طاهر نیشخندی زد و سرش را انداخت پایین…
کمی تامل کرد و سر انجام غرورش را به باد هوا فروخت و همین که سر بالا آورد لب زد:
– یادته گفتی آتیش بازی عاقبت نداره؟
مرادی نه تائید کرد نه رد کرد و طاهر با بغضی که انکارش سخت شده بود صادقانه ادامه داد:
– راست گفتی… من الان دارم جوری آتیش میگیرم که هیچی نمیتونه خاموشم کنه؛
و غرور در عین زیبایی گاهی خیلی کمر شکن میشد؛ غرور پاشنه ای بود که با گرفتنش هر پهلوانی زمین میخورد.
پهلوانی مثل طاهر که احد بسته بود مرادی را با خاک یکسان کند.
غره ی هوش واستعدادش شده بود به طوری که از زن و بچه ی خودش غافل شده بود.
مرادی خیره تو صورت طاهر سری به چپ و راست تکون داد و خونسرد گفت:
– من متوجه نمی…
و طاهر داد زد و روی ماشین مدل بالای خداد تومنی روبه رویش کوبید:
– دخـــتـــرم…
صدایش را پایین آورد و با عجز نالید:
– فقط پنج سالشه!
چشمش به سوزش افتاد و ادامه داد:
– بزن بکش بدبخت کن ولی این قدر شرف داشته باش که با هم قد و قواره ی خودت در بیفتی…
راننده ی مرادی خواست سمت طاهر برود تا جوابش را با مشتی محکم بدهد اما مرادی دستش را به معنی دخالت نکن بالا آورد و رو به طاهر حرف زد:
– من که نمیفهمم و نمیگیرم که چیمیگی ایشالا که به قول شما و دار و دستتون خیره جناب سرگرد سخت نگیر اما…
اما چون دو تا پیرهن از شما بیشتر پاره کردم باس بگم آتیش بازی خیلی وقتا دامن کسی که دستش آتیشو گرفترو نمیگیره که… هوم؟!!
#پارت_215
طاهر داغ کرد، سمتش یورش برد و یقه ی مرادی را در دستش گرفت و داد زد:
– چی بدم بهت بچمو ول کنی؟ چی میخوای؟
آتیش میزنم مدارکو آتیش میزنم خودمو
هر چی تو بگی هر چی تو بخوای ولی بچم؟ بـــچم بـــــــــــــچـــــم بـــــــــچـــــــــم؟!
هوار میزد و مرادی را تکان میداد صورتش کبود شده بود.
راننده خواست دخالت کند که صدای مرادی بلند شد:
– نیا جلو هاتف
خونسرد و با لذت تمام خیره بود به صورت درمانده ی طاهری که بیچارگی را فریاد میزد.
لذت از این بالا تر، دشمنی که برایش خط و نشان میکشید به پایش افتاده بود!
اصلا وقتی شیطان شوی درماندگی آدم ها برایت لذت بخش میشود!
طاهر سد اشکانش شکست و خیره تو صورت مرادی ادامه داد:
– به چی قسمت بدم!؟ بچم پنج سالشه فقط
همان لحظه سانتافه مشکی رنگی پشت ماشین مرادی ایستاد.
و راننده ی ماشین کسی جز میکائیل داستان نبود!
گیج بود، حالش خراب بود و انگار اصلا در این دنیا سر نمیکرد.
با دیدن رو به رویش از سر وظیفه از ماشین پیاده شد و با قدم های بلند خودش را به صحنه ی روبه رویش رساند.
و کتف طاهر را گرفت و کشیدش عقب و غرید:
– داری چه گوهی میخوری مرتیکه؟! هاتف مثل بز واسادی چی رو برو بر نیگا میکنی په؟
هاتف سکوت کرد و طاهر بود که تلو تلو به عقب کشیده شد و بی توجه و بدون نیم نگاهی به میکائیل و بقیه خیره به مرادی با التماس لب زد:
– مدارکمو شغلمو اصلا خودمو آتیش میزنم فقط بچم؟!
#پارت_216
میکائیل رنگ باخت؛ این مرد گفت بچه!؟
نکند همان دختر بچه ای که موهای حنایی رنگ بافته شده داشت را میگفت؟
همان که جسدش تو صندوق عقب همان سانتافه مشکی رنگ گذاشته شده بود!
یک قدم رفت عقب و همان رنگ پریدش در لحظه خودش رو باخت و رنگ و رویش با گچ دیوار یکی شد.
احساس میکرد نمیتواند روی پاهایش بماند و خیره به طاهری که پدر همان بچه بود ماند و دستانش فقط مشت شد!
و مرادی بود که خیره به طاهر ریلکس جواب داد:
– متاسفانه نمیفهمم چیمیگید… و چون حال مناسبی ندارید به خاطر این حرفاتون و مزاحمتتون شکایتی ازتون نمیکنم اوقات بکام
و با پایان جملش نگاهش رو به چشمان میکائیل که اصلا سویی نداشتند داد.
و بدون حرفی سوار ماشین شد و پشت سرش هاتف راننده اش بود که سوار شد و ماشین مرادی رفت.
حالا طاهر با کمری خمیده و مات زده وسط کوچه ایستاده بود و حتی حواسش به حضور میکائیل نبود.
غرورش را فروخته بود و خب فدای سر یکموی دخترش اما حالا چه میکرد؟
سرش را بالا آورد و با نگاهی رنگ باخته به میکائیل خیره شد.
میکائیلی که سر آستین هایش خیس بود و سریع نگاهش را گرفت و رفت و هیچ وقت از خودش این قدر بدش نیامده بود!
در سرش مرور میکرد که قطعا این مرد فکرش را نمیکند دخترش با او فقط چند متر فاصله دارد!
اما با این تفاوت که این بار با بدنی بی جان و بی رمق چشم به سیاهی و نکبتی دنیا بسته بود…
#پارت_217
×××
حال
میکائیل
در خواب آدم ها چیزی نمیشنوند و شاید فکر کنند شب در سکوت میگذرد اما اگر فکر های قبل از خواب یا حتی خواب های آدم ها صدا داشتند سکوت شب کر کننده میشد.
مثل میکائیلی که در خواب آرام و قرار نداشت.
عرق های ریز و درشت روی پیشانیش نقش بسته بودند و کلمات نامفهومی بیان میکرد!
به قدری در خواب نا آرام و هراسون بود که گویی ابلیس را دیده!
به خاطر نا آرامی هایش، رز چشمانش باز شد و کمی در جایش نیم خیز شد.
چشمانش را با دستش مالید و نگاهش به مردی خورد که در خواب آرام و قرار نداشت؛ خواست بیدارش کند اما کمی مکث کرد.
گوشش را سمت لب های میکائیل برد تا ببیند میکائیل در کابوسش چه میگوید:
– می… میکائیل!
رز اخمانش پیچید در هم؛ در خوابش خودش را صدا میزد؟!
گوش هایش رو تیز تر کرد:
– نه… میکائیل نه…
رز سرش رو صاف کرد و کمی گیج شد
در خوابش از خودش فرار میکرد؟!
از خود فرار کردن کابوس وحشتناکی بود؟!
نفس عمیقی کشید و شانه ی میکائیل رو تکان داد و زمزمه کرد:
– میکائیل پاشو… داری خواب میبینی بابا
و خواب ها گاهی واقعی بودند، شاید هم برعکس واقعیت های زندگی گاهی خواب میشدند.
بیشتر تکانش داد، پشت سر هم صدایش زد و به یک باره چشمانش با تیره ترین حالت ممکن باز شدند و دستانش بی اراده گلوی رز را گرفتند!
رز ترسید و یک لحظه حس کرد چشمان میکائیل به طور کل سیاه است.
دستانش را روی دستان میکائیل گذاشت و سعی کرد صدایش کند اما بی فایده بود.
فشار دستان میکائیل بیشتر و بیشتر میشد و رز صورتش رو به کبودی میرفت و با عجز اسمش را کامل صدا زد
و بالاخره میکائیل شنید.
از تیرگی چشمانش کاسته شد و گلوی دخترک رو رها کرد.
#پارت_218
رز خودش رو به دیوار پشت سرش چسباند و همین طور که نفس نفس میزد دستانش رو روی گلویش گذاشت.
اشک بود در چشمانش که حلقه زده بود؟!
ناباور به میکائیل خیره بود ولی میکائیل قصه ناباور نبود… انگار میدانست از دستش چه کار هایی بر میآید!
فقط در سکوت لباسش رو از روی زمین چنگ زد و بدون توضیحی از اتاق بیرون رفت.
رز نفس عمیقی کشید و از جایش بلند شد و در ذهنش فقط یک کلمه چرخ خورد: روانی!
سمت پنجره کوچک دیوار رفت و برای اکسیژن بیشتر بازش کرد، دمی عمیق گرفت و دستی روی صورتش کشید و همون لحظه میکائیل در دید رأسش قرار گرفت.
روبه شالیزار دست به کمر ایستاد و سرش را روبه آسمان گرفت و دقایقی در همان حالت ماند و وقتی سرش را پایین انداخت شونه های پهن مردانش هم پایین افتاد و نکند داشت گریه میکرد؟!
و رز بود که پوست لبش را کند و بدون دلیل خاصی سمت در اتاق رفت، در رو باز کرد و همون موقع نگاهش به خاله ای خورد که هفت پادشاه را خواب میدید و هرزگاهی هم خرو پف میکرد.
با دیدن خالش لبخندی زد و دنیا جای جالبی بود… یکی مثل میکائیل با آن همه دارایی شب ها این قدر نا آرام و هراسون طوری که از متکای زیر سرش هم انگاری هراس داشت ولی دیگری تنها با یک کلبه درویشی این قدر آرام غرق خواب بود که انگار روی نرم تر از پر قو خوابیده!
رز بیرون زد و عطر خوش باران و خاک به بینیش خورد، صدای چکچک شبنم ها و جیر جیر جیرک ها هم در گوشش پیچید اما نگاهش روی مردی بود که باز دوباره سرش سمت آسمان بود و خیره به روشنی ماه بود.
سمتش قدم برداشت و وقتی نزدیکش شد آرام لب زد:
– دیدم داشتی گریه میکردی!
میکائیل نگاهش روی رز نشست و در تاریکی شب فقط حاله ای از صورتش مشخص بود:
– چیزی نی خواب دیدی… خواب ضعیفه جماعتم چپه
صدایش خش گریه نداشت و انگاری واقعا گریه نکرده بود!
رز هم نیامده بود بحث کند آمده بود برای حرف زدن و شاید دلداری دادن:
– باشه من خواب دیدم ایشالا که خیر… تو چی خواب دیدی که داشتی به خاطرش منو میفرستادی اون دنیا؟
– خودمو دیدم…
رز دستانش رو دور خودش پیچید و خودش را در آغوش گرفت:
– بفرما تو خودت از دست خودت تو خواب فرار میکنی چه توقعی داری من فرار نکنم اون وقت؟
کنج لب میکائیل میلی متری بالا رفت و به خانه اشاره کرد:
– برو تو
و پشتش رو کرد و سمت دیگری آرام آرام قدم برداشت اما رز دنبالش کرد و گفت:
– خوابمو پروندی
میکائیل حرفی نزد، قدم قدم شونه به شونه ی هم زیر نور ماه حرکت کردند و میکائیل انگار قصد نداشت سکوت را بشکند و رز با کمی این پا و آن پا کردند صدایش درآمد:
– تو منو…
#پارت_219
بقیه حرفش را خورد، کمی تردید داشت برای سوالی که در ذهنش بود و جالب بود که میکائیل هم اصلا کنجکاوی نکرد!
سرش پایین بود و برای خودش قدم برمیداشت و در افکارش غرق غرق بود.
رز وسط راه ایستاد اما میکائیل بود که بی توجه برای خودش قدم برمیداشت و رز پوفی کشید و بلند گفت:
– میشه بگی تو این سیاهی شب کجا سر به بیابون گذاشتی؟!
میکائیل انگار حوصله خودش را هم نداشت:
– گفتم برو خونه
رز بی توجه سمتش رفت و جلو رویش ایستاد:
– بابا این جا گرگ مرگ داره بی بریم تو مسخره بازیا چیه در میاری یه خواب بود دیگه
میکائیل در ذهنش تنها مرور کرد که گرگ ها ترس ندارند وقتی آدم ها گرگ تر شدند… با این حال بی تفاوت از رز گذشت:
– حوصلتو ندارم
در اصل حوصله هیچ کس را نداشت و رز با اخم خیره به مردی شد که در دل شب گم میشد.
شانه ای بالا انداخت و خواست برگردد ولی همین که به پشتش نگاه کرد و سیاهی مخملی شب را دید آب دهانش را قورت داد!
تنها بر میگشت تا خانه؟
خب مصافت زیادی نبود اما رنگ سیاه شب دل را میزد و معنی ترس را بهتر القا میکرد.
صدای زوزه سگی همان لحظه بلند شد و رز در جایش پرید و یک نگاه به خانه ی خاله اش کرد و یک نگاه به میکائیلی که دور تر میشد و سپس سمت میکائیل دوید:
– واستا… واسا میکائیل
#پارت_220
میکائیل نچی کرد و انگار امشب دخترک اجازه فکر و خیال به او نمیداد؛ با کنه بازی به میکائیل چسبید و نق نق کرد:
– بیا برگردیم سگ پر نمیزنه تو این تاریکی
انگار رز تازه سیاهی زیادی شب رو دیده بود!
به اطراف با هراس نگاهی کرد و احساس کرد هر آن ممکن است جنی یا گرگی سمتشان حمله ور شود و با این تفکرات بازوی میکائیل را محکم تر چسبید!
و میکائیل بیتوجه به رزی که مثل کوالا به او چسبیده بود سمت پشت خانه قدم برداشت و از خانه دور و دورتر شدند رز بود که باز سکوت را شکست با حرص غرید:
– بی برگردیم… میکائیل؟!
و چرا میکائیل گوش نمیداد… رز به پشت سرش نگاهی انداخت و برای ثانیه ای رفتار های میکائیل رو با سپهر مقایسه کرد و ناخواسته تند تند گفت:
– تو مگه دوستم نداری پس چرا اصلا به حرفم گوش نمیدی؟!
چی شد!؟ این دیگر چه سوال چرتی بود!؟
رز لبانش را گاز گرفت و انگار سوال مسخره ای که ذهنش را درگیر کرده بود رو بلند اعلام کرده بود
میکائیل ایستاد و ذهنش از فکر های سرطانی که روحش را میخوردند به بیرون پرت شد و نیم نگاهی به رز انداخت.
آره دوست داشتنی بود اما میکائیل دوستش داشت؟!
درست پشت خانه ی خاله زیر نور ماه خیره شد تو صورت رز:
– خیلی دوست داشتنی به نظر نمیرسی
رز مثل دختر بچه ای که حرصش گرفته جوابش را داد:
– په واسه چیزی که دوست نداری برای چی دست و پا میزنی؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 100
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ممنون
توروخدا ی کم زودتر پارت بعدی رو بذارید