رمان رز های وحشی پارت 30 - رمان دونی

 

 

 

 

نگاهش روی لب های نیمه باز رز‌‌ کشیده شد:

– خواستن با دوست داشتن فرق میکنه!

 

دستش مشت شد و ادامه داد:

– خواهرت خوب معنی این جملرو می‌دونست

 

رز سری به تایید تکون داد و خیلی جمله ی پیچیده ای نبود وقتی پازل ها کنار هم قرار می‌گرفتند:

– پس تورو دوست داشت اما خواسته هاشو انتخاب کرد

 

یک قدم رفت جلو چونه رز را بالا گرفت و خیره تو صورت رز شد!

سری به تائید تکون داد و لب زد:

– خواسته هایی که قرار بکشونش تو سینه ی قبرستون… میدونی؟خودش خواست

همه چیو خودش خواست…

خودش خواست عاشقم بشه و‌ عاشقم کنه!

خودش خواست به خاطر آرزو های مسموم بلند پروازانش پا بزاره رو آیندمون

خودش خواست من الان قاتلش بشم و اون قربانی

خودش خواست بی معرفت باشه

خودش خواست!

 

فک رز رو‌‌ به آرامی به عقب هول داد و نفس عمیقی کشید، کنار یونجه های زرد رنگی که روی هم گذاشته شده بودند نشست و دستوری گفت:

– برو… می‌خوام تنها باشم

 

رز همین طور که فکش رو‌ ماساژ می‌داد سری به چپ و راست تکون داد و کنارش نشست و صدای نچ‌ بلند میکائیل بلند شد رز‌ بی توجه گفت:

– خیلی دوستش داشتی نه؟

 

میکائیل نگاهش نشست روی صورت رز و انگاری زیر نور ماه… ماه تر شده بود!

جوابی نداد فقط نگاهش کشیده شد روی لب های رز…

یک کام عمیق از لب های ترش و شیرین رز می‌توانست دخترک را لال یا فراری دهد؟

 

#پارت_222

 

با این حال بیخیال افکارش شد و خیره به ماه که تنها چراغ شب بود شد اما رز صدایش قطع نشد:

– اصلا بیا بازی!

 

بازی؟ دخترک زرنگ خوب فهمیده بود میکائیل بازی و شرط بندی را دوست دارد!

میکائیل به زرنگی رز نیشخندی زد و بالاخره جواب داد:

– همون بازی که اگه باختی میتونم باهات هر کار دلم خواست بکنم؟

 

رز چینی به ابرو هانش داد و قطعا هیچ وقت این بازی را اگر برنده نمی‌شد شروع نمی‌کرد:

– نه… یه بازی بی خطر تر

 

میکائیل نچی کرد:

– حال حوصله بازی بی خطرو نئارم

 

رز به سمت میکائیل مایل شد:

– همیشه بازی پر خطرم برندش تو نیستی

 

میکائیل نگاهش روی رز نشست:

– ریسک نکنیم همیشه باختی

 

رز پوفی کشید و نفس های داغش روی صورت میکائیل نشست و میکائیل نگاهش روی لب های رز دوباره نشست!

انگار مثل گرگی زیر نور ماه از خود بی خود می‌شد و باید آهوی کوچک دوست داشتنیش را شکار می‌کرد…

 

رز نگاهش را گرفت و گفت:

– خیله خب بازی نکن منو برگردون خونه خودت بیا این جا باز سر به بیابون بزار

 

میکائیل با شنیدن این جمله تک خنده ای کرد.

پس دخترک از سیاهی می‌ترسید:

– جالبه!

بعضی آدما خودشون و با سیاهی یکی میکنن یه سری دیگم از سیاهی می‌ترسن

 

 

با پایان جملش سرش رو به علوفه ها تکیه داد و خیره به نیم رخ رز ادامه داد:

– خیله خب بازی کنیم اما…

 

نگاه رز روی میکائیل نشست و نگاه میکائیل دوباره روی لب های رز و ادامه داد:

– من بدون جایزه و شرط بندی بازی نمی‌کنم

 

#پارت_223

 

رز سری به معنی باشه تکان داد و حالا که خواب هر دویشان پریده بود بازی کردن حداقل سرگرمشان می‌کرد:

– از هم سوال می‌پرسیم هر سوالیو نخوایم جواب بدیم باید جریمشو بدیم

 

کمی مکث کرد جدی تر ادامه داد:

-قانون بازی… صداقت داشته باشیم!

 

یک لحظه میکائیل حس کرد رز ادای او را دراورد:

– قانون؟! اومدی مثلا ادا منو در بیاری الان؟

 

رز شونه ای انداخت بالا و میکائیل نفس عمیقی کشید؛ قطعا بازی کسل کننده ای بود!

در اصل بازی نبود دخترک تنها اطلاعات می‌خواست… خواست بی‌خیال شود که رز سمتش خم شد و تند تند گفت:

– خوابمو که پروندی داشتی خفمم می‌کردی الآنم آوردیم منو وسط بیابونی شب پس الان حداقل قبول کن

 

میکائیل نگاهش میخ لب های دخترک بود و رز چرا متوجه این نگاه های خیره نمی‌شد؟

– باشه بازی می‌کنیم جریمه هم هر چی طرف مقابل بگه…

 

رز به علوفه ها تکیه داد و لبخندی زد:

– خب می‌پرسم… دوستش داشتی؟

 

با پایان جملش لبخند پیروز مندانه ای زد و میکائیل در سکوت مطلق خیره به رز شد.

جواب سوال مساوی می‌شد با بی شمار سوال های دیگر از جانب رز که باید در مقابلشان سکوت می‌کرد، پس جواب نداد.

 

و رز با بدجنسی و به یک بار سه تار مشکی موی میکائیل را محکم کشید و کند!

جوری که صدای آخ میکائیل در محوطه پیچید و ناخواسته دستش را روی سرش گذاشت و رز سریع ادامه داد:

– ولی من فکر می‌کنم دوستش داشتی!

 

و با بد جنس تمام تار های مشکی رنگ میکائیل را کنار انداخت و ادامه داد:

– اینم جریمت… خب؟ بپرس

 

میکائیل در دلش پدری ازت درارمی مرور کرد و پرسید:

– سایزشون چنده؟!

 

#پارت_224

 

به قفسه ی سینه ی رز اشاره ای کرد و رز با چشمانی گرد شده اخمی کرد و همین طور که ناخوداگاه در خودش جمع می‌شد پر اخم گفت:

– هوی بی ناموس بازیا چیه؟ سوال درست بپرس

 

میکائیل بدون این که ذره ای شوخی در صدایش باشد جواب داد:

– سوال درست چیه دیگه؟

سوال سوال

 

– یعنی سوال بی ناموسی نپرس

 

میکائیل به نقطه تاریکی خیره شد:

– قانون بازی فقط صداقت بود

تا تو باشی وقتی قانون خواستی ببری بدوزی خوب قبلش فکر کنی بعد تصویبش کنی

 

 

رز تو سکوت پر اخم خیره به میکائیل ماند و این یعنی سوالت جوابی ندارد.

 

میکائیل هم در دلش نیشخندی زد خواست لبان رز را محکم ببوسد و بازی را خاتمه دهد اما از بازی کم و بیش خوشش آمده بود پس بوسه بماند برای آخرش!

 

لبخند کمرنگی زد و در یک حرکت از رز تقلید کرد یکی دو تار از موهای رز سریع کند و گفت:

– ولی من فکر می‌کنم سایزش ریز

 

 

نه مثل این که میکائیل بازی هارا خوب یاد می‌گرفت!

رز هم آخی گفت و کف سرش را ماساژ داد.

 

 

ابرو هانش درهم شکستند و میکائیل لبخند خاصی به قیافه درمونده رز زد و ادامه داد:

– خب حالا تو بپرس

 

#پارت_225

 

برای سوال بعدیش کمی تردید داشت اما آخر دلش را به دریا زد و خیره تو چشم های میکائیل لب زد:

– دوستم داری؟!

 

 

میکائیل نیشخندی زد! انگاری دخترک به دوست داشتن ها گیر داده بود…

کمی مکث کرد و در نهایت خودش را سمت رز متمایل کرد و گفت:

– این سوال و یه بار پرسیدی منم گفتم دوست داشتنی به نظر نمیرسی… مگه بخوای جواب دیگه ای ازم بشنوی که باز می‌پرسی

 

 

رز سکوت نکرد و همیشه جواب در آستینش داشت:

– نه پرسیدم که بگم من دوست ندارم پس خودتو زیاد اذیت نکن

 

میکائیل تار های موی رز رو کنار زد و با لبخند کمرنگی زمزمه وار گفت:

– اما تو شبیه کسایی هستی که میتونم دوستشون داشته باشم می‌دونی…

 

 

لبش رو چسباند درب گوش رز و آرام ادامه داد:

– شبیه کسایی که باهات جون میده خاطره سازی کنی!

 

حرارت نفس هایش زیادی داغ بود و رز در خودش جمع شد، سرش به یونجه های تیز خشک شده که چسبید میکائیل بوسه ای نشاند روی لاله ی گوش دخترک!

اما برایش کافی نبود و بوسه هایش پشت سر هم روی گردن دخترک نشست و جاده ی خودش را ساخت و رز لال شده بود.

 

نه ممانعت می‌کرد نه حرفی می‌زد و انگاری بر خلاف میل باطنیش خوشش می‌آمد و حالا میکائیل روی تن نحیف دخترک خیمه زده بود و تن ترش و شیرین دخترک را مزه می‌کرد!

 

هر چه بیشتر می‌بوسید تشنه تر می‌شد؛ هر چه بیشتر عطر تن رز را در بینیش می‌کشید بیشتر حریص می‌شد و دستش که روی کمر رز نشست و پیشانیش که به پیشانیش چسبید رز به خودش آمد و همین طور که نفس نفس می‌زد با دست کمی میکائیل رو به عقب هول داد و فقط اسمش را صدا زد:

– میکائیل…؟!

 

 

حرفش ادامه نداشت و انگار پسرک چشم آبی داستان، سپهر را فراموش کرده بود و خودش هم تعجب کرده بود و میکائیل لب زد:

– حالا من میپرسم!

 

لبش میلی متری رز ایستاد:

– من شبیه کسایی نیستم که می‌تونی دوستشون داشته باشی؟

 

رز گیج بود درگیر احساساتش و تجربیات تازش بود و دهنش برای صحبتی باز شد اما حرفی نداشت…

میکائیل هم نیازی به پاسخ نداشت و به هر حال باید لب های رز رو‌‌ امشب مزه مزه می‌کرد. خواستش رو‌ آمد اجابت کند اما صدای واق زدن سگی و روشن شدن یک باره ی چراغ های خانه ی خاله ی رز باعث شد نگاهش از رز کنده شود!

 

#پارت_226

 

ابرو هایش درهم شکست و چشمانش باریک شد؛ پیر زن که در خواب سنگینش غرق بود

بیدار شده؟!

 

صدای واق زدن سگ که بیشتر شد ذهنش آلارم داد و رز تند تند گفت:

– خاله!… بیدار شده الان ببینه نیستیم نگران می…

 

 

و حرفش با صدای تیری که در محوطه پیچید نصفه ماند!

میکائیل دوهزاریش سریع افتاد و قبل این که رز جیغی بزند یک دستش محکم نشست روی لب های رز و در چشمان ترسیده رز خیره شد.

 

به نشانه ی سکوت انگشت اشارش رو روی بینی اش گذاشت و صدای ضربان قلب رز که به سینه اش می‌کوبید را حس می‌کرد.

 

خودش هم دست کمی از رز نداشت و انگار شغال های آدم نما غافل از این که رز و میکائیل در خانه نیستند سر و کله شان پیدا شده بود!

 

رز بیچاره از حیوانات درنده ی بیرون از خانه می‌ترسید و از آدم نما های حیوان غافل بود.

 

میکائیل آب دهانش را قورت داد و آرام لب زد:

– سر و صدا نکن!

 

دستش را از روی لب های رز برداشت و خودش را از روی تن رز کنار کشید و از پشت یونجه ها سرکی کشید اما چیزی دستگیرش نشد و صدای آرام و ترسیده رز بلند شد:

– صـــ..صدای چی بود!؟

 

 

میکائیل جوابی نداد و رز با صدای بغض آلود لب زد:

– میکائیل خا… خالم؟!

 

 

سمت رز برگشت؛ صورت کوچکش را با دستان مردانه اش قاب کرد و پچ‌ زد:

– گوش‌ کن ببین چی میگم… هر اتفاقی افتاد هر چی شد هر چی شنیدی فقط و فقط با آخرین توانت سمت شالیزار می‌دویی فقط می‌دویی…

به پشت سرتم نگاه نمی‌کنی

 

#پارت_227

 

اشک های رز روی صورتش جاری شدند.

درک‌ نمی‌کرد و ترسیده بود.

سری به چپ و راست تکان داد و نگاهش روی خانه‌ی خاله نشست که میکائیل صورتش را سمت خودش دوباره چرخاند:

– گوش کن به من

 

رز این بار برای فهمیدن مقاومت کرد، سر به چپ و راست تکان می‌داد و تند تند نه را تکرار می‌کرد اما میکائیل صورتش را محکم نگه داشت و این بار از لایه دندون هایش حرف زد:

– تیری که خلاص شد قرار بوده تو سر منو تو خالی شه حالیته؟

شانس آوردیم که بی ‌خوابی زده به سرمون حالیته؟!

 

دخترک فقط اشک می‌ریخت و چرا باید کسی قصد جونشان را می‌کرد؟

انگار داستانی که به شوخی گرفته بودتش جدی شده بود و این وسط یاد چهره ی خاله اش می‌افتاد و صدای تیری که بلند شد و یک کلمه لب زد:

– خاله…؟!

 

 

میکائیل موهای رز رو نوازش کرد و اشکانش رو‌ با شصت دستش پس زد:

– پیدا می‌کنم کسی که این کارو کرده قول میدم

 

شدت اشک های رز بیشتر شد و میکائیل دخترک را در آغوش گرفت و نفس های عمیقی که می‌کشید نشان می‌داد ترس حسی هست که هیچ وقت از آدمی جدا نمی‌شود!

 

خودش هم نمی‌دانست چه کسی این کار رو کرده و دلیل کارش چیست هر دو نفرشان شوکه شده بودند و سردرگم…

شاید مرادی پی به خیانتش برده بود شاید هم فکر می‌کردند میکائیل فلش را پیدا کرده.

اما بازی به وقتش اگر سالم از این منطقه بیرون می‌رفتند!

 

#پارت_228

 

از رز جدا شد و تو چشمان اشکی دخترک مصمم لب زد:

– بی سر و صدا میریم سمت شالیزار

هر چی شد تو میدویی و میری رز فهمیدی؟

 

رز جوابی نداد و صدای شکسته شدن چیزی به گوششان رسید و دخترک در جایش پرید!

گیج و منگ بود و مگر این اتفاق ها فقط برای فیلم‌ها و داستان ها نبودند… به قدری حواس پرت بود که خواست بی‌توجه به حرف های میکائیل بلند شود و سمت خانه ی خاله برود اما همین که قصد بلند شدن را کرد میکائیل محکم نگهش داشت و این بار با پشت دستش چند بار آرام در صورت دخترک زد و‌ حرصی و آرام پچ‌زد:

– این جا جای مسخره بازی و لجبازی نی اگه…

 

حرفش با صدای پایی که به سمتشان می‌آمد نصفه ماند و خودش را همراه رز به یونجه ها چسباند و گوش هایش تیز شدند.

نگاهش رو شخم زن قرمز رنگ دستی که کنارشان بود خورد و اگر اتفاقی می‌افتاد وسیله خوبی برای حمله بود…

 

صدای کوبش قلب رز به گوشش می‌خورد و ناخودآگاه دست رز را میون دستانش گرفت و فشرد.

مردی درشت سمتشان قدم بر می‌داشت و دقیق پشت یونجه های زرد ایستاد!

سیگاری روشن کرد و میکائیل نگاهش روی شخم زن دستی زوم بود و به یک باره صدای ضمخت مرد بلند شد:

– آقا من گفتم این پسره تخم جنه منو هادی و تنها نفرس سر وقتش… رفتیم بالا سرشا ولی تا به خودمون اومدیم دیدیم جا تره ولی بچه نی

 

 

مرد ناغافل با تلفن صحبت می‌کرد و سیگارش را دود می‌کرد.

و میکائیل سراسر گوش شده بود و رز با بدنی لرزیده چشمانش را بسته بود و مرد ادامه داد:

– آخه تصدقت شم ماشینش همین جا پارک بچه ها ماشینشو تو جاده ندیدن که آمار بدن رفته…

ولدزنا معلوم نی از کجا دستمونو خونده

 

دستان میکائیل مشت شد و چند لحظه سکوت شد ولی مرد باز ادامه داد:

– چشم آقا شوما جون بخواه…

 

و سپس سکوت حکم فرما شد ولی همان لحظه قطره‌ی کوچک بارانی روی گونه ی رز افتاد و دخترک از ترس زیادش ناخواسته هین آرامی گفت و چشم باز کرد!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 125

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان دیوانه و سرگشته pdf از محیا نگهبان

  خلاصه رمان :   من آرمین افخم! مردی 34 ساله و صاحب هولدینگ افخم! تاجر معروف ایرانی! عاشق دلارا، دخترِ خدمتکار خونمون میشم! دختری ساده و مظلوم که بعد از مرگ مادرش پاش به اون خونه باز میشه. خونه ایی که میشه جهنم دلی، تا زمانی که مال من بشه، اما این تازه شروع ماجراست، درست شب عروسی من

جهت دانلود کلیک کنید
رمان عصیانگر

  دانلود رمان عصیانگر خلاصه : آفتاب دستیار یکی از بزرگترین تولید کنندگان لوازم بهداشتی، دختر شرّ و کله شقی که با چموشی و سرکشی هاش نظر چاوش خان یکی از غول های تجاری که روحیه ی رام نشدنیش زبانزد همه ست رو به خودش جلب میکنه و شروع جنگ پر از خشم چاوش خان عشق آتشینی و جنون آوری

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار

    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو پرت می‌کنه، اصلا اون چیزی نیست که نشون می‌ده. نه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان روح پادشاه به صورت pdf کامل از دل آرا فاضل

    خلاصه رمان :   زمان و تاریخ، مبهم و عجیب است. گاهی یک ساعتش یک ثانیه و گاهی همان یک ساعت یک عمر می‌گذرد!. شنیده‌اید که ارواح در زمان سفر می‌کنند؟ وقتی شخصی میمیرد جسم خود را از دست می‌دهد اما روح او در بدنی دیگر، و در زندگی و ذهنی جدید متولد میشود و شروع به زندگی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان خشت و آیینه pdf از بهاره حسنی

    خلاصه رمان :   پسری که از خارج میاد تا یه دختر شیطون و غیر قابل کنترل رو تربیت کنه… این کار واقعا متفاوت خواهد بود. شخصیتها و نوع داستان متفاوت خواهند بود. در این کار شخصیت اولی خواهیم داشت که پر از اشتباه است. پر از ندانم کاری. پر از خامی و بی تجربگی.می خواهیم که با

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان زمستان ابدی به صورت pdf کامل از کوثر شاهینی فر

    خلاصه رمان:     با دندوناش لبمو فشار میده … لب پایینیم رو .. اونو می ِکشه و من کشیده شدنش رو ، هم می بینم ، هم حس می کنم … دردم میاد … اما می خندم… با مشت به کتفش می کوبم .. وقتی دندوناش رو شل میکنه ، لبام به حالت عادی برمی گردن و

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mana goli
Mana goli
9 ماه قبل

واقعا این پارت برای یه هفته کمه…

همتا
همتا
9 ماه قبل

چه بد تموم شد آخه

P:z
P:z
9 ماه قبل

از وقتی مرده شروع به صحبت کرد با تلفن منم نفسم حبس شدد😂😂
وایی من نمیتونم صبر کنممم

رهگذر
رهگذر
9 ماه قبل

و لو رفتن 😂

دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x