رز سر در نمیآورد… چِش بود این مرد؟
یک روز بهش میگفت خواستی برو
وَ فردای همان روز دوباره در اتاقی زندانیش میکرد و سخت به قفل و زنجیر میکشیدش!
یک روز باهاش بحث میکرد و همه چیز رو به باد سُخره میگرفت، روز بعدی با ده من عسل هم نمیشد قورتش داد… درست مثل امروز.
دخترک لب زد:
– کجا باید…
میکائیل اجازه ی حرف بهش نداد:
– این جا من فقط سوال میپرسم
رز دیگر چیزی نگفت.
سه روزی میشد این مرد رو ندیده بود، البته که چه بهتر اما حالا که دیده بودتش انگاری عَصا قورت داده بود.
میکائیل از اتاق خارج شد و بعد چند دقیقه رز با همان تنها لباس هایی که داشت آماده شد.
کمی استرس گرفته بود و نمیدانست کجا قرار است بروند!
شال رنگی رنگیش را که روی سرش انداخت صدای در زدن اتاق بلند شد و بعد صدای میکائیل:
– یالا دیگه
پوفی کشید و حرصی زیر لب ناسزا گفت:
– کله ی بابات، اومدم دیگه
سمت در رفت… درو که بار کرد با ابرو های پرپشت میکائیل که در هم گره خوردند روبه رو شد.
میکائیل بدون حرف سمت پلکان رفت و رز هم پشت سرش قدم برداشت.
به در خروجی خونه که رسیدند و میکائیل در رو باز کرد، رز مثل پرنده ای که تازه هوای تازه بهش رسیده و در قفسش باز شده نفس عمیقی کشید و خواست از خونه بیرون بزند تا فقط هوا را استشمام کند اما بازوی ظریف دخترونش اسیر دست مردونه ی میکائیل شد.
نگاهش رو به قیافه اخموی میکائیل داد و این بار زبونش کوتاه نیامد:
– بیرون تو حیاط خراب شدتم بخوام برم باید قلادم دست تو باشه؟
میکائیل امروز به اندازه ی کافی رو دنده ی چپ بود و حوصله بحث و حرفای بچهگانه نداشت:
– یه روز که قلاده بستم دور گردنت به واق واق افتادی میفهمی یه من ماست چقدر کره داره تا این قدر زبونت هرز نره
رز از جواب جدی بی شوخی میکائیل صامت ماند و میکائیل با همان اخم هایش ادامه داد:
– پات از در خونه داره بیرون میره بخوای هار شی و سلیطه بازی در بیاری و پنجول بکشی همون جا چالت میکنم!
از صلابت کلام میکائیل ترسید.
واقعا چش شده بود این مرد امروز؟
اصلا غلط کرد که سری پیش میکائیل جدی رو به میکائیل مسخره باز ترجیح داد.
کمی در خودش جمع شد و میکائیل بازوش رو فشرد:
– فهمیدی یا نه؟
آخی از میون لب هاش خارج شد و تند از روی هول و ولا گفت:
– فهمیدم فهمیدم
تو صورت رز کمی خیره ماند تا جدیتش رو نشون بده بالاخره ولش کرد.
در خونرو کامل باز کرد و باز هم کوتاه نیامد:
– این تو بمیری دیگه تو بمیریا قبلی نی، حواست شیش جفت جمع خودت باشه باد نبرت
با پایان جملش از رز فاصله گرفت و سمت ماشینش رفت.
وَ این رز بود که بعد چند روز گرمای خورشید تابستان رو لمس میکرد.
نفس های عمیق میکشید و حس خوب آزادی رو داشت… حس هوای تازه و آفتاب!
نگاهش تازه به باغچه ی بزرگ خونه ی میکائیل افتاد… پر از درخت بود و اون تکه های قرمز خوشرنگ روی بعضی از درخت ها شاهتوت بود؟!
ذوق زده شد و یادش رفت اسیر است.
خواست سمت اون شاهتوت های پدر مادر دار برود که صدای غرش زندانبانش متوقفش کرد:
– رز؟ بیا دیگه
پوفی کشید و بادش خوابید و سمت ماشین شاسی دار میکائیل رفت.
در عقب را باز کرد و نشست وَ میکائیل از تو آینه خیره شد به دخترکش:
– بتمرگ جلو
چقدر بی ادبیات بود!
بچه ی کدام چاله میدون بود که گاهی اینقدر بیچاک و دهن میشد.
حوصله بحث نداشت و بدون چون و چرا از ماشین دوباره پیاده شد و همین که جلو نشست میکائیل قفل مرکزی رو زد.
واکنش رز فقط نیشخندی بود اما میکائیل توجه ای نکردو پایش رو روی گاز فشرد و ماشین از جایش کنده شد.
مثل آدم هایی که آدم و آدمک ندیده خیره بود به مردم شهرو باورش نمیشد روزی صدای شنیدن بوق ماشین و دیدن ساختمونای تیره ی شهر به وجد بیاردش.
مگر چند روز در عمارت میکائیل اسارت کشیده بود؟
نیم نگاهی به مرد کنارش که با جدیت تمام در حال رانندگی بود کرد، مردی که انگار جدی جدی قصد صدمه زدن به اون رو نداشت هر چند که جوجه هارو آخر پاییز میشمردن…
– میشه بگی کجا داری میبریم؟
حتی نگاهش رو به رز نداد که بخواهد جواب دهد!
یا ذهنش خیلی درگیر بود که نشنید یا شنید و خودش رو به کری زد.
رز پوفی کشید و نگاهش رو ماشین پلیس راهنمایی رانندگی که کمی جلو تر بود زوم شد!
نیم نگاهی دوباره به میکائیل انداخت… اگر توجه اون مامورین رو به خودش جلب میکرد میتوانست برای همیشه خلاص شود؟
در همین فکر ها بود و برای خودش سناریو داشت میچید که صدای بم میکائیل افکارش رو بهم زد:
– یک درصد فکر نکن از شر من راحت شی جات امن و امان میشه
تو نباید از من بترسی، ترست باید از یکی دیگه باشه
رز کنجکاوانه و گیج لب زد:
– کی؟
این بار نگاه عصبیش رو به چشمان رز داد:
– شوهر خواهرت!
با این حرف رز مبهوت ماند و از کنار ماشین پلیش هم رد شدند.
میکائیل شوهر همراز رو میگفت؟
شوهر خواهری که نه دیده بودش نه حتی تصوری از چهرش داشت، چون همراز دوست نداشت رز سر از کارهایش در بیاورد…
میکائیل که سمت مرکز شهر روند و رز چشمش به تابلو ها و کوچه پس کوچه های آشنا برخورد کرد تند پر بهت گفت:
– داری منو میبری خونه؟
میکائیل باز جوابی نداد رز حرصی لب زد:
– آیه صم بک خوندن تو دهنت فوت کردن لال شدی؟
میکائیل بدون این که جواب دهد در اولین کوچه جوری پیچید که سر رز به شیشه پنجره ماشین برخورد کرد و صدای آخش بلند شد.
وَ این بار میکائیل بود که تمسخر آمیز جواب داد:
– یاد بگیر وقتی تو ماشین من نشستی علاوه بر اون دهنت کمربندتم ببندی
رز دستش رو روی سرش گذاشت و آخ آخ از دهانش نمیافتاد و تنها یک صفت مناسب در آن لحظه برای میکائیل پیدا کرد:
– وحشی!
نیم نگاه تندی به رز انداخت و بی توجه به رانندگیش ادامه داد اما دختربچه ی بازیگوش کنارش کوتاه بیا نبود:
– روانی ضربه مغزی میشدم میمردم چی؟
چرا نمیفهمید میکائیل امروز به خاطر اون مرادی پیر سگ حوصله ی خودش رو هم ندارد؟
چرا نمیفهمید اون روی میکائیل دیدن ندارد و حالا این قدر مشتاق بود تا روی دیگر این مرد رو ببیند.
– هیچی برگ از درختم نمیافتاد… کس و کار داری بفهمن مردی اصلا؟
چه بد بی کسی رز رو تو سرش کوباند و رز در دلش جوابش را داد
اگر به کس و کار داشتن بود که چند روز اسیر خونه ی تو نمیشدم.
با این حال کنایه میکائیل کار ساز بود که بغض در چشمانش نشست ولی ادای آدمک های پرو رو دراورد و زبونش نیشش را زد:
– اتفاقا تو این یه مورد مثل خودت از بوته به عمل اومدم راست میگی
وَ میکائیل فرمون رو میفشرد تا دستس خطا نرود.
کاش کنارش یک فرد دیگر جز خورشیدش نشسته بود تا با این حرفش میکائیل با پشت دست در دهانش میکوباند و بهش میفهموند دنیا دست کیست!
روی گذشته ی نفرین شدش حساس تر از رز بود و برای همین غرید:
– این آیه صم بک چه کوفتیه؟ بگو من بکنش تو دهن و چشم چال تو تا که شاید صداتو ببری و خــــفــــهشــــی
جوری کلمه ی آخر رو محکم و با داد گفت که رز ترسیده چسبید یه در و این بار شمشیرش رو غلاف کرد.
پر اخم به صورت میکائیل خیره بود ولی جرعت زهر ریختن و نیش زدن رو دیگر نداشت.
مردک مثل این که با تُن صدایش خوب میتوانست زهرچشم بگیرد.
دیگر زبان ده متریش رو جویدو قورت داد
از پنجره به بیرون خیره شد و با دیدن محله بازاری وسط شهرشان لبخند ناخواسته روی لب هایش نقش بست!
دست فروشان و وانتی های میوه فروش، مردمی که خرید میکردن و ترافیکی که ایجاد شده بود.
همه و همه برایش آشنایی داشت و چقدر دلش برای این شلوغی و این محله تنگ شده بود!
بالاخره میکائیل خودش رو از اون شلوغی بیرون کشید داخل کوچه ای که هر طرفش ماشینی پارک شده بود پیچید… کوچه عنابستانی!
کوچه ای که خانه ی رز در آن جا بود و رز چشمانش دو دو میزد برای دیدن خانه و اتاقش و حتی این قدر ذوق داشت که دلیل به این جا آمدنشان را نمیپرسید.
هر چند از آن آدم عصا قورت داده کنار دستش سوال هم میکرد جوابی نمیشنید.
جلو درب خانه شان که میکائیل ترمز زد نگاهش رو به میکائیل داد و طبق معمول خط و نشان های این مرد شروع شد:
– دست از پا خطا کنیــــ…
رز پرید وسط حرفش و انگار قرار نبود ازین مرد حساب ببرد:
– میدونم تیکه تیکم میکنی میندازیم جلو سگات
لبش رو تر کرد و به سرخی لبان رز که از آن زبان سرخ ترش محافظت میکردن خیره شد:
– من سگ ندارم
بدون مکثی دخترک جواب داد:
– تو خودت یه پا سگی
وای باز زبانش گند زد… لعنت به زبانی که بی موقع باز شود نه؟
خودش هم میدانست زبونش رو باید سوهان کشی میکرد تا هرز نره.
یاد خانم راد، ناظم دبیرستانشون بخیر که همیشه توبیخگرانه میگفت: چگینی این زبون سرخت آخر سر سیاه میشه و وبال میشه رو سر سبزت
با این حال میکائیل نفس عمیقی کشید و قفل در رو باز کرد.
رز میخواست بی معطلی در ماشین رو باز کند اما بازوش اسیر دست میکائیل شد و نگاهش رو کلافه به میکائیل داد.
بدون ذره ای شوخی جدیوار خیره تو صورت رز گفت:
– از یک قدمی من اینور تر بری دراز به دراز میفتی کنار خواهرت، افتاد؟!
داشت تهدید میکرد؟ یا هشدار میداد؟
منظورش به خودش بود یا یک غول بی شاخ و دُم دیگر؟
رز از صلابت و جدیت میکائیل خشکش زده بود که میکائیل از ماشینش پیاده شد و منتظر به رز چشم دوخت
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 9
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عاشق رز شدم
هر پارت جدید که میاد بیشتر عاشقش میشم