آدم های عسگری تا به خودشون بیایند و بخواهند سمت میکائیل حمله ور شوند اسلحه های شایان و یزدان بود که به سمتشون گرفته شد و یزدان بود که با نیشخند گفت:
– فعلا بتمرگین تا زناتون بیوه نکردم
به اجبار سر جاشون ایستادند و وحشت زده به یک دیگر نگاه میکردند.
میکائیل بود که عسگری رو محکم به دیوار پشت سرش کوبوند و از لای دندونای چفت شدش گفت:
– بدم مثل گاو سلاخیت کنن و مثل خر به عر عر بندازنت مرتیکه؟
واسه من دُم دراوردی بی پدر؟ تو مگه قول و قرار نزاشته بودی تو یه سال فقط از ما خرید کنی!
عسگری که خون دماغش بند نمیآمد و هنوز گیج درد بود ناواضح گفت:
– به خدا حرف مرادی بود
میکائیل یقشو به طرف بالا کشید و داد زد:
– بلند تر زر زر کن بفهمم چی میگی
– میگم مرادی گفت از من باید جنس بگیرید دِ خود شما بودید چیکار میکردید؟
من رفتم اینور اونور پرسیدم گفتن خود دشتگرد خَرسَواری میده به مرادی من چیکار کنم اونوقت؟
دشتگرد فامیلی میکائیل بود و قطعا عسگری این رو نمیدونست!
نمیدونست که مرد روبه رویش خود دشتگرد و با شنیدن کلمه ی خرسواری الان چه آتیشی در درونش بلوا گرفته.
نفسای تند میکائیل شدت عصبانیتش رو نشون میدادن و برای خالی کردن حرصش چه کسی بهتر از مرد زیر دستش!
پاش رو محکم بالا آورد و با زانویش کوبید تو شکم و قفسه سینه عسگری
پشت سر هم میکوبید و صدای هوار و ناله های پر درد عسگری ذره ای از عصبانیتش کم نمیکرد و فقط میزد.
بالاخره جسم بی جون داغون شده عسگری رو روی زمین پرت کرد و خطاب به سه مردی که ترس و تو چهرشون دیده میشد گفت:
– جنسا کجاست!؟
کسی جواب نداد که صدای هوارش بلند شد:
– کــــــــریــــن سمک بزارم براتون!
بالاخره یکیشون که هیکل آنچنانی نداشت جواب داد:
– تو اتاق ته راهرو
مکائیل با قدمای بلند سمت جایی که گفته بود رفت و همین که در آهنی اتاق رو باز کرد بوی گندی به بینیش خورد و صورتش درهم رفت!
بوی ماریجوانا با بوی لاشه مانندی ادقام شده بود و حال آدم رو بد میکرد!
کیلید پیلیز کنار دستش رو زد و اتاق روشن شد.
بسته های ماریجوانا و هروئینا که گوشه اتاق چیده شده بودن توجهش رو جلب کرد و به کارتنا و خرت و پرتای دیگه اهمیتی نداد.
داد زد:
– شایان یکی از اون نره خرارو بردار بیار
صدای یالا راه بیوفت شایان به گوشش رسید بعد چند ثانیه جلو در اتاق شایان با مردی که کنار چشمش زخم بود ایستادن.
میکائیل خطاب به مرد گفت:
– هر چی جنس هروئین و ماریجوانا دارید میریزید تو مسترا سیفونم روش میکشید افتاد؟
مرد وا رفت و میکائیل غرید:
– یالا با اون دوستای تن لشت کاری که گفتم و بکن، یزدان بالا سرشون واستا
مرد خواست اعتراضی کند یا حرفی بزند که میکائیل کوبید تخت سینش:
– کاری که گفتم و بکن تا ندادم تیکه تیکت کنن رو تیکه های بدن خودت سیفون بکشن مرتیکه… یالا
مرد سری تکان دادو سه مرد گوش به فرمان میکائیل کاری که گفته بود رو انجام دادند و کسی به زجه ها و ناله های عسگری اهمیتی نداد.
موقع رفتن که شد میکائیل بالا سر عسگری ایستاد و گفت:
– به مرادی بگو دشتگرد سلام رسوند
×××
رز
گشنه و تشنه روی تخت دراز کشیده بود و بیهدف به سقف خیره بود!
دوست داشت گریه کند از این که معلوم نبود چه بر سرش قرار بیاید ولی گریه که چیزی را درست نمیکرد... میکرد؟
رز کلافه نگاهش رو به دیوارای اطرافش داد و میترسید عاقبتش مثل همراز شود.
از رو تخت پایین آمد و از زیر تخت میکائیل اسلحه ای که تو کمد میکائیل شانسی پیدا کرده بود رو دوباره برداشت و بالا و پایینش کرد؛ اسلحه ای که فقط اسباب بازیش رو از نزدیک دیده بود و وقتی بهش دست میزد کل تنش مور مور میشد.
لب زد:
– تو آخرین کیلید آزادیمی
همون لحظه صدای چرخش کیلید تو قفل در اون رو تو جاش پروند!
یک دو سه اسلحرو انداخت زیر تختو از جایش پرید و قامت میکائیل رو دید.
میکائیل با چشمان ریز شده به دخترک نگاهی کرد:
– مثل غاز همسایه واستادی وسط اتاق که چی بشه؟
رُز دست پیش گرفت تا پس نیفتد:
– تورم اگه مثل سگ از صبح تا حالا گشنه تشنه ولت کنن به امون خدا همین طوری وسط اتاق وایمیستی چشم به راه به در میشینی!
اخم های میکائیل درهم رفت، یادش رفته بود خاله شَبی چهار شنبه شب ها پیش دخترش میرود و به رز حق داد.
با اخم کت مشکیش رو دراوردو نگاه رز روی قطره های خون روی لباس سفید میکائیل کشیده شد.
ترسیدو عقب گرد کرد و نتوانست نگاه خیرش رو از روی اون قطره های خون بردارد.
میکائیل نگاه خیره رز رو دنبال کرد و در نهایت با نیشخندی گفت:
– چیه چرا دست و پاهات شُل شد رنگت پرید؟
رز تو چشمان میکائیل خیره شد و فقط سکوت کرد.
میکائیل ولی جلو رفت و پیراهنشو از تنش کند و گفت:
– پس نیفتی حالا خورشید خانم
نگاه رز روی عضلات پر میکائیل کمی بالا پایید شدو لب زد:
– پس افتادنو موش مردگی بلد نیستم
یه ابروشو داد بالا:
– خب از بلدیاتت بگو بشنویم
– تا این جاش بدون که پَس نمیفتم، پس میندازم
میکائیل به جثه ی ریز رز از بالا نگاهی انداخت و تمسخر آمیز نیشخندی زد
سمت کمدش رفت و با یاد کارای همراز گفت:
– مثل همراز؟
رز گیج نگاهش کرد و میکائیل ادامه داد:
– شمع و اتاق خوابو عطر سکسیو لباس کوتاه بدن نما… خواهر تو این طوری بلد بود پس بندازه که خُبــــ…
نیمنگاهی به رز انداخت:
– رو من یکی زیاد جواب نداد
با پایان جملش کمربندشو باز کرد.
رز میدانست این مرد حیا سرش نمیشود برای همین رویش را از میکائیل گرفت و به دیوار پر اخم خیره شد.
همراز آدمی نبود تا برایش جلوی میکائیل قلدری کندو غیرت به خرج بدهد، خودش هم میدانست همراز غلط های زیادی میکند و هیچ وقت هم دخالت نکرده بود در کارهایش!
نفس عمیقی کشید و کوتاه لب زد:
– گشنمه!
نکنه قرار از گرسنگی بمیرم؟
میکائیل که لباس راحتی به تن زده بود جوتبش رو داد:
– مثل آدم… دقت کن گفتم مثل آدم!
مثل آدم میای پایین تو آشپزخونه
با پایان جملش از اتاق بیرون زد و رز متعجب و همراه با مکث پشت سر میکائیل بیرون رفت!
نگاهش رو به همه جا میچرخوند تا روزنه ای برای فرار پیدا کند اما همه جا بمب بست بود و در نهایت وقتی از پلکان خانه پایین آمد آرام آرام سمت در قدم برداشت و دستیگره در خروجی رو بالا و پایین کرد ولی قفل بود!
صد در صد که میکائیل همه جارا قفل و زنجیر کرده بود تا کبوترش از قفس دوباره بیرون نزند.
رز با لبانی ورچیده به در نگاه میکرد که صدای میکائیل از آن طرف خانه به گوشش رسید:
– کجا گم و گور شدی؟ حبست نکنم تو اتاقا!
پوفی کشید و سمت صدا رفت.
به آشپزخونه ای که پر از امکانات بود رسیدو با دیدن میزی که رویش پر خوراکی و غذای آماده بود شکمش از گرسنگی صدایی داد.
میکائیل نیشخندی زد و به صندلی میز ناهار خوری اشاره ای کرد:
– بشین
رز بدون حرف رو دور ترین صندلی نشست و فاصلش رو با میکائیل حفظ کرد.
وَ از اون جا که همیشه آدم بخوری بود بدون هیچ خجالت و رو در واسی شروع به خوردن کرد.
میکائیل با ابروهای بالا رفت کنایه وار گفت:
– نپره گلوت خفه بشی… نفس بگیر
رز با همون دهن پرش جوابش رو داد:
– دزدیدیم به زور آوردیم تو خونت حالا نون و آبمم نمیخوای بدی؟
– دِ ای کاش فقط همون نون و آب مینداختم جلوت که این قدر اون زبونت تو اون دهنت نچرخه
– این زبون من نون و آبم نبینه تو دهن من میچرخه
میکائیل زیتونی تو دهنش گذاشت و خیره به چشمان رز گفت:
– ببرم بندازمش جلو سگ دیگه نمیچرخه
رز دیگر جوابی نداد ولی میکائیل ادامه داد:
– خودتم کم و بیش میدونی این جا چیکار میکنی فقط خودتو زدی به اون راه مگه نه!؟
رز بیسکوییت تردی برداشت و همین طور که گازی بهش زد جواب داد:
– هر خر احمق دیگیم بود میفهمید!
هر ده تا جملش دوتاش میخوره به همراز ولی بزار بهت بگم همراز نه حرفی با من میزد نه چیزی بهم میگفت
کل لطفش پر کردن کارت عابر بانکم بود و بعدش دیگه نمیدیدمش ماه به ماه
میکائیل رز رو تیز نگاه کرد.
بعید میدونست همراز به رز گفته باشه فلش رو کجا گذاشته اما رز میتونست کمک کنه تو پیدا کردن فلش!
خواست دهن باز کند سوال هایش را بپرشد اما پشیمان شد؛ دختر روبه رویش با همان سن کمش هم زیرک بود!
زیرک و دقل باز… ترجیح میداد کسی مثل فرزان که بازی با کلمات رو بلد بود و زود از کوره در نمیرفت حرف رو با رز شروع کنه!
گوشه فکش رو خاروند و سوالی گفت:
– دلت چیزی نمی خواد؟… یه چیز مثل گوشیت
– چیزی رو که بهم داده نمیشرو چرا باید درخواست کنم؟
میکائیل نیشخندی زد، از جاش پاشد و در کابینتی رو باز کرد.
گوشی لمسی سفیدی رو از کابینت بیرون آورد و سمت رز گرفتش.
رز خیره به گوشی خواست اون رو از دست میکائیل بیرون بکشد اما میکائیل دستش رو عقب کشید و نچی کرد:
– نه دیگه نشد… این جا هر کس هر چی بخواد باید یه چیز بابتش بده
اخم های رز توهم رفت و میکائیل ادامه داد:
– معامله!
رز غرید:
– هیچی ندارم بهت بدم
با کنایه گفت:
– دادنیا که زیاد
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 11
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
این رمان پارت گذاری نمیشه؟
حساااس بوووددددد
میکائیل بیشعور
آخه تو آنقدر بیشعوری چرا من ازت خوشم میاد اوف