صدای نیشخند مرادی در گوشش پیچید:
– همیشه امروز فردا زیاد میکنی میکائیل… شاید اگه امروز فردا نمیکردی الان همراز به جای تخت بیمارستان رو تخت تو بود! هوم؟
خیره شد به روش و در دل یه چیز رو مرور کرد!
یک روز به عمرت هم بماند من میکشمت…
وَ صدای مرادی چرا قطع نمیشد:
– راستی گفتم تخت؟
به کارایی که باید انجام بدی اینم اضافه کن… یه تخت خواب دو نفره میخوام با یه همخواب خوب!
میدونم کارتو تو این یکی خوب بلدی چون ثابت شدهای از قبل
صدای خنده کریهش و پشت بند آن صدای بوق مکرر در گوشش فقط اعصابش رو بیشتر خط خطی کرد.
گوشی رو پایین آورد و نه از ترسش کم شد نه از عصبانیتش… تیکه جمله ی آخر رو عمدا گفت؟
منظورش رز بود یا خودش حساس شده بود!
نفس عمیقی کشید امروز کلافگیش به حد علا رسیده بود
خواست خسته با ذهنی آشفته به داخل برود ولی صدای هوار مردی و فحش و ناسزایی که از پشت خانه به گوشش میرسید باعث شد کنجکاو به سمت حیاط پشتی حرکت کند!
هر چقدر نزدیک تر میشد صدای های فریاد مرد واضح تر میشد و ناله هایی که میکرد خبر از کتک خوردنش میداد.
این وسط بد و بیراهای یزدان نشون از حضورش میداد!
#پارت_129
به پشت خونه که رسید نگاهش روی پسرک لاغری خورد، پسری که افتاده بود روی خاک و یکی از یزدان میخورد ده تا از شایان!
جلو تر رفت:
– چه خبره این جا؟ معرکه گرفتیــــ…
حرفش را خورد و جملش کامل نشد با دیدن پسری که تیشرت و شلوارلیش عین پسری بود که پشت موتور نشسته بود و اون رو تعقیب میکرد.
با این حال یزدان و شایان عقب کشیده بودن پسرک از درد به خودش میپیچید!
میکائیل سرش رو کمی به سمت یزدان مایل کرد و یزدان توضیح داد:
– ته کوچه باغ با شایان دیدیمش آقا
پلاک و مدل موتورشــــ…
میکائیل تا ته حرف یزدان رو خوند و دیگر اجازه حرف به یزدان نداد.
فقط با قدم های بلند خودش رو به پسر خوابیده روی خاک رساند، موهای پسرک رو چنگ زد و سر پسر رو بالا آورد و غرید:
– اول بزار شاشت کَف کنه بچه بعد بیوفت دنبال بزرگتر از خودت
صدا ناله پسرک دلش رو به رحم نیاورد و تو چشمای آبیش خیره شد و لحن لاتیش رو به رخ کشید:
– فقط بنال بینم آدم کی تا همین جا زنده به گورت نکردم
با هر کلمه ای که میگفت موهای پسر رو بیشتر میکشید و دندون های خودش رو هم بیشتر بهم میفشرد.
عصبی بود و چه خوب که میتونست عصبانیتش و سر باعث و بانیش خالی کنه!
پسرک هیچی نگفت و میکائیل جوری سر پسر رو به عقب کشوند که صدای ناله پسر بلند شد و حرف نزدنش به مذاق میکائیل خوش نیومد و فقط میخواست حقیقت رو بدون تا تکلیفش مشخص شود و فریاد زد:
– د بــــنــــــــال آدم مــــــــرادی؟
مرادی؟ پسرک بدبخت روحشم خبر نداشت تو چه شرایط بدی گیر میکائیل افتاده و بی خبر از همه چیزو همه جا یک کلمه ناله کرد:
– رز!
افسار پاره کرد، چه دلیل داشت اسم رز رو به زبان بیاورد؟
اصلا غلط کرد که اسم خورشیدش رو آورد!
وای به حالش شد اصلا!
بی ملاحظه به فک استخانی پسر مشتی کوبید همزمان با صدای بلند ناله پسر صدای هوار پر خشم میکائیلم بلند شد:
– عــــوضــــــــی عــــوضــــــــی عــــــــوضــــی
دق و دلی که از مرادی داشت رو روی صورت پسری داشت خالی میکرد که فقط به خاطر رز تا این جا کشیده شده بود!
مشت های پی در پیش تو صورت پسر فرود میاومد و صدای یزدان که گوشزدگرانه میگفت میکائیل کشتیش تاثیری نداشت.
اما صدای جیغ دخترونه ای از پشت سرش آمد باعث شد کمی مغزش از حالت گاو نر وحشی که انگار پارچه قرمز دیده بود بیرون بیاید و فکر کند!
صدای رز بود؟
– ســــــــــــپــــــــــــهــــر؟!… ولش کن ولش کن کشتیش… ولش کن
مــــیکــــائیــــــــــــل
ترو خدااا… چرا دارین نگاه میکنین کشتش… کشتش!
با تموم زوری که داشت میکائیل رو به عقب میکشید و به بازو و کتف میکائیل میزد
وَ چرا میکائیل آرام نمیگرفت؟
چرا بدتر عصبی میشد؟
اصلا چرا باید خورشید اون نگران یه پسر بیست و دو سه ساله باشد؟
نکند خود رز هم دلباخته بود؟
به قدری با این فکر ها عصبی شده بود که محکم تر میکوبید و این بار یزدان از تماشا کردن دست برداشت و سعی کرد میکائیل رو از سپهر دور کند
اما میکائیل آتش گرفته بود و مشت بعدیش رو خواست در صورت پسر زیر دستش فرود بیاره اما مشتش قبل این که تو صورت پسر بخورد صدای جیغ پر درد رز ذهنش رو فعال کرد!
مشتش تو صورت پسر این بار نخورد! خورد؟
نگاهش نشست روی بینی پر خون رز و تازه فهمید این دختر احمق خودش را جلو انداخته…
نفس رز از درد قطع شده بود و فقط دهانش باز مونده بود و یه دستش رو زیر بینیش گرفته بود و شاهد خون سرازیر شده بود…
همه چی در لحظه شکل گرفته بود و رز که با گیجی و بهت روی خاک افتاده بود تاز معنی درد رو فهمید و صدای گریه و هق هقش بلند شد!
پسرک هم از درد کم هوش شده بود گوشه ای افتاده بود و ناله میکرد و هرزگاهی اسم رز رو به زبون میآورد.
وَ میکائیل بود که به خودش اومد و دستای یزدان رو از کتفش کنار زد… بی توجه به درد و شرایط رز مچ ظریف رز رو گرفت و کشوندش به سمت بالا و غرید:
– من با تو کار دارم
رز این قدر گیج بود که ناخواسته و پر درد دنبال میکائیل کشیده شد و آخر سر که روی مبل خانه پرت شد به خودش آمد!
ترسیده چسبید به مبل و چرا میکائیل این طوری میکرد؟
میکائیل چند برگه دستمال کاغذی از روی میز برداشت و بدون در نظر گرفتن درد رز اون رو روی بینی رز گذاشتو فشردش!
صدای جیغ دردناک رز که تو سالن خونه پیچید غرید:
– پسر کیه؟
دست مردونه میکائیل رو چنگ زد و با هق هق گفت:
– چرا این طوری میکنی؟ تو دیوونه ای دیوونه
کمی بیشتر بینی آسیب دیدش رو فشرد و بعد جیغی بالاخره رز دهن باز کرد:
– هیچ کس نیست به خدا کسی نیست
دوست پسرمه همین… بگو ولش کنن ترکوندیش!
اشک میریخت و نگرانی رو در تک تک سلول هاش میشد دید!
وَ میکائیل بود که مات شده بود از شنیدن کلمه ی دوست پسر… چرا روی پیشانیش نوشته بودن تا ته عمرت حسرت میکشی و حسرت!؟
عقب گرد کرد و دست به کمر به دیوار روبه روش خیره شد و رز ادامه داد:
– به خدا نه دزد نه آدم کسی… فقط دوستـــ…
نگاه به خون نشسته میکائیل که روش نشست ساکت شد… پس چرا این مرد یا این تعاریف آروم نمیگرفت؟
فقط بدتر و بدتر مثل یک شعله آتش بیشتر گر میگرفتو گر میگرفت.
نگاهی با بینی خونی رز کرد:
– خودت و سپر جون اون مردک کردی!
رز آب دهنشو قورت داد و درد صورتش با یاد آوری وضعیت سپهر اصلا به چشمش نمیآمد و گفت:
– بگو ولش کنن لعنتی
این نگاه رز رو اصلا دوست نداشت… نکند رز واقا عاشق بود؟
هر چند رابطه اون دورو یک رابطه بچهگانه و دبیرستانی میدونست اما بیزار بود که رز هم مثل همراز یاغی کله خراب باشد!
نیشخندی زد و جلو رفت:
– یه سوال ازت میپرسم
خیره در چشمان میکائیل که به خون نشسته بود شد و میکائیل ادامه داد:
– به من بگو... همراز آخرین بار بهت چی گفت!
به لکنت افتاد و ترس در بدنش ریشه کرد.
سپهر رو داشت گرو میگرفت که این سوال رو الان کرد نه؟
– من هیچی نمیدونم
میکائیل نگاهش رو گرفت و نیشخندش پر رنگ تر شد:
– نگفتم چی میدونی چی نمیدونی گفتم همراز بهت آخرین بار چی گفت!
قبل این که بره تو کما ۱۰ بار زنگ زده به گوشیت
دفعه اول ده دقیقه حرف زدین!
دفعه دوم و سوم و چهارم جوابشو ندادی و دفعات بعدی چند دقیقه چند دقیقه حرف میزدید!… خب؟
بدن رز لرزش گرفت، گوشی رو خورد کرده بود ولی سیم کارت!؟
وَ میکائیل دیگر امروز طاقتش طاق شده بود و سکوت رز رو که دید سمت خروجی رفت و لب زد:
– اون پسره ی چشم ذاق نحسو از یادت ببر
سپهر؟ سپهرو میگفت!
از جایش پرید دوید سمت میکائیل و بازویش رو گرفت:
– واستا واستا چه بلایی سرش میخوای بیاری؟ میکائیل!
نگاهش رو به دخترکش داد و دستش رو پس زد و به عقب هولش داد:
– ببین منو اولو آخرش من تورو باید عروس کنم بگو خب!
تو یکی اصلا حق نداری حسرت رو دلم بشی
تو یکی جز همون زندگی کوفتی هستی که داغش نباید رو دل بی صاحابم بمونه
چرا رز نمیفهمید؟ این مرد چی میگفت؟
سرش رو به چپو راست تکون داد و همون لحظه یزدان وارد خونه شد خیره به میکائیل و رز با مکث حرف زد:
– چیکار کنیم پسررو؟
به جای میکائیل رز جیغ زد:
– مگه قاتل گرفتید ولش کنین
رز چقدر جان میداد برای اون پسرک چشم ذاق؟
علاقش چقدر بود؟
میکائیل خیره به رز جواب یزدان رو داد:
– ببرش زیرزمین کار دارم باهاش!
یزدان این بار رفت و صدای گریه رز هم تاثیری نداشت دیگر… به خاک نشست و افتاد روی زمین و میکائیل بود که بالا سرش ایستاد و بازوی رز رو گرفت:
– پاشو رو صورتت یخ بزار
صداش هنوز عصبی بود… رز هم از چیزی که میترسید سرش آمد!
میترسید پای سپهر به این قضیه باز شود که شد و حالا واویلا میشد این مرد نقطه ضعف آدمارو میخواست و مال رز چه راحت پیدا شد!
میکائیل رو پس زدو برای این که بسوزانش با حرفی که زد فقط وضع رو خراب تر کرد:
– گفتی تو منو قرار عروس کنی؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پس پارت جدید کو؟
نمیشه بیشتر پارت بذارید