رمان زادهٔ خون جلد اول پارت 7 - رمان دونی

 

هربار که از خواب میپرم دقیقا شبیه سربازی هستم که به
تازگی یک جنگ بزرگ رو پشت سرگذاشته و حالا اول راه
بازگشته.
قبلا به خاطر نداشتن لیا و حالا به خاطر داشتنش خواب برام
به چیز دورازدسترسی تبدیل شده.
اما بازهم شکایتی ندارم.بودن و داشتن لیا به همه ی این ها می
ارزه!!!
اروم لیا رو زوی تخت گذاشتم و ملافه رو روش کشیدم.
قدرتمو ازروش برداشتم و اجازه دادم که به خواب معمولی
فرو بره.
میدونم که امروز حسابی خسته شده به خصوص بعد از اون
مبارزه ای که داشت.
به لب های سرخ و ورم کرده اش که نتیجه ی بوسه ی مدتی
پیشمون بود نگاه کردم…
همین الان هم دارن منو برای چشیدن دوبارشون تحریک
میکنند.
دلم لذت دوباره بوسیدن و به کام کشیدن اون لبهارو میخواد.
فقط یک بوسه ی کوچیک…جوری که بیدارنشه…فقط لب هام
لبهاشو لمس میکنه و عقب میکشم…
اینها چیزهایی بود که قبل از اینکه لبهاشو به شدت و شهوت به
تملک خودم دربیارم زیرلب تکرار کردم .
لبهاش مثل شهد میمونه برام..شیرین و خواستنی..کل وجود این
دختر برام خواستنیه.

روش خیمه زدم و یه دستمو زیرسرش فرستادم و موهاشو
چنگ زدم .اتاق تقریبا خالی شده بود و میدونستم تا یکی
دوساعت دیگه ماه به سطح آسمون میرسه.
شاید ماه کامل نباشه اما همین ماه نیمه هم قدرت و خواستنمو
چندین برابر میکنه.
دیشب از ترس اینکه نکنه کاریو انجام بدم که لیا امادگی
انجامشو نداره از اتاق بیرون زدم و تا خود صبح خودمو به
انجام کارهای باقی موندم مشغول کردم و فقط هریک ساعت
یکباربرای چک کردنش به اتاق میرفتم و همون هم حسابی
دیونم میکرد .
دقیقا مثل بچگی هاش به پهلو میخوابه و توی خودش جمع
میشه .
توی این مدت خیلی وقت هاشده که تا صبح توی اتاقش به
تماشاش نشستم و به خودم و گرگم ارامش دادم.
اما اینجا و توی این اتاق میدونم که نمیتونم خودمو کنترل
کنم …
اتاقی که خاص برای خودم و لیا اماده کردم. ..طبق رویاها و
علایق اون.
ومیدونم که نمیتونم اینجا خودمو کنترل کنم.
کاملا هم حق داشتم رفتارالان چیزی غیراز اینو نشون نمیده.
بوسه ای که فقط قراربود یک لمس کوچیک باشه تبدیل به
بوسیدنی وحشیانه و پراز تب خواستن شد .
میدونستم که هنوز اخرین اثرات افسونم روشه که تا حالا
بیدارنشده اما مطمئن بودم که اگه ادامه بدم به زودی بیدارمیشه

و از اون بیشتر مطمئن بودم که نه تنها پسم نمیرنه بلکه
همراهیم هم میکنه…
اما الان وقتش نیست.بدنش خسته و کوفته است و از مبارزه
اش کلی صدمه دیده…
قبل از هرچیزی باید کوفتگی هاش از بین بره و نمیخوام که
اولین تجربش براش به چیز دردناک و ازاردهنده ای تبدیل
بشه.
هرچندکه هرکاری هم انجام بدم نمیتونم جلوی دردی که قراره
بکشه رو بگیرم.
هیچ جادو و افسونی نمیتونه درد این کارو براش ازبین ببره…
تنهاکاری که میتونم انجام بدم اینه که اجازه ندم درد اضافه ای
بکشه…
اروم اخرین بوسه رو روی لب های خیس و سرخش زدم و
ازش جدا شدم.
خودمو کنارش انداختم و به سقف زل زدم و سعی کردم تنفسمو
اروم کنم.
وقتی که یکم اروم شدم کنارش نشستم و دستشو توی دست هام
گرفتم .سعی کردم به لبهاش نگاه نکنم و نگاهمو به کلاف نقره
ای پیوند بین دستهامون دادم و منتظر شدم تا پیوندمون کار
خودشو انجام بده و درد ها و کوفتگی های لیارو از بین ببره.
سالها پیش اتفاقی متوجه ی این موضوع شدم که این پیوند
قدرت درمان زخم هاو کم کردن دردهای جسممونو داره.
واین چیزیه که من نتونستم هیچ چی درباره اش داخل کتاب ها
و نوشته ها پیداکنم.

اینکه دو جفت همدیگه رو پیداکنن تقریبا چیز غیر معمولی
نیست اما این کلاف نقره ای چیز کمیاب و بی نظیریه.پس
وقتی متوجه ی این قدرت سحرانگیزش شدم ترجیح دادم منم
درباره اش سکوت کنم و چیزی به هیچکس نگم.
این قدرت خاصیه بین من و لیا!!!
تقریبا درمان لیا تموم شده بود که متوجه ی نا ارومی و نفس
نفس زدن های لیا شدم!.
وبعداز اون بوی خاصی بودکه به مشامم رسید!!!…بوی
تحریک شدن لیا…
نمیفهمیدم چه اتفاقی داره میفته اما گرگم نااروم شده بود و لیا
رو میخواست…
تابه خودم بیام متوجه شدم که روش خیمه زدم و در حال
بوسیدن و گازگرفتن لبهاشم و دست های لیا دورگردنم حلقه
شده و درحال جواب دادن به بوسه هام و بوسیدنمه.
مدتی که گذشت ازش فاصله گرفتم و صورتمو مقابل صورتش
نگه داشتم و درحال نفس نفس زدن بهش نگاه کردم.
اروم چشم های خمار و دریاییشو باز کرد و پر از خواستن و
نیاز نگاهم کرد.
مطمئن بودم که امشب بالاخره این فاصله ی لعنتی تموم میشه
ودیگه یک بار برای همیشه میتونم داشته باشمش.
این شب صبح نشده قراره که از لذت همراهیش به جنون برسم
و این چیزیه که اصال بهش شک ندارم…دختر دریایی من
قراره واقعا مال خودم بشه.
**
فصل نهم:یکی شدن

*لیا*
وقتی توی جنگل اون توهمو دیدم برای یک لحظه واقعا ترسیدم
اما بایک چشم به هم زدن بافشار بازوهای رین به دور بدنم
ارامش و راحتی خیال به وجودم برگشت.
نمیدونم چطور اما میدونم که وقتی که پیش اونم هیچ چیزی
نمیتونه بهم صدمه ای برسونه.
امن ترین جای دنیا برای من میان بازوهای این مرده.
مردی که هنوز دوروز هم از آشناشدنم باهاش نمیگذره اما
انگار از روز ازل میشناسمش و تیکه ای از وجود خودمه.
اون وهم واقعا ترسناک بود و متوجه شدم که واقعا به یک
استراحت طولانی مدت احتیاج دارم.
…یک مرد پولکی؟….
واقعا خنده دار و میخره به نطر میرسه وخودم سخصا اگه
کسی بهم بگه که همچین شخصی دیدم واقعا خنده ام میگیره.
وقتی به اصرار رین مجبورشدم از وهمم براش بگم
منتظربودم که تگه کوچیک ترین اثری از تمسخرتوی چهره
اش دیدم قهرکنم یا به اصطلاح خودمو براش لوس کنم؛اما
وقتی که براش تعریف کردم نمیتونستم هیچ چیزی رو از
چهراش بخونم و به نظرم اومد همین هم خوب باشه…
همین که بهم نخندید هم برام کافیه هرچندکه واقعا من عاشق
دیدن نیشخندهای جذابشم.

یکم خودمو توی اغوشش جابه جاکردم تا راحت تر باشم و
باگذاشتن سرم روی سینه اش به نوای قوی و قدرتمند ضربان
قلبش گپش سپردم.
نمیدونم چی شد که خوابم گرفت…خوابی پراز ارامش و بدون
هیچ رویایی…انگارکه توی فضا شناوربودم و میتونستم ذهنمو
اروم کنم.
خوابی که برام خیلی آشنابود !!!
مطمئنم که قبلا هم چندین بار ازاین نوع خواب های سفید و
لذت بخش داشتم.
باوجود به خواب رفتنم اما حتی توی این حالت هم میتونستم
حضور رین رو کنارم احساس کنم و همین هم باعث دوچندان
شدن ارامشم میشدم.
نمیدونم چطوری و چرا اما حضورشو حس میکردم …روح و
جسمم حضورشو کنارم حس میکرد…حضوری که بعدا فهمیدم
دلیل ارامش خیال خیلی از شب هام بوده…و نمیدونستم که
دراینده روزهایی میرسه که آرزو میکنم که ای کاش حداقل
یک شب ازاون شب هارو با حس حضورش به خواب نمیرفتم
و همونطورکه اون محو من میشد منم فرصت اینو داشتم که
جزء به جزء چهره اشو توی ذهنم ثبت کنم!!!
یک لحظه که انگاراون حس سبکبالی و آسودگی ازروی جسمم
کناررفت چشم هامو بازکردم…
رین پشت به من روی تخت نشسته بود.نشستم و خودمو به
طرفش کش دادم…
ازپشت درآغوشش گرفتم و سرمو روی شونه های پهن و
عضلانیش گذاشتم!!!…

عطرتنشو عمیق به ریه کشیدم و صورتمو مثل یک گربه به
شونه هاش کشیدم که بایک حرکت به سمتم برگشت و روی
تخت درازم کرد…
دست و پاهامو جوری که نتونم هیچ حرکتی انجام بدم به تخت
قفل کرد.
نفس نفس زنان از هیجان و چشم انتظاری نگاهش کردم.
نگاهش برق میزد و باشهوت و نیاز نگاهم میکردم.
بایک حرکت لبهامو بالبهاش قفل کرد و مثل یک گرگ گرسنه
به جون لبهام افتاد…
دست هاشو به سمت تاپ تنم برد و بایک حرکت از وسط به
دو نیمه تقسیمش کرد…
زیرتنش مثل ماربه خودم میپیچیدم و با دست هام به عضلات
پهن شانه هاش چنگ میزدم که بایک حرکت مچ جفت دست
هامو بایک دست گرفت و به بالای سرم برد.
لبهامو میبوسید…میمکیدو لیس میزد..داشتم از چشم انتظاری
دیوونه میشدم…
من بیشترمیخواستم …خیلی بیشتر !!!…
سعی کردم دست هامو ازادکنم که نتیجش گاز ریزی شد که از
لبهام گرفت…
اه عمیقی کشیدم و زیرتنش بیشتر وول خورم…
سعی میکردم خودمو بیشتربه تنش بچسبونم که لبهاشو به سمت
گردنم کشید و بامیک های عمیقی که میزد مطمئن بودم که
فردا کل گردنم کبود میشه…
اما الان اصلا نمیتونستم به این چیرها فکرکنم…

باگازی که از گردنم گرفت یکهو چشم هامو بازکردم و رین
رو درحال بوسیدن لبهام دیدم…
مدتی طول کشید تا متوجه بشم درحال دیدن یک خواب خاص
بودم…
خوابی که انگار قراربودهمون لحظه به واقعیت مبدل بشه..
بدون مکث دست هامو به دورگردنش حلقه کردم و جواب
بوسه هاشو مثل خودش باشور و هیجان دادم.
به موهاش چنگ انداختمو بیشتر به سمت خودم
کشیدمش.هرچقدرهم که بهم نزذیک باشه بازهم کم به نظر
میرسه.
کاملا مواظب بودکه سنگینی تنشو روم نندازه…لبهاشو به
سمت گردنم برد و بابوسه های خیس و ارومش دیوونه ترم
کرد.
میخواستم دادبزنم بگم یکم عجله کن … نمیخواد مراعات منو
بکنی من همین الانش هم بیشتراز حد نیاز تحریک و
برانگیخته شدم ووقتی هم که بدنمو زیرش پیچ و تاب میدادم
متوجه شدم که وضع اون از من هم بدتره…
امابه غیرازبوسه های بدون رحم و با خشونتش بقیه ی
کارهاش با ارامش و صبرهمراه بود…چیزی که من توی این
لحظه اصلا نداشتم.
خودشو عقب کشید و کنارم روی تخت نشست.
باچشمهای خمارنگاهش کردم.سینه ام از هیجان به سرعت بالا
و پایین میشد.
انگشت شصتشو اروم روی لبهای خیسم کشیدکه از لذت چشم
هامو بستم.

دستشو برداشت و از تخت پایین رفت…کنار تخت ایستادودست
بردو دونه دونه دکمه های پیراهنشو بازکرد…
نمیتونستم نگاهمو از حرکات دستهاش بگیرم…بعداز بازکردن
کامل دکمه ها سریع پیراهنشو کند و به گوشه ای انداخت و
بعدهم شلوارش به پیراهنش ملحق شد.و فقط با لباس زیر مقابلم
ایستاد.
قلبم اینقدر تندمیزد که ضربانشو تا توی گلومم حس میکردم.
لب پایینو گزیدم و بامکث نگهامو از عضلات برجسته و
تحسین برانگیزش به سمت چشمهاش کشیدم.
شوریده حال و پراز حس نگاهم میکرد.
یکم خودمو بالا کشیدم و به تاج تخت تکیه زدم.
به سمتم اومد و لبه ی تخت نشست…بامکث دستشو به سمت
تاپ تنم اورد و از پایین دوسمتشو گرفت و به سمت بالا کشید.
بعداز خارج کردن تاپ اونو به گوشه ای از تخت انداخت و
نگاهشو به نیم تنه ی نیمه برهنه ام دوخت…
متوجه ی لرزش مردمک چشم هاش همینطور آتیش و
شورخواستنی که داخل چشم هاش زبانه میزد بودم…
میدونستم که وضع اون ازمن بدتره اما به خاطرمن داره اروم
پیش میره…
مثل یک شیشه ی شکننده باهام رفتارمیکرد و اگه حس و حال
چندین بوسه ی قبلیمون و خاطره ی نزدیک خواستنش توی
جنگل نبود فکرمیکردم شخصیت اروم و رمانتیکی داره.
کاملا مشخص بود اصلا شخصیت و تب ارومی نداره…فقط
منتظربودم ببینم کی صبرش تموم میشه!!!..

نگاهش روی تنم اینقدر سنگین بودکه باعث شدسرخی خجالت
هم به سرخی هیجان روی صورتم اضافه شه.
دستهامو چلیپا روی تنم گرفتم که دستهامو گرفت و اروم
کنارشون زد.
نوک انگشت هاشو روی قسمتی از برامدگی سینه هام که
ازلباس زیرم مشخص بود کشید که باعث شد لرزی از هیجان
از تیره ی پشتم به سمت پایین بدنم حرکت کنه.
به سمتم خم شد که یهو با لعنتی که زیرلب گفت از جا پرید و
به سمت کمد رفت.
بعداز پوشیدن شلوار راحتی به سرعت از اتاق بیرون زد و
منو هاج و واج تنها توی همون حال رها کرد.
تا چندلحظه خشکم زده بود و متوجه نبودم چه اتفاقی افتاده…
اما بعداز مدتی به خودم اومد و خشم و ناراحتی کل وجودمو
فراگرفت.
الان منو پس زد؟….خدایاااا چطور تونست توی همچین حالی
تنهام بزاره!!!!
یعنی اینقدرغیرقابل تحملم؟
توی افکارناراحت کننده ام غرق بودم که دراتاق بازشد و رین
سینی به دست وارد شد.
مستقیم به سمت تخت اومد وبعداز نیم نگاهی به من که ملافه
رو دورم پیچونده بودم کنارم نشست و سینی رو روی پاش
گذاشت.
به سینی اشاره کرد و گفت:

“”ازصبح که از خواب بیدارشدی به غیرازچند لقمه صبحانه
که اونم بااومدن بچه ها نتونستی کامل بخوری چیزدیگه ای
نخوردی!!!اگه الان بااین حالت بخوایم کاری انجام بدیم
مطمئنن تا وسطشم طاقت نمیاری و ازحال میری””!!…
چشمهاش برق زد و با نیشخندی شهوانی گفت:
“”من تو رو تااخرش هوشیار میخوام امشب قراره شب
طولانی واسه دوتامون باشه””…
قلبم ازاین همه توجه و محبت تو سینه ام فشرده شد و بعد
باسرعت دوبرابرشروع به تپیدن کرد.
نمیدونستم درمقابل این همه توجه و محبت چی باید بگم.
تو صدم ثانیه چشم هام پراز اشک شدن و چونه ام شروع به
لرزیدن کرد.
سینی رو روی پاتختی گذاشت و خودشو به سمتم کش داد.
دراغوشش فرو رفتم و سرمو روی سینه اش گذاشتم.
همونطور کع درحال مبارزه با بغضم بودم صداشو کنارگوشم
شنیدم که گفت:
“”هیشش…چی شدی تو!!!شیرینم توفقط باید برام بخندی من
طاقت دیدن اشک هاتو ندارم !! باشه؟””!
اروم سرمو روی سینه اش به تایید تکون دادم که درجواب
بوسه ای روی سرم کاشت.
یکم جابه جام کرد و سینی رو برداشت.

به محتوای سینی نگاه کردم…یک *ساندویچ بولونیا به همراه
یک لیوان اب پرتقال…
سرمو بالا گرفتم و قبل از گرفتن ساندویچ از دستش بوسه ی
کوتاه و پراحساسی به صورتش زدم.
عاشق زبری ته ریش چندروزه ی روی صورتش شدم
اونقدرکه نتونستم جلوی خودمو برای زدن بوسه ی بعدی
بگیرم.
بعدازبوسه ی دوم عقب کشیدم و با خجالت ساندویچی رو که
به سمت گرفته بود رو ازش گرفتم.
بعداز زدن اولین گاز تازه به حرف رین رسیدم واقعا گرسنه ام
بود موندم چطور تا حالا تحمل کردم.
بعداز خوردن ساندویچ یکم از آب پرتقالو سرکشیدم که متوجه
ی نفس های سنگین رین کنارگوشم شدم و در صدم ثانیه
هیجان زده شدم.
لیوانو ازم گرفت و سرشو توی موهام فرو برد.
اب دهنمو قورت دادم و با مکث به سمتش برگشتم.
سفیدی چشم هاش به قرمزی میزد و رگ گردنش برامده شده
بود…
میتونستم بی صبری رو از تک تک حالات چهره و بدنش
بخونم.
______
______
* پاورقی:ساندویچ بولونیا یا ساندویچ بلونی نوعی ساندویچ
رایج برای ناهار در ایالات متحده آمریکا و کانادا است. این
ساندویچ به طور سنتی از برشهای کالباس بولونیاهمراه با

چاشنیهای مختلف مانند کچاپ،سس خردل و سس مایونز تهیه
میشود که بین تکههای نان سفید قرار میگیرند. روشهای
مختلفی برای تهیه این ساندویچ وجود دارد، از جمله اینکه اول
گوشت را سرخ کرده و بعد با برشهای پنیر، خیار وگوجه
فرنگی تزئینش میکنند
*********
.
یکم که نگاهم کرد انگار دیگه طاقت نیاورد و بایک فشار
کوچیک دستش روی تخت دراز کشیدم و خودش هم روم خیمه
زد…
یهو یادم اومدکه من چیزی درباره ی خودم بهش نگفتم…به
نظرم بهتربود که یک جوری بهش بفهمونم که هنوز باکره
ام…پس وقتی که برای بوسیدنم پیش اومد دستمو روی سینه
اش گذاشتم و مانع شدم…توی چشم هاش نگاه کردم و گفتم:
“”قبل از شروع باید یه چیزیو بهت بگم…راستش من …خوب
نمیدونم چطوربگم..اما من قبلا””…
بابوسه ی کوچیکی که روی لبهام کاشت جلوی من من کردنمو
گرفت و گفت:
“”هیشش …اروم باش شیرینم..همه چیزو به من بسپار…تو
فقط لذت ببر””!!!

چشم هامو با اطمینانی که از حرفش گرفتم با آرامش روی هم
گذاشتم و همونطورکه خواسته بود همه چیزو به خودش
سپردم.
خودشو روی تنم به سمت پایین کشید و بعداز نیم نگاهی به
چهره ی گرگرفته ام از شربقیه ی لباس هامون خالص شد.
________
با احتیاط ملافه رو روی بدن بی حس و بی جونم کشید و
بعدهم میون آغوشش قفلم کرد.
سرم روی سینه اش بود و میتونستم ریتم تند ضربان قلبشو
درست زیرگوشم بشنوم.
اروم روی قلبشو بوسیدم که در عوض بوسه ای روی سرم
زد.
اینقدر بی حس و حال بودم که به محض بستن چشم هام به
خوابی بدون رویا فرورفتم…
مدتی از بیدارشدن و بازکردن چشم هام میگذشت ولی هنوز
خبری ازرین نیست.
میدونستم که تامدتی پیش کنارم بوده اما الان نمیدونم کجاست و
باوجود کشیده بودن پرده ها اتاق تقریبا توی تاریکی فرو رفته
بود…
حتی نمیدونستم چه وقت از شبانه روزه .
شب گذشته تا نزدیکی های صبح بیداربودیم اما بعدش هنوز
چندساعت از خوابیدنم نگذشته بودکه باحس تن رین روی تنم
بیدارشدم و بازهم تا بیحالی کاملم رهام نکرد و این اتفاق

چهارباردیگه هم تکرار شد و حالا کل بدنم کوفته وتمام
عضلاتم گرفته شدن.
سعی کردم به خودم تکونی بدم و یکم جابه جاشم که با درد
نفس گیری که توی بدنم پیچید نتونستم جلوی ریزش اشک
هامو بگیرم.
اشک هاکل صورتمو خیس کرده بودند و نمیتونستم جلوی
باریدنشونو بگیرم…
نمیدنستم که این اشک ها به خاطر درده یا نبودن رین…
دلم براش تنگ شده…شاید عجیب به نظربرسه اما احساس
میکنم که تمام احساسات و عواطفم نسبت بهش
صدبرابرشده…اینقدرکه از چندساعت پیش تاحاال براش دلتنگ
شدم…اینقدرکه از دلتنگی و عدم حضورش از خواب پریدم…
میدونم که تا مدتی قبل از بیدارشدنم کنارم بوده چون که
حضورشو حتی توی خواب هم احساس میکردم و بهم ارامش
میداد…
اما وقتی که از پیشم رفت باوجود خستگی زیاد ازخواب
پریدم .
قلبم توی سینه بی قراری میکرد و خودشو محکم به قفسه ی
سینه ام میکوبید.
بوی عطرتنشو که توی اتاق پیچیده بود رو عمیق نفس کشیدم
امابااین کار دلتنگیم بیشترهم شد …
عطرتنش منو یاد خاطراتی دور و نزدیک مینداخت….
ازاولین باری که توی غار عطرتنشو نفس کشیدم احساس کردم
که برام خیلی آشناست…

نمیدونم چراتا الان صبرکرده و چیزی بهم نگفته اما هرچی که
هست تصمیم گرفتم من هم سکوت کنم تا ببینم چی پیش میاد…
الان چیزی که فرق کرده اینه که با یاداوری این عطر علاقه ام
به رین و آرامشم کنارش بیشتر شده …
ممکن نیست اشتباه کرده باشم!!!! من این عطرخاص رو
هیچوقت اشتباه نمیگیرم…
حتی نمیفهمم که چطورتا به الان فراموشش کرده بودم.
تازه موفق شده بودم که بشینم و به تاج تخت تکیه بزنم و درد
تن و گریه ام هم هرلحظه بیشترمیشدکه در اتاق به سرعت باز
شد.
عطرش قبل از خودش فضای اتاق رو پرکرد و همین هم برای
دل بیقرارم کافی بود…
اسممو زمزمه وار صدا زد و باقدم های بلند و سریع خودشو
به کنارم رسوند.
لبه ی تخت نشست.
بدون حرف درآغوشم گرفت و اجازه دادکه توی آغوشش
دلتنگی هامو رفع کنم.
بعداز مدتی احساس کردم که دردم کمی کمترشده و همین هم
باعث شدکه کم کم اشک هام بندبیان.
نمیفهمیدم که چرا هیچی نمیگه و اینقدر ساکته…
فقط توی سکوت منو به آغوش کشیده بود و مشغول نوازش
کمر و پهلوهام بود.
احساس کردم که چهره اش گرفته و ناراحته.
بعدازمدتی صدای پراز احساس و بمشو شنیدم که کنارگوشم
گفت:

“بهترشدی عروسک؟ خیلی متاسفم!!!باید خودمو کنترل
میکردم….نتونستم جلوی خودمو برای دفعات بعدی بگیرم و
باعث شدم که به این وضعیت دچارشی…خیلی سعی کردم
خودمو کنترل کنم اما””…
نمیتونستم ناراحتیشو به خاطر چیزی که خودمم مشتاقش بودم
ببینم…
شاید درد زیادی داشت اما نمیتونم منکراین بشم که هربار باچه
اشتیاقی همراهیش میکردم .
با یکم شرمندگی به خاطر گریه هام و خجالت از برهنه بودن
توی آغوشش گفتم:
“”من خوبم فقط یکم بدنم کوفته است و درد میکنه…و دست از
مقصردونستن خودت بردار….هر خواستنی که بوده دوطرفه
بوده…و ..خوب …میدونی …خو..وب منم دوست داشتم””.
بعداز گفتن جمله ی اخربه سرعت سرموتوی آغوشش پنهان
کردم و صدای اروم خندیدنشو شنیدم.
دلم میخواستم سرمو بلندکنم و خندیدنشو ببینم اما خجالت مانعم
میشد.
دستمو گرفت و انگشت هامونو توی هم قفل کرد.
شاید عجیب باشه اما جریان پیدا کردن گرمایی رو از محل
اتصال دست هامون به کل بدنم احساس میکردم …حس خیلی
عجیبی داشت..

وازاون عحیب تراینکه احساس میکردم هرلحظه درد و
خستگی تنم کمترمیشه.
من واقعا خیالاتی شدم…فکرکنم هنوزاثرات خستگی شب قبل
رفع نشده.
مطمئنن همه ی این تصورات به خاطر حس خوبیه که
کناررین بهم دست میده.
تاحالا شده کسی اینقدرتوی روح و جسمتون نفوذکنه که احساس
کنید شمابیشترازاینکه برای خودتون باشیدبرای اون شخصید؟!
حس من نسبت به رین همچین احساسیه.حتی زمانی که
فکرمیکردم فقط چندروزازآشنایی مامیگذره هم احساس
میکردم که حتی قبل از متولد شدنم هم اونو میشناختم و حتی
فراتراز اون…
احساس میکردم که من برای اون متولدشدم و اون هم برای
من…
اینکه من زاده شدم که مایه ی آرامش اون باشم و ازش آرامش
بگیرم.
مثل یک روح توی دوجسم…
اما الان که میدونم عمرآشنایی ما بیشتراز این چندروز ساده
است دیگه نمیدونم چطور احساسمو بیان کنم.
رین_””نظرت درباره ی یکم آب تنی چیه؟””!
به محض شنیدن حرفش هیجان زده شدم…
من درهرشرایطی که باشم از حس و بودن توی آب استقبال
میکنم.

بادیدن لبخندگنده ام جوابشو گرفت و بدون حرف بلندشد وبه به
سمت حمام رفت.
بعداز چند دقیقه برگشت و بااحتیاط بدن برهنه امو از روی
تخت بلندم کرد.
چشم هامو از شرم بستم و دست هامو دور گردنش حلقه کردم.
به محض ورود به حمام با وان آماده مواجه شدم.
آروم منو داخل وان گذاشت و اولین برخورد موج آب به بدنم با
موجی از انرژی هم همراه بود .
چشم هامو از حس خوبش بستم و بازکردن چشم هام مصادف
شد با دیدن نگاه مهربان وپراز احساسش.
از چندتا بطری که توی قفسه ی حمام بود یک چیزهایی رو به
آب وان اضافه کرد که به سرعت بوی خوششون فضای حمام
رو دربرگرفت. منتظربدوم که اونم بهم ملحق شه اما انگار
اون همچین قصدی نداشت.
“”_تا تو حمام میکنی منم میرم پایین یه چیزی واسه خوردن
اماده کنم””.
وقتی نگاه منتظرم رادید تک خنده ای زد وگفت:
“”اینجوری نگاهم نکن دختر…من همینجوریش هم وضعم
داغونه …توهم شرایطت اصلا برای یک رابطه ی دیگه
مناسب نیست…ازمن که انتطارنداری باتو برهنه توی حمام
باشم و کاری نکنم؟؟!!من همینجورش هم دارم از خواستنت
دیوونه میشم””!!!

بعداز این حرف هایی که در کمال بهت و تعجب من زد با
دست به شلوارش اشاره کرد که با چیزی که دیدم چشم هایم
تااخرین حد خودشان بازشدندو گرما و حرارت به سرعت تنم
را دربرگرفت.
با خنده ای توگلویی شانه ای بالا انداخت و بدون حرف از
حمام خارج شد.
جسمم را بیشتر درآب وان فرو بردم تا جایی که فقط چشم هایم
دربالای سطح آب قرارگرفت.
بعداز مدت زمان نه چندان طولانی کم شدن درد و گرفتگی
عضلاتم را به خوبی احساس کردم…
اما چیزی که بدون تغییر و کاهش مانده بود درد زیر شکم و
میان پاهایم بود.
با مکث و لب گزیدن و با کمک گرفتن از لبه های وان ایستادم
و از وان خارج شدم.
بعد از گرفتن دوش کوتاهی با پوشیدن حوله ای که رین روی
آویز کنار در گذاشته بود از حمام خارج شدم.
بعداز مدتی که از گشتن اتاق گذشت با پیدا نکردن لباس هام
ناچار با همان حوله ی تن پوش روی تخت نشستم.
نمیدونستم که چه اتفاقی برای لباس هام افتاده و الان باید
چیکارکنم….
اما بایاداوری چیزی به سرعت از سرجام پریدم که باعث
تشدید دردکمر و شکمم و نشستن دوباره ام روی تخت شد..
اینبار با احتیاط و آرام از سرجام بلندشدم وبه سمت دربالکن و
یاهمان دیوار شیشه ای رفتم.

پرده ی حریر و چند لایه رو کنارزدم و سعی کردم با دیدن
آسمان و خورشید تشخیص بدم که چه وقت از روزه.
امابعداز کنارزدن پرده ها با شیشه ی سیاه رنگی روبه رو شدم
که نمیشد هیچ چیزی رو از پشتش دید.با ناراحتی و ناکامی
پرده رو رها کردم و به روی تخت برگشتم…
توی این اتاق حتی یک ساعت هم وجودنداره و الان که دقت
میکنم توی هیچ جایی از خونه هیچ ساعتی رو ندیدم وباوجود
این حوله ی توی تنم هم نمیتونم از اتاق خارج بشم.
یک چیزی مثل موریانه توی ذهنم میومد که به سختی سعی در
کنارزدنش داشتم…
اخرسرهم ناکام ازاین کاربلندشدم و به سمت کمددیواری اتاق
رفتم و بعداز کمی گشتن یکی از پیراهن های رین روبرداشتم
و پوشیدم….
خنده ام گرفته بود…تقریبا توی لباس گم شده بودم.
همیشه توی فیلم هامیدیم که دختره داستان لباس های پسره رو
میپوشه ویک جورایی آرزوی انجام این کارو داشتم و چند
لحظه ی پیش هم با یادآوری صبح و دیدن دوست دختر میگل
که تیشرت اونو پوشیده بودبه فکرم رسید که این کاررو انجام
بدم.
بعداز پوشیدن پیراهن به سمت در رفتم اما اماقبل از خارج
شدن ازاتاق پشت در گوش ایستادم ببینم صدایی از بیرون میاد
یانه و وقتی خبری نبود پاورچین و آروم از اتاق خارج
شدم.خونه غرق در سکوت بود و هیچ سروصدایی هم
نمیومد…
نمیدونستم میگل و گوئین خونه هستند یانه .

از بالای پله ها روی نرده ها خم شدم و سعی کردم پایینو دید
بزنم اما چیزی مشخص نبود.با تردید از پله ها پایین رفتم…
هیچکس رو پایین ندیدم و نمیدونستم که رین کجاست…
مستقیم به سمت آشپزخونه رفتم اما اونجاهم پیداش نکردم..
کم کم داشتم نگران میشدم که باصدایی که شنیدم از ترس حیغی
زدم و به سرعت به سمتش برگشتم.
_””دنبال من میگردی عروسک؟””
دستمو روی قبلم که با سرعت میزد گذاشتم…
حضور و عطرشو حس کرده بودم اما اینکه اینجوری یهویی
پشت سرم ظاهر شد باعث ترسیدنم شد .
چشم هاش با شور و خواستن روی تنم چرخیدو روی یقه ی
باز لباس بیشترمکث کرد…
با یک قدم بلند فاصله ی بینمونو از بین برد و دستشو دور
کمرم حلقه کرد وبایکم بالا کشیدنم لب هامو به کام خوش کشید.
روی پنجه ی پاهام بلند شده بودم و این حرکت باعث تشدید
دردم شد اما نمیتونستم به خاطر این درد لذت بوسیدنشو از
خودم بگیرم.
دست هامو دور گردنش حلقه کردم که دست هاشوبه زیر لبه
های پیراهن و پوست برهنه ی باسنم کشید و توی مشتش
فشرد.سرشو توی گردنم فرو برد و عمیق نفس کشید…
گردنش دقیقا روبه روم بود و میتونستم رگ تپنده ی گردنش و
خونی که توی اون جریان داره رو ببینم…

قسم میخورم که حتی میتونستم جریان خونوهم توی رگ هاش
احساس کنم. یهو احساس کردم که دهنم خشک شده… سرمو به
گردنش نزدیک کردم و عمیق نفس کشیدم….
عطرفوق العاده ای داشت…مثل دیشب دلم میخواست گردنشو
گاز بگیرم و عطرخونشو بدون مانع استشمام کنم.
با شوک به خودم اومدم و به سریع عقب کشیدم. خدایاااا من چه
مرگم شده….این تصورات چیه…
دست هامو روی صورتم گذاشتم و سعی کردم خودمو آروم
کنم.برداشتن دست هام هماهنگ شد بادیدن نگاه مرموز و خیره
اش روی خودم..
لبخند آرومش این حسو بهم منتقل میکرد که انگار از همه ی
افکارم اگاهه و میدونه داشتم به چی فکرمیکرد.
نمیدونستم چی بگم تا این عقب کشیدن یهوییم رو توضیح
بده.پس به زدن لبخند بی معنی اکتفا کردم و گفتم :
“”نتونستم بالا طاقت بیارم ترجیح دادم بیام پایین اما نتونستم
لباسهامو پیداکنم خوب ..مجبورشدم “”….
دیگه حرفمو ادامه ندادم و بادستم به پیراهن تنم اشاره کردم.
لبخند جذابی زد و بابرقی که از نگاهش گذشت گفت:
“” لباسهاتو انداختم توی سبدلباس چرک ها… صبح میریم
دهکده و از خونه ی مادر بزرگت وسایل و لباسهاتو
میاریم …و درباره ی این لباس هم باید بگم که تو ناخواسته
یکی از فانتزی هامو به واقعیت مبدل کردی””

نتونستم برای حرفی که درباره ی فانتزیش زد عکس العملی
نشون بدم چون تقریبا سرجام خشکم زده بود….چی گفت؟!!
بریم به دهکده؟!!!برای اوردن وسایلم!!!
نمیتونستم بگم که اشتباه شنیدم یااینکه حرفشو شوخی برداشت
کنم…
میخواد که به دهکده بریم؟این حرف یعنی غیرمستقیم داره بهم
میگه که میخواد اینجا و پیش اون زندگی کنم؟
اما تا کی؟نمیدونم بیشترازهمه از چی شکه شده بودم…
ازاین دعوتش برای زندگی کردن بااون و خانوادش یاازاینکه
به کل گموندن و ماماریتارو فراموش کردم؟ چطور میتونم در
عرض دوسه روز کل زندگی گذشته ام رو فراموش کنم!!!…
هرچنداحساسی که اینجا دارم مثل اینه که داخل خونه ام…
ازنظر من خونه فقط یک سقف و چندتا دیوار نیست ؛
خونه جاییه که ادم احساس امنیت و ارامش داشته باشه..
جاییه که به دور از همه ی دغدغه ها و فکر و خیال هات
اونجا بتونی شاد باشی و بخندی…دقیقا احساسی که من الان و
درکناررین دارم.
دراینجاودرکنارین من حس درخونه بودن دارم. رین برای من
درعوض مدت خیلی کوتاهی تبدیل به پناهگاهی امن شده .
احساس امنیتی که کناراون احساس میکنم روحتی
کنارپدرومادرم هم نداشتم .
قلبم بهم میگه دیشب چیزی بیشترازیه معاشقه بین مااتفاق
افتاده.
ومنم باتمام وجودم میخوام که اینوباورکنم .

میخوام باورکنم که چندبرابرشدن برق نگاه به خاطرمنه.
میخوام باورکنم که دیشب هم برای اون شب خاص
وتکرارنشدنی بود.
به دست هام نگاه کردم. بایاداوری اتفاقاتی که بینمون گذشت
ضربان قلبم تندمیشه امابایاداوری اون لحظه ای که ناخن
هاموروی کمرش کشیدم تپیدن قلبم چندبرابرمیشه.
هنوزهم اون گرماوانرژی روروی بندبندانگشت هام احساس
میکنم .
یک لحظه انگارموجی ازانرژی درونم منفجرشد…
دقیقازمانی که چندمین ارگاسمم وشایدشدیدترینشونوتجربه
کردم. وحتی احساس میکنم این انرژی انقدرزیادبودکه به رین
هم سرایت کرد
باصدای رین که اسمموصدامی زدبه خودم اومدم. اصالنفهمیدم
چی شدکه اینطوری غرق افکارم شدم.
“_عزیزم!!حالت خوبه؟؟”
_چی؟! آره….آره…خوبم چیزی نیست.
_مطمئنی؟اخه چندبارصدات زدم امامتوجه نشدی!!
_نه مشکلی نیست!فقط یکم فکرم درگیربود.!

_چی انقدرفکرتومشغول خودش کرده که مجبورشدم
چندبارصدات بزنم؟مطمئنی حالت خوبه؟
بایاداوری افکارم سرخ شدم. اخه چطوربهش بگم که به چی
فکرمیکردم .
چطوربهش بگم که انقدرحالم خوبه که دلم دوباره
مروروتکرارمعاشقمونومیخواد؟!
سرموبرای دورکردن افکارم تکون دادم وخیلی ناشی وواضح
سعی کردم که بحثوعوض کنم.
_مطمئن باش حالم کاملا خوبه!!!کسی خونه نیست؟ هیچ
صدایی شنیده نمیشه به نظرمیرسه که به جزمنوتوهیچ کس
دیگه ای توی خونه حضورنداره!!
_اینطوربه نظرمیرسه چون واقعاهیچکس
جزمنوتواینجانیست!!
_پس گوئن ومیگل؟!
_هیچکس شیرینم….فقط من وتو
همونطورکه اینهارومیگفت یک قدم فاصله ای که دورشده بودم
روجبران کردومنوبه خودش چسبوند. کنارگوشم زمزمه کنان
گفت:

_به نظرت اگه شخص دیگه ای توی خونه بودمن اجازه میدادم
که تواینجوری وانقدرخواستنی اینجاباشی؟تمام زیبایی
هاوخواستنی بودن های توسهم منه!!
باتعجب نگاهش کردم…دروغه اگه بگم که ازحرفش پرازحس
های خوب نشدم.
_بیا….یک چیزهایی برای خوردن اماده کردم.
خیلی بامزه دسشتوپشت گردنش گذاشت وباتک خنده ای اروم
گفت:
_راستش توی این کارخیلی خوب نیستم….اشپزی کردن
معمولا به عهده میگل یاگوئنه!!
نتونستم جلوی خندیدنم روبگیرم،
شبیه پسربچه هایی به نظرمیرسیدکه برای مادرشون چیزی
اماده کردن وقبلش هم حسابی توجیح می کنندوتوضیح میدن که
اگرهدیشون خوب نبودناراحت نشن.
_زودباش دختروقتشه که یکم کالری دریافت کنی…ازاخرین
چیزی که خوردی حدودا۲۴ساعتی میگذره….دقت کردی که
ازوقتی اینجااومدی درست وحسابی غذانخوردی؟
24_ساعت!!!؟؟

منتظرجوابش نموندم وبابیشترین سرعتی که میتونستم وباعث
تشدیددردم نمی شدبه سمت دررفتم وقبل ازاینکه بتونه
جلوموبگیره درخونه روبازکردم که به سرعت به داخل کشیده
شدم ومحکم دروبست اماهمین هم برای دیدن تاریکی کامل
بیرون کافی بود…
وقتی به سمتش برگشتم چهره اش ازعصبانیت قرمزورگ
پیشونی وگردنش برامده شده بود .
نمیفهمیدم که چی باعث شده که یک دفعه به این شدت عصبانی
بشه…
وهمین ندونستن هم باعث ترسم شد…خودموعقب کشیدم
وباچشم های ترسیده به کلافگی وخشم مشهودش خیره شدم .
چشم هاشومحکم روی هم فشردوبابازکردنشون متوجه کم شدن
عصبانیتش شدم. دستشوبه سمتم درازکردوگفت:
_بیااینجاعروسک…متاسفم….برای یک لحظه نتونستم
خودموکنترل کنم. من هیچوقت به توصدمه ای نمیزنم یاکاری
نمیکنم که توصدمه ای ببینی اینوکه میدونی دیگه مگه نه؟!!
اجازه تردیدبه خودم ندادم ودستشوگرفتم واجازه دادم که منوبه
سمت آغوشش بکشونه .
هرچندکه هیچ تردیدی هم نداشتم. کاملا مطمئن بودم که اون
هیچوقت به من اسیبی نمیزنه…ترسیدنمم به خاطرشوکه شدن
ودیدن عکس العمل یهویی اون بود.

وقتی کمی اروم شدم وتونستم صحبت کنم بدون برداشتن سرم
ازروی سینش اروم گفتم:
_یکدفعه چه اتفاقی افتاد؟چی باعث اون همه عصبانیتت بود؟
فقط میخواستم آسمان روببینم چون برام قابل باورنبودکه به این
سرعت۲۴ساعت زمان گذشته باشه!!
دستشوروی سرم کشیدوبعداززدن بوسه ای روی گردنم گفت:
_میدونم عروسک…واقعامتاسفم…من گفتم توی خونه تنهاییم نه
اینکه بیرون هم کسی نیست ویک لحظه فکراینکه اینجوری
بیرون بری ونگهبان هام اینجوری ببیننت باعث دیوونگیم شد.
بوسه ی بعدیشواینبارروی سرم زد. به راحتی میتونستم
زیادشدن رگه های خشم وعصبانیتش روتوی هرکلمه ای که
میگه احساس کنم .
_وبه نورقسم که اونوقت حتی ریختن خونشون هم برای اروم
کردنم کافی نیست!!!
حرفش باعث لرزیدن تنم ازترس شدبیشترخودموبهش چسبوندم
ویک جورایی ازخودش به خودش پناه اوردم .
درک حرف هاش برام خیلی سخت بودامامیدونستم که ازچی
صحبت میکنه…خوب به یاددارم اون روزاولی روکه به

اینجااومدم وازگوئن خواست که ازگیب بخواد نگهبان های
اطراف خونه روبیشترکنه.
_بیاشیرینم…بهتره این حرف های ازاردهنده روادامه
ندیم…توشدیدابه غذا احتیاج داری ومنم به تو!!!
دستشوزیرزانوهام گذاشت وبلندم کردوبه اشپزخونه رفت…به
اشپزخونه نگاه کردم…اینجاواقعامدرن وکارامده امایک چیزی
درست نیست!!
نه تنهادراینجابلکه توی کل خونه…احساس میکنم یک چیزی
کمه…امانمیدونم چی!
وقتی که منوروی صندلی گذاشت به سمت گازرفت
وبعدازمدتی بایک ظرف مرغ آب پزبرگشت…واقعابه حرفش
که گفته بودتوی آشپزی خوب نیست رسیدم….
مرغ هاکاملا سفیدوبدون هیچ ادویه ویاافزودنی بودند.
بعدازنشستنش تیکه ای مرغ توی بشقابم گذاشت وازم خواست
که شروع کنم.
خوشبختانه طعم تیکه های مرغ به بدی شکلشون نبود…درحین
جداکردن تیکه ای ازمرغ باچنگالم گفتم:
_چراگوئن ومیگل خونه نیستند؟مگه اونهاهم اینجازندگی
نمیکنند؟

_چرا اونهاهم همینجازندگی میکنند این خونه یک جورایی
خونه ی موروثی ماست هرچندکه چندسال گذشته تغییرات
زیادی توی نما و داخل ساختمان ایجاد کردیم ولی پایه ی
اصلی خونه قدمت چند صدساله داره!!و درهرنسل به فرزند
بزرگ خانواده ارث میرسه!…هرچند که میگل خودش یک
خونه جداداره ولی در99درصدمواقع همینجاست!!!دیشب هم
دوتاییشون به خونه میگل رفتن!
_چرا؟
بانیشخندی شهوانی که باعث خشک شدن آب دهنم شدگفت:
_چون من ازشون خواستم…حدسم میزدم دیشب صدای جیغ
هات حسابی بلندشه میخواستم که توی خونه راحت باشیم.
نگاهموازچشم های شرورش گرفتم وخودمومشغول تیکه تیکه
کردن مرغ نشون دادم…
یکی نیست بهم بگه توکه اینقدرخجالت میکشی دیگه سوال
پرسیدنت برای چیه مگه تا حاال نشناختیش که چقدر توی
حرف زدن بی حیائه!!فهمیدی که به خونه میگل رفتن مگه
مجبوری که ازدلیلش سردربیاری!!
درتمام طول غذا هروقت که سرموازروی بشقابم بلندمیکردم
متوجه نگاه خیره وپرازلذت رین به خودم وبدنم بودم…

به خصوص لبهام وقسمت خیلی بازپیراهن تنم) فقط چنددکمه
پایین لباس روبسته بودم مقدارزیادی ازسینه هام مشخص
بود.(.
منم بدجنسانه هیچ اقدامی برای بستن لباس وپوشاندن بدنم انجام
نمیدادم .
حتی بدتراینکه پاهاموزیرمیزروی هم انداختم که باعث شدلبه
های لباس کاملا کناربره…بادیدن نگاه خیرش روی ران
هاوقستمی ازباسنم لب هاموبرای لوندادن خنده ام گزیدم…
نمیدونستم چطوراین همه شیطنت درون من ظهورکرده اما
هرچی که بودهمش اثرات کناررین بودنه .
باکالفگی کامالمشهودی لیوانی آب برای خودش ریخت
وبعدازسرکشیدنش لیوان رویکم محکم ترازحدمعمول روی
میزکوبید .
بعدازنیم نگاهی به من که تقریبامشغول بازی باغذام بودم
صندلیشوعقب کشیدوازپشت میزبلندشد.
_من بایدبرم بیرون…یک صحبت کوچیک بانگهبان های
اطراف خونه دارم….تاتوغذات روتموم کنی برگشتم ومیتونیم
به رخت خواب بریم.
باجمله اخرش هم تحریک شدم وهم نگران!!!
واقعابدنم کشش یک رابطه جدید رو نداشت .
باوجوداینکه آب گرم مقدارزیادی ازکوفتگی ها وگرفتگی های
بدنم روکم کرده بوداماهیچ تاثیری روی کم کردن سوزش بین
پاهام ویادردزیرشکم وکمرم نداشت .

نمیدونم چی توی نگاهم دیدکه بعدازخنده ای تقریبابلندخم
شدوبعدازبوسه محکم وپرصدایی روی شقیقه ام گفت:
_دخترکوچولوی من!…توکه هنوزامادگیشونداری پس
چطورجرئت این همه شیطنت و تحریک کردن من
روپیداکردی؟
نگران نباش عروسکم خودم به خوبی میدونم که بدنت امادگی
یک رابطه دوباره رونداره…منظورم ازرخت خواب رفتن فقط
برای خوابیدن واستراحت کردن بودامافکرتورو هم خیلی
دوست داشتم…بایدباهم روی توان بدنت کارکنیم
وتحملتوبالاتر ببریم!!!
فکرنمیکنم که بیشترازاین میتونستم خجالت زده باشم…
وبدترازاون احساس یأس وناراحتی بودکه داشتم!!!
یعنی فقط قراره بخوابیم؟!بدون هیچ شیطنت
وکاری!؟واقعاخودم رودرک نمیکردم.
ازطرفی میدونستم که نمیتونم یک معاشقه دیگه روتحمل کنم
وازطرف دیگه دلم تکراردوباره شب گذشته رومیخواست!!
_چی شدی عروسک؟چرالب ولوچه ات اویزون شد؟
باتک خنده ای شیرین وشیطانی کنارگوشم زمزمه کردکه:
_من جای توبودم ازامشب حسابی استفاده میکردم وخوب
میخوابیدم!چون بعدازاین شب هاتاصبح هرکاریوانجام میدیم به
جزء خوابیدن!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان هذیون به صورت pdf کامل از فاطمه سآد

      خلاصه رمان:     آرنجم رو به زمین تکیه دادم و به سختی نیم‌خیز شدم تا بتونم بشینم. یقه‌ام رو تو مشتم گرفتم و در حالی که نفس نفس می‌زدم؛ سرم به دیوار تکیه دادم. ساق دستم درد می‌کرد و رد ناخون، قرمز و خط خطی‌اش کرده بود و با هر حرکتی که به دستم می‌دادم چنان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان در حسرت آغوش تو pdf از نیلوفر طاووسی

  خلاصه رمان :     داستان درباره ی دختری به نام پانته آ ست که عاشق پسری به نام کیارشه اما داستان از اونجایی شروع میشه که پانته آ متوجه میشه که کیارش به خواهرش پریسا علاقه منده و برای خواستگاری از پریسا پا به خونه ی اونها میذاره اما طی جریاناتی کیارش مجبور میشه که پانته آ رو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تیغ نگاه به صورت pdf کامل از نیلا محمدی

        خلاصه رمان:   دختری که توی خاندان بزرگی بزرگ شده و وقتی بچه بوده بابای دختره به مادر پسرعموش تجاوز میکنه و مادر پسره خودکشی میکنه بابای دختره هم میوفته زندان و پدربزرگشون برای صلح میاد این دوتا رو به عقد هم درمیاره و پسره رو میفرسته خارج تا از این جریانات دور باشه بعد بیست

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حبس ابد pdf از دل آرا دشت بهشت و مهسا رمضانی

  خلاصه رمان:     یادگار دختر پونزده ساله و عزیزدردونه‌ی بابا ناخواسته پاش به عمارت عطاخان باز شد اما نه به عنوان عروس. به عنوان خون‌بس… اما سرنوشت جوری به دلش راه اومد که شد عزیز اون خونه. یادگار برای همه دوست شد و دوست بود به جز توحید… همسر شرعی و قانونیش که حالا بعد از ده سال

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تو همیشه بودی pdf از رؤیا قاسمی

  خلاصه رمان :     مادر محیا، بعد از مرگ همسرش بخاطر وصیت او با برادرشوهرش ازدواج می کند؛ برادرشوهری که همسر و سه پسر بزرگتر از محیا دارد. همسرش طاقت نمی آورد و از او جدا می شود و به خارج میرود ولی پسرعموها همه جوره حامی محیا و مادرش هستند. بعد از اینکه عموی محیا فوت کرد،

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاه صنم pdf از شیرین نور نژاد

    خلاصه رمان :       شاه صنم دختری کنجکاو که به خاطر گذشته ی پردردسرش نسبت به مردها بی اهمیته تااینکه پسر مغرور دانشگاه جذبش میشه،شاه صنم تو دردسر بدی میوفته وکسی که کمکش میکنه،مردشروریه که ازش کینه داره ومنتظرلحظه ای برای تلافیه… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x