رمان زادهٔ خون جلد دوم پارت آخر - رمان دونی

 
_ وقتی لی لی داشت با خاویر صحبت میکرد حرفاشونو
شنیدم… اون گفت که یه خون آشام گازش گرفته و از خونشو
خورده.
_ خوب؟
_ گفت که دردش اومده و مثل سوزن سوزن شدن پوستش بوده
واینکه اون حسو دوست نداشته… من نمیخوام توهم مثل لی لی
دردت بیاد!
دستهاشو محکم دور تنم پیچید و سرمو روی سینه ش نگه
داشت.
_ اول اینکه تو نباید یواشکی به حرف آدم بزرگا گوش بدی.
اونها ممکنه چیزهایی بگن که شنیدنش برای تو هنوز زود
باشه… و دوم هم اینکه تو خون آشام نیستی لیا. اینو قبلا بارها
برات توضیح دادم.
_ میدونم اما…
_ صبر کن حرفم تموم شه کوچولو. تو خون آشام نیستی و
رابطه ی ماهم مثل بقیه نیست. نباید مقایسه کنی این کار درستی
نیست. حالا میخوای بدونی وقتی از خونم میخوری چه
احساسی بهم دست میده؟
سری به تایید تون دادم که صورتو قاب گرفت و خیره توی
گفت:
_ یه حسی شبیه اینکه توی یه خونه ی شکلاتی بزرگ ایستادم و
میدونم همهی اون شکلاتا برای منه! این حس خوبیه درسته؟

خندیدم و گفتم:
_ آره… منم یه خونه ی شکلاتی میخوام.
_ یه خونه ی بزرگ مثل خونه ای که تو بهم میدی رو نمیتونم
برات بسازم اما یه کوچولوش رو فکرکنم ربکا بتونه درست کنه
خوبه؟
دست هامو به هم کوبیدم وبا ذوق گقتم:
_ آره آره… خونهم از اون آبنباتهای کوچیک و رنگی هم
داشته باشه. کیک و خامه هم میخوام.
_ دختر کوچولوی شکمو…
یهو جدی شد و گفت:
_ به نظرت وقتی اینقدر حسم خوب و شیرینه میتونه بد و
دردناک باشه برام؟
یکم فکرکردم و وقتی به نتیجه یا نرسیدم فقط شونه هامو بالا
انداختم.
زیر لب غرغری کرد.

_ هزار بار به سیدنی گفتم جلوی بچه‌ها این حرکتو انجام نده اما
به کفش نمیره که نمیره!
مچ دستشو مقابلم گرفت که نیشم و باز کردم و ابروهامو بالا
انداختم.
خودمو بالا کشیدم و اونم با فهمیدن منظور سرشو کج کرد که
دندونهامو توی پوست گردنش فرو کردم.
زمزمه ی آروم و شیرین لیای من گفتننش انگار که بارها و
بارها توی گوشم انعکاس پیدا کرد و تا اینکه با تکونهای دستی
روی بازوم از جا پریدم و با چهره ی نگران بقیه مواجه شدم.
شار دستی روی بازوم کشیدو نگران گفت:
_ حالت خوبه لیا؟ هرچی صدات کردیم انگار که صدامونو
نمیشنیدی!
دستی روی صورتم کشیدم و تازه متوجهی اشکهایی که روی
گونهام روان شده بود، شدم.
با ببخشیدی از کنارشون بلند شدم وبه بالکن و بعدهم به وسیله ی
پله‌هایی که از اونجا به باغ وصل میشدن از اون محوطه خارج
شدم.
روی یکی از نیمکت های چوبی توی باغ نشستم و نگاهمو به
بوته‌های گل مقابلم دوختم.

با پشت دستم اشک های سمجی که همچنان درحال ریختن روی
گونهم بودنو پاک کردم که دستمالی مقابل صورتم قرار گرفت.
بدون نگاه کردن به سیدنی دستمالو ازش گرفتم که کنارم نشست.
برعکس چیزی که انتظارشو داشتم حرفی نزد و توی تمام مدتی
که بی صدا درحال اشک ریختن بودم ساکت و صامت کنارم
نشست.
نمیدونم چقد را از اونجا بودنمون گذشته بود که کمکم اشکهام
بند اومدن و فقط بی صدا هق هق میکردم.
_ مطمئنن میدونی که من هیچ نسبت خونی با رین ندارم…
درواقع با هیچکس توی این دنیا نسبت خونی ندارم. کل خانواده
ام وقتی که پنج سالم بود قتل عام شدن. پدرم یه کشاورز ساده
بود و بجز من دوتا پسر بزرگتر و یه دختر نوزاد داشت…
خواهر و برادرهام!
آروم پرسیدم:
_ چه اتفاقی براشون افتاد؟
_ یه حمله ی شبانه از طرف یه گروه یاغی و دزد بود. همه رو
قتل عام کردن… هیچکسو زنده نذاشتن. جلوی چشم های من
گلوی مادرمو بریدن. اون موقع من توی کمد همراه با خواهر

کوچیکم قائم شده بودم. مادرم مارو اونجا گذاشت! صبح روز
بعدش اونها از اونجا رفتن و من موندم و یه بچه‌ی شیش ماهه.
من خودم کوچیکتر از اونی بودم که بتونم از اون مراقبت کنم
و دو روز بعدش هم با وجود همه‌ی تلاش های من اون مرد! اما
من جون سخت تر از این حرف ها بودم… تا روز چهارم دوام
آوردم که البته فکرکنم این به خاطر گرگینه بودنم بود. من تنها
گرگینه ی خانواده بودمو مادرم میگفت که این ژنو از پدر
بزرگم به ارث بردم. دهکدمون یه دهکده ی کوچیک توی یه
بخش دور افتاده بود. حتی بعید میدونستم کسی از این قتل عام
باخبر بشه…
_ خوب بعدش چی شد؟ چطور نجات پیدا کردی؟
_ بعدش؟ بعدش اون ها اومدن.
گارد سلطنتی… چیزی که فکرنمیکردم هیچ وقت حتی خواب
دیدنش رو هم ببینم.
از بین جسد مرده ها منو که تقریبا بی جون و نفس بریده گوش
ای افتاده بودم پیدا کردم.

هنوزم میتونم صدای اون مردو که فریاد میزد این بچه هنوز
زنده استو بشنوم. اون آخرین چیزی بود که قبل از بیهوش شدنم
شنیدم!
میدونستم که نجات پیدا کردم اما این اون حس مرده ی درونمو
درمان نمی کرد…
من کل خانوادمو از دست داده بودم. بعد از این چطور
میخواستم زندگی کنم؟ چطور تنها از پس دنیایی که مقابلم بود
برمیومدم؟
چیزی که فکرمیکردمو به زبون آوردم:
_ اما تو تنها نبودی درسته؟ رین کنارت بود… اونم همراه اون
گارد بود؟
لبخندی که بین اون همه غم و تلخی چهرهش، روی لبهاش نقش
بست با وجود کوچیک بودنش، یکی از خالص ترین لبخندهایی
بود که تا حالا دیدم.
_ رین همراه پدر بزرگش که اون موقع پادشاه و زادهی خون
ناردن بود همراه اون گارد بودن. نمیدونم چطور و چرا اما
دهکدهی ما توی مسیر حرکت کاروانشون قرار داشت!
وقتی که چشمهامو باز کردم خودمو توی یه چادر بزرگ و زیبا
دیدم.
اونجا حتی از خونه‌ی خودمون هم بزرگ تر بود. چند
خدمتکاری که اون موقع توی چادر حضور داشتن باهام با
محبت رفتار کردن و بهم غذا و لباس جدید دادن. فهمیدم که سه
روز تمام بیهوش بودم و چون گارد سلطنتی نمیتونست توقف

کنه جسد افراد دهکده رو دفن کرده بودن و پادشاهم یه گروه از
افرادشو برای پیدا کردن و مجازات باعث و بانی های این اتفاق
شوم گذاشته بود. وقتی که از اون چادر بیرون زدم اولین کسی
که دیدم پسر بچه‌ی هشت یا نه سالهای بود که با شمشیر توی
دستش درحال تمرین بود…
حرکات شمشیرش توی هوا نرم و سبک بود و خودش به فرزی
یه آهو حرکت میکرد.
جوری با تسلط میجنگید که به راحتی سرباز بزرگسالی که
درحال مبارزه باهاش بودو شکست داد.
اون لحظهای که نگاهش بهم افتادو هیچ وقت فراموش نمیکنم.
شمشیرشو به دست سرباز کنارش دادو به سمتم قدم برداشت.
جوری حرکت میکرد که انگار صاحب اون زمینه و با وجود
قدرت واقتداری که ازش ساطع می شد بچه سال بودنش اصلا به
چشم نمیومد.
کاملا میتونستم چیزهایی که میگه رو تصور کنم.
این دقیقا خو د رینه.
همونجوری که همیشه هست.

انگار که همه چیز اطرافش متعلق به اونه! اینو قدرت اون نشون
میده… نگاهش و چشم های تیزش.
انگار که فریاد میزنه من مالک توام و هرچی که اطرافش هست
با کمال میل این مالکیتو قبول میکنه.
_ وقتی بهم نزدیک میشد میدونستم که اون یه اصیلزاده است.
خون خالص همیشه و همه جا خودشو نشون میده و سانت به
سانت اون پسر بچه اصالتشو فریاد میزد. جوری محوش شده
بودم که زبونم بند اومده بود. وقتی بهم رسید فقط تونستم دست
پاچه تعظیمی کنم… هرچند که شک دارم که این کارو هم درست
انجام داده باشم! دستشو به سمتم دراز کرد و گفت:
_ من آگرینم اسم تو چیه؟
قشنگ یادمه که دستهامو روی لباسم کشیدم که اگه ناپاکی
روشون هست پاک بشه و بعد دستشو گرفتم و اسممو بهش گفت.
یکم باهام حرف زد… بیشتر از چیزی که انتظارشو داشتم!
نمیتونستم درک کم که چرا شخصی مثل اون باید با یه رعیت
زاده صحبت کنه اما اون انگار فکر های دیگهای توی سر داشت
که وقتی فهمید هیچکس از خانوادهام باقی نموند با چونه ای بالا
داده شده گفت که اگه بخوام از این به بعد میتونم برادرش باشم!

نمیدونم میتونی درک کنی این حرف چه شوکی برای من بود
یانه…
اما اون موقع اولین حرفی که تونستم بالاخره به زبون بیارم این
بود:
_ ما که هم خون نیستیم!
یکم فکر کرد و بعد سر تکون دادو بی حرف به داخل چادر
رفت و منو با حس های گنگی که برام قابل درک نبودن تنها
گذاشت.
اما رفتنش زیاد طول نکشید و وقتی که برگشت خنجر زیبا و
جواهر نشانی هم همراهش بود.
اون لحظه خیلی ترسیدم.
فکرکردم با حرفم بالاخره به این که من یه رعیت زاده و
ناخالصم پی برده و میخواد منو بکشه.
اما اون بازهم سوپرایزم کرد… مقابلم قرار گرفت و گفت:
_ تو میخوای که برادر من باشی؟
بدون مکث و تردید سرمو به معنی تایید تکون دادم که لبخندی
زد و کف دستمو بالا آورد و لبه ی خنجرو کف دستم گذاشت.
_ ممکنه یکم درد داشته..
با این حرفش خنجرو کف دستم کشید و خراش عمیقی ایجاد
کرد.

سوزشش خیلی زیاد بود اما میتونستم احساس کنم که اتفاق
بزرگ تری در شرف افتادنه و این زخم من درمقابل اون هیچ
محسوب میشه.
زخمی شبیه زخم من کف دست خودشم ایجاد کردم و دستمو
محکم گرفت.
_ حال خون منو تو باهم یکیه. ازاین به بعد تو برادر منی و منم
ازت مراقبت میکنم… قول میدم.
تک خنده ای زد و با چشمهایی که پر از اشک بودن به سمتم
چرخید و گفت:
_ باورت میشه لیا اون واقعا این کارو انجام داد. میدونم که این
کار واقعا خون ما دوتارو یکی نمیکرد اما توی عالم بچگی این
کار معنای خیلی متفاوت و بزرگتری برام داشت. حتی الان هم
هیچی برام تغییر نکرده… فقط هنوزم که هنوزه نفهمیدم چی شد
که همچین تصمیمی گرفت.
_ هممون میترسیم لیا. اما اشتباه نکن تو تنها نیستی… تو همه ی
مارو داری. همه ی خانواده رو کنارت داری.
لبخندی زدم و پلک هامو به معنای قبول حرفش روی هم گذاشتم.

**
همونطورکه کنارشار و پشت سر پسرا پیش میرفتیم نگاهم توی
اون فضای نه چندان زیاد و تاریک غار میپرخید.
با حرکت دادن مشعل به اطرافم سعی کردم نمای بیشتری از
فضای اطرافم داشته باشم.
شار کنار گوشم پچ پچ کرد:
_ مطمئنم این زنه یه الفه. از اون پیرهای چند قرنیش!گ
شانه ای بالا انداختم.
_ نظر من بیشتر روی یه جادوگره اما با چند قرنی بودن سنش
موافقم!
_ اخه کی میتونه توی همچین جایی زندگی کنه… خدای من این
غار خیلی تاریک و نموره!

با متوقف شدن یهویی دالاهو و پسرها ماهم متوقف شدیم.
_ چی شده؟
گیب دستشو مقابلش بالا گرفت و کف دستشو مثل اینکه روی
چیزی گذاشته باشه نگه داشت.
_ اینجا طسم شده. نمیتونیم رد شدیم.
_ اون میدونه که ما اینجاییم.
دالاهو اینو گفتو با عصای توی دستش به فضای مقابلش ضربه
ای زد.
_ خوب پرا نمیذاره که رد شیم؟ یعنی نمیخواد کمکمون نه؟
_ نمیدون. تامارا همیشه عجیب غریب بوده!
_ الان باید چیکار کنیم؟

_ ما هیچکاری اما لیا باید این مانعو برداره!
_ من؟ اما چطور؟ من جادویی ندارم!
_ تو نداری اما خون آلفای توی رگ هات این جادو رو داره.
جادوی تامارا قویه اما نه اینقدر که بتونه مقابل جادویی که توی
خون یه زاده ی خونه مقاومت کنه. افراد کمی همچین قدرتی
دارن. توی ناردن تقریبا هی مانعی که با جادو ساخته شده باشه
خو اون که توی رگ ن نمیتونه جلوی آلفارو بگیره. و با
هایتوجریان داره به نظرم این برای تو هم جواب میده!
_ یعنی هرکی از خون اون بنوشه میتونه از همچین مانع هایی
عبور کنه؟
_ هرکسی نه لیا. فقط تو… این خون توی هربدنی جواب نمیده و
توهم جفتشی. توی مدت سال اینقدر از خونش مصرف کردی
که با سلول به سلول تنت عجین بشه.. الان فقط باید بخوای که
این مانعو برداری.
نفس عمیقی کشیدم ودستمو بالا آوردم.

این مانع نمیتونه جلوی خون رینو بگیره. هیچی نمتونه جلوی
اونو بگیره.
دستمو آروم آروم به سمت جلو دراز کردم؛ تاجایی که بازوم
کامال کشیده شده بود اما هیچ مانعی رو حس نکردم.
به سمت دالاهو بگشتم که لبخند زد و قدمی به جلوبرداشت.
بقیه هم پشت سرش آومدن و به مسیرمون ادامه دادیم.
اینقدر پیش رفتیم که به یه فضای خیلی بزگتر وارد شدیم.
یه حوضچه ی آب گوشه ای و یه ستون استوانه ای شکل و
تقریبا یک و نیم متری هم وسط اون فضا بود.
قسمت بالایی ستو از همون جنس اما به شکل کاسه ای بزرگ
بود.
ندیده هم میتونستم جریان گردشی آب درونشو حس کنم.

اما چیزی که منو مبهوت کرد دختری با لباس قرمز آتیشی و
موهایی سیاه رنگ بود که کنار اون ستون ایستاده بود.
لبخندی زد و لب های سرخ رنگش به دوطرف کشیده شدن.
خرامان و طوری که دامن لباسش روی زمین کشیده میشد به
سمتون اومد.
_ دالاهو از چیزی که انتظارشو داشتم پیر تر شدی.
_ برعکس من تو اصلا تغییری نکردی.
_ جادو چیز عجیبیه. بهت قدرتی میده که توی تصورت هم
نمیگنجه.
_ با یه چشمه از قدرتت وبه روشدیم.
_ اوه اون مانعو میگی. اون که چیزی نبود. میدونستم میتونید
ازش عبور کید. خدایا خون یه زاده ی خون از صد فرسخی هم
قدرت خودشو نشون میده چطور انتظار داشتی متوجهش نشم!

به سمت من برگشت و چند قدم بینمونو پرکرد.
با اون چشم های سیاه رنگش با دقت نگاهم کرد.
_ هوم… قدرتشو توی وجودت احساس میکنم. پس تو باید جفت
آلفا باشی. راستش اصلا انتظارشو نداشتم…
دست هاشو توی هوا تکون داد و نفسشو به بیرون فوت کرد.
_ میدونی که منظورم چیه. تو خیلی ریزه میزه تر و اوم شکننده
تر از چیزی هستی که میتونستم بهش فکرکنم.
لعنت بهشون. چرا همه باید همین حرفو بزنن؟
خودم میدونم در مقایسه با رین من چیزی نیستم که بقیه
انتظارشو داشته باشن.
زیادی کوچیک و زیادی معمولی.
اما من همینی ام که هستم.

همونطور که رین همیشه میگه دقیقا اندازه ی آغوششم و میدونم
که اون از این تضادمون لذت میبره.
اون برق چشم هاش توی مواقعی که توی آغوشش گم میشم هم
حرفمو تایید میکنه.
بدون به تامارایی که اصلا شبیه تصوراتم نبود خیره شدم.
_ انتظار داشتم جفتش یکم اوم، شاید هیکلی تر باشه… خاص
تر. خدایا اون مرد خیلی درشت و عضلانیه…
دست هاشو باد بزنی و به صورتی که انگار داشت آتیش
میگرفت مقابل صورتش تکون داد و نفسشو به بیرون فوت کرد.
این که توی ذهنش چی میگذشت غیر قابل حدس زدن نبود
وهمین هم باعث شد که دست هام از عصبانیت مشت بشه.
این دیگه واقعا داره مسخره میشه.

ز ن لعنتی توی این سرزمین لعنتی تر هست که نخواد اصلا هیچ
با جفت من بخوابه و رویاشو نداشته بشه؟
به خاطر خدا اون جفت منه!
متعلق به منه!
سرشو به سمتی خم کرد و چشم هاشو ریز کرد.
_ صبرکن… هوم این تشعشع قدرت از توئه؟ یه برگزیده؟
با تمرکز بیشتری نگاهم کرد و یهو ابروهاش بالا پرید
.
_ یه آرکالن! این دیگه خیلی عجیبه! کائنات برنامه های بزرگی
برات داره دختر خانوم!

_ من دیگه آرکالن نیستم. قرار نیست ناجی هیچکس باشم.
سرنوشتم تغییر کرده!
_ میتونی اینطور فکرکنی. اما بد نیست بدونی که سرنوشت آدما
رشته ی خیلی نازک و ظریفیه با این وجود پر از پیچ خوردگی
و برنامه های غیر قابل تصوره. وقتی که فکر میکنی داری
ازش فرار میکنی یهو خودتو توی نقطه ی شروعش میبینی!
بعداز این سخنرانی گیج کننده اش یهو کف دست هاشو به هم
کوبید که از حرکت یهویی و صدای دست هاش شونه هام به
عقب پرید.
چرا همچین میکنه. دیوونه است انگار!
به سمت ستون سنگیش برگشت و گفت:
_ من میدونم ک شما چی میخواید. واینم میدوننم که خودم چی
میخوام! پس طولش نمیدوم و خیلی سریع میرم سر اصل
مطلب.مکثی کردو به سمتمون چرخید.

_ من اون مراسمو براتون انجام میدم و در عوضش از شما یه
چیز میخوام. فقط چند جرعه از خون آلفارو… اونم مستقیما از
رگش!
قبوله گفتن بقیه همراه شد با نه گفتن من!
نگاه متعجب بقیه رو روی خودم احساس میکردم اما سرکشانه
نگاهمو روی تامارا نگه داشته بودم.
من همچین اجازه ای نمیدم.
_ خیلی خوب پس هیچ معامله ای انجام نمیشه. این تنها چیزیه
که من میخوام.
گیب کنارم اومدم و گفت:
_ لیا معلوم هست چیکار میکنی؟
_ نگاهش کردمو گفتم:

_ اون که خون آشام نیست. اصلا معلوم نیست با خون رین
میخواد چیکار کنه.
_ لیا فقط خون آشام ها خون نمخورن. خون انسان قدرت زیادی
توی خودش داره و کسی که راهشو بلد باشه میتونه از اون
قدرت استفاده کنه.
_ همین دلیل کافی نیست که درخواستشو قبول نکنیم؟
_ معلومه که نه. من خودمم قبلا خونمو معامله کردم. راه های
زیادی هست که مطمئن شی با اون خون هیچ طلسمی انجام
نمیدن و رین خودش همه ی این هاروبهتر میدونه!
_ خرف هاش منطقی بو اما مشکل احساسات من بود که این
منطقو درک نمیکرد.
فکر اینکه یه نفردیگه به جز من از خون اون بنوشه دیوونه
کننده بود.
دست شارلوت روی بازوم نشست.

_ میتونم بفهمم که اینکار چقدر برات سخته اما این تنها راهیه
که داریم!
به چشم های ملتمسش نگاه کردم و با وجود درد قلبم و حسی که
توی وجودم فریاد میزد همچین کاری انجام ندم سری به تایید
تکون دادم.
****
فصل پایانی: شروع یک پایان.
_ فقط بیست دقیقه فرصت داری که رینو پیدا کنی و برگردونی.
این سم ضربان قلبتو در حدی کم میکنه که با یه مرده تفاوت
چندانی نداری.
سری به معنای فهمیدن حرفش تکون دادم و مقابل سنگ چینی
که محل قبلی آرورا بود زانو زادم.
شیشه ی سمو محکم توی مشتم نگه داشتم ونفس عمیقی کشیدم.

مراسم تامارا شروع شد و با صدای بلند جملاتی به زبان باستانی
به زبون آورد و شروع به چرخیدن به دورم کرد.
به ظرف مسی مقابلم چشم دوختم.
تامارا و دالاهو استخون چندین حیوون عجیب و غریبو به همراه
چند گیاه توی اون ریخته بودن و بعدهم در حد له وخاکستر شدن
اونهارو کوبیده بودن.
با اشاره ی تامارا خنجرمو برداشتم وکف دستم خراشی ایجاد
کردم و دست زخم شده مو بالای ظرف گرفت.
به ریختن قطره قطره ی خونم توی ظرف چشم دوختم و بعد
شیشه ی کوچیک زهرو با دست سالمم بالا آوردم و یک نفس
محتواشو سر کشیدم.
از ظرف مقابلم دودی بلند شد و نفس منم شروع به تنگ شدن
کرد.
دستمو روی گلوم گذاشتم و برای گرفتن هوای بیشتری دهنمو
باز کردم…

اما این کار جوابی نداد و هر لحظه نفس کشیدن برام سخت تر
میشد.
سرم روی شونه م افتاد و چشم هام بسته شد…
حسم مثل بیرون اومدن از زیر آب بود. با نفس عمیقی که کشیدم
چشم هام باز شد و سرجام نشستم.
به اطرافم نگاه کردم.
به فضای کاملا سفید اطرافم نگاه کردم. تا چشم کار میکرد
اطرافم کاملا سفید بود. زیر پام…. بالای سرم و دوروبرم همش
سفید رنگ بود.
ایستادم و با گیجی به اطرافم نگاه کردم.
با دیدن نقطه ی سبز رنگی توی فاصله ی خیلی دور ازم
ناخودآگاه به اون سمت رفتم.
فاصله ام از چیزی که انتظارشو داشتم بیشتر بود.

یکم که بیشتر نزدیک شدم متوجه شدم اون نقطه ی سبز رنگ
درواقع یه درخت بوده.
یه درخت عظیم و بی نهایت تنومند.
هیچ وقت درختی به این عظمت ندیده بودم.
چندقدم دیگه پیش رفتم و با دیدن سکوی سفید رنگی درست کنار
تنه ی درخت متوثق شدم.
سکو بیشتر شبیه یه تخت خواب یه نفره بود اما از نوع سنگیش!
اما این سکوی عجیب نبو که باعث مکث من شد بلکه رین بود
که روی اون دراز کشیده بود.
یکه خورده قدمی به سمتش برداشتم و کنارش ایستادم.
پیراهن سفید و شلوار پارچه ای مشکی به تن داشت.

چشم هاش بسته بود و صورتش در آرامش…
انگارکه توی خواب عمیقی فرو رفته.
با تردید دستمو بلند کردمو گونه شو لمس کردم.
با همون لمس کوچیک احساسکردم که زندگی به تنم برگشت.
کف دستمو کاملا روی گونه ش گذاشتم و نوازشش کردم.
اون اینجاست… همونقدر واقعی و قابل لمس که همیشه بوده.
اجازه دادم آرامش کم کم توی رگ هام پخش شه و اونو با سلول
به سلول تنم چشیدم.
نیازی نبود کسی بهم بگه که برای بیدار کردنش باید چیکارکنم.
انگار روح و جسمم به طور غریزی میدونستن که باید چیکار
کنن.

این کار هرچقدر هم احمقانه به نظر میرسید اما من سرمو خم
کردم و ولب هامو روی لب هاش گذاشتم.
یه بوسه ی پر از احساس و انرژی…
یکم عقب کشیدم که یک دفعه چشم هاش باز شد.
اتفاق بعدی که افتاد دقیقا مثل بیدار شدنم بود.
انگار که از سرمو از زیر آب بیرون آورده باشم…
با نفس عمیقی هوا رو به ریه هام کشیدم و دست هایی که دور
تنم بود محکم تر شد.
سرمو روی سینه اش فشار دادم و گذاشتم که اشک هام پیراهنشو
خیس کنه.
من اونو پس گرفتم… پسش گرفتم.

سرمو یکم از روی سینه اش بلند کردم و به چشم های براق و
درنده اش خیره شدم.
اون هم نگاهشو به چشم هام دوخته بود و سرشو به سمتم مایل
کرده بود.
گردنشو چرخوند یکم و نگاهشو به سمتی داد.
مسیر نگاهشو دنبال کردم و به تامارا که با نگرانی و حالتی
عجیب ایستاده بود رسیدم.
دست هاش از دور کمرم باز شد و با قدم هایی سنگین و آروم به
سمتش رفت.
به یک قدمیش که رسید تامارا با استرس و دست پاچگی
واضحی تعظیم کرد.
_ س-سرورم…
دست رین که روی قفسه ی سین شا نشست قلب من از حرکت
ایستاد.

اما اتفاق بعدش فرای تصورم بود.
مثل حرکت آهسته دست رین توی بدنش فرو رفت و بعدش با
چیزی شبیه قلب از اون خارج شد.
قلب تامارا رو مقابل چشم های وحشت زده اش بالا آورد و با
صدایی به سردی یخ گفت:
_ سزای آدم خیانت کار مرگه…
با اتمام جمله اش دست هاشو دور قلب مشت کرد و توی یک
لحظه چیزی جز یک کپه ی کوچیک خاکستر از اون قلب تپنده
باقی نمونده بود.
جسد بی جون تامارا روی زمین افتادو رین به سمتم برگشت.
دست هاشو برام باز کرد.
_ بیا اینجا پری کوچولو.

اول تردید کردم و اما بعد با قدم هایی سریع ب مستش رفتم.
وقتی دست هاش دور تنم پیچید زمزمه ی آرومشو درست زیر
گوشم شنیدم:
_ نگران اون نباش… هربلایی که سرش اومد حقش بود.
با صدای قدم هایی عقب کشیدم که دالاهو و بچه هارو کنارمون
دیدم.
وقتی سیدنی و گیب به ترتیب توی آغوش رین فرو رفتن لبخندم
جون گرفت.
حتی در آغوش گرفته شدن شارلوتم نتونست حال خوبمو خراب
کنه.
هرچند که وزوز کوچیکی از حسادت ته قلبم احساس کردم اما
بیخیالش شدم.
به خوبی میدونم که شار هیچ حسی نسبت به رین نداره.

تازه من به گیب و سیدنی هم حسادت کردم.
چشم های تیزش روم نشست و لبخندو به لب هام آورد.
دوباره داشتنش همچین حسی داره…
یه حس سرشار از زندگی.
وقتی همه به عمارت برگشتن باز من بودم و اون. من باقی
موندم و نگاه آتشین اون.
_ اون بلایی که سر تامارا آوردی…
_ هربلایی سرش اومد به خاطر اعمال خودش بود شیرینم.
هرکسی که بخواد به زندگی من یعنی تو صدمه ای برسون
تاوانشو با جونش پس میده.
_ اون..

_ اون نمی خواست بهت کمک کنه. میخواست روحتو برای
همیشه از جسمت جدا کنه.
_ اما من خوبم. کاری که داشت میکرد…
اگه کاری که داشت میکرد و تموم میکرد نه دیگه پری کوچولو.
دستشو دور کمرم حلقه کرد و منو به سمت خودش کشید.
دست هامو روی سینه اش گذاشتم و سرمو برای دیدنش بلند
کردم.
_ من مواظب توام لیا. همیشه و همه جا. چه کنارت باشم و چه
نباشم. جادوی من، قدرت من و اون بخش عظیم از قلب و روح
من همیشه و همیشه با توئه. هیچی اینو تغییر نمیده… هیچی.
لبهام که پذیرای گرمای آشنای لبهاش شد چشم هامو بستم و توی
این حس خوش غرق شدم.
ذره ذره ی وجودم با اسم اون تطهیر شده و روی قلبم با حروف
درشت اسمش حک شده.

_ الان تو میخوای بری آزگارد؟
باوحشت به رین نگاه کردم که نیم نگاهی بهم انداخت و در
جواب گفت:
_ چاره ی دیگه ای ندارم. پیدا کردن زاده ی خون آزگار تنها راه
متوقف کردن این جنگه. زمانی که توی میناروا بودم احساسش
کردم. همه ی زاده های خون سرزمینو احساس کردم. چه اون
هایی که همزمان با ما درحال زندگی وحکمرانی به سرزمین
هاشونن و چه اون هایی که هنوز به دنبا نیومدن!
_ اما همه میدونن بعد از فیلیرو آزگارد زاده ی خونی نداشته!
_ داره و اون یه جویی توی همون سرزمینه. احتمال میدم ارگال
اونو زندانی کرده باشه.
_ اما اگه ارگال از وجود اون زاده ی خون خبر داشته چرا اونو
نکشته؟ چرا زندانیش کرده؟
اینبار گیب بود که جواب سیدنیو داد:

_ کاملا مشخصه… اگه این کارو انجام میداد اونوقت یه زاده ی
خون جدید به دنیا میومد. کسی که ممکن بود از دسترس ارگال
دور باشه و اینجوری یه خطر جدی برای پادشاهی دروغینش
ایجاد میشد.
_ اما اینجوری اونو به دوراز همه و زیر نظر خودش نگه
میداره و مطمئن میشه که آزگاردم زاده ی خون جدیدی نداشته
باشه!
رین حرفمو تایید کردو درادامه گفت:
_ به خاطر همین من کسی ام که باید اونو پیدا کنم. بعداز
برگشتم از میناروا هنوزم میتونم اونو حس کنم و فکرکنم
اینجوری بتونم پیداش کنم.
_ اما تو میخوای یه بار دیگه منو تنها بذاری؟
_ فقط برای یه مدت کوتاه مانیا. رفتنم اجتناب ناپذیره.
اگه راهی برای متوقف کردن این جنگ باشه من نمیتونم نادیده
اش بگیرم.

_ باشه!
_ باشه؟!
سرمو به تایید تکون دادم که با ریز بینی خیره ام شد.
اما من حرفمو کاملا جدی زدم. من نمیتونم جلوشو بگیرم پس
شاید فقط باید کمکش کنم زود تر این کابوس تموم شه.
****
با کمک رین سوار اسبم شدم نگاهمو برای پنهان کردن اشک
هام به زیر انداختم که دستش زیر چونه ام نشست.
مجبورم کرد سرمو بالا بیارم و توی چشم هاش خیره شم.
_ به زودی همه ی اینا تموم میشه پری کوچولو… توی نبود
من، توی هر شرایطی میتونی به اعضای خانواده اعتماد کنی.

با سرش به دالاهو که اونم سوار اسبش شده بود اشاره کرد و
گفت:
_ به اونم میتونی اعتماد کنی کوچولو. حرف های زیادی برای
زدن بهت داره. فقط این فرصتو بهش بده!
با اینکه با حرفاش گیج شده بودم اما سری به تایید تکون دادم.
برای بوسیدنش خم شدم که کام عمیقی از لبهام گرفت.
_ زودتر از چیزی که فکرشو بکنی برمیگردم پیشت.
با اشاره اش بقیه به راه افتادن و منم بعد از اینکه یه بار دیگه
بوسیدمش اسبمو به حرکت در آوردم.
سرمو به عقب چرخوندم و دیدم که اونم سوار اسبش شده.
میدونستم که اون و همراهانش هم قراره به کوهستان لیک
دیستریک برن چون اونجا جاییه که دروازه ی موقت به آزگارد
وجود داره…

اتفاقات این چند رو ز اینقدر سریع وپشت سرهم رخ دادن که
فرصتی برای فکرکردن بهشون نداشتمو شاید باید از این بابت
خوشحال باشم.
هرچی که هست الان توی یه بی حسی کامل به سر میبرم…
و چیز دیگه ای که فکرمو مشغول کرده مادرمه… لونا!
نمیدونم چرا اما چند روزه که ناخود آگاه به یادش میفتم وشاید
وقتشه که برای بار دوم به دیدنش برم.
بار قبلی که رین منو برای دیدنش برد اینقدر حالم بد شد که دیگه
نتونستم به اونجا برگردم.
دیدن جسم بی روح و سردش خیلی بیشتر از هر تصوری برام
درد به ارمغان داشت.
*
_ چطور میتونم حرفتو باور کنم؟ چطور میتونم باور کنم که
داری حقیقتو میگی؟

_ رین اینو میدونست.
_ درست نیست..
_ همش حقیقته. وقتی توی میناروا بود میتونست چهره ی واقعی
هرچیزی رو ببینه.
_ وداری میگی اینو که تو پدر من هستی رو دیده و بهت گفته؟
یا اینکه بعد از این همه سال میتونی روح مادرمو به جسمش
برگردونی؟ این به نظرت زیادی فانتزی و عالی نیست؟
_ نه… من از روزی که به دنیا اومدی میتونستم تورو ببینم.
میتونستم احساست کنم. چطور میتونستم متوجه ی همچین مهبتی
نشم؟
_ من… من نمیدونم چی بگم. این احمقانه است که همه چیز
اینقدر خوب پیش بره… رین راهی برای جلوگیری از جنگ پیدا
کرده باشه…. من به پدرم رسیده باشم و از همه مهم تر میتونم
مادرمو هم داشته باشم… هورا! همه چیز چقدر عالیه.

_ لی…
_ لطفا من میخوام برگردم اتاقم.. به یکم تنهایی برای فکرکردن
احتیاج دارم.
………………
_ از چی اینقدر ترسیدی لیا؟
_ از چی؟ از همه چیز گوئن… از این همه اتفاق خوب پشت
سرهم… کی فکرشو میکرد دالاهو پدرم باشه و سال تمام توی
یه زندان عجیب و غریب گیر افتاده باشه؟ و حالا به سادگی یه
بوسه بتونه روح مادرم به جسمش برگردونه؟
_ کجای این عجیبه؟ بوسه ی عشق واقعی یه تخیل نیست لیا.
افسانه ها میگن قدرت اون از هرجادویی توی این دنیا بیشتره.
تو خودت دوبار با همین بوسه رینو به زندگی برگردوندی
فراموش کردی؟
_ اما من…

_ شاید نباید اینقدر بهش فکر کنی و فقط قبولش کنی… بعد از
این همه سختی همچین خوشبختی حقته…
با صدای باز شدن در سر هردومون به سمت در و ربکا که توی
قاب در ایستاد بود چرخید.
_ قاصدا خبر آوردن سرزمین میانه داره از بین میره… داره
محو میشه. جوری که انگار از اول هم وجود نداشته!
به سمت گوئن چرخیدم که با آرامش پلک هاشو روی هم
گذاشت.
حرفاشو برای خودم تکرار کردم… فقط باید قبولش کنم شاید این
پایان خوش منه… اینکه همه ی آرزوهام به واقعیت بپیوندن.
……………………..
با استرس دست هامو به هم فشردم. دیدن این صحنه حسابی
اشکمو درآورده بود.

_ لیا میخوام بدونی که من از این کار مطمئن نیستم… من کاملا
مطمئنم که عاشق لونام… اما نمیدونم برای اونم همینجوریه یا
نه. برای جواب دادن این جادو عشق هردو طرف باید واقعی
باشه!
_ اما شما جفت هم دیگه اید. خودت گفتی نشونش کری.
_ اما همیشه جفت بودن به معنای عاشق هم بودن همنیست.
چیزی که بین تو و رینه برای همه اتفاق نمیفته. من فکرمیکردم
که اونم همونقدر که من عاشقشم اونم عاشق منه اما بعداز اینکه
بدون هیچ خبری منو ترک کردم و رفت نمیتونم همونقدر مطمئن
باشم.
بوی عطر خاصشو احساس کردم و بعدهم حضور قدرتمندشو…
جفت من اینجاست. رینم اینجاست.
_ فقط انجامش بده و بهش باور داشته باشه…
دست هاش دور کمرم محکم تر شدن و منو توی سینه ی
محکمش کشید… بهش تکیه دادم و دستمو روی دست هاش دور
کمرم گذاشتم.

سری برای تایید حرفش تکون دادم و گفت:
_ فقط انجامش بده.
خم شدن سرشو که دیدم چشم هامو برای کنترل هیجانم بستم.
_چشم هاتو باز کن شیرینم. االن وقتشه با چشم های باز لبخند
بزنی.
به حرفش گوش دادم و آروم پلک هامو باز کردم که با یه جفت
چشم سبز زمزدی مواجه شدم.
نفسم توی سینه حبس شد…
« پایان »

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان شوگار

    خلاصه رمان :         مَــــن “داریوشَم “…خانزاده ای که برای پیدا کردن یه دُختر نقابدار ، وجب به وجب خاک شَهر رو به توبره کشیدم… دختری که نزدیک بود با سُم های اسبم زیرش بگیرم و اون حالا با چشمهای سیاه بی صاحبش ، خواب رو برام حَروم کرده…!   اون لعنتی از مَـن یه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان همین که کنارت نفس میکشم pdf از رها امیری

  خلاصه رمان:       فرمان را چرخاندم و بوق زدم چند لحظه بعد مرد کت شلواری در را باز میکرد میدانستم مرا می شناسد سرش را به علامت احترام تکان داد ماشین را از روی سنگ فرش ها به سمت پارکینگ سرباز هدایت کردم. بی ام دابلیو مشکی رنگ اولین چیزی بود که توجه ام را جلب کرد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آتشم بزن ( جلد سوم ) به صورت pdf کامل از طاهره مافی

  خلاصه رمان:   « جلد اول :: خردم کن »   من یه ساعت شنیام. هفده سال از سالهای زندگیام فرو ریخته و من رو تمام و کمال زیر خودش دفن کرده. احساس میکنم پاهام پر از شن و میخ شده است، و همانطور که زمان پایان جسمم سر میرسه، ذهنم مملو از دونه های بالتکلیفی، انتخاب های انجام

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان برای مریم

    خلاصه رمان :         روایتی عاشقانه از زندگی سه زن، سه مریم مریم و فرهاد: “مریم دختر خونده‌ی‌ برادر فرهاده، فرهاد سال‌ها اون رو به همین چشم دیده، اما بعد از برگشتش به ایران، همه چیز عوض می‌شه… مریم و امید: “مریم دو سال پیش از پسرخاله‌اش امید جدا شده، دیدن دوباره‌ی امید اون رو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نبض خاموش از سرو روحی

    خلاصه رمان :   گندم بیات رزیدنت جراح یکی از بیمارستان های مطرح پایتخت، پزشکی مهربان و خوش قلب است. دکتر آیین ارجمند نیز متخصص اطفال پس از سالها دوری از کشور و شایعات برای خدمت وارد بیمارستان میشود. این دو پزشک جوان در شروع دلداگی و زندگی مشترک با مشکلات عجیب و غریبی دست و پنجه نرم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی

      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم برای همه مون این اتفاق افتاده! گلشنِ قصه ی ما

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
38 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
شقایق
شقایق
2 سال قبل

این رمان نباید همین جاتموم میشد….به نظرمن ناقصه…..رمان خیلی خوبیه کاش نویسنده برای رمانشون بیشتر ارزش قائل میشد و اینقدر سریع پایانش رو به هم نمیاورد….درهرصورت سپاس ….فصل دوم از فصل اول زیباتر و پربارتر بود

ستایش
ستایش
2 سال قبل

فاطی جون من دلم برای اگرین و لیا تنگ شده بزار فصل سوم هم🥺

ستایش
ستایش
2 سال قبل

بخدا میگم اونجوری که لیا کشته مرده ی اگرینه منم حسودیم میشه باهاش رقابت میکنم😂😅

asma
2 سال قبل

افرین اگه میشه هنوز از این رمان ها براموم بزار درمورد گرگینه
داری هنوز ؟؟؟؟

asma
2 سال قبل

فاطمه چی شد ؟؟؟اخرش بود ؟؟؟؟
ادامه نداره دیگه یعنی ؟؟؟؟

asma
2 سال قبل

دلم میخواد گریه کنم دیگه دون اگرین شدم 😳😳😢

elijah
elijah
2 سال قبل

اوکی ولی این شاید یکی از بهترین رمانایی بود که خوندم و هرچند واسه جلد دومش خیلی منتظر بودم و صد البته که تا پارت بیست و پنج همه چی خوب بود ولی این پارت اخر خیلی سرسری جمع شده بود و منم واقعا امیدوارم جلد سوم داشته باشه چون خیلی نا امید کننده میشه اگه رمانی به این قشنگی همچین پایانی داشته باشه

سارا
سارا
2 سال قبل

حداقل ۲۵پارت دیگ نیاز داش تا تموم بشه 😕😕

فصل 3 همین رمان لازم😢
فصل 3 همین رمان لازم😢
2 سال قبل

حقیقتا فکر میکردم بهتر تموم شه مثلا با خبر خوش توله دار شدنه لیا و رین
یا خبر جفت شدن گیب و گوئن
و ی چیزای بیشتری از قدرت لیا
یکم آب بازی و استفاده از نیروش

درسته اونطور ک میخاستیم نشد اما به هر حال ممنون❤💋

فراموش شده🙂
فراموش شده🙂
2 سال قبل

سلام نویسنده جان
واقعا خسته نباشی❤
رمانت عالی بود
ولی به نظرت پایانش نمیتونست خیلی بهتر از این باشه؟
با این قلم قوی انتظار یه پایان عالی و خفن داشتم ازت
امیدوارم رمانت جلد سوم داشته باشه چون اینجا خیلی چیزا ناتموم موند🙂❤

°neda°
°neda°
2 سال قبل

سلام..
چرا حس کردم اخرشو فق میخواس زودی جمع کنه بره..:/؟

آتاناز 🌹
آتاناز 🌹
2 سال قبل

خخخددااییااا چرا دارم گریه میکنم مهران فدامون بشه😭😭😭

آتاناز 🌹
آتاناز 🌹
2 سال قبل

اگرین چیشد؟ سرزمین میانه چیشد؟ ارسال چیشد؟ لونا چیشد؟ اصلا پدر چی کشک چی؟میگم این گوعن چرا به گیب نرسید چچچرررااا اینجا اینجوریه؟ اصلا مگه همه نمیگن لیا ارکلان هست هنوزم پس چچررااا تموم شد فاطمه جواب بده وگرنه قش میکنم

آتاناز 🌹
آتاناز 🌹
2 سال قبل

ت ت ت ت تم تموم شششششششششششششششدددددددد خیلی بد تموم شد فاطمه ی کاری بوکو

آتاناز 🌹
آتاناز 🌹
2 سال قبل

ننخخنندد

الهام
الهام
2 سال قبل

مرسی فاطمه جان بابت زحماتت🙏❤

آتاناز 🌹
آتاناز 🌹
2 سال قبل
پاسخ به  الهام

😭☹️چرا اینجوری تموم شد؟

الهام
الهام
2 سال قبل
پاسخ به  آتاناز 🌹

نمیدونم بخدا😂نویسنده حوصله نداشته با جزئیات توضیح بده آگرین اون یارو روپیدا کرد همون زاده خون رو سرنوشت عوض شد جنگ متوقف شد آگرین به زندگی برگشت و لیاهم پدر مادرش رسید😂💔خیلی گند تموم شد فک میکردم یه جور دیگه میشه حداقل اونای دیگه جفتشون رو پیدا میکنن مثل گیب و سیدنی و گوئن ولی هیچی به هیچی… حالا آگرین و لیا چرا یه توله نیاوردن با وجود این همه صحنه که تو رمان بود خدا عالمه😂😂💔

آخرین ویرایش 2 سال قبل توسط الهام
آتاناز 🌹
آتاناز 🌹
2 سال قبل
پاسخ به  الهام

😂
شایدم توله دارن ولی معلوم نی توله گرگه با توله زاده خونه یا شایدم توله انسانها یا شاید هم توله جنه چون بخشی از ی نیروی سیاه درون لیا هست اوف خیلی قشنگ بود ولی خیلی زشت پایانش داد

الهام
الهام
2 سال قبل
پاسخ به  آتاناز 🌹

شایدم😂موافقم خیلی منتظر پایان این رمان بودم اما اصلا خوب تموم نشد… 😕

دیانا
دیانا
2 سال قبل

وای خیلی قشنگ بودددد
مادر و پدرش برگشتن
جنگ تموم شد
چقدر زود تموم شد این رمان😐😭

آخرین ویرایش 2 سال قبل توسط دیانا
ستایش
ستایش
2 سال قبل

فزدا فصل سوم میزاری؟

ستایش
ستایش
2 سال قبل

عه تموم شد🥺

سوگند
سوگند
2 سال قبل

واییی خیلی عالی بود فصل 3 ندارع ؟
به هر حال عالیییییی⛓️❤️

....
....
2 سال قبل

اشکام :))))) چرا دارم گریه میکنم :))))

دسته‌ها
38
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x