رمان زادهٔ خون جلد اول پارت 3 - رمان دونی

 

فصل چهارم: اتاق رویایی
بانمایان شدن اسکلت چوبی وبزرگ خونه ،ترس و غم
وجودمو فراگرفت ودست هام محکم تردورگردن ناجیم گره
کردم.
برای لحظه ای حس کردم که اون هم احساس منو داره چراکه
درحواب کارمن تنمو بیشتر دراغوشش فشرد.
باداخل شدن به محدوده ی حیاط خونه سرمو توی گردنش
فروبردم و باچندنفس عمیق عطرتنشو به خودم هدیه دادم.
بازدممو محکم توی گردنش خالی کردم که احساس کردم ریتم
نفس کشیدنش تغییرکرد وسریع ترشد.
برای مطمئن شدن به صدای ریتمیک قلبش دقت کردم که
باتغییرنامحسوس ضربانش مواجه شدم.
لبخندکوچیکی زدم و خوشحال شدم ازاینکه فهمیدم منم میتونم
مقداری هرچند اندک از تاثیری که اون روی من داره منم
روی اون داشته باشم
اینکه روی قلبی تأثیربذاری که بعداز چندین ساعت دویدن
ضربانش همچنان آروم ومنظمه حس فوق العاده ای داره.
بعدازطی کردن حیاط ازچند پله ی منتهی به ایوان خانه
بالارفت و وارد فضای تقریبابزرگ ایوان شد.
بایک دستش درخونه روبازکرد و باعث تعجبه که
چطوردرخونه رو قفل نکرده ؛یعنی کسی داخل خونه
است؟مثلا خانوادش..!!همین فکرباعث معذب شدنم شد.

اینکه برای اولین باراینجوری خاک آلود وکثیف ومطمئنن
نامرتب باخانوادش ملاقات کنم مایه ی شرمساریه.
همیشه اولین دیداربیشترین تأثیر رو روی افراد میزاره.
ولی خودمو بااین فکرکه بعدازنجات پیداکردن از گم شدن توی
جنگل وسقوط ازاسب و تقریبا کشته شدن به وسیله ی یک
گرگ وخوابیدن روی زمین کسی نبایدازمن انتظار مدل بودن
داشته باشه اروم کردم.
البته نه اینکه در بقیه ی مواردی که این اتفاقات برام پیش
نیومده بود در دید افراد تبدیل میشدم به یکی از مدل های برند
ویکتوریا سیکرت ولی حداقل خوب به چشم میومدم و شکل
یکی از افرادجنگ زده به نظرنمیومدم.
وقتی به خودم اومدم که رین فارغ ازتمام فکروخیالات من
،منو روی یک کاناپه ی شکالتی رنگ نرم قرارداد.
وقتی که نشستم اروم دست هامو ازدورگردنش بازکردم واونم
ازم فاصله گرفت؛
که احساس کردم یک چاله ی عمیق توی قلبم ایجادشد ویک
تیکه ازوجودمو گم کردم.
ذهنمو متمرکزکردم روی یاداوری سؤالاتی که میخواستم به
محض رسیدن به خونه ازش بپرسم اماخیلی عجیب بودکه
هیچی یادم نمیومد؛
میدونستم که سؤالاتی دارم امابه یادنمی اوردم چی بودن واین
خیلی مسخره بودکه بدون هیچ حرفی بااین مردغریبه که فقط
اسمشو میدونم پاشدم و اومدم به خونش…

اماقبل ازهرچیزی باید باماماریتاصحبت میکردم حتما تا الان
کلی نگرانم شده
سرمو بلندکردم که ازش بخوام یک تلفن دراختیارم قراربده
تابا ماماریتا تماس بگیرم که متوجه شدم رفته ونیست!!…
ازجایی که من تقریبابه حالت درازکش نشسته بودم کاملا به
خونه دیدداشتم وتونستم به راحتی هیکل تنومندشو توی
آشپزخونه تشخیص بدم…
آشپزخونش باتوجه به چیزی که ازش میدیدم خیلی شیک
ومدرن بود
همینطور کل خونه درعین شیک بودن بااسباب ووسایل
کاملا راحت و ساده ای دیزاین شده بود وهمینطور خیلی مرتب
و تمییزبود
بافکری که ازذهنم گذشت نفسم به شماره افتاد…
یعنی ممکنه که رین اینجا نه باخانواده اش بلکه با
همسریادوست دخترش زندگی کنه؟این خونه برای یک
نفرزیادی بزرگ وبرای یک مرد زیادی مرتب وتمیزه ، واین
یعنی این امکان هست که اون باکسی باشه.
این فکربیشترازچیزی که فکرشومیکردم باعث ازارم
شدونمیدونم چرا…چون من اصلا حقی روی اون ندارم ولی
یک حسی درونم هست که میگه هرچی بین ماهست چیزی
بیشترازیک کشش جنسی ساده است.
بابوی خوبی توی مشامم پیچیدتمام فکرهای توی سرمو برای
مدتی بیرون کردم ویادم افتادکه چقدرگرسنه ام؛

ازدیروز ظهر تابه الان چیزی نخوردم وننوشیدم والان متوجه
شدم که چقدرضعف دارم.
آگرین رودیدم که سینی به دست به طرفم میومد باوجود درد پام
ولی اروم خودمو بالا کشیدم وصاف روی مبل نشستم که کنارم
نشست وسینی رو بینمون گذاشت..
“”مطمئنم که گرسنه ای به همین خاطر بیکن وتخم مرغ به
نظرم انتخاب خوبی بود چون توی سریع ترین زمان ممکن
اماده میشه باپزشک منطقه تماس گرفتم تاتو غذاتو تموم کنی
اون هم برای معاینه ی ات میرسه””
باوجود ضعف شدیدی که توی خودم حس میکردم ترجیح دادم
تعارف و کناربزارم وزودتر شروع کنم به خوردن ، به
خصوص که حسابی هم گرسنه بودم پس بایک تشکر کوچیک
شروع کردم به خوردن و اول ازهمه هم ازلیوان ابی که روی
سینی ودرحال چشمک زدن بهم بودشروع کردم.
بعدازاتمام غذام به رین که توی تمام مدت غذاخوردنم ساکت
وصامت درحال تماشام بودنگاه کردم…خدایااحساس میکردم
باچشم هاش داره وجب به وجب تنمو رصدمیکنه اینقدرکه
گرسنه نگاهم میکردباعث به شماره افتادن نفس هام شد که
بایک حرکت سینی غذاروازبینمون برداشت وبه سمت هم
خیزبرداشتیم وبعدازاون فقط بازی لبهامون بودکه مهم بود…
خشن وپرقدرت میبوسید وهمینطورخواستنی… یک دستش
کمرم ودست دیگش موهامو به چنگ خودشون کشیدن بااستفاده

ازموهام سرمو مقداری به سمت پایین کشیدکه باعث شد
صورتم به سمت بالا متمایل بشه ودسترسی اون به لبهام
بیشترشد…
توی حس ناب وشیرین بوسه هاش غرق بودم که یهوباصدای
درشکه ازجام پریدم…
“”لعنت به وقت شناسیت اِدموند””
دستی به صورتش کشید و باکلافگی مشهودی از سرجاش
بلندشد…اینقدرقیافش بامزه شده بودکه باعث ریزخندیدنم شد…
تقریبابه نزدیکی در رسیده بود که نمیدونم چطور صدای خنده
هاموشنید که برگشت و نگاهم کرد…شایداونم مثل من قوه ی
شنواییش خیلی قویه…
کاملا متوجه ی تغییرحالت چهرش از کلافگی به سرگرم شدن
شدم واین تغییرحالتش برام جالب بود
یعنی فقط باخندیدن من حالش بهترشد؟بااین فکرلبخندم خودبه
خودعریض تر وشادترشد…
بابازشدن درتونستم مردمیانسالی رو درچهارچوب درببینم که
باراهنمایی رین درحال اومدن به سمت جایی که من نشسته
بودم بودن.
بعداز احوال پرسی های معمول مشخص شدکه این مرد وقت
شناس وبه عبارت دیگه خروس بی محل اقای دکتری اند که
رین برای معاینه ی پای اسیب دیده ام خبرکرده…
بعدازمعاینه ی پام مشخص شد که پام آسیب چندانی ندیده و
یک کوفتگی وضرب دیدگی ساده است و برای اینکه
زودترخوب شه اونو باندپیچی کردویک سری قرص آرامبخش

ازتوی کیفش به رین داد که همون لحظه دوتاقرص برای
کاهش دردم با لیوان آبی که رین زحمتشو کشیدخوردم.
اینطورکه معلوم بود اقای دکترمون شخصیت خیلی شاد وبذله
گویی داشتند وخیلی هم مهربون بود وحتی چندتا شوخی هم
بارین که ازاول تااخر معاینه ی پای ضزب دیده ام بالای سرم
دست به سینه واخمو مونده بودکردکه باعث خنده ام شد اماتوی
حالت صورت رین هیچ تغییری ایجادنکرد.
باوجودمهربونی و محبتی که توی صحبت ها ونگاه آقای دکتر
ساموئل نام احساس میکردم ولی کلافگی و ترس عجیبی رو
توی نگاهش می دیدم که برام خیلی عجیب بود.
مدتی بعد ازخوردن قرص ارامبخش کم کم متوجه ی کم شدن
نامحسوس دردپام شدم وبرای این اتفاق خداروشکرکردم چون
من ادمی نیستم که خیلی پتانسیل تحمل دردکشیدن رو داشته
باشم
البته شاید چون تابه امروز به غیراز زخم های کف دست هام
وزانوهام دردوران بچگیم که اون هاهم به سرعت خوب
میشدن بدنم زخم دیگه ای برنداشته این تصور رو داشتم چراکه
بااتفاقات دیروز مشخص شد همچین هم تحمل دردم پایین نیست
و توی شرایط سخت تا حد نه چندان زیادی هم میتونم مقاوم
باشم…

بایک دستم همه ی موهامو روی شونه راستم ریختم سعی
کردم یکم بادستم مرتبشون کنم که متوجه ی نگاه خیره ی
دکترروی سمت چپ گردنم شدم…
“”خدایافکرنمیکردم هیچ وقت بتونم همچین نشانی رو جایی
غیرازکتابها ببینم””
باصدای غرشی که طرف رین بلندشد دستش نیمه ی راه
رسیدن به گردنم متوقف شد وباترسی که به راحتی ازتوی نگاه
و صورتش قابل مشاهده بود به رین نگاه کرد…
عکس العمل رین باعث شدکه تعحبم از حرفهاوکارهای
دکتررو به کلی فراموش کنم…
حتی هنوزهم توی شک بودم که اون صدای غرش از دهن
رین خارج شده یاحاصل تخیل من بود…
چون این صدایی نبودکه از دهان یه انسان خارج شه بیشتر
شبیه صدای یک حیوان وحشی بود
اتفاق های بعداز اون اونقدرسریع پیش اومد که وقتی برای
تمرکزو فکرکردن بهم نداد…
بعدازاون ترس دکتربه سرعت وسایلشو جمع کرد و
بعدازخداحافظی کوتاهی رفت…
طی مدت زمانی که رین برای بدرقه ی دکتر رفت فرصت
کردم یکم خودمو جمع وجورکنم …یک استرس و هیجان
شیرین توی دلم بود که وقتی رین برگرده چی میشه…

یعنی بوسه ی نیمه کارمونو تموم میکنیم؟بازم میتونم طعم
شیرین لب هاشو بچشم…
فکرکردن به رین وبوسمون باعث شد یاد گرمای بدنش
بیفتم …لبهاش خیلی گرم ولطیف بودن … لعنتی کاملا متوجه ی
سفت شدن نوک سینه هام به خاطرفکرکردن به رین بودم…
سعی کردم باکشیدن چندتا نفس عمیق خودمو آروم کنم..
اماهمه ی خودداریم بادیدن رین که کنارچهارچوب در بهم زل
زده بود ازبین رفت…
نگاهش گرسنه و وحشی بود…نوعی که باعث شد ازاضطراب
و هیجان به خودم بلرزم…
باچندقدم بلند وسریع فاصله ی بینمونو پرکردوبه سمتم اومد…
تنهاچیزی که بعدش فهمیدم این بود که منو ازروی مبل
بلندکردو بعداز نشستن خودش منو روی پاهاش نشوند به
صورتی که پاهام یک طرفش روی مبل بودن و خودم
دراغوشش
دستهاش سفت وسخت منو دربرگرفتن ولباش رو روی لبهام
گذاشت…
بدنش سفت ومحکم بود و بازوهای قوی اش به دورم حلقه شدن
حرکات دهانش ماهرانه ولذت بخش بود…نمیدونم ازکجای
بوسه ی ناگهانی وبدون انعطاف اما پرازلذت وداغش شروع
به همراهیش کردم
دست هامو به دورگردنش حلقه کردم ومثل خودش حریصانه
امانابلد ومبتدی جواب بوسه هاشو دادم…

یک گمشده از وجود خودم …تیکه ای از خودم ….شایدهم تیکه
ای ازقلب و روحم…
نفس نفس میزدم وسعی میکردم اکسیژن بیشتری رو توی ریه
هام بفرستم که دوباره لب هامو به کام خودش کشید…
این بوسه فقط یکم ازبوسه ی قبلی ملایم تربود وبادستی که
پشت گردنم گذاشته بود مشغول نوازش گردن و پشت گوشم شد
که ناله ای ازسر رضایت کردم وموهاشو بیشترتوی چنگ
کشیدم…
گازهای ریزی که به لب هام میزد منو بیشتراز قبل تحریک
میکرد…
بعداز چندبوسه ی دیگه لبشو ازروی لبم جداکرداماازصورتم
فاصله اش نداد و شروع کردبه زدن بوسه های ریز کنارلب و
چونم….
بابوسه ی ریز ومرطوبی که زیر گوشم زد نتونستم دیگه تحمل
کنم و سرشو بالا کشیدم و دوباره مشغول بوسیدن هم شدیم….
از بوسیدنش سیرنمیشدم ومثل تشنه ای بودم که به آب رسیده
ام…
هرچی بیشتر میبوسیدم و میچشیدمش سیرنمیشدم و دلم
بیشترمیخواست…
منم به تقلید از اون اروم لب پایینشو بین دندون هام گرفتم اروم
فشار دادکه با صدای بسته شدن در شکه از هم جداشدیم…
همونطورنشسته توی آغوشش سرمو چرخوندم وبه سمت
درنگاه کردم که بادیدن دختر تقریبا درشت و هیکلی که توی

چهارچوب در خشکش زده بود احساس کردم که خون توی
رگ هام یخ بست…
تمام این مدت فقط داشتم خودمو گول میزدم…
اون واقعاباکسیه…یک دوست دختریا یک همسرداره وحالا اون
منو باپارتنرش توی همچین وضعیتی دیدـ…
توسط حس شرمساری کاملا احاطه شدم وخواستم سریع ازروی
پاهاش بلندشم که دست هاشو محکم تر دورم پیچیدومانع شد…
صداشوکه شنیدم که خطاب به اون دخترکه اندازه ی من شکه
به نطرمیرسیدگفت:
“”قراره تمام روز رو همونجابمونی؟””
انگارکه بااین حرفش دختر ازشک خارج شد وبه خودش اومد
چراکه بالبخند گشاده و بزرگی به سمتون قدم برداشت…
بالبخندش کاملا سوپرایزم کرد همینطور حس آرامش و راحتی
خیال زیادی رو توی وجودم پخش کرد.
چراکه فهمیدم رابطه ی رین بااین دختر زیبا و خوش قدوبالا
اون چیزی که من فکرشو میکردم نیست…
هنوزنمیدونم کیه اماهمین که میدونم همسرویادوست دخترش
نیست کافی به نظرمیرسه برام …حداقل درحال حاضر…
“”فکرمیکنم بدموقع سررسیدم””
دخترتک خنده ی کوتاهی کردوادامه داد:
“”البته بااین نگاه خصمانه ی تو و شکه ی این خانوم کوچولو
دیگه فکرنمیکنم مطمئنم بدموقع رسیدم””
چشمکی هم ضمیمه ی حرفش کردو روی مبل روبه روییمون
نشست…

کاملا مشخص بود که دخترشر و شیطونیه و میتونستی
ازچشماش کاملا اینو بخونی…
از بودن روی پای آگرین خیلی خجالت زده بودم ولی هربارکه
برای بلندشدن از روی پاهاش تقلایی میکردم حلقه ی دستهاشو
دورکمرم محکم ترمیکرد…و به کل اجازه ی تکون خوردن
رو ازم گرفته بود…
“”بهتره خودتو به زحمت نندازی تااون نخواد نمیتونی ازبغلش
بیرون بیای””
خنده ی نمکینی کرد و این بار خطاب به آگرین گفت:
“”خوب توهم ولش کن دختره از خجالت داره آب
میشه…صورتشو نگاه کن چقدرقرمزشده…البته نمیتونم
باقطعیت بگم به خاطر خجالته یا کاری که چنددقیقه پیش
مشغولش بودید””
به سمت آگرین برگشتم و سعی کردم از چهرش احساسشو
نسبت به مزاحم شماره دو)شماره یک دکتر همون دکترساموئل
بود(بفهمم…
امابادیدن شهوت و گرسنگی شدیدتوی نگاهش به سختی پیچ
وتاب خوردنم رو توی اغوشش کنترل کردم…
زبونمو روی لب هام کشیدم که نگاهش خیره ی لب هام شد…
احساس کردم سرش داره بهم نزدیک ترمیشه علیرغم میلم
برای اینکه جلوشوبگیرم گفتم:
“”خواهش میکنم بزاربلندشم …اینجوری راحتم نیستم…خیلی
خجالت میکشم””

نگاهشو از حرکات لب هام گرفت و به چشمام دوخت واروم
مثل خودم پچ پچ وار گفت:
“”باشه میزارم بلند شی ولی فقط چون هنوزعادت نکردی
وگرنه جای تو فقط و فقط اینجا و توی بغل منه…من همیشه
اینقدرحرف گوش کن نیستم””
بعداز حرفش نیشخندی زد و باتفریح به چهره ی سرخ شده ام
نگاه کرد..
قبل ازاینکه منو ازروی پاهاش بلندکنه خم شد و کوتاه و سریع
لبهامو بوسید وبعدمنو روی مبل ،کنار خودش نشوند…
ازاین کارش خنده ام گرفت حتی موقع کوتاه اومدن هم
بازکارخودشو انجام میده…
دستشو دور کمرم حلقه کرد و تاجای ممکن منو به خودش
چسبوند.
بازم توی اغوشش بودم طوری که بالاتنه ام کاملا از پشت توی
بغلش بود و سرم روی سینش و تقریبا توی اغوشش لم داده
بودم.
اینجوری برام سخت بود ولی یک حسی بهم میگفت اگه
اینبارهم اعتراض کنم هیچ نتیجه ای به دست نمیارم…
پس ترجیح دادم همونطوری بمونمو تمرکزمو بزارم روی
دختر خوش قدوبالایی رو به روم که بانیش باز به مازل زده
بود…
اما باوجود دستش که اروم مشغول نوازش پهلوم بود و گرمای
سینه ی پهن و عضله ایش این کارتقریبا غیرممکن بود…

کاملا مشخص بود اون دخترهم برای شناخت هویت من
کنجکاوشده…
چراکه بعداز مکث کوتاهی گفت:
“”مطمئن باش هرچقدرمنتظربمونیم رین مارو به هم معرفی
نمیکنه پس خودم زحمتشو میکشم ..من گوئنیور ام…
خواهررین””
منم دالیام …دالیاسؤان..ازاشناییت خوشبختم گوئنیور””
“”منم ازآشناییت خوشبختم دالیا””
“”لیا…میتونی لیاصدام بزنی ..اینجوری راحت ترم ..درواقع
همه همینجوری صدام میزنن””
“”توهم میتونی منم گوئن صدابزنی …خوب لیا تو دوست دختر
رین هستی؟اهل کجایی؟من تاحالا تورو توی این منطقه
ندیدم””!!..
یهو نگاهش به پای باند پیچی شده ام افتاد و چشماش گشاد شد
“”اوه خدایه بزرگ چه اتفاقی برای پات افتاده؟””
لبخندکوچیکی بابت نگرانیش زدم و گفتم:
“”ازاسب افتادم ولی حالم خوبه…دکترمعاینه ام کرد و گفت که
یه پیچ خوردن و ضرب خوردگی ساده است””.
“”اوو چه دردناک منم قبلا تجربه ی افتادن از اسبو””…
نگاهش که به قسمت چپ گردنم افتاد حرفشو قطع کرد و بهم
خیره شد…نگاهش بین صورت و گردنم درگردش بود… )رین
قبلا برای دسترسی راحت تربه گردنم همه ی موهامو روی
شونه ی راستم ریخته بود(…
بعداز مدتی شکه وبا من من کردن به حرف اومد:

“”خدایااا..پس ..پس تو ..واقعاا همونی؟تو..تو واقعی
هستی؟…من فکرمیکردم همش دروغ و اغراق””….
“”گوئن””!!!..
صدای پراز قدرت و هشداردهنده ی رین باعث ساکت شدنش
شد…باترس و حیرت به رین خیره شده بود و چشماش
گشادشده بودن…
سرمو چرخوندم و به رین خیره شدم…بانگاهی سفت و سخت
به خواهرش زل زده بود…
اینجاچه خبره؟منظورش ازاینکه من همونم چی بود؟چرااین
حرفارو زد؟ …
ازهمه مهمترچرا اگرین اینطوری هشداردهنده و ساکت کننده
صداش زد؟
واقعا گیج شده بودم و نمیفهمیدم که اینجاچه اتفاقی داره
میفته!!!..
این نوع صداکردن یعنی اینکه رین نمیخواست گوئن بیشتراز
این حرف بزنه….!!!اماچرا؟؟!!
ترس و تردید توی وجودم رخنه کرد و سعی کردم خودمو از
آغوشش کناربکشم…
من باید بفهمم که اینجاچه خبره..!!اماوقتی سعی کردم از حلقه
ی دستاش به دورم خارج بشم اجازه نداد ومحکم تر منو
دربرگرفت.
نگاه سؤالی و پراز اخمشو به چشمام دوخت که باعث شد دست
از تلاش بکشم…

سعی کردم خودمو نبازم پس منم مثل اون اخماموتوهم گشیدم و
بهش زل زدم..
اما بعیدمیدونستم نگاهم یک صدم جدیت و تأثیر ی که نگاه اون
روی من داره رو داشته …تخسی نگاهمو بیشترکردم و اروم
گفتم:
“”ولم کن””
“”یه دلیل بیار که به خاطرش ولت کنم””
“”خوب چون من اینجوری میخوام””
“”دلیل قابل قبولی نیست””
“”چرا؟””
“‘چون من خوب میدونم که تو دلت میخواد حتی بیشتراز این
بهم نزدیک بشی نه اینکه ازم فاصله بگیری””!!!
“”چی باعث شده که همچین فکری بکنی؟””
“”چون خودمم دقیقا همین حسو دارم…دلم میخواد هرچه بیشتر
فاصله هارو از بین ببرم وداشته باشمت””!!!..
بااین حرفش هرچی فکرو خیال و ترس بود ازوجودم رخت
بست و رفت…ومن محو برق نگاهش شدم..
خدایااا این چشمهاچی درون خودشون دارن که اینجوری منو
اسیر کردن.؟!!!
باقیافه ی سرگرم شده بهم زل زد و باشیطنت گفت:
“”خوب چی شد؟””
نفسمو باشدت بیرون دادم و سرمو برگردوندم و دست به سینه
سرجام آروم گرفتم.

مطمئنن بااین هیکل ریزه میزه ام زورم بهش نمیرسه پس
ترجیح دادم خودمو اذیت نکنم وآروم بگیرم.
صدای خنده ی توی گلوییش رو کنارگوشم شنیدم و بعدهم
صدای خودشو:
“”پری کوچولوی من””
از لفظ پری کوچولو گفتنش لبخندی روی لبم نشست و از
ضمیر مالکیتی که استفاده کرد غرق لذت شدم…
وکاملا فراموش کردم چرامیخواستم از آغوشش خارج بشم…
بهم گفت ‘پری کوچولو’ یعنی فکرمیکنه من مثل پری هام؟یعنی
از نظرش زیبام؟
به گوئن نگاه کردم که سرش پایین بود و مشخص بود عمیق
توی فکره…
اینجوری که اون توی فکره بعید میدونم اصلا متوجه ی پچ پچ
های ماشده باشه…
یه دفعه مثل اینکه سنگینی نگاهمو حس کرده باشه سرشو
بلندکرد و لبخند بی حالی بهم زد…
دیگه از اون همه انرژی و شادی اولیه ی توی صورت و
چشماش خبری نبود.
فکراینکه من باعث این حال بداونم باعث شد حس بدی بهم
دست بده…
اصلا دلم نمیخواست باعث ناراحتیش باشم..هرچی نباشه من
اینجا فقط یک مهمون ناخوانده و مزاحمم براشون…
“”داداش من اتاق مهمونو برای لیااماده میکنم””

“”نیازی به اینکارنیست اون پیش من و توی اتاق من
میمونه””
دهن گوئن هم مثل من از این حرف رین بازمونده بود…
منظورش چیه که پیش اون میمونم ؟!!درسته که واقعا دلم
میخواد کناراون وتوی اغوشش باشم اما رفتاراون دیگه خیلی
گستاخانه است.
اون حتی ازمن نپرسید که اینو میخوام یانه..
“”خیلی ممنون از لطفتون امااگه بتونم یه تماس بگیرم
مادربزرگم میتونه یه نفرو بفرسته دنبالم …اینجوری بیشتراز
این مزاحمتون نمیشم””
میتونی بامادربزرگت صحبت کنی ولی فقط برای
“”
باخبرکردنش از حالت…اون نمیتونه هیچ کس رو برای بردنت
به اینجابفرسته””!!!
“”چی؟!!!اماچرا؟””!!
“”چون هیچ کس خارج از ناردن حق ورود به اینجارو
نداره”””!!!..
اینبارگوئن بودکه جوابمو داد…یه جوری صحبت میکرد که
انگارداره درباره ی یک چیز کاملا بدیهی وکاملا مشخص
صحبت میکرد که من باید اونو میدونستم!!..
“”گوئن””
بازهم صدای اخطاردهنده ی رین و چهره ی ترسیده ی
گوئن!!!
“”اوم ..خوب پس من میرم تا وان حموم اتاقتو برای لیا اماده
کنن فکرکنم به یک دوش گرفتن احتیاج داری””

بعدکه انگار یه چیزی رو به یاد اورده باشه ابروهاشو بالا
انداخت و به پام اشاره کرد و گفت:
“”ولی بااین پای باند پیچی شده چطور میتونی دوش
بگیری؟””
یکم فکرکردو بعدبابشکنی که زد گفت:
“”فکرکنم بتونیم دورشو با نایلون ببندیم امااینجوری دیگه باید
بیخیال وان بشی””!!
من نمی توانم تمام کارهای خوب دنیا را به تنهایی انجام بدهم ،
اما دنیا به تمام کارهای خوبی که من می توانم انجام بدهم نیاز
دارد.
“”چی؟نه…!!من که گفتم نیازی نیست به خصوص که من توی
اتاق رین نمیمونم””
“”گوئن توبهتره که دیگه بری …یه سری هم از لباسهای
خودتو برای لیابزارتوی اتاق””
“”بایک نگاه پراز لذت به سرتاپای من بانیشخند ادامه ی
حرفشو از سرگرفت:
“”هرچندکه مطمئنم حسابی براش بزرگن””
سعی کردم لذتی رو که از شنیدن اسمم از زبونش برای اولین
بار بردم رو نادیده بگیرم…
هرچندکه خیلی سخت بود …اسممو خیلی قشنگ و غلیظ تلفظ
کرد.
امااگه اون فکرکرده که میتونه بااین نگاه پرازخواستن منو
مجبور کنه توی اتاق اون بمونم کاملا در اشتباهه…

بعدم منظورش از اون نگاه و حرفی که زد چی بود؟یعنی چی
که حسابی برام بزرگن؟باشه قبول دارم ریزه میزه ام اما بااین
وجود حسابی روی فرم و خوش هیکلم …این چیزیه که براش
کلی زحمت کشیدم…
“”ببین من…””..
“”گوئن””
حرفمو بااخطاردوباره ای که به گوئن داد قطع کرد واجازه
نداد که هیچ اعتراض کنم… کاملا متوجه شدم که این مرد تحمل
اینکه روی حرفش حرف بزنن رو اصلا نداره…
به گوئن که بعد از اخطار رین سریع به سمت پله ها رفت نگاه
کردم و حتی وقتی که از تیر رأس نگاهمم خارج شد نگاهمو
از پله ها نگرفتم…
بالاخره باید یک جوری نارضایتیمو ازاین تصمیمش بهش
نشون میدادم…هرچندکه همه ی وجودم له له میزد برای دیدن
چشمهاش و لمس لبهاش…
یهو از روی مبل بلندم کرد و منه شکه از حرکت سریعشو
روی پاهاش گذاشت…
“”ازاین به بعد جای تو فقط اینجاست!!!حتی فکرشم نکن
بزارم بازهم ازم دوربشی””!!
ازحرفهاش و کارهاش شکه بودم امایک حس شیرین مثل
نوشیدنی عسل به رگ هام وارد میشه و باعث سرخوشیم
میشه…

دست هاشودوطرف صورتم گذاشت واین بار برعکس دفعات
قبلی نرم و شیرین لب هامو بوسید.
اول یه بوسه روی هرکدوم از لب های بالایم و پایینیم زد
بعدهم اروم لب بالایمو مکید…
بوسه زد وباز مکید …درعرض چندثانیه دوباره داغ و پراز
خواستن شده بودم.
یکم روی پاش جابه جاشدم که با چیزی که حس کردم خشکم
زد…
دیگه نمیتونستم تکون بخورم…انگار متوجه ی حالم شدکه
بعداز زدن بوسه ی ریزی زیرگوشم که حالمو دوچندان بد کرد
کنارگوشم نوعی که حرارت نفسش داشت اتیشم میزد باصدای
خماری گفت:
میبینی باهام چیکارمیکنی؟!!داری نابودم میکنی..!!!کاری
“”
میکنی که خواستنت منو از پابندازه!!! بعدچطورانتظار داری
اجازه بدم ازم فاصله بگیری وجایی غیراز اتاق وتخت من و
توی اغوش من بخوابی؟””
باهرکلمه ای که میگفت حرارت بدنم بالاتر میرفت ..دوباره لب
هامو به کامش کشید و مشغول بوسیدن و مکیدن شد.
منم تاجایی که نفسم بهم اجازه میداد همراهیش میکردم وجواب
هر بوسه اش رو مثل خودش با شور و هیجان میدادم.
دستش به زیر تاپ استین حلقه ای تنم رفت و دستشو به روی
ستون فقراتم کشید.

داشتم از حرارت دستش که در حال بالا پایین شدن روی کمرم
بود اتیش میگرفتم…
سرشو توی گردنم فرو برد و مشغول بوسیدن و مکیدن گردنم
شد…
پوست گردنمو بین لبهاش میگرفت و خیس و مرطوب بوسه
میزد.
از لذت زیاد موهاشو چنگ زدم و سرمو به پشت خم کردم و
دسترسیشو به گردنم راحت ترکردم…
مطمئن بودم گردنم به خاطر بوسه ها و مکیدن هاش
کبودمیشه…
با دست ازادش تیشرتمو ازروی سینه هام کمی پایین کشید و
تاجایی که لباسم بهش اجازه میداد مشغول بوسیدن پوست بالای
سینه هام شد..
سرشو بالا اورد و بوسه ی محکمی از لبهام گرفت.
باشنیدن صدای پایی سریع سرمو عقب کشیدم و به سرعت
خودمو از روی پاهش به روی مبل کشیدم و نشستم.
درلحظه ی اخر گوئنو دیدم که از پله ها پایین و به سمت ما
میومد.
سعی کردم بادست هام موهای آشفتمو یکم مرتب کنم ولی بعید
میدونستم خیلی موفق شده باشم.

اصلا نمیتونستم به رین نگاه کنم که ببینم وضعیت اون
چطوره…
هنوز خیسی لبهاشو روی لب هام حس میکردم.
دست هامو دوطرف صورتم که داشت از حرارت میسوخت
گذاشتم وسعی کردم تنفسمو عادی کنم..
مطمئن بودم که لب هام حسابی قرمز شدن و ورم کردن.
نگاه خیره ی گوئن هم روی صورتم این موضوع رو تصدیق
میکرد که کاملا از اتفاقات اینجا اگاهه.
دلم میخواست از خجالت اب شم و توی زمین فرو برم.
باشنیدن صدای رین سعی کردم خجالتمو پس بزنم و ببینم چی
میگه
“”گوئن پسرارو پیداکن وبهشون بگو امشب میخوام سرمیزشام
ببینمشون. به گیب بگو که نگهبان های اطراف خونه رو
بیشترکنه””
گوئن سری به معنای فهمیدن تکون دادو بدون هیچ حرفی به
سمت در رفت و ازخونه خارج شد.
برگشتم و نگاه پرتعجبی بهش انداختم؛منظورش از نگهبان
چیه؟من که موقع اومدن هیچ کس رو اطراف خونه
ندیدم .اصلا چراباید نگهبان داشته باشن؟یعنی خانواده ی مهم و
سرشناسی هستن؟یادشمن های زیادی دارن؟!!
بانگاه پراز شیطنتی که بهم انداخت اجازه ی بیشترفکرکردنو
ازم گرفت و کمکم کرد که از روی مبل بلندو سرپاشم.

یه دستشو پشت کمرم و دست دیگشو زیرزانوم گذاشت و به
راحتی بلندم کرد و به سمت پله ها راه افتاد.
صدای پراز شیطنتشو کنارگوشم شنیدم و باهرکلمه گرمای
نفس هاش وجودمو به اتیش میکشید:
“”خوب شیرینم به نظرمیرسه بازهم فقط من موندم و تو””

ازمفهوم پشت حرفش سعی کردم باگزیدن لبم لبخندمو بپوشونم
که اینبار صداشو همراه با یک شور و خواستن پراحساس
شنیدم ونفسم از زیبایی حرفش بنداومد.
“”حاضرم نصف زندگیمو بدم تا تو نصف دیگشو برام
“”
باصدای خنده هات پرکنی
سرشو به صورتم نزدیک کرد و پچ پچ وارگفت:
“”دیگه هیچوقت اینطوری به اموال من صدمه نزن
شیرینم .!!!فقط من حق دارم این خوردنی هارو گازبگیرم””
حرفش مصادف شدبارسیدنمون به در اتاقش؛بوسه ی کوچیک
و شیرینی روی لب هام نشوند و سعی کرد همونطورکه من
توی اغوششم بایک دستش در اتاق رو بازکنه.
بعداز چندقدم به داخل اتاق منه شکه شده رو وسط اتاق روی
پاهام قرار داد.
به سرتاسراتاق نگاه کردم؛احساس میکردم الیسم درسرزمین
عجایب.نمیدونستم خوابم یابیدار.

اتاق پربود از حس ارامش؛که انگاراین ارامش رو رنگ های
مورد علاقه ی من تکمیل میکرد.
تمام وسایل داخل اتاق تمی از رنگ های سفید و ابی کمرنگ
بود.رنگ آبیش تقریبا مایل به سفید بود و همین هم تناسب فوق
العاده و زیبایی رو توی اتاق به وجودمی آورد.
اما نه این و نه اون تخت سفید بزرگ داخل اتاق اونو خاص
نمیکرد؛ چیزی که این اتاقو خاص و متمایز میکرد دیوار شیشه
ای سرتا پایی بود که ویو نفس گیری از جنگل رو به نمایش
گذاشته بود.دیوارشیشه به بالکن بزرگ و جاداری بازمیشد که
از همینجاهم میتونستم بوی خوش گل های داخلشو استشمام
کنم.
به خاطر همین دیوارشیشه ای اتاق از هجوم نورخورشید غرق
نور و روشنایی بود.
روی تخت چندتالباس دخترونه شامل یه تاب و دامن یاسی
رنگ وجودداشت که مطمئنن همون لباسهایی بودن که رین
ازگوئن خواسته بود برام اماده کنه.
یک باردیگه به دورتا دور اتاق نگاه کردم. این اتاق دقیقا
همون اتاق رویایی منه . اتاقی که همیشه توی رویاهام ارزوی
داشتنشو داشتم.
اماااین دیگه یک رویا و خیال نیست.
نمیدونم چرافکرمیکردم اتاق رین باید یک اتاق با تم تاریک و
رنگ های تیره باشه .!!!شاید به خاطر قدرت و ابهتی بود که

ازش ساطع میشد و ادمو تحت تأثیر قرار میداد .امااین اتاق
کاملا با تصورات من متفاته و فرق میکنه.
طی مدتی که من مشغول تماشای اتاق بودم یا دراصل غرق
شدن توی فضای اتاق بودم رین به سمت یکی از دو دری که
توی اتاق و کنار هم قرار داشتن رفت.
بعداز بازکردن یکی از دو در دوباره به سمتم اومدو بدون
حرف بلندم کرد و توی حمام دوباره روی پاهام قرارم داد.
بعدبه سمت یکی ازقفسه های داخل حمام رفت و با یک نایلون
توی دستش برگشت.باگرفتن شونه هام منو به سمت لبه ی وان
هدایت کرد و بعداز نشوندنم جلوی پام زانوزد و پای باندپیچی
شده ام رو داخل نایلون گذاشت و حسابی محکمش کرد که آب
و رطوبت به داخلش نفوذ نکنه.
طی مدتی که مشغول بستن پای آسیب دیده ام بانایلون بود منم
مشغول چشم چرونی بودم و نگاهمو روی تک تک اجزای
چهره اش میچرخید و از دیدنش سیرنمیشدم.
نگاهمو به موهای سیاه و سرکشی که روی پیشونیش ریخته
شده بودن و مشغول دلبری کردن ازم بودند دوختم.
بی اراده دستم رو به سمت موهاش بردم و اونارو به عقب
شونه کردم. که سریع سرشو بالا اورد و نگاهشو به چشمام
دوخت.
به خاطر قدبلند و هیکل درشتش باوجود اینکه من روی لبه ی
وان نشسته بودم و اونم جلوی من زانو زده بود اما بازهم چشم

هاش بالاتر از چشم هام قرارگرفت ومنم عاشق این بودم که به
سمت بالا و اون نقره فام های دوست داشتنی نگاه کنم.
میتونستم جرقه های احساس و نیازی که اطرافمون در حال
جریان بودن رو حس کنم.
نگاهشو به لب هام دوخت و سرشو بهم نزدیک ترکرد…مملو
از حس نیاز و انتطاربودم.و هرلحظه منتظر تمام شدن این
فاصله ی لعنتی بین صورت هامون بودم؛که یهو از سرجاش
پرید و پشتشو بهم کرد.
دست هاشو توی موهاش فرو کرد و چندبار موهاشو به چنگ
گرفت و رها کرد.
بدون حتی نیم نگاهی بهم به سمت در رفت وهمونطور پشت
بهم گفت:
“”فکرکنم دیگه مشکلی برای دوش گرفتن نداشته باشی.برات
یک حوله ی نو میارم و پشت در میزارم. من توی اتاق کناری
باید به یک سری کارمهم برسم اگه به چیزی نیاز داشتی فقط
کافیه که صدام بزنی سریع خودمو میرسونم””.
بعد از تموم شدن حرف هاش با چنان سرعتی که از حمام
خارج شد که شک کردم که درحال فرارکردن از منه.!!!اما
چرا؟
مگه این همون رینی نبود که طبقه ی پایین بااون شدت و
اونقدر گرسنه و پراز خواستن منو میبوسید؟
حتی الان هم مطمئنم تونستم اون برق خواستن رو توی
چشمهاش ببینم؛ واونجوری که اون به لب هام خیره شده بود

مطمئن بودم که هر لحظه به سمتم خم میشه و لب هامو به کام
خودش میکشه اما….
لباس هامو از تنم خارج کردم و دوشو بازکردم . الان فقط یک
دوش آب سرد برای ازبین بردن حرارت تنم به دردم میخوره.
بااولین برخورد آب به تن برهنه ام موجی از انرژی به جسم
خسته ام وارد شد.
ومقداری از خستگی تنمو رفع کرد.
بعداز چند لحظه بازهم مثل همیشه دمای تنم بادمای آب یکی
شدو دیگه سرمای آب رو حس نمیکردم و یک جورایی شبیه
آب ولرم شده بود برام.
همیشه همینطور بوده برای من آب گرم یا سرد فرقی نداره و
همیشه بدنم دمای خودشو بادمای آب تنظیم میکنه حتی اگه اون
آب صد درجه دماداشته باشه یا چنددرجه زیرصفر باشه!!…
بعداز دوش گرفتن لباس ها و لباس های زیرمو شستم و
همونجا اویزونشون کردم و گذاشتم که خشک شن تا بعدا بتونم
ازشون استفاده کنم.
بادیدن خودم درون آیینه ی داخل حمام هین بلندی کشیدم و
دستمو روی لب هام کشیدم.
لبهام حسابی ورم کرده و کبود شده بودن و روی گردنم پراز کبودی های کوچیک و بزرگ ناشی از
مکیدن های رین بود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.8 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان ژینو
دانلود رمان ژینو به صورت pdf کامل از هاله بخت یار

  خلاصه: یاحا، موزیسین و استاد موسیقی جذابیه که کاملا بی‌پروا و بدون ترس از حرف مردم زندگی می‌کنه و یه روز با دیدن ژینو، دانشجوی طراحی لباس جلوی دانشگاه، همه چی عوض میشه… یاحا هر شب خواب ژینو و خودش رو می‌بینه در حالی که فضای خوابش انگار زمان قاجاره و همه چی به یه کابوس وحشتناک ختم میشه!حتی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شیطانی که دوستم داشت به صورت pdf کامل از رؤیا قاسمی

  خلاصه رمان:   درمورد دختریه که پیش مادر و خواهر زندگی میکنه خواهر دختره با یه پسر فرار میکنه و برادر این پسره که خیلی پولدارهه دنبال برادرش میگرده و میاد دختره و مادره رو تهدید میکنه مادره که مهم نیست اصلا براش دختره ولی ناراحته اما هیچ خبری از خواهرش نداره پسره هم میاد دختره رو گروگان میگیره

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ریکاوری
دانلود رمان ریکاوری به صورت pdf کامل از سامان شکیبا

      خلاصه  رمان ریکاوری :   ‍ شاهو یه مرد کورد غیرتیه، که به جز یه نفر خاص، چشماشو رو بقیه دخترا بسته و فقط اونو میبینه. اما اون دختر قبل از رسمی شدن رابطشون میزنه زیر همه چیز و با برادر شاهو ازدواج میکنه و این اتفاق باعث میشه که اون از همه دخترا متنفر بشه تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بی مرزی pdf از مهسا زهیری

  خلاصه رمان:       بی مرزی درباره دختری به اسم شکوفه هستش که پس از ۵ سال تبعید توسط پدر ثروتمندش حالا به تهران بازگشته و عامل اصلی این‌تبعید را پسرخوانده پدر و خود پدر میدونه او در این‌بازگشت می‌خواهد انتقام دوران تبعیدش و عشق ممنوعه اش را بگیرد و مبارزه اش را از همون ابتدای ورود به

جهت دانلود کلیک کنید
رمان بوسه گاه غم

  دانلود رمان بوسه گاه غم   خلاصه : حاج خسرو بعد از بیوه شدن عروس زیبا و جوونش، به فکر ازدواج مجددش میفته و با خواستگاریِ آقای مطهری، یکی از بزرگترین باغ دارهای دماوند به فکر عملی کردن تصمیمش میفته که ساواش، برادرشوهر شهرزاد، به شهرزاد یک پیشنهاد میده، پیشنهادی که تنها از یک عشق قدیمی و سوزان نشأت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تقاص یک رؤیا

    خلاصه رمان:   ابریشم دختر سرهنگ راد توسط گرگ بزرگترین خلافکار جنوب کشور دزدیده میشه و به عمارتش برده میشه درهان (گرگ) دلبسته ابریشمی میشه که دختر بزرگترین دشمنه و مجبورش میکنه باهاش ازدواج کنه باورود ابریشم به عمارت گرگ رازهایی فاش میشه که… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
8 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آتاناز🌹
آتاناز🌹
2 سال قبل

لطفاً لطفا لطفا زودتر فصل دومش رو بزار من دارم لحظه شماری میکنم برای فصل دو

الهام
الهام
2 سال قبل

من تا یه جایی خوندم فصل دوم رو😟اما ادامش نیس😟💔

سوگند
سوگند
2 سال قبل

سلام من عاشق این رمان بودم ولی جلد دومش رو پیدا نکردم الان لحظه شماری میکنم که سریع تر فصل دومش برسه

.
.
2 سال قبل

سلام فاطمه جان تو کامل این رمان رو داری؟ من جلد دومشم تو تلگرام تا پارت سیصد خوندم ولی ازون به بعد دیگه پارت نذاشته از سال ۹۹💔 اگه توهم کاملشو نداری که کلا نزار اونجوری بقیه بیشتر میمونن تو خماری تا اینکه الان رمانو نزاری😬

دسته‌ها
8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x