رمان رز های وحشی پارت 42 - رمان دونی

 

 

 

با پایان جملش پیاده شد.

سمت فروشگاه شانه به شانه رفتند و همین که وارد شدند رز واقعا انگار حالش بهتر شد.

سریع چرخ‌دستی برداشت و هر چه دوست داشت و نداشت داخل سبد انداخت و از هر قفسه ای که رد می‌شدند رز دستش بیکار نمی‌نشست و میکائیل با لبخند خیره به ذوق شوق رز بود.

 

تا حالا باعث ذوق کسی شده بود؟! یادش نمی‌آمد!

رز دست دراز کرد سمت بسته های لوبیا و عدسو میکائیل سکوتش را شکست و به بسته های پفک و چیپس و تنقلات های دیگر اشاره کرد و گفت:

– حالا آتاش خالایی که خریدی هیچی عدس و لوبیا به چه کارت میاد؟

 

رز سمت میکائیل چرخید سبد خرید را دستش داد و شانه ای انداخت بالا:

– شاید هدفم فقط خالی کردن کارت تو

 

میکائیل همین طور که چرخ دستی را جلو می‌کشید ابرویی انداخت بالا:

– با عدسو لوبیا می‌خوای کارت منو خالی کنی؟! عرضم به حضورت که عدس لوبیا واس خالی کردن گاز های بدن بیشتر به کار میان

 

رز تک خنده ای کرد و مثل این که میکائیل جنبه های شخصیتی زیادی داشت.

– من عاشق آش رشتم

 

و با پایان جملش بسته ی رشته ی آشی را داخل سبد گذاشت و میکائیل ادامه داد:

– بلتی حالا بپزی؟

 

رز سری به تایید تکون داد و میکائیل با مکث:

– خالم همیشه می‌گفت آشپز اسمش روشه یعنی اونی که آش بلت باشه بپزه

آشپزخونه هم از اسمش مشخص جایی که باید توش آش جوش بخوره قول بزنه

 

رز خیره تو صورت میکائیل متعجب گفت:

– خاله!؟

 

با غم لب زد:

– خاله واقعیم که نه همین خاله شبی خودمون که… ولش بابا

 

#پارت_329

 

نگاهش را از رز گرفت.

و رز به خودش قول داد که همین که به خانه رسیدند باید مجبورش کند توضیح دهد.

گذشته اش را…

زندگی عجیبش را…

 

– خب تو خودت چیزی نمی‌خوای؟

 

میکائیل خیره شد به چشم های رز و قلبش به یک باره به سینه اش کوبید.

مگر چه شده بود؟ رز یک سوال ساده پرسیده بود و قلبش چرا بی جنبه بازی در می‌آورد؟

شاید دلیلش این بود که هیچ کس تا حالا این سوال را برایش مطرح نکرده بود.

هیچ کس نپرسیده بود خودت چی؟ خودت چه می‌خواهی؟ راضی هستی؟

 

رز که سکوت میکائیل را دید با دست به شیر پاکتی های روبه رویشان اشاره کرد:

– خب شیر بردار با کیک که دوست داری

 

بچه گانه حرف می‌زد و دل می‌برد و میکائیل لبخندی زد:

– کم مهربون باش، دنیا جای آدمای مهربون نی

 

رز نچی کرد و دست میکائیل که روی چرخ فروشگاه بود را گرفت و ایستاد.

و میکائیل متوقف شد و رز لب زد:

– حالا که تو یه تیمیم باید بهم دیگه چیزایی که بلد نیستیمو یاد بدیم!

تو خرید کردن توی فروشگاه و بلد نیستی پس…

پس من یادت میدم

 

میکائیل چشم هایش را ریز کرد و متعجب گفت:

– وقتی کارتت توش پوله هر چی می‌خوایو می‌خری دیگه

 

رز ابرویی انداخت بالا:

– نه به این نمیگن خرید، به این فقط میگن خالی کردن کارت اونم بدون لذت

 

#پارت_330

 

میکائیل فقط خیره ی رز بود و هر دویشان وسط فروشگاه ایستاده بودند و با یک دیگر سر و کله می‌زدند!

 

رز دست دراز کرد و شیشه ی مربا برداشت یکی آلبالو و یکی هویج، ادامه داد:

– نگاه خرید این طوری که تو برای صبحانه کلا مربا دوست داری اما این که بخوای تمام مزه های مربارو بخری چون فقط تو کارتت پوله باعث میشه تو بالاخره از تمام مربا ها زده بشی!

درضمن اگه تو کلی مربا بخری برای هفته بعد یا ماه بعد دیگه نیاز نیست بری خرید مربا…

و این یعنی لذت خرید دوبار رو هم از خودت گرفتی

 

با پایان جملش مربای هویج را داخل قفسه ها برگرداند و مربای آلبالو را داخل سبد خریدشان گذاشت و لبخند زد.

 

و میکائیل همان لحظه مربای هویج را برداشت و با مربای آلبالو عوض کرد و لب زد:

– پس من هویجو بیشتر دوست دارم… برای هفته دیگه میایم آلبالوشو می‌خریم!

 

 

×××

 

 

میکائیل خرید هارا داخل آسانسور گذاشت و کیلید خانه را سمت رز گرفت و لب زد:

– می‌تونی ببریشون تو خونه خودت؟

 

رز متعجب گفت:

– مگه نمیای؟

 

میکائیل سری به چپو راست تکان داد:

– کار دارم جایی

 

کوتاه گفت و دیگر توضیح نداد پیش مرادی می‌رود و شاید همراز را بتواند ببیند.

 

#پارت_331

 

رز از تنها شدن کمی می‌ترسید اما حرفی نزد و توضیحی هم نخواست تنها باشه ای گفت و تایید کرد می‌تواند خرید هارا داخل خانه ببرد.

 

میکائیل که ازش جدا شد خود رز هم هم داخل آسانسور رفت و وقتی خودش را داخل آینه دید کمی ترسید!

 

آینه باز برایش ترسناک به نظر آمد و به چشم هایش خیره در آینه لب زد:

– میکائیل میگه این دنیا جای آدمای مهربون نیست… من مهربونم؟!

 

چشم هایش را بست و آب دهنش را قورت داد. آسانسور که ایستاد خرید هایشان را به سختی بلند کرد و از آسانسور بیرون زد اما چراغ راهرو به صورت خودکار روشن نشد!

 

در تاریکی و نیمه تاریکی راهرو سمت در خانه حرکت کرد و مشماهای داخل دستش را روی زمین گذاشت، کیلید خانه را از جیب مانتویش پیدا کرد اما هر کاری کرد کیلید در قفل در جفت نشد و تاریکی راهرو هم باعث می‌شد چیزی را واضح نبیند!

پوفی کشید و خم شد سمت در تا بتواند زودتر در را بازش کند اما نگاهش روی خط عمیق روی در افتاد.

 

چند بار پلک زد چون مطمعن بود قبل این که بیرون بروند در سالم سالم بود!

انگار کسی با چاقو یا یک چیز تیز خط عمیقی روی در انداخته بود و رز خط را که دنبال کرد به بالای در رسید بدنش لرزید و از عقب روی زمین افتاد…

و تازه چشم هایش به تاریکی راهرو عادت کرده بود تازه در خانه را کامل دید و صدای جیغش در راهرو نیمه تاریک پیچید!

 

#پارت_332

×××

 

پا روی پا انداخته بود و با نگاهش دور و بر را می‌کاوید، آخر سر نگاهش روی تابلوی نقاشی که فرشته ای برهنه را به تصویر می‌کشید ثابت ماند.

دقایقی می‌شد مرادی معطلش کرده بود و عصبی پایش را تکان می‌داد و خیره به فرشته ی برهنه بود که صدای مرادی از پشت سرش به گوشش رسید:

– نقاشی انتخاب همراز… زیبا و هوس انگیز مگه نه؟

 

میکائیل سرش را برگرنگرداند و حتی وقتی مرادی روبه رویش ایستاد خیره به نقاشی ماند و لب زد:

– برای من که فقط یه زنه لخته!

 

و نگاهش را به مرادی داد و ادامه داد:

– سلام آقا

 

مرادی ریشخندی زد، آقا گفتن میکائیل کنایه بود چون اگر مثل قدیم مرادی برای میکائیل آقا بود تا الان میکائیل به احترام ایستاده سلام می‌داد!

روی به روی میکائیل نشست:

– آدما خرشون که از پل که می‌گذره هار میشن اما اول باید مطمعن شن که واقعا خرشون از پل گذشته یا نه پسرم!

 

میکائیل خیره در چشم های مرادی لب زد:

– منظورتونو نمی‌فهمم

 

– عجله نکن به وقتش می‌فهمی… صورتت چی شده؟

 

میکائیل سمت مرادی خم شد:

– چیزی نی پشه زده… البته که همشونم تارو مار کردم

 

مرادی نفس عمیقی کشید:

– خوبه… پس حتما اومدی ببینی پشه هارو من فرستاده بودم یا نه

 

 

میکائیل در سکوت فقط خیره به مرادی ماند و آن هم با صدای بلند زیر خنده زد:

– نه نه تو که می‌دونی من پشه برای کسی مثل تو نمی‌فرستم، هر چند که دلیل این چند وقت غیبتت باید به پیدا کردن اون فلش کوفتی که همه مثل سگ دنبالشن ربط داشته باشه

 

پس مرادی نمی‌دانست میکائیل شمال رفته، نمی‌دانست همراز خواهری به اسم رز دارد و از آن جایی که اسم مسعود وارد بازی شده بود قطعا آدم هایی هم که دنبالشان آمده بودند آدم های مرادی نبودند.

 

در فکر بود و سکوت را انتخاب کرد و حرف ارزان نزد تا طرف مقابلش چیزی بفهمد و مرادی ادامه داد:

– بهم بدهکاری پسر… خیلیم بدهکاری

تو قرار بود کلک همرازو بکنی اما چی شد؟

کجا غیبت زد؟

نکنه خیالای خام برت داشته فکر کردی فلشو پیدا کنی کلک منو کندی؟

 

مرادی وقتی رو صحبت می‌کرد یعنی ترسیده بود و این یعنی فلش رو هم خودش پیدا نکرده بود، به طور کل آدم ها وقتی می‌ترسند تهدید می‌کنند یا رو‌ بازی می‌کنند.

 

و میکائیل هر چقدر در سنگر مرادی می‌ماند و از پشت خنجر می‌زد کارش آسان تر بود پس سری به چپ و راست تکان داد:

– دور از جون آقا من درگیر بودم… درگیر پشه هایی که نمی‌دونم از کدوم چاه فاضلابی درومدن اگرم خواستتون برآورده نشد چون آدم و چشم دور همراز زیاد بود

الآنم که بخت باهاتون یار بوده یارتون فراموشی گرفته یا شایدم یارتون زرنگ بوده که خودشو به فراموشی زده

در هر دو صورت به نفع شماست…

 

مرادی نگاهش روی کبودی های صورت میکائیل در گردش رفت، او هم نمی‌خواست حالا که همه به شکلی با او دشمن شده بودند و هر کس به نحوی دنبال آن فلش کوفتی بود همیاری میکائیل را از دست بدهد حتی همیاری به ظاهر:

– اما من دلیلت برای خلاص نکردن همرازو درک نمی‌کنم! احساس می‌کنم داری بهم خیانت می‌کنی؟

تو می‌دونیو‌ دیدی من با خیانت کارا چیکار می‌کنم دیگه؟

 

خبری از همراز نداد، میکائیل لب هایش را داخل دهانش کشید و زمزمه کرد:

– منم اصرار بر این که من همرازو باید خلاص می‌کردم و نمی‌فهمیدم و نمی‌فهمم!

چون آدم دورتون زیاد دارید فقط من نیستم

 

 

مرادی سکوت کرد.

سکوتی عجیب و میکائیل فکر می‌کرد مرادی چون می‌خواهد اذیتش کند و از گذشته او همراز با خبر است این کار را به او داده بود اما با این سکوت کمی ابرو هایش بهم نزدیک شد و فهمید باید دلیل دیگری هم با

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 93

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان هیچ ( جلد دوم) به صورت pdf کامل از مستانه بانو

      خلاصه رمان :   رفتن مرصاد همان و شکستن باورها و قلب ترمه همان. تار و پودش را از هم گسسته می دید. آوارهای تاریک روی سرش سنگینی می کردند. “هیچ” در دست نداشت. هنوز نه پدرش او را بخشیده و نه درسش تمام شده که مستقل شود. نازخاتون چشم از رفتن پسرش گرفت و به ترمه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بید بی مجنون به صورت pdf کامل از الناز بوذرجمهری

    خلاصه رمان: سید آرمین راد بازیگر و مدل معروف فرانسوی بعد از دوسال دوری به همراه دوست عکاسش بیخبر از خانواده وارد ایران میشه و وارد جمع خانواده‌‌ش میشه که برای تحویل سال نو دور هم جمع شدن ….خانواده ای که خیلی‌هاشون امیدی با آینده روشن آرمین نداشتن و …آرمین برگشته تا زندگی و آینده شو اینجا بسازه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان معشوقه پرست

    خلاصه رمان :         لیلا سحابی، نویسنده و شاعر مجله فرهنگی »بانوی ایرانی«، به جرم قتل دستگیر میشود. بازپرسِ پرونده او، در جستوجو و کشف حقیقت، و به کاوش رازهای زندگی این شاعر غمگین میپردازد و به دفتر خاطراتش میرسد. دفتری که پر است از رازهای ناگفته و از خط به خطِ هر صفحهاش، بوی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان به من نگو ببعی

  خلاصه رمان :           استاد شهرزاد فرهمند، که بعد از سالها تلاش و درس خوندن و جهشی زدن های پی در پی ؛ در سن ۲۵ سالگی موفق به کسب ارشد دامپزشکی شده. با ورود به دانشگاه جدیدی برای تدریس و آشنا شدنش با دانشجوی تخس و شیطونش به اسم رادمان ملکی اتفاقاتی براش میوفته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سونات مهتاب

  خلاصه رمان :         من بامداد الوندم… سی و شش ساله و استاد ادبیات دانشگاه تهران. هفت سال پیش با دختری ازدواج کردم که براش مثل پدر بودم!!!! توی مراسم ازدواجمون اتفاقی میفته که باعث میشه آیدا رو ترک کنم. همه آیدا رو ترک میکنن. ولی من حواسم دورادور جوری که نفهمه، بهش هست. حالا بعد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ماه دل pdf از ریحانه رسولی

  خلاصه رمان :   مهرو دختری ۲۵ ساله که استاد دفاع شخصی است و رویای بالرین شدن را در سر می‌پروراند. در شرف نامزدی است اما به ناگهان درگیر ماجرای عشق ناممکن برادرش می‌شود و به دام دو افسر پلیس می‌افتد که یکی از آن‌ها به دنبال انتقام و خون خواهی و دیگری به دنبال نجات معشوقه‌اش است. آیهان

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
neda
عضو
6 ماه قبل

فاطی هستی؟؟؟🥲

خواننده رمان
خواننده رمان
6 ماه قبل

رز بدبخت دست کی افتاد این دفعه

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x