توی آینده خیلی بھ دردتون میخوره! فقط میخواستم این رو بھت
بگم.
از روی تخت بلند شد و در ادامھ گفت:
_من دیگھ باید برم. نزدیک غروبھ و زمان ملاقاتم با اون اژدھا
سوارھا نزدیکھ. در آینده باز ھم برای دیدن تو و دختر
کوچولومون بھ اینجا میام .
قبل از بیرون رفتنش از اتاق، از تخت بلند شدم و یھویی و بدون
مقدمھ بھ آغوش کشیدمش. ازش جدا شدم و روبھ چشمھای اشکیش
گفتم:
_ممنونم. بھخاطر ھمھ چیز… میخوام این رو بدونی کھ اگھ یھ
زمان متوجھ شدی کھ کمکی از دست من برای دخترت برمیاد،
بدون تردید خبرم کن! ھرکاری کھ در توانم باشھ براش انجام
میدم. این رو ھیچوقت فراموش نکن.
خندید و دستش رو زیر چشمھایش کشید.
آندریا: خدای من…! خیلی وقتھ کھ از اینطور احساسی شدنم
میگذره! مطمئن باش ھروقت کھ بھ کمک احتیاج داشتم خبرت
میکنم.
______
تب خون:
مدتی از رفتن آندریا میگذشت و توی این مدت پدرم، سیدنی و
ربکا برای دیدنمون بھ اتاق اومدن.
از نگاه کردن بھ لیا سیر نمیشدم و ھرچقدر کھ بیشتر لمس و
نگاھش میکردم بیشتر بھ واقعی بودنش ایمان می آوردم.
چشمھام سنگین شده بود کھ با صدای گریھی ضعیفی از جا پریدم.
با چشمھایی گردشده، بھ لیای گریان نگاه کردم و ثانیھ ای بعد توی
آغوشم بلندش کردم. سعی کردم با تکون دادنش آرومش کنم اما
فایدهای نداشت! ھرلحظھ بھشدت گریھھاش اضافھ میشد و رنگ
صورتش سرخ تر از قبل!
با احتیاط و بیشترین سرعتی کھ با بودن لیا توی آغوشم میتونستم
داشتھ باشم، از اتاق خارج شدم و بھ طبقھی پایین رفتم…
کنار راه پلھ، بی توجھ بھ شلوغی خونھ و چشمھایی کھ روی لیا زوم
شده بود، با چشم دنبال سوزان و دبرا گشتم کھ قبل از من، اونھا
من رو دیدن و بھسمتم اومدن… لیا رو بیشتر بھ خودم چسبوندم و
با رسیدنشون بھ کنارم گفتم :
_مدتیھ کھ گریھ رو شروع کرده. ھرکاری کردم نتونستم آرومش
کنم.
سوزان دستھاش رو برای گرفتن لیا دراز کرد کھ قدمی بھعقب
برداشتم و سرم رو بھ معنای “نھ” تکون دادم!
_فقط بگین باید چکار کنم برای آروم کردنش؟ خودم انجام میدم.
پوف کلافھای کشید و گفت:
_کاری از دست شما بر نمیاد. این بچھ گرسنھ ست.
_خب باید چکار کنیم؟ اون بھ شیر احتیاج داره. درستھ؟
دبرا: بلھ. اما نیاز نیست نگران باشید. ساموئل قبلا ً فکر اینجاش
رو کرده.
نگاھی بھ در ورودی خونھ انداخت و گفت:
_بفرما. ایناھاش، رسیدن.
رد نگاھش رو گرفتم و بھ گیب و چند زن ھمراھش رسیدم. حدس
اینکھ این زنھا برای شیر دادن لیا اینجا ھستن سخت نبود. اما با
حرف سوزان مطمئن شدم کھ برای ھمین کار اینجا اومدن.
سوزان: این ھم از خانوم ھایی کھ قراره گرسنگی کوچولومون رو
رفع کنن.
چند دقیقھ بعد بھ ھمراه دبرا و سوزان و سھ خانوم تازه وارد، داخل
اتاق لونا شدیم.
دبرا: البتھ ساموئل بھ گیب گفتھ بود کھ یھ نفر رو ھمراه خودش
بیاره. اما نمیفھمم کھ چرا اون با سھ نفر بھ اینجا اومده!
یکی از زنھا کھ بھ نظر نسبت بھ دوتای دیگھ سن و سال دارتر بود
روی تخت نشست و دستش رو برای گرفتن لیای گریان دراز کرد.
لبھام رو روی ھم فشار دادم و با تردید لیا رو توی بغلش گذاشتم
کھ مشغول باز کردن بندھای بالای پیراھن تنش شد.
اما وسط راه مکث کرد و با چشمھای گردشده بھ من کھ نگاھم رو
از لیا جدا نکرده بودم، نگاه کرد!
با صدای سرفھ ی نمایشی سوزان، برای ثانیھای با اَخم نگاھش
کردم و بعد دوباره نگاھم رو بھ لیا برگردوندم.
سوزان: سرورم! فکر کنم بھتر باشھ شما برای مدتی خارج از اتاق
منتظر بمونید.
درحالی کھ دلیل درخواستش رو متوجھ نمیشدم، نگاھش کردم و
گفتم :
_چرا باید از اتاق برم بیرون؟
با چشم بھ زنی کھ لیا رو در آغوش کشیده بود اشاره کرد کھ تازه
متوجھ ماجرا شدم.
کلافھ دستی بھ موھام کشیدم و رو بھ زن گفتم:
_من خیلی متأسفم! اما نمیتونم از اتاق خارج بشم. نھایتش میتونم
پشتم رو بھ شما بکنم تا بھ بچھ شیر بدید!
نمیدونم سوزان چی بھشون گفت کھ قبول کردن. چون تمام حواس
من پی گریھ بی وقفھ و تمام نشدنی لیا بود! فکر اینکھ این گریھھا
از سر گرسنگی باشھ، دیوونھم میکرد.
پشتم رو بھ زن کردم و منتظر موندم. چند دقیقھ ی بعد صدای
سوزان رو شنیدم کھ گفت:
_چی شده؟
و بعد صدای کلافھ اون زن بلند شد و گفت:
_نمیدونم چی شده اما ھرکاری کھ میکنم شیر نمیخوره. کاری
از دست من ساختھ نیست.
خواستم برگردم کھ دست دبرا روی شونھم نشست. سرش رو بھ
چپ و راست تکون داد
دبرا: خیلی خب. کروین تو امتحان کن.
اینجوری بود کھ ھر سھ دایھ شانس خودشون رو برای شیر دادن
بھ لیا امتحان کردن. اما اون ھمھ رو پس زد و ھمچنان بھ
گریھ ھای بلندش ادامھ میداد!
با نگرانی لیا رو از آغوش سومین دایھ گرفتم و توی بغلم تکونش
دادم. دبرا دایھ ھا رو راھی کرد و سوزان ھم بھ دنبال دکتر ادموند
و ساموئل رفت. گریھھاش داشت قلبم رو سوراخ میکرد و
احساس میکردم راه تنفسم بستھ شده!
وقتی سیدنی از دم در سرک کشید، قبل از وارد شدنش بھ اتاق
گفتم:
_لطفا ً ھمھ رو از خونھ بیرون کن. نمیخوام بھ جز ھمین چند
نفری کھ میدونی، شخص دیگھای توی خونھ باقی بمونھ. بھ
دوقلوھای پیشگو ھم بگو توی اولین فرصت برای دیدنشون میرم.
بعداز بستھ شدن در پشت سر سیدنی، بھ صورت سرخ لیا نگاه
کردم. آرومتر شده بود و انگار کھ از گریھ زیاد خستھ و بیحال
شده باشھ. با لبھای برچیده و چشمھای بستھ، خیلی مظلوم و
آسیبپذیر بھ نظر میرسید.
_پری کوچولو؟ اگھ واقعا ً گرسنھ ای چرا شیر نمیخوری؟ نکنھ
شیر اون دایھ ھا رو دوست نداری. آره؟ منم ازشون خوشم نیومد،
دیدی کھ نمیخواستن اجازه بدن من شیر خوردنت رو ببینم. ھمون
اول فھمیدم کھ اینھا از اعضای “فرقھ سورن” ھستن. وگرنھ چھ
دلیلی داشت کھ نخوان من شیر خوردن تو رو ببینم؟! اونھا اعتقاد
دارن کھ ھیچ مردی نباید شیر دادنشون بھ بچھھا رو ببینھ! درغیر
این صورت بد یومنی بھوجود میاد. واسھ ی ھمین از دستشون
ناراحت شدی؟ آره، کوچولو؟ فکرش رو بکن… حتی
ھمسرھاشون ھم نمیتونن شیر خوردن بچھھاشون رو ببینن. اما
اگھ یھ روز ما بچھ دار شدیم میدونم کھ عاشق دیدن این صحنھ
میشم! البتھ ناراحت نشی ھااا. یھ چیزی حدود بیست سال دیگھ بھ
بچھ دار شدن فکر میکنیم. وقتی کھ تو بھ اندازه ی کافی بزرگ و
قوی شده باشی.
دلم با فکر بھ آینده ی خودم و لیا ضعف رفت و خم شدم پیشونیش
رو بوسیدم!
نمیدونم کی چشم ھاشو باز میکنھ تا بتونم رنگ چشمھاش رو
ببینم. ھرچند کھ کاملا ً مطمئنم کھ اونھا آبی خواھند بود. دقیقا ً شبیھ
خوابھام!
لیا رو روی تخت گذاشتم کھ نگاھم بھ پنجرهی باز افتاد…
من کھ سرمایی حس نمیکردم اما ممکن بود لیا ھم مثل لونا
سرمایی باشھ.
برای بستن پنجره بھ سمتش رفتم و سعی کردم بھ افکارمم نظم بدم.
ھرچند کھ غیرممکن بود!
شیر نخوردن لیا اصلا ً عادی نبود. حتی تولدش ھم عادی نبود و
ھمھی اینھا من رو میترسوند… اینکھ اون الآن کاملا ً سالمھ ھم
مثل معجزه بھنظر میرسید!
پنجره رو فشار دادم، اما انگار کھ گیر کرده. دستم رو لبھ ی پنجره
گذاشتم و یھ فشار محکم دادم کھ حرکت کرد، اما ھمراه اون یھ
تیکھ از بُراده ی آھنش انگشتم رو خراش داد.
زخم خیلی سطحی بود و فقط چند قطره ی خون خارج شد…
بی توجھ بھش برگشتم پیش، لیا. انگشت شستم رو محکم روی
انگشت اشارهم کشیدم و چند قطره ی خون رو پاک کردم.
بھ پھلو کنارش دراز کشیدم و دستم رو تکیھ گاه سرم کردم و
تکتک اعضای صورتش رو از نظر گذروندم. نمیدونستم چرا
ادموند و ساموئل ھنوز نیومده بودن؟!
الآن کھ لیا آروم شده حالم منم بھتر بود… روی صورتش خم شدم
و بوسھ ی دیگھ ای روی گونھش کاشتم.
دستم رو روی موھای کوتاه و کم پشتش کشیدم و تا اَبروھای
نازکش ادامھ دادم.
با انگشتم چند ضربھ ی خیلی آروم بھ نوک بینیش زدم و انگشتم رو
نوازشوار از روی گونھھاش تا لبھای کوچیکش کشیدم.
خیالم راحت شد کھ احساس بد و مردانھ ای بھ این کوچولو نداشتم.
فقط دیدن و نوازش کردنش برام شیرین بود! یاد بچگیھای گوئن
افتادم و پیش خودم اعتراف کردم کھ لیای من خیلی خوشگلتره…
و ھمینطور خیلی ضعیفتر و کوچیکتر!
توی افکارم غرق بودم و متوجھی انگشتم کھ ھنوز روی لبھاش
بود نشدم تا وقتیکھ لبھای کوچیکش از ھم باز شد و انگشتم رو
داخل دھنش کشید و مک زد… تک خندهای کردم کھ با دیدن
چشمھای باز و خیرهش، قلبم فرو ریخت! ھمون چشمھای دریایی و
حیرتانگیز…
مطمئنم کھ اون نباید بھ این زودی چشمھاش رو باز میکرد و
نبایدم رنگ چشمھاش اینقدر واضح خودشون رو نشون میدادن!
اما این اتفاق افتاد و من محو چشمھای بینظیرش شدم!
مک دیگھای بھ انگشتم زد کھ ناباور خندیدم و پر از ذوق شدم.
مطمئن شدم کھ اون واقعا ً گرسنھ ست .
شاید باید تا وقتی کھ دکتر ادموند میاد بھ گیب بگم کھ چند دایھ ی
دیگھ بیاره.
مکزدنھاش بھ انگشتم منظم و قویتر شده بودن کھ بھ یاد انگشت
زخم شدم افتادم و بھ سرعت دستم رو عقب کشیدم. ناباور بھ چند
قطره ی خونی کھ روی انگشتم خودنمایی میکرد، نگاه کردم!
ثانیھ ی بعد صدای گریھ لیا بلند شد… بغلش کردم و بھ تاج تخت
تکیھ دادم. توی آغوشم تکونش دادم اما گریھش بلندتر شد!
یکی از انگشتھای سالمم رو روی لبش گذاشتم، اما فایدهای
نداشت و ھمچنان بھ گریھش ادامھ میداد!
با شک و تردید، انگشت آسیب دیده م رو روی لبھاش گذاشتم کھ
حریصانھ لبھاش رو باز کرد و مشغول مکیدن شد! درعرض چند
ثانیھ، صدای گریھش قطع و دوباره آروم شد !
سرجام خشکم زده بود و یکھ خورده و پر از بھت، بھ چشمھای پر
آبش نگاه کردم!…
اینکھ اینجا چھ خبره و دلیل این اتفاقات چیھ رو نمیفھمم! اما من
مطمئنم کھ لیا خونآشام نیست!
ھمھ ی خونآشامھا یھ بو و عطر شیرین و خاص، جدا از عطر تن
خودشون دارن. حتی خونآشامھای دورگھ!
و گذشتھ از اون، خود خونآشامھا ھم بھ این زودی خون خوردن
رو شروع نمیکنن! بھخصوص خونآشامھای ناردن!
لیا ھنوز مشغول مکیدن انگشتم بود و برعکس من کھ ناآروم و
آشفتھ بودم، گرگم در آرامش کامل مشغول لذت بردن از بودن لیا
توی آغوشمون بود.
تقھ ای بھ در خورد و بعداز اون کارلوس، ادموند و ساموئل
بھ ھمراه گیب و سیدنی بھ داخل اتاق اومدن.
سیدنی: اوه… بالاخره آروم شد!؟ فکر میکردم ھنوز درحال گریھ
کردن باشھ!
رادموند: سوزان بھمون گفت چھ اتفاقی افتاده! نمیتونم بگم دلیل
شیر نخوردن لیا چیھ، اونم با وجود نژادھای مختلف. اما شیر مادر
برای بچھ یکیِ و نمیتونیم این رو بھ تفاوت نژادش نسبت بدیم.
_ اون خون میخوره!
ساموئل: چی!؟
بھ چشمھای بھت زدشون نگاه کردم و ھمھ چیز رو تعریف کردم.
بعداز تموم شدن اتفاقات، دکتر رادموند گفت:
_مطمئن نیستم، اما این ممکنھ بھ اتفاقی کھ برای لونا افتاده ربط
داشتھ باشھ!
رین: من فکر میکنم قضیھ کاملا ً برعکسھ! اون اتفاقات و طلسم
لونا بھخاطر لیا بوده. اگھ بخوام دقیق تر بگم کسی کھ لونا رو طلسم
کرده دراصل میخواستھ بھ لیا صدمھ بزنھ نھ لونا.
گیب: درستھ! این ھمھ چیز رو توضیح میده. ھیچ دلیلی برای
اینکھ بخوایم بگیم کسی قصد آسیب رسوندن بھ لونا رو داشتھ
وجود نداره. اما برای لیا …
سیدنی: اولین باری کھ لونا رو دیدیم اون مسموم شده بود! ممکنھ
اون حالش بھ خاطر طلسم بوده باشھ.
ساموئل: اما اونموقع کھ کسی از ناجی بودن لیا خبر نداشتھ! پس
چطور ممکنھ کھ بخوان بھش آسیب بزنن!؟
رین: ممکنھ کھ بھ خاطر پدرش بوده باشھ؟
گیب: اما چطور ممکنھ؟ خودت گفتی کھ نمیدونی پدرش کیھ و اگھ
لونا در این مورد بھ تو چیزی نگفتھ، پس بعیده کھ بھ شخص
دیگھای گفتھ باشھ!
سیدنی: اما میتونن بھ زور یا با استفاده از جادو ازش اطلاعاتش
رو گرفتھ و بعدش ھم طلسمش کرده باشن. رین ھم میتونست
برای فھمیدنش از جادو استفاده کنھ. اما بھخاطر لونا این کار رو
نکرد!
دکتر ادموند: احتمالا ً اگھ اون زمان از جادو استفاده میکرد، ھمین
اتفاق برای لونا می افتاد و طلسمش فعال میشد. مطمئنا ً طلسم لونا
یھ طلسم و جادوی خیلی قویھ! و اینکھ این جادو ھمون اول روی
لیا تاثیر نذاشتھ و باعث صدمھ دیدنش نشده ھم یھ طرف مسئلھ ست!
فکرم درگیر حرفھای ادموند بود کھ سیدنی چیزی کھ توی ذھنم بود رو بھ زبون
آورد.
سیدنی: ممکنھ کھ این اتفاق بھخاطر آگرین باشھ!؟
کارلوس: ممکنھ!
بھ کارلوس نگاه کردم کھ از اول صحبتھامون بھ دقت گوش میداد و حالا حرف
سیدنی و فکر من رو تایید کرد.
کارلوس: رین، آلفای قدرتمندیھ! یکی از قوی ترین ھا توی نژاد خودش و
ھمینطور توی سلسلھ ی زاده ھای خون! حتی میتونم بگم از گابریل ھم قدرتمندتره!
پس اینکھ جادو یا قدرتش خواه یا ناخواه از جفتش محافظت کنھ عجیب نیست.
قدرت اون با ناردن یکی. پس ھرجایی ھم کھ بوده باشھ جادوش میتونستھ بھ لیا
قدرت بده و اون رو حفظ کنھ. اما بازم اون طلسم در اولین فرصت اثر خودش رو
روی لونا گذاشتھ.
گیب: و ھمینطور لیا. و اینجاست کھ اثر اون طلسم روی لیا مشخص شد.
کارلوس: رین یھ بار دیگھ جون اون رو نجات داده.
کارلوس خنجر کوچیکی رو از کمرش جدا کرد و با اون زخم کوچیکی روی
دستش ایجاد کرد. اشارهای کرد کھ دستم رو عقب کشیدم کھ گریھ لیا دوباره بلند
شد!
کارلوس دستش رو نزدیک لیا آورد اما اون عکس العملی نشون نداد و بھ گریھش
ادامھ داد.
طبق خواستھ ی کارلوس بقیھ ھم اینکار و انجام دادند اما تفاوتی توی نتیجھ ایجاد
نکرد. ولی وقتی کھ من انگشت زخمیم رو بھش نزدیک کردم، مثل دفعات قبل با
اشتیاق مشغول مکیدن شد!
کارلوس: ھمونطور کھ ھمھتون تا حالا متوجھ شدید، جادویی کھ توی رگھا و
خون سرورمون وجود داره بھ این دختر زندگی میده!
مدتی از رفتن بقیھ میگذشت و باز ھم منو لیا تنھا شده بودیم و اون ھمچنان
مشغول مکیدن انگشتم بود. میدونستم کھ زخم خیلی سطحی و کوچیکھ و ھربار
بھ زحمت چند قطره خون از اون خارج میشھ و این برای سیر کردن لیا خیلی کم
بود!
بھ ھمین دلیل با خنجرم زخم رو عمیقتر کردم… درحالی کھ لیا مشغول مکیدن
انگشتم بود با فکری مشغول، تکیھم رو بھ تاج تخت دادم و بھ اتفاقات پیش اومده
فکر کردم.
پیدا کردن مقصر این اتفاقات غیرممکن بھ نظر میرسید. از الآن بھ بعد ھدف
اصلی من محافظت از لیاست…
_____
“ناردن دوسال بعد”
نشستم و بھ درخت پشت سرم تکیھ دادم و درھمون حال ھم نگاھم بھ دنبال لیا کھ
مشغول بازی با میگل و گوئن بود، میچرخید. عطر پریسون رو احساس کردم و
دقیقھای بعد کنارم قرار گرفت… اون ھم مثل من درسکوت بھ بازی بچھھا چشم
دوخت.
ما مشکلاتمون رو ھمون دو سال گذشتھ حل کردیم. متوجھ شد کھ دیگھ نمیتونھ
اتفاقی بینمون پیش بیاد. انتظار داشتم بعداز اون اتفاقات ازم فاصلھ بگیره، اما اون
باز ھم منو سوپرایز کرد و خواست کھ بھ دوستیمون ادامھ بدیم و من ھم قبول
کردم…
جدا از اتفاقاتی کھ بینمون افتاده بود پریسون ھمیشھ برای من یھ دوست خوب بوده
و امیدوارم تا آخرش ھم ھمینطور باقی بمونھ…
ازش درباره ی آموزشھاش پرسیدم و مشغول صحبت شدیم. اما باز ھم نگاھم رو
از لیا جدا نکردم. وقتی کھ برای بار ھزارم سرش رو برای مطمئن شدن از
حضورم و اونجا بودنم بھ سمتم چرخوند، پریسون رو دید. متوجھی مکثش شدم…
میدونستم الآن بھ سمتم میاد و ثانیھای بعد حدسم بھ حقیقت تبدیل شد و با راه رفتن
کھ بیشتر شبیھ دویدن بود، کنارم اومد و خودش رو توی بغلم انداخت…
با اَخم شدیدی، بھ پریسون نگاه کرد کھ باعث گردشدن چشمھای اون و خندیدن من
شد…
با ھمان زبان شیرین و بچگونھش رو بھ پریسون گفت:
_تو چرا ھمھش اینجایی!؟
لبھام رو گزیدم تا بلند نزنم زیرخنده! چشمھای پریسون از این گردتر نمیشد. با
اَخمی ناشی از گنگی رو بھ من گفت:
_من دیگھ باید برم. یھ معجون خیلی مھم ھست کھ باید حتما تا آخر امروز
آمادهش کنم.
بعداز رفتن پریسون، بھ لیا نگاه کردم کھ سعی میکرد از آغوشم خارج بشھ و
برای بازی بھ گوئن و میگل ملحق بشھ. کاملا ً مشخص بود کھ قصدش از اومدن
فقط تنھا نبودن پریسون با من بوده و حالا کھ مأموریتش بھ خوبی بھ انجام رسیده،
میخواد بره و بھ آتیش سوزوندنش برسھ. با نیموجب قد نمیدونم این احساس
حسادت رو از کجا آورده؟!
فقط کافیھ برای ثانیھای متوجھ توجھ من بھ شخص دیگھ ای بشھ، اونوقتھ کھ برای
برگردوندن حواس من بھ خودش ھمھ کاری انجام میده. حالا فرقی نداره کھ اون
شخص گیب باشھ یا سیدنی. اما اگھ طرف مقابل یھ دختر باشھ وضعیت صدبرابر
بغرنجتر میشھ! اما چیزی کھ متوجھ نیست اینھ کھ نگاه من، فکر من، حواس من
در ھمھ حال و ھمھجا فقط و فقط برای اونھ… برای خارج شدن از آغوشم در
حال تقلا کردن بود کھ محکمتر گرفتمش. بھسمتم چرخید و بھ تقلید از زمانھایی
کھ من بھ بقیھ اَخم میکردم، چھرهش رو جمع کرد. اما این حالت باعث شد کھ
شیرینیش برام چند برابر بشھ. گونھش رو محکم بوسیدم کھ جیغش بلند شد و
خندید.
کنار گوشش گفتم:
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
😍😍
و همچنان منتظر….. 🤕