شوکه شدنش از یکهای که خورد و بند اومدن نفسش مشخص بود. میدونم که وقتی به وایپر هم رفتیم با همچین ماجرایی روبهرو شده بود. اما بهنظر میرسه اون موقع شوک زخمی بودن من براش بیشتر بوده! بهسمت مرکز نیمدایرهی بزرگی که با ستونهای سنگی تاریخی و عظیم ساخته شده بود قدم گذاشتیم. این ستونها دوتا، دوتا محدودهی هر دروازه رو به سرزمینهای مختلف نشون میده. ستونهایی استوانهای شکل با طول بیشتر از چهار متر و عرضی یک متری. باز هم با نشون دادن مهرم از کنار سربازها عبور کردیم. محافظت کردن از دروازهها قدرت و نیروی زیادی میخواد و محافظهای اینجا هم قدرت جادویی زیادی دارن!
جادوی اونها برای حفاطت از دروازههاست و در اصل با این جادو به دنیا اومدن. و کاریِ که از انجامش لذت میبرن. به بقیه ملحق شدم و از منطقهی محافظت شده خارج شدیم.
جریان نیروی سرزمین رو توی تکتک سلولهای بدنم احساس میکردم.
از این حس اینقدر غرق لذت بودم که کل خستیگیم رو فراموش کردم. اینجا جایی که من بهش تعلق دارم.
سرزمین من…
خونهی من…
تبدیل شدم و با نشستن لیا پشتم به سمت قصر حرکت کردم. دلم میخواست که به خونهی جنگلی برگردیم اما کارهای زیادی وجود داشت که نیاز به دستور و برسی من داشت. قبلاز هرچیزی من نسبت به این مردم و سرزمین مسئولم. من از دوئیدن توی سرزمین برفی وایپر واقعاً لذت میبرم. اما اون لذت در مقابل رهایی و آزادی توی سرزمین خودم هیچِ!
“مبدأ” ناردن خیلی به شهر و قصر نزدیک بود و این هم یهجور مزیت محسوب میشه.
با نمایان شدن ساختمانها و کلبههای شهر، سرعتم رو کمتر کردم تا لیا از دیدن منظره لذت ببره!
با عبور از روی پل ایستادم و شفت دادم. بقیه هم اطرافمون ایستادن. دست لیا رو محکم گرفتم و شونهبهشونهی هم حرکت کردیم.
_ دروازهای که برای بار اول ازش عبور کردیم توی یه کوهستان باز شد. اما این یکی متفاوت بود.
دیدن شادی و راحتی مردم بهم حس خوبی میداد! اینکه بدونی کارت رو درست انجام دادی فوقالعادهست. ناردن جایی که امنیت و احترام حرف اول رو میزنه. سرزمین رویایی یا جنگل اسرار… اینها اسمهایی که مردم روی ناردن گذاشتن. اجداد و نیاکان من سالها برای این امنیت تلاش کردم و اینکه میدونم به زودی قراره چهرهی زشت جنگ و خرابی، روی این همه زیبایی سایه بندازه دیوانه کنندهست…
گوئن کنار لیا قرار گرفت و تکهی کاغذ روغنی و مچاله شدهای رو توی دستهاش گذاشت. خندیدم و لیا رو که با تعجب نگاه میکرد برای باز کردنش تشویق کردم.
با باز شدن کاغذ، توپهای کوچیک و رنگی توش نمایان شد.
_ اینها آبنباتهای انفجارین. بهتره یکیشون رو امتحان کنی. خیلی شیرین و خوشمزهن.
درحالی که یهدونه از آبنباتها رو توی دهنش میذاشت گفت:
_ حالا چرا انفجا…
قبلاز تموم شدن حرفش دستش رو روی دهنش گذاشت و با چشمهای گردشده نگاهم گرد. گوئن نخودی خندید و پیش جسیکا برگشت.
_ فکر کنم فهمیدی چرا انفجاری!
سرش رو تکون داد و یهدونهی دیگه برداشت. این آبنباتها به محض گذاشته شدن توی دهن منفجر میشن و ترکیبی از انواع طعمهای شیرین و خوشمزه رو توی دهن آدم پخش میکنن. یکی از تنقلات مورد علاقهی بچیگیهام همینها بود. مقابل دروازهی بزرگ قصر ایستادیم و نگهبانها مهرها رو چک کردن. هرچندکه مارو میشناختن اما این چک نشانها یکی از قوانین اصلی اینجاست. جادوی گسترهی بینهایتی داره اما چیزی که نمیشه با جادو بهدست آورد یا ساخت همین نشانها و اصالت خانوادگی.
جادو چندتا قانون ساده داره؛ نمیتونی کسی رو جادو کنی که عاشقت بشه. نمیتونی مرده رو زنده کنی. نمیتونی ذات و اصالت کسی رو تغییر بدی و نمیتونی زمان رو بهعقب برگردونی! قانونها سادهن. اما همینها باعث ایجاد نظم جهان میشن…
اما حتی این قوانین هم میانبرهایی دارن.
چیزهایی که آدم های پست ازشون استفاده میکنن.
میتونی توی یک شخص این حس رو به وجود بیاری که از تو خوشش میاد. اما این کار هیچ وقت کامل انجام نمیشه.
همیشه دور زدن جادو تاوان های خودش رو داره.
مثل افسونگری که سعی در جادو کردن من داشت و تاوان این کارش رو هم با جونش داد.
بعضی ها معتقدن اگه قدرت کافی وجود داشته باشه میشه قوانیت رو شکست و مرز جادو رو کاملا بی نهایت کرد.
اما هیچکس تاحالا قادر به انجام این کار نبوده.
با تایید مهرهامون از دروازه عبور کردیم و میدونستم که پشت این دروازه لیا با شحصیت جدیدی از من آشنا میشه.
کسی که تاحالا ندیده!!!
واین آشنایی از اونجایی شروع شد که از کنار هرکسی عبور میکردیم هرکاری که داشتن متوقف میشدن و باخم کردن سرشون ادای احترام میکردن.
گوئن و جسیکا و پسرها کم کم از کنارمون پراکنده شدن.
به طور نامحسوس به سیدنی اشاره کردم که حواسش به جفت جسیکاباشه.
اونم با باز و بسته کردن چشم هاش بهم اطمینان داد که حواسش جمعه.
لیارو به سمت اتاق خودم راهنمایی کردم و اجازه دادم که قبل از من وارد شه.
خودمم قبل از ورود به اتاق از خدمتکارخواستم که چنددقیقه ی دیگه برای کمک به لیا به اتاق بیان.
وارد اتاق شدم و لیارو شوکه وسط اتاق دیدم.
این صحنه اینقدر برام آشنا بود که ناخودآگاه لبخند زدم.
اولین باری هم که اتاق خونه ی جنگلی رو دیده بود همینطور شوکه شده بود.
دستهام رو دور تنش حلقه کردم و از پشت توی آغوشم کشیدمش. اینقدر ریزهمیزه و کوچیک بود که به راحتی توی آغوشم گم شد.
_ چطوره؟
_ این فوقالعادهست.
_ هوم…
سرم رو توی گردنش فرو کردم و بوسههای ریزی رو از زیر گوشش تا گردنش کاشتم. پیراهنش رد یهکم پایین کشیدم و سرشونههاش رو آزاد کردم و به بوسههام ادامه دادم.
کاملاً ساکت شده و خودش رو به بوسهها و نوازشهام سپرده بود.
بوسهی مرطوبی زیر گوشش کاشتم که “آه” کوتاهی کشید! لبخندی به این تأثیرپذیریش زدم و به کارم ادامه دادم. مطمئن بودم که اگه رهاش کنم روی زمین آوار میشه! پس یه دستم برای نگه داشتنش دور کمرش حلقه کردم و دست دیگهم راه خودش رو بهسمت بالا باز کرد…
تقهای به درد خورد که با تفس عمیق و کلافهای عقب کشیدم و لباسش رو مرتب کردم. واقعاً لازمه با یه جادوگر صحبت کنم. کمکم دارم به حرف لیا که گفته بود این یه طلسمه شک میکنم!
با ورود دو خدمتکار به اتاق، نگاه حسرتآمیزی به لیا و تختخواب انداختم و در نهایت دستی توی موهام کشیدم و از اتاق خارج شدم.
مستقیم بهسمت تالار اجتماعات رفتم. نگهبان در تالار رو باز کرد و وارد شدم. پوزخندی به چیزی که دیدم زدم! خیلی اوقات آرزو میکردم که ای کاش من و لیا دو تا آدم معمولی بودیم توی این سرزمین و به راحتی میتونستیم بدون دخالتهای بقیه و دردسرهایی که قدرت برای آدم به وجود میاره زندگی کنیم.
بهسمت میزگرد رفتم و روی صندلی مخصوصم نشستم.
نگاهم رو روی تکتک حاضرین چرخوندم.
نگاهم روی “کارای” مکث کوتاهی کرد. اون واقعاً شبیه پدرشه. همون جدیت و کشیدگی چهره و همون چشمهای نافذ.
به کارلوس نگاهی انداختم که با افتخار کنار پسرش نشسته بود. پسری که سالها هیچکس از وجودش خبر نداشت.
_ خوب انتظار همچین استقبالی رو نداشتم.
درواقع انتظارش رو داشتم! بهمحض ورود به ناردن میدونستم که قراره به زودی همشون رو ببینم. و نمیتونم بگم که این موضوع خوشاینده! کارلوس کسی بود که شروع کرد:
_ همونطور که قبلاً جونیور اطلاع داده بود ارتش ارگالها در راه ناردنن. پیشروی قبلی اونها مسیر مشخصی نداشت. اما الآن همهچیز کاملاً واضحه. بدون تردید قصد اونها “ناردنه”.
نگاهم رو دور میزگرد چرخوندم و خیلی عادی گفتم:
_از همهی اینها خبر دارم. سرزمین میانه یه هفتهست که شروع به ایجاد شدن کردن.
یهدفعه صدای همهمهی همه بلند شد.
_ چی؟
_ چطور ممکنه؟
_ سرزمین میانه؟!
_ این باور نکردنیه!
_ خدایا فکر میکردم این فقط یه افسانهست!
نیشخندی که روی لبهام شکل گرفته بود کاملاً آرامش خیالم رو نشون میداد. دیگه نیازی به لیا توی این جنگ نیست. حالا من میتونم اون رو اینجا و به دور از بدی و صدمهای نگه دارم.
کارا: الفها هنوز حاضرن به اون دختر توی فعال کردن و شناخت نیروش کمک کنن.
وقتی که توجه همه رو به خودش دید، نوشیدنیش رو از روی میز برداشت و لبی تر کرد.
کارا: اگه به هر دلیلی گوی پیشگویی اون رو برای یه نبرد انتخاب کرده پس نشون میده که اون دختر یه قدرت نهفته داره. یه الف همیشه برای آشکار کردن قدرتهای نهفته آمادهست.
از پشت میز بلند شدم و دستهام رو روی میز ستون کردم و رو به جلو خم شدم. با کج کردن خیلی کمه سرم روی شونهی راستم نگاهش کردم.
_ اینکه چی برای لیا خوبه یا بده رو من تشخیص میدم. اینکه قدرت درونی اون بخواد فعال شه یا همچنان پنهان بمونه رو هم من تشخیص میدم.
راست ایستادم و روبههمه گفتم:
_ دو روز دیگه “تالار سن دیگان” برای ادامهی صحبتهامون دربارهی جنگ همدیگه رو میبینیم.
بهسمت صندلی جونیور که بهنظر خالی میرسید اما از همون اول حضورش رو احساس کرده بودم چرخیدم و گفتم:
_ تا یه ساعت دیگه دوتا از بهترین افرادت رو اینجا حاضر میخوام. اونها باید به “ازگارد” برن و هرچی که میتونن درباره ارگال و ارتشش به دست بیارن.
ظاهر شدن جونیور و اطاعتش همزمان شد… من دیگه اینجا کاری برای انجام دادن نداشتم. حالا وقتشه که با گرگینههای خودم ملاقات کنم. اما قبلاز خارج شدن از اتاق، صدای “نیمار” توجهم رو جلب کرد.
بهسمتش چرخیدم که خودش رو بهم رسوند و مقابلم قرار گرفت:
_ میشه یهکم خصوصی صحبت کنیم؟
با تکون دادن سرم موافقتم رو نشون دادم و از اتاق خارج شدم و اون هم همراهم اومد.
به باغ قصر رفتم و دستبهسینه منتظر شدم تا حرفشش رو بزنه. اینکه بهعنوان نمایندهی ایسلنزدی به اینجا اومده دور از ذهن نیست. اما اینکه چی شده که ایسلنزدی همچین جلسهی مهمی رو از دست داده بینهات عجیبه!
_ حال ملکه ایسلنزدی چندان خوش نبود. به همین دلیل من بهجای ایشون شرکت کردم تا خبرها و جزئیات جلسه رو بهشون اطلاع بدم.
سری به معنای فهمیدن تکون دادم و فکر کردم که چه اتفاقی برای ایسلنزدی افتاده؟ با ادامهی حرفش برای یه لحظه خشم زیادِ گرگم رو احساس کردم.
_ میخوام اجازهی ملاقاتی با بانو لیا رو به من بدید!
از بین دندون های بههم چسبیدهم گفتم:
_ چرا؟
_ خ… خوب همونطور که میدونید بانو لونا دخترخالهی منو بانو لیا هم دختر ایشونن. پس جزوی از خانواده محسوب میشیم. دلم میخواد که دختر لونا رو ببینم. فکر نکنم خواستهی غیرمتعارفی باشه.
نه… غیرمتعارف نبود اما گرگ من این حرفها حالیش نبود. همین که میخواد لیای من رو ببینه برای عصبانی کردنم کافیه! نمیدونم چرا؟ اما حس خوبی به این مرد ندارم. و من به خوبی یاد گرفتم که به حس ششم و غریزهم اعتماد کنم. وقتی که گرگم نسبت به اون اینجوری عکسالعمل نشون میده یعنی چیز بدی پشت این خواستهش وجود داره. از طرفی نمیتونستم لیا رو از دیدن خانوادهی اندک مادریش محروم کنم. فقط یه جمله برای گفتن به ذهنم رسید.
_ خبرت میکنم.
این حرف رو زدم و اون رو همونجایی که بود تنها گذاشتم. قبلاز هر تصمیمی باید گرگم رو راضی کنم. چند قدم جلوتر، گیب منتظرم ایستاده بود. سری تکون دادم و با هم راه افتادیم.
_ بچهها کجان؟
گیب: اکثریت توی زمین مبارزهن.
_ خوبه… بهتره اول بریم اونجا. خیلی وقته که از تمرینشون غافل شدیم.
با رسیدن به زمین تمرین، هیاهوی آشنایی شنیدم که باعث شد نیشخندی بزنم. از همین جا هم میتونستم اون موهای آتشین رو که توی هوا تاب میخوردن رو ببینم. خوشحالم که به خونه برگشته.
سیدنی: شما هم میبینید؟ کله قرمزی اینجاست.
نیم نگاهی به سیدنی که قدمزنان بهمون نزدیک میشد انداختم و با میلم برای لبخند زدن جنگیدم. مطمناً اگه شارلوت این حرف سیدنی رو میشنید کاری میکرد که از دادن این لقب به اون پشیمون بشه!
گیب: اصلاً هم بامزه نبود.
سیدنی: اوه! بیخیال مرد… مطئناً این حسابی عصبانیش میکنه! کلی برای این لقب فکر کردم. کلههویچی هم به ذهنم رسید اما خوب تکراری شده. این لقب بچگیهاش بود. اما الآن موهاش تیرهتر شدن بیشتر قرمزه آتیشیِ. اینطور نیست؟
گیب: میدونی که وقتی بشنوه قراره بدجوری توی دردسر بیفتی دیگه، آره؟
_ البته که میدونم. اما میدونی که من یهکم سرم درد میکنه برای دردسر؟! اون دختر هم خیلی بامزه حرص میخوره!
گیب: همینطور یه جنگجوی خوبه!
به حرکات دقیق و از قبل تعیین شدهش توی مبارزه با جسیکا نگاه کردم و با افتخار گفتم:
_ البته که هست!
قدرت بدنی و مبارزهی عالی جسیکا در کنار حرکات غیرقابل پیشبینی و ظریف شارلوت، مبارزهی بینظیری رو رقم زد.
_ پس اون مرد، جفت جسیکا کجاست؟
_ اسمش سایمونه. اونجا ایستاده. درحال تماشای مبارزهست.
رد اشارهش رو گرفتم و اون رو درحال تماشای جسیکا دیدم. جوری که اون محو جسیکا شده بود باعث شد گوشهی لبهام بهطور نامحسوسی بالا برن. با صدای “هو” کشیدن جممعی که اطراف جسیکا و شارلوت ایستاده بودن توجهم بهشون جلب شد. شارلوت به پهلوی جسیکا ضربه زده بود. دقیقاً نقطهضعف اون… میترسم که افراد بیشتری متوجه این نقطهضعف جسیکا بشن و اون وقته که اون به دردسر میفته.
باید فکری بهحال این موضوع بکنم. با اشارهای که به “ناندو”، مربی بچهها کردم مبارزه رو متوقف کرد و بهسمتشون رفتیم.
با نزدیک شدن ما به سرعت توی صفهای ده نفره قرار گرفتن. و در نهایت ده صف موازی هم تشکیل شد. مطمئناً همگی تا حالا دربارهی جنگ پیش رو چیزهایی شنیدن اما ترجیح دادم که خودمم این موضوع رو بهشون بگم. خلاصهای از اتفاقات رو تعریف کردم و برای ادامهی تمریناتشون آزادشون گذاشتم.
این ارتش کوچیک و صد نفرهی گرگینههای منه. گروهی جدا از ارتش ناردن…
این افراد رو خودم شخصاً آموزش دادم. برای کارها و مأموریتهایی که بقیه از پسشون برنمیان. و مهمتر از همه برای حفاظت از لیا. همگی اونها خوب میدونن که اگه جنگ بشه کار اصلی اونها حفاظت از لیای منه! حتی این رو هم به خوبی بهشون فهموندم که اگه شانسی برای نجات جون من یا لیا داشته باشن انتخاب اونها باید لیا باشه. به سیدنی گفتم که چند نفر دیگه رو مسئول مراقبت از سایمون کنه و همراهمون بیاد.
با یه اشارهی سر به شارلوت، اون رو هم با خودمون همراه کردم. مطمئناً حرفای زیادی برای گفتن داره.
مستقیم به کتابخونه رفتیم و سیدنی و گیب خودشون رو روی مبلها انداختن. اما من و شارلوت هنوز ایستاده بودیم. متوجه تردیدش شدم و دستهام رو براش باز کرد که سریع به سمتم اومد و خودش رو توی آغوشم پرتاب کرد.
_ به خونه خوش اومدی!
خواست عقب بکشه که در اتاق باز شد و تونستم لیای شوکه رو دم در ببینم. نگاهش به دستهای من دور شارلوت بود و همونجا خشکش زده بود.
لعنتی گفتم و عقب کشیدم. لیا نباید فعلاً شارلوت رو میدید. الآن وقتش نبود. باید قبلش همه.چیز رو براش توضیح میدادم…
تکونی به خودم دادم و سمتش رفتم. اما نگاه اون خیرهی شارلوت بود.
_ سوزان!
شارلوت: سلام، لیا!
لیا چشمهای گیج و سردرگمش رو بهسمتم چرخوند.
دستش رو گرفتم و بهسمت مبل کشیدمش. با یه اشاره، گیب و سیدنی و شارلوت از کتابخونه خارج شدن و ما رو تنها گذاشتن. دستهام رو روی شونههاش گذاشتم و مجبورش کردم که روی مبل بشینه.
_ اینجا چه خبره رین؟!درست دیدم؟ اون سوزان بود؟! اما دوست من اینجا چیکار میکنه؟!
_ درواقع شارلوت. اسمش شارلوته پری کوچولوی من واون یکی از محافظینیه که برای حفاظت از تو فرستاده بودم.
_ چی؟! اما…
_ شیرینم. انتظار نداشتی که تو رو بدون محافظ به یه سرزمین دیگه بفرستم؟
_ من نمیدونم…. تا حالا بهش فکر نکردم.
سرش رو بین دستهاش گرفت و به جلو خم شد. حالتش اینقدر آسیبپذیر به.نظر میرسید که میخواستم محکم توی بغلم حبسش کنم. قبلاز اینکه من عکس.العملی نشون بدم یهو سرش رو بالا گرفت و با حالت تیز و عصبانی توی چشمهام نگاه کرد و گفت:
_ تو چرا بغلش کرده بودی؟ ها؟ اینم یه عاشق دلخستهی دیگهست؟
دلم میخواست بلند بخندم اما چشمهای عصبانی و خشمگین لیا این اجازه رو بهم نمیداد. به سختی خودم رو کنترل کردم و گفتم:
_ لیا… تو جفت منی! ازت میخوام که معنی این رو بفهمی.
دستم رو دور شونههاش حلقه کردم و اون رو توی آغوشم کشیدم.
_ میخوام بدونی که هیچکس به جز تو به چشم من نمیاد. شارلوت هم فقط بخشی از خانوادهی منه. از بچگی کنار من بزرگ شده و اندازهی گوئن برام مهمه. اما فقط همین. تنها کسی که من همیشه خواهانشم، الآن توی آغوشمه.
_ به من گفت که اسمش سوزانه!
_ این شیطنت خودشه.
_ برام مهم نیست که چقدر بهت نزدیکه. دیگه نمیخوام هیچکس رو به جز من توی بغلت بگیری.
به حسادت شیرینش خندیدم و گفتم:
_ باشه. قول میدم… این آغوش فقطوفقط متعلق به پری کوچیکمه.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
مرسی فاطمه جان♡اما یادت باشه من همچنان متظرم😂❤بیشترش کن لطفا😟بزار زودتر پیش بریم
داریم نزدیک میشیم ب اونجا دیگه
👌👌🌸
♥️♥️♥️😍 خیلیییی قشنگه دستت درد نکنه فاطمه
❤️❤️❤️❤️