قبل

ممنون عزیزم😘 یکروز در میان میذارم عصرها

هیفا
هیفا
1 ماه قبل

چقدر قشنگه رمان😍

Ebham
عضو
پاسخ به  هیفا
1 ماه قبل

خوشحالم که دوست داشتین🥰

آرین
آرین
1 ماه قبل

سلام ،مهرناز جانم ،دلم تنگ خودت و رمان های قشنگت بود ،خوش اومدی عزیزم،مثل همیشه عالی ،ومن مشتاق ادامه ی داستان زیبایت

Ebham
عضو
پاسخ به  آرین
1 ماه قبل

ممنونمممم و مرسی که بازم همراهیم می‌کنین 🥰

دسته‌ها
37
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x