رز شانه ای انداخت بالا و فقط سری به چپ و راست تکان داد و میکائیل ادامه داد:
– من اگه میتونستم زمانو برگردونم عقب میرسوندمش اون جایی که قرار بود تو بچگی بمیرم ولی نمردم
میرسوندمش به اون جا تا تو اوج معصومیت بمیرمو خلاص… فقط خلاص
رز کنجکاوی نکرد، حال و حوصله ی کنجکاوی کردن رو نداشت فقط دلش میخواست از عذاب وجدان درونش که مثل خوره در درونش افتاده بود خلاص شود، پس باز سکوت کرد.
سکوتی که به مذاق میکائیل خوش نمیآمد و به حرف آمد تا فقط این غم رو از دخترک کمی دور کند:
– چیشد بعد این که من بهوش شدم؟
رز دستی به گردنش کشید و نگاه میکائیل هم ناخواسته روی گردن دختر نشست ولی وقتی صدایش درآمد سعی کرد نگاهش را به لب های رز دهد:
– خب با خبری که یزدان داد ریختی بهم… حالت بد شد خیلی هذیون میگفتی
همش منو همراز صدا میکردی
میگفتی تنهایی خیلی کارا کردی…
از ماشین با زور و ضرب بیرون آوردمت چون نمیتونستی راه بری بین شالیزارای برنج زار رفتیم و قایم شدیم
اون جا از عروسی همراز گفتی… عروسی که حتی خواهرش اون جا حضور نداشت!
همون موقع ها هم یزدان زنگ زد گفت یکی به اسم محمد قرار بیاد کمکمون
همه ی ماجرا را کم و بیش یادش مانده بود… لبخند کمرنگی روی لب هایش نشست چون رز از بازی که راه انداخت تا میکائیل را از ماشین پیاده کند چیزی نگفت، بازی که خود رز از عمد بازنده شد.
– چطور از ماشین پیادم کردی با اون وضعیتم نکنه منو رو کولت انداختی
نگاهش نشست روی میکائیل پوست لبش را باز کند و شانه ای انداخت بالا:
– با زور و ضرب کشیدمت پایین دیگه
میکائیل چیزی نگفت، همه چیز به وقتش!
#پارت_267
و رز ادامه داد:
– از مامانت هم گفتی!!
این بار تعجب کرد… اخم هایش کم کم در هم رفت:
– یادم نمیاد
– مگه قبلیارو یادته؟!
– کمو بیش یادمه چی گفتم راجب ماد… راجب اون زن؟!
اون زن؟! چرا نگفت مادرم؟
رز شونه ای انداخت بالا:
– میگفتی مامان تروخدا نرو… همین
این بار میکائیل کیش و مات ماند… نگاهش را از رز گرفت و رز کنجکاوی نکرد و ادامه داد:
– بعدشم تب و لرز کردی و فقط میگفتی سرده… برای این که خیلی سردت شده بود ناله میکردی میلرزیدی منم ترسیده بودم فقط تونستم بدنمو یکم بندازم رو تنت تا گرم شی و همون موقع ها سر و کله ی محمد پیدا شد
این موارد هم یادش نبود، اصلا دیگر بقیه اش مهم نبود چون تمام فکرش درگیر جمله ی قبلی رز شده بود.
مادرش!… زنی که به التماس های یک پسر بچه گوش نکرد و ولکرد و رفت.
زنی که سه روز مادری را به جا آورد و کاش آن هم نمیکرد…
به قدری بهم ریخت که بدنش کمی لرزش گرفت و سرش را سمت مخالف رز چرخاند، مگر قرار بر این نبود که این خاطره ها را به اوج فراموشی بسپارد پس رز چه میگفت؟!
چرا باید همچین چیزی را در هذیان هایش میگفت؟
لرزش تنش دست خودش نبود و رز از جایش بلند شد و نگران میکائیل را صدا زد و میکائیل فقط لب زد:
– خوبم!
#پارت_268
بی توجه به حرفش رز لیوان آبی که کنار ورقه های قرص بود رو برداشت و سمت دهن میکائیل گرفت:
– یکم، یکم آب بخور
لیوان را با دست سالمش از دست رز گرفت و قلپی آب خورد و از این که کسی ضعف اون رو ببیند نفرت داشت و خواست کمی صاف تر بشیند اما با تیر کشیدن دنده اش عصبی شد و ناگهان لیوان را سمت دیوار روبه رویش پرت کرد و زیر لب فحش زشتی داد و چشمانش را محکم بست…
و صدای شکسته شدن لیوان فقط در گوشش پیچید و رز مات زده نگاهش نشست روی شیشه های خورد شده.
و در اتاق سریع باز شد و یزدان و محمد خیره به وضعیت روبه رویشان شدند و یزدان داخل اتاق شد و با نیم نگاهی به رز گفت:
– چی شده؟! میکائیل خوبی؟
خوب نه!
خوب نبود اما چه دلیلی داشت آدم ها به دیگران بگویند که خوب نیستند؟ مگر راه حلی داشتند جز سرزنش یا نصیحت یا حرف های بیخود…
فقط دست سالمش را روی دنده اش گذاشت:
– امونمو این سگ مصب بریده…
دروغ میگفت، تحمل درد فیزیکیش بالا بود این بار دردش دردی دیگر بود و این را فقط رز میفهمید.
دردی که انگار نقطه ضعف این مرد بود و هرگز قرار نبود این نقطه ضعف رو به دیگران نشان دهد!
یزدان سمتش رفت:
– بزار کمک کنم دراز بکشی
میکائیل نه محکمی گفت و بعد چند بار پلک زدن سعی کرد به خودش مسلط شود:
– یه سیگار بهم بده!
– الان که نمیتونی…
خشمگین نگاهش را به یزدان داد و همین نگاه کافی بود تا یزدان دست در جیب شلوارش کند جعبه سیگاری با فندک رو روی میز کنار بگذارد:
– سیگار خودتو ندارم وینستون این
و میکائیل فقط با سر به در اشاره کرد:
– برید بیرون
#پارت_269
یزدان این حالت میکائیل را قبلاً هم دیده بود.
میکائیل آدمی بود که درد هایش را باید یک تنه یدک میکشید و الان فقط اتاقی پر از دود سیگار آرامش میکرد!
و جالب بود آدمی نبود که سیگار راه به راه کنار لبش باشد اما این جور وقت ها جنون آمیز سیگار میکشید…
یزدان نفس عمیقی کشید و سمت در اتاق حرکت کرد و همون لحظه صدای میکائیل خطاب به رز بلند شد:
– توام برو
لحنش جدی و دستوری بود و یزدان سمت رز مایل شد، رزی که انگار نمیخواست بیرون برود اما یزدان میکائیل را خوب میشناخت برای همین به بیرون اتاق با سر اشاره ای کرد:
– بیا رز…
رز با تردید از اتاق خارج شد و میکائیل تا لحظه آخر خیره به دیوار روبه رویش ماند، رز هم تا لحظه ی آخر تا وقتی یزدان در اتاق را ببندد نگاهش به مرد غمگین و خشمگین روی تخت بود، در که بسته شد یزدان به حرف آمد:
– چی شد یهو؟
رز راز دار خوبی بود؛ شانه ای انداخت بالا:
– نمیدونم
– ولش کن سمتش نرو الان پاچه گیرش گیر کرده این جور وقتا فقط تنها موندن به دادش میرسه!
گفت و بی توجه با محمد سمتی رفتند اما رز سمت در اتاق برگشت.
یزدان گفت این جور وقت ها؟! پس این حال و روزش برای اولین بار نبود؛ دستش را روی در گذاشت و سرش را پایین انداخت با فکر این که میکائیل آدم هزارتویی است نیشخندی زد و در آخر سمت یزدان رفت.
بالا سرش ایستاد و یزدان متوجه ی حضورش شد و منتظر حرفی از جانب دخترک بود و رز هم دوست داشت سوالش را بپرسد…
سوالی که ذهنش را داشت منفجر میکرد!
#پارت_270
و اصل سوال این بود که جنازه ی خاله اش چه شد؟
ولی متاسفانه عزاداری پنج بخش دارد…
شوک!
انکار!
خشم!
افسردگی!
پذیرفتن!
و خب در بعضی از موارد هم انتقام…
و رز دقیقا در مرحله ی انکار بود پس سوالش را باز هم نپرسید و سمت بیرون خانه حرکت کرد و به صدا زدن های یزدان توجه ای نکرد.
از خونه بیرون زد و نگاهش به رنگ سیاه آسمان خورد و بغض باز جای خودش را پیدا کرد.
مثل تمام خانه های شمالی این خانه خرابه هم ایوان داشت؛ ایوانی بزرگ و البته پر از برگ و خاک!
ایوانی که برعکس خانه ی خاله اش آب و جارو نشده بود.
روی پله های ایوان نشست و نگاهش رو به اطراف داد…
خانه ی پدری محمد در مرکز روستایی بود و دور تا دورش خانه های دیگر بودند و شاید اگر خانه ی درخت هلو هم این قدر از روستا و مردم دور نبود آن اتفاق های شوم نمیافتاد!
خاله اش همیشه از مردم فراری بود و میگفت:(مردم جز پچ پچ کردنو نظر بی خودی دادن کار دیگه ای برات نمیکنن)
بیسواد بود اما این جمله اش با حرف چارلز بوکوفسکی* که میگفت من از مردم متنفر نیستم، فقط حس بهتری دارم وقتی آدمایی که درکی از من ندارند دور و برم نیستند! برابری میکرد.
خاله اش هم چون بچه دار نمیشد کم نیش نخورده بود از همین مردم، برای همین بود که خانه اش را دور کرده بود.
برای همین رز و همراز را که فقط بچه های خواهر زاده اش بودند را این قدر دوست داشت!
رز نفس عمیقی کشید و دستی به صورتش کشید، چشمانش را بست و کم کم خاطرات تلخو شیرین خاله اش در ذهنش نقش بستند.
کاش لااقل میکائیل با او کمی حرف میزد تا این طوری ذهنش آشفته بازار و فکر و خیال خوره ی روانش نمیشد.
*چارلز بوکوفسکی: شاعر و داستاننویس تاثیر گذار آمریکایی متولد آلمان
#پارت_271
با صدای پایی چشمانش باز شد و با فکر این که یزدان است لب زد:
– منم میخوام تنها باشم
و صدای محمد را شنید:
– میگما عجیب نی؟
دستی زیر چشم هایش کشید و سمتش برگشتسوالی نگاهش کرد و محمد کنارش جا گرفت و نشست و ادامه داد:
– میشینیم تو تنهایی برای تنها بودنمون غصه میخوریم بعد یکیم میخواد بیاد از تنهایی درمون بیاره میگیم حوصله نئاریم برو رد کارت
رز نیشخندی زد:
– عجیب برای من دیگه هیچی عجیب در نمیاد!از این عجیب تر که تو یه شب خودت، علاقیت، عقایدت، زندگیت همه چیزت زیرو رو شه؟
خندید و رز خیره به لب های خندان محمد شد، انگار از خنده های بلند بیزار شده بود که این طوری با انزجار به خنده ی محمد خیره بود و محمد بی توجه به نگاه رز جوابش را داد:
– هو اینقدرا ازین عجیب تر ببینی بچه…
بهت میگم بچه چون هنوز فکر میکنی آلیس در سر زمین عجایب سفر کرده ولی نه بچه جون…
سرزمین عجایب همین جاست!
تو این دنیا هم گاهی کوچیک کوچیک میشی اندازه ی یدونه خار گاهیم بزرگ بزرگ میشی اندازه یه کوه
این جام دلقکای دقل کار و حاکمای بی رحم هست!
این جام آدما کارت بازی هم دیگه میشن!
این جام به اندازه ی همون داستان سرزمین عجایب آلیس بی سر و ته…
خلاصه که خیلی شعر گفتم خودت بفهم دیه
#پارت_272
دلداری دادن آدم ها، نگاه آدم ها خیلی باهم فرق داشت!
هر کس به نوبه ی خودش تعریفی از زندگی داشت و رز با توضیحات محمد پذیرفت که دنیا دنیای عجایب است…
اصلا نکند نویسنده ای دارد زندگی پر عجایب آن هارا مینویسد؟!
نگاهش را بدون حرف از محمد گرفت و محمد در حالی سنگ ریزه ای از کنار دستش بر میداشت و سمت نا کجا آبادی پرت میکرد ادامه داد:
– پاشو برو سر وقت اون یارویی که به قول یزدان خرش خیلی میره
اونم فکر نکنم تنهایی دردی از دواش کم کنه!
با پایان جملش از جاش بلند شد و سمت در خانه اش رفت ولی با سوال رز ایستاد.
– اگه تنهایی دردی دوا نمیکنه چرا خودت تنهایی؟
محمد لبخندی زد:
– جونم بگه برات آبجی که کی گفته تنهام؟ شرتون کم شه عروس قرار بیارم خونشو بچینه، بالکنشو آب و جارو کنه!
گفت و رفت…
و نگاه رز کشیده شد به پنجره ی آبی رنگی که آن طرفش گلدون شمعدانی بود.
و کمی آن طرف تر مردی بود که در کودکیش غرق شده بود!
میکائیل خیره به دیوار روبه رویش بود و اتاقش را سکوت احاطه کرده بود اما نه دیوار را میدید نه سکوتی را حس میکرد…
بلکه به جای دیوار خاطرات نفرین شده اش را دوره میکرد و به جای سکوت فقط صدای شلوغی را میشنید…
ذهن و فکرش در این دنیا نبود، همیشه ی خدا یا در دنیای تار و سیاه زندگی گذشته اش بود یا در رویای آبی و براق آینده اش…
همیشه یا حسرت داشت یا حسرت گذشته را کشیده بود.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 84
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ی کم پر محتواتر کن لطفا پارتا رو
کاش ی اتفاق جدید میفتاد اینبار