رمان زادهٔ خون جلد دوم پارت 11 - رمان دونی

 
_نظرت درباره ی دوئیدن توی جنگل چیھ؟ دوس داری سوار گرگم تا آبشار
شاردا بدوئیم؟

میخوام” رو

جیغ بلندی از خوشحالی کشید و در ھمین حین ھم کلمات “آره” و
بلند جیغ میکشید.
توی بغلم بلندش کردم و روی دوشم گذاشتمش و بھ سمت خونھ راه افتادیم. اما
قبل از رفتن باید یھ چیزی بخوریم. گوئن و میگل رو برای خوردن عصرونھ صدا
زدم کھ قبل از ما سمت خونھ دوئیدن…
با ورود بھ خونھ، سرو صدای بچھھا و بحثشون با سیدنی بھ گوش رسید.
نمیدونستم باز دارن نقشھ ی چھ دردسری رو میچینن! بیتوجھ بھ اونھا کھ روی
کاناپھ مشغول کشتی گرفتن بودن، با لیای روی دوشم بھ آشپزخونھ رفتم.
بعداز گذاشتنش روی صندلی و بوسیدن لپھای سرخ از ھیجانش مشغول چیدن
میز با ھرچیزی کھ دم دستم بود شدم… از کیکھای خونگی ربکا گرفتھ تا شیر و
آبمیوه ھای مخصوص گیب. چندتا بشقاب چیدم و بچھ ھا رو صدا زدم. خودمم
برای لیا یھ تیکھ ی تقریبا ً بزرگ کیک گذاشتم و روش رو با شکلات آب شده
پوشوندم.
پری شکموی من شکلات خیلی دوست داره و ھربار با خوردنش برق چشمھاش
بیشتر میشھ!
بلندش کردم و روی پاھام نشوندمش و بشقاب رو براش جلو کشیدم کھ با اشتیاق
مشغول خوردن شد.
درھمین حین ھم سیدنی و آتیش پاره ھا با سروصدا داخل آشپزخونھ اومدن… بلندتر
از صدای سیدنی و میگل روی ھم، صدای گوئن بود کھ با جیغ حرفھاش رو
میزد.
ھرچقدر ھم سعی کردیم کھ این عادت رو از سرش بندازیم فایده نداشت کھ
نداشت…

سیدنی صندلی کنارم رو عقب برد و دستی روی موھای خرگوشی لیا کھ دولپی
مشغول خوردن بود، کشید و گفت:

_امروز چیکارهای؟ آخر شب برای دیدن مراسم میای؟

یھ لحظھ متوجھ مکث لیا شدم و بعد بھ سمتم چرخید و با چشمھای درشت شده
نگاھم کردم.
چشم غره ای بھ سیدنی رفتم. با ھمین حرفش اون رو حسابی حساس کرد! خودش
ھم بھ خوبی میدونھ کھ لیا روی ھر کار من حساسھ و این حرف سیدنی کھ رنگ
و بویی از رفتن من داره، باعث میشھ کھ چشمش تمام روز روی من باشھ و
دیگھ حتی برای ثانیھ ای ازم جدا نشھ! و البتھ کھ خودمم ھمچین اجازهای نمیدم.
برای اینکھ خیال لیا رو راحت کنم گفتم:

_نھ. احتمالا ً نمیایم… بستگی بھ نظر پری کوچولوم داره کھ دوست داره بھ مراسم
رقص و آتشبازی بیاد یا نھ؟ فعلا ً کھ میخوایم بعداز عصرونھ بریم بدوئیم. اگھ
بعدش انرژی براش باقی مونده بود میایم. مگھ نھ!؟

تندتند سرش رو بالا و پایین کرد و با خیال راحت بھسمت بشقابش برگشت و یھ
تیکھ ی بزرگ از کیکش رو توی دھنش گذاشت.
چشم غره ی دیگھ ای بھ سیدنی کھ درحال ریز خندیدن بود رفتم و گفتم:

_اما تو و گیب، بچھ ھا رو ببرید. حتما ً از این جشن خوششون میاد. رونالد و
ربکا ھم اونجا ھستن.

سیدنی: باشھ. نگران نباش! ما حواسمون بھشون ھست نمیذاریم اتفاق بدی بیفتھ.

سری بھ تایید تکون دادم و لیوان آبمیوهی لیا رو دستش دادم. یھ موز رو ھم
حلقھای توی بشقابش برش دادم کھ ھمراه کیکش بخوره. وقتی کھ خیالم از جانبش
راحت شد سرم رو بالا گرفتم کھ نگاه دقیق سیدنی شوکھ م کرد!

سیدنی: تو واقعا ً خیلی مراقب اونی!

لیا رو بیشتر توی آغوشم فشردم و گفتم:

_معلومھ کھ مواظبشم. اون بخشی از وجود من و جفت ابدی منھ.
سیدنی: میدونم. اما بھ نظرت خیلی روش حساس نیستی؟ تو میگل و گوئن رو ھم
خیلی دوست داری و دیدم کھ چطور بھشون محبت میکنی. اما رفتارت با لیا
کاملا ً متفاوتھ! تو اون رو برای ثانیھ ای از جلوی چشمات دور نمیکنی. نھ تنھا
خودت، بلکھ عکس‌العمل گرگت ھم ھمینطوره! زمانھایی کھ لیا چند قدم بیشتر
از ھمیشھ ازت دور میشھ گرگت ھم مثل خودت ناآروم میشھ و بھ سطح میاد.
این عکس‌العمل اصلا ً عادی نیست!
رین: حرفات رو میفھمم. اما این کارھا دست خودم نیست. بھ اندازه ی کافی قبل از
بھ دنیا اومدنش استرس و ترس از دست دادنش رو تحمل کردم، الآن دیگھ
نمیتونم.

سرش رو تکون داد و گفت:

_متأسفم! حرفم احمقانھ بود. فکر نمیکنم من بتونم احساس تو رو درک کنم،
ھمینطور کھ میدونی جفتی ھم ندارم. البتھ باید بگم این احساس تو ھرچیزی کھ
ھست لیا ھم دقیقا ً ھمونطوره.

برای یھ لحظھ از پشت پنجره، پریسون رو دیدم و ثانیھ ای بعد لیا اون رو فراری
داده بود.

سرخوش خندید و ادامھ داد:

_معلومھ کھ اون ھم خیلی روی تو و اطرافیانت حساسھ… مثل یھ جنگجوی کامل
میمونھ کھ از قلمروش دفاع میکنھ. این دختر کوچولو خیلی قوی و شجاعھ.
لبخندی زدم و سرم رو خم کردم و کنار گوش لیا گفتم:

_اگھ عصرونھ ت تموم شده دیگھ بریم.

سری تکون داد کھ گردن و دست روی شونھش رو بوسیدم و از جام بلند شدم.

دستمالی از روی میز برداشتم و لبھا و صورت شکلاتیش رو پاک کردم و بعد
ھم نوبت بھ انگشتاش رسید کھ با شیطنت اونا رو روی صورتم کشید و با ذوق
خندید. بوسیدمش و اول دستھای اون و بعد ھم صورت خودم رو پاک کردم و با
خداحافظی کوتاه و سریع، از سیدنی و بچھ ھا، از خونھ بیرون زدیم.
توی حیاط لیا رو از آغوشم پایین آوردم و شفت دادم کھ برق چشم ھای لیا رو
دیدم. بھ طرفش رفتم و پوزه م رو روی صورتش کشیدم کھ دستھاش رو بین

موھای گرگم فرو برد و سعی کرد کھ دستھای کوچیکش رو دور گردنم حلقھ
کنھ و یھ جورایی منو توی آغوشش کشید. اما دستھای اون برای حلقھ شدن دور
گردنم خیلی خیلی کوچیک بودن! خم شدم، لیا با کمک خودم روی پشتم سوار و
روی کمرم خم شد. دستھاش رو دوطرف گردنم محکم کرد و وقتی از امنیتش
مطمئن شدم، با سرعتی نسبتا ً آروم بھ سمت جنگل دوئیدم و جیغھای بلند و پُر از
ھیجان لیا، بین موھای گرگم بھم احساس لذت و قدرت میداد.
ھرچند کھ سرعتم بھ خاطر لیا زیاد نبود اما ھمین ھم اون رو حسابی ھیجان زده
میکرد و سر شوق میآورد.
با رسیدن بھ منطقھ ی پرایکس، پریھای کوچولو اطرافمون حرکت میکردند و
دور لیا میچرخیدند. اونھا لیا رو از خودشون میدونستن و این بھ نظرم خوب
بود…
لیا حالا دیگھ روی کمرم نشستھ بود و با شیطنت پریھا، میخندید. منم تا جایی
کھ تونستم سرعتم رو کم کردم کھ بیشتر لذت ببره .
اون پریھا رو دوست داشت و بھ نظرش اونا بامزه میومدن!
اوایل کھ بھ اینجا میومدیم اونھا بھ خاطر من جرئت نداشتن کھ بھ لیا نزدیک بشن
اما کمکم و با ترس جلو اومدن و منم کھ دیدم لیا از بازی کردن باھاشون لذت
میبره، ترجیح دادم کھ کاری نکنم. اونھا ھم ترسشون از بین رفت و با خیال
راحتتری دور اون میچرخیدند.
لیا ھم بھ عنوان ملکھ ی اونھا و ھم بھ عنوان دختر لونا براشون محبوب بود و
خیالم راحت بود کھ قصد و جرئت آسیب رسوندن بھ اون رو ندارن. چندتا پری
دیدم کھ یک تاج گل روی ھوا حمل میکردن و بھ سمت ما میومدن، از حرکت
ایستادم و سرم رو چرخوندم. وقتی کھ اون تاج گل رو روی سر لیا گذاشتن و
صورتش رو بوسیدن نگاھشون کردم .
دوباره حرکت کردم و با رسیدن بھ نزدیکی آبشار، پریھا متفرق شدن.
خوب میدونستن کھ اینجا نباید مزاحممون بشن.

لیا ھم میدونست کھ نباید اعتراض کنھ… ھر اتفاقی کنار آبشار میفتھ یھ راز بین
من و اونھ. منم تا جایی کھ بتونم قدرتش رو از بقیھ پنھان میکنم.
کنار چشمھای کھ از آب آبشار ایجاد شده بود ایستادم و لیا رو با احتیاط از پشتم
پایین آوردم و شفت دادم.
دستش رو گرفتم و قبلاز اینکھ ورجھ و ورجھ کنان بھ سمت آب بره گفتم:

_نمیخوام کھ لباسات خیس بشھ و بعداز آب بازی سرما بخوری. پس حواست
باشھ.

سری تکون داد و میدونستم کھ منظورم رو متوجھ شده. پری کوچیک من خیلی
باھوش بود .
روی زمین نشستم و نگاھش کردم کھ چند قدم بھ سمت آب برداشت، اما بعد بھ
سمتم برگشت.
وقتی کھ کنارم قرار گرفت با احتیاط تاج گل روی موھاش رو پایین آورد و بھ
دستم داد. بعد ھم دستی روی پیراھن عروسکی تنش کشید و کفشھاش رو ھم
نزدیک من گذاشت. دوباره با خوشحالی بھ سمت دریاچھ رفت.
اینقدر توی آب پیش رفت کھ آب تا شونھ ھایش بالا اومد و بعد سرش رو زیر آب
برد و از دیدم محو شد.
لیا عاشق شنا زیر آب و دیدن ماھی و جانواران کوچیک و آبزیھ!
اما میدونستم زیر آب بودنش زیاد طول نمیکشھ چون بھ خوبی میدونست کھ
نباید مدت طولانی از دسترس نگاھم دور بمونھ. بعداز چند ثانیھ از آب بالا اومد و
این بار وسط دریاچھ بود.

روی آب دراز کشید و با موجھایی کھ میدونستم منبعشون خودشھ روی آب بالا و
پایین میرفت. نگاھش بھ آسمون بود اما میدونستم از گوشھی چشمش من رو
زیرنظر داره .
بعداز یکم شنا و بازی کردن، گویھای کوچیک و بزرگ آب درست و بھ اطراف
پرتاب میکرد.
بھ خاطر صدای خنده ھای بلند و دوست داشتنیش، لبخندی روی لبھام نشستھ بود.
میخواستم کھ این چندسال کودکیش رو بھ خوبی بگذرونھ و خاطرات شادی رو
براش بسازم.
چون خواه یا ناخواه چند سال دیگھ ھمین آببازی و شادی کردنش شکل آموزش
برای کنترل و تقویت کردن قدرتش بھ خودش میگیره.
چند ساعت از اونجا بودنمون و بازی کردن لیا میگذشت و ھوا ھم کاملا ً تاریک
شده بود و فقط کرم ھای شب تاب زیادی کھ اطرافمون بودن فضا رو تا حد زیادی
روشن میکردن.
لیا رو صدا زدم و ازش خواستم کھ بازی رو تموم کنھ و پیشم بیاد. میدونستم کھ
اون وقتایی کھ توی آب اصلا ً خستگی رو احساس نمیکنھ و اگھ اجازه بدم تا چند
روز ھم میتونھ بھ بازی کردن ادامھ بده !
با ناز و متانتی کھ از مادرش بھ ارث برده بود، قدم زنان از روی سطح آب
بھ سمتم اومد.
این کار رو برای تحت‌تاثیر قراردادن من و نشون دادن قدرتش انجام میداد. و
باید بگم کھ کاملا ً تحت‌تأثیر قرار گرفتم!
کنترل و تعادلش خیلی بھتر از دفعات قبل شده و میتونم بگم کھ اون تبدیل بھ یکی
از بھترین آب افزارھایی میشھ کھ تاریخ ناردن تا حالا بھ خودش دیده.
با لپھایی سرخ از ھیجان و چشم ھایی کھ برق میزدن، مقابلم ایستاد.

دستی روی پیراھن کاملا ً خشکش کشیدم و لبخندی بھ روی چشمھای شیطونش
زدم و بوسیدمش.

_ فک کنم بھتر باشھ کھ دیگھ بھ خونھ برگردیم. بھ اندازه ی کافی بازی کردی.

لبھاش رو توی دھنش جمع کرد و توی بغلم نشست و سرش رو روی سینھم
گذاشت. یھکم کھ با انگشتھای دستم بازی کرد، فھمیدم حرفی داره کھ نمیدونھ
چطور بیانش کنھ.
این دختر خیلی بیشتر از ھم سن و سالھ اش میفھمید و از اونھا ھم خیلی
راحتتر حرف میزد و جملھسازی میکرد!
کارش رو راحتتر کردم و پرسیدم:

_چی شده لیا؟ چیزی میخوای بپرسی؟

سرش رو آروم تکون داد و گفت:

_من چیم؟
درحالی کھ متوجھ ی حرفش نشده بودم گفتم:

_منظورت چیھ کھ میگی تو چی ھستی؟

با ناراحتی و اَخم نگاھم کرد.

واقعا ً متوجھ حرفش و این رفتارش نمیشدم. اون کھ تا چند دقیقھ ی پیش حالش
خوب بود و درحال خندیدن.
اسمش رو صدا زدم کھ گفت:

_تو گرگی، میگل و گوئن ھم. اما من نیستم!

وقتی کمکم متوجھ حرفاش شدم با احتیاط گفتم:

_تو پری کوچیک منی… یھ پریزادی!

سرش رو بھ دو طرف تکون داد و گفت:

_نیستم… پریھا اینقدری می شن!

با دستش اندازه ی کوچیکی رو نشون داد و دوباره گفت:

_اما من ھمھ ش بزرگم! خاویر میگھ کھ من خونآشامم.

اَخم کردم و گفتم :

_خاویر کاملا ً اشتباه میکنھ! تو خونآشام نیستی. مگھ مامانت پری نیست؟ !

سری بھ تایید تکون داد و ادامھ دادم:

_پس این نشون میده کھ تو پریزادی. اینکھ تو خون میخوری ھم فقط بھ خاطر
اینھ کھ ما ھمدیگھ رو دوست داریم و تو ھم از خون من فقط خوشت میاد. غیراز
اینھ!؟ تو خون کسی دیگھ ای رو بھ جز من میخوری یا دوست داری کھ بخوری؟

با تردید سری بھ معنای نھ تکون داد و از فکرش صورتش رو جمع کرد و یک
عق نمایشی زد!

بھ شیطنتش خندیدم و گفتم:

_ھمونطور کھ میبینی تو خونآشام نیستی. بھ خاویر ھم بگو؛ اگھ دفعھ ی بعد
بھت بگھ تو خون آشامی، وقتی کھ ملکھ شدی، حسابش رو میرسی. باشھ!؟

خندید و تندتند سرش رو تکون داد.
میدونستم کھ درک درستی از ملکھ بودن و مسئولیتھای یھ ملکھ نداره. اما تنھا
چیزی کھ میدونست اینھ کھ قدرت زیادی بھ دست میاره و بقیھ ھم باید بھ
حرفھاش گوش بدن! اینھا چیزھایی بود کھ گیب و سیدنی بھش یاد داده بودن و
من واقعا ً این دوتا رو درک نمیکردم.
لیا دیر یا زود بھ عنوان ملکھی من منصوب میشد و منم قصد دارم کھ تا اون
روز، مراسم تاج گذاری رسمیم رو عقب بندازم.

لیا با فکر بھ تنبیھ خاویر، نیشش رو باز بود و میدونستم کھ نقشھ ھای بامزهای
توی سرش داره.
خاویر یکی از ھمبازی ھای لیا و اعضای گروھم بود و یھ جورایی ھم رگھ ھایی از
خباثت داشت.

رین: آمادهای کھ بریم!؟
لیا: من تشنھم.

آروم بھ لحن دوست داشتنی و مظلومانھ ش خندیدم. البتھ کھ تشنھ بود.
خودمم عطشش رو احساس کرده بودم .
مطمئنن این سوالات ھم بھ ھمین دلیل بود. عطشش برای خون و حرفھای اون
بچھ با ھم ھمزمان شد و باعث شده بود کھ بھ ماھیت خودش شک کنھ .
مچ دستم رو بھ سمتش گرفتم کھ سرش رو بھ دوطرف تکون داد و خودش رو
توی آغوشم بالا کشید و ثانیھای بعد، تیزی دندونھای نیشش رو روی گردنم
احساس کردم!
سوزش کوتاھی داشت کھ اصلا ً برام مھم نبود. با دستم ستون فقراتش رو نوازش
کردم و درسکوت برای بیشتر نوشیدنش تشویق میکردم.
اون ھم مثل من ترجیح میداد از گردنم بنوشھ و این حس نزدیکی بیشتری بھمون
میداد!
دقایقی بعد کھ حسابی سیر شد، عقب کشید و با زبون، لبھای قرمزش رو پاک
کرد.
چشمھاش خستھ و بی‌حال بود و میدونستم با وجود انرژی کھ از آب بازی و
نوشیدن خونم گرفتھ، باز ھم انرژیش تموم شده و بھ استراحت نیاز داره.

اون ھنوز خیلی کوچیک بود و چون نمیتونست بھ خوبی انرژی بدنش رو کنترل
کنھ اینطور میشد. کھ یھ دفعھ کلی انرژی داره و اما ثانیھ ای بعد انرژیش تھ
کشیده!
زیر لب گفت:

_میشھ بریم مامان رو ببینیم؟

بھم تکیھ زد کھ با آرامش موھای خرگوشیش رو باز کردم و خرمن خوشرنگ
موھاش، روی شونھ ھاش ریخت.
تاج گلش رو روی موھای بازش گذاشتم و کمک کردم کھ کفشھاش رو بپوشھ.
توی بغلم بلندش کردم و گفتم :

_باشھ، خوشگلم. تا تو چشمھات رو ببندی و یھ کم استراحت کنی، رسیدیم.

انگار منتظر ھمین حرف بود کھ ثانیھای بعد چشمھاش بستھ و نفس کشیدنش منظم
شد. قدمزنان و با آرومترین سرعت ممکن بھ سمت قصر حرکت کردم .
میخواستم فرصت کافی برای خوابیدن رو بھش بدم تا انرژی تحلیل رفتھ ش رو
بھ دست بیاره.
یھ کم کھ از آبشار فاصلھ گرفتیم، پریزادھا اطرافمون رو دربرگرفتن و با شیطنت
توی ھوا می چرخیدن و میرقصیدن.
موقع حرکت صدایی مثل زنگولھ ازشون بھ گوش میرسید و درخشش بالھاشون
اطرافمون رو خیلی زیبا کرده بودن!

میدونستم کھ لیا اگھ بیدار بود حسابی از این موقعیت لذت میبرد، اما الآن
اولویت با استراحت کردنشِ . پس با یھ اَخم پری ھایی کھ دنبالمون پرواز میکردند
رو ساکت کردم. کھ با خندهھا و پچ پچ ھای ریزشون باعث بیدار شدنش نشن…

با حرفی کھ درباره ی ملاقات با لونا زدم، ھوشیار شد.
سرش رو عقب کشید و نگاھم کرد. سرش رو اطراف محوطھ حیاط قصر
چرخوند و انگار کھ تازه ِ متوجھ جایی کھ ھستیم شده باشھ کمکم لبھاش بھ لبخندی
باز شد. چند قدم دیگھ پیش رفتم و بھ پلھ ھای منتھی بھ در قصر رسیدیم.
لیا رو روی پاھاش قرار دادم اما قبل از گرفتن دستش، بھ سمت چند پریزادی کھ
گوشھ ای ایستاده بودند و ما رو نگاه میکردند دوئید.
چند کلمھ ای حرف زد و با دستش بھ تاج روی سرش اشاره کرد.
لبخندی زدم و منتظر شدم تا با دومین تاج گلش بھ سمتم بیاد و قبل از اینکھ من
اقدامی بکنم خودش دستم رو محکم گرفت و از پلھ ھای شیشھ ای با کمک من بالا
رفت.
میتونستم توی آغوشم بگیرمش و از پلھ ھا بالا بریم اما لیا از دیدن این پلھ ھای
شیشھ ای حض میکرد و منم ترجیح میدادم کاری رو انجام بدم کھ اون دوست
داره!
توی مسیر رفتن بھ اقامتگاه لونا، ملکھ ایسلنزدی رو ندیدم و این خوشایند بود.
ملاقات آخرمون زیاد خوشایند نبود و منم گفتم از این بھ بعد نیاز نیست ھرزمان
کھ ما بھ اینجا میایم برای خوش آمد بیاد.
چون از نگاه ھای تیز و تاریکش بھ لیا کھ باعث ترسیدن و پنھانشدنش پشت من
میشھ خوشم نمیومد. دربان اقامتگاه لونا در اتاق رو باز کرد و لیا با شوق دستم
رو رھا کرد و بھسمت کریستال بزرگی کھ جسم بیروح لونا روی اون قرار
داشت رفت…

کریستال، بنفش رنگ و بھ اندازه یھ تخت یھ نفره ی بزرگ بود. پیدا کردن و
انتقال این کریستال بھ اینجا زحمت و سختی زیادی بھ دنبال داشت اما من این رو
بھ لونا بدھکار بودم. این کریستال قدرت این رو داشت کھ از جسم لونا محافظت
کنھ و اون رو مثل یھ جسم معمولی سالم نگھ داره .
ا ُرگانھای بدنش مثل یھ شخص سالم بھ کارکردن خودشون ادامھ میدادن و حتی
پیرشدنش ھم کاملا ً طبیعی بود!
وقتی کھ فھمیدم لونا موقع از دست دادن روحش تیکھ ی کوچیکی از این کریستال
رو بھ گردن داشتھ و ھمین ھم باعث ادامھی حیات بدنش شده، جستجو برای
پیداکردن تیکھ ھای دیگھ این کریستال رو ادامھ دادم. این جستجو بھ خاطر وجود لیا
و اینکھ نمیتونستم ازخودم جداش کنم خیلی سخت بود اما من توی این کار تنھا
نبودم و دوستھا و ھمراه ھای خوبی داشتم.
تا زمانی کھ راھی برای برگردوندن روحش پیدا کنم این کریستال کھ با نام
“سومال” شناختھ میشھ، از جسمش محافظت میکنھ .
کتاب کوچیکی رو از کتابخونھ ی اتاق برداشم و تا زمانی کھ لیا با زبان بچگونھ
مشغول تعریف کردن اتفاقات چند روز گذشتھ ش بود، مشغول مطالعھ شدم.
ھرچند روز یکبار و ھربار بھ مدت چند ساعت، بھ اینجا میایم و لیا تمام اتفاقاتی
کھ براش افتاده رو برای مادرش تعریف میکنھ!
زمانیکھ اتاق رو ترک کردیم لیا شادابتر شده بود و تاج گل دومش جایی روی
موھای لونا جای گرفتھ بود!
توی حیاط لیا پشت گرگم سوار شد و بعداز دراز کشیدن روی کمرم، بھسمت
خونھ حرکت کردم.
وسط راه با حرفی کھ توی گوشم پچ زد مسیرم رو تغییر دادم و بھ سمت غرب و
وسط جنگل رفتم.
با نزدیک شدنمون بھ محل جشن، میتونستیم بھ خوبی صدای خندهھای بلند و
آوازھای بومی و جادویی شاد رو بشنویم.

از کنار دستھای از پریھای دریایی کھ بھ وسیلھ ی رودخونھای کھ از وسط جنگل
عبور میکرد بھ اونجا اومده بودن، گذشتیم کھ برای ثانیھای احساس کردم آواز
اغواگرشون داره منو از حرکت منصرف میکنھ!
اما ھمون وقت دستھای لیا توی موھای گرگم چنگ شدن کھ بھ خودم اومدم و بھ
سمتشون غرشی کردم کھ ترسیده بھ زیرآب رفتن…
وسط اون ھمھ ھیاھو و رقصِ نور و آتیش، گیب و سیدنی رو دیدم و بھ سمتشون
رفتم. گیب لیا رو از روی پشتم برداشت کھ شفت دادم و اون رو از آغوشش
گرفتم.
گوئن و میگل ھم کنار ربکا و رونالد ایستاده بودن و مثل لیا با ذوق و شوق
بھاطرافشون نگاه میکردن.
اینجا ھمھ ی زنھا بستھ بھ نوع نژادشون لباسھای رنگی و بلند پوشیده بودن و
عدهی زیادی بھ دور آتیشی کھ مرکز جمع بر پا شده بود، درحال رقص بودن.
غولھای کوھستان “لیک دیستریک” کناری ایستاده بودن و با ھر برخورد رقص
مانند پاھای بزرگشون بھ زمین، احساس میکردی کھ زمینِ زیر پاھاشون تا شعاع
چند متری بھ لرزه درمیاد!
افسونگرھا درحال دادن معجونھای شادی آور و مجنون کننده بھ مردھایی بودن کھ
قصد اغوای اونھا رو داشتن. و سلیکھا آتیشھای جادوییشون رو بھ ھوا پرتاب
میکردن کھ با رنگھای خیره کننده ای منفجر و ھمھ ھیجان زده میشدن.
پریھا توی ھوا میرقصیدن و صدای جادویی و رویایی الفاھا ھمھ رو مست
کرده بود!
ھرکسی بھ نوعی مشغول شادی کردن و لذت بردن بود. اینجا و توی این جشن
ھمھ بھ دور از ھرکینھ و مشکلی کھ بین نژادھاشون وجود داره میرقصیدن و
شادی میکردن.
“جشن خون” اسمی بود کھ این مراسم با اون شناختھ میشد!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان ریسک به صورت pdf کامل از اکرم حسین زاده

    خلاصه رمان: نگاهش با دقت بیشتری روی کارت‌های در دستش سیر کرد. دور آخر بود و سرنوشت بازی مشخص می‌شد. صدای بلند موزیک فضا را پر کرده بود و هیاهو و سروصدا بیداد می‌کرد. با وجود فضای نیمه‌تاریک آنجا و نورچراغ‌هایی که مدام رنگ عوض می‌کردند، لامپ بالای میز، نور نسبتاً ثابتی برای افراد دور میز فراهم کرده

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان معشوقه پرست

    خلاصه رمان :         لیلا سحابی، نویسنده و شاعر مجله فرهنگی »بانوی ایرانی«، به جرم قتل دستگیر میشود. بازپرسِ پرونده او، در جستوجو و کشف حقیقت، و به کاوش رازهای زندگی این شاعر غمگین میپردازد و به دفتر خاطراتش میرسد. دفتری که پر است از رازهای ناگفته و از خط به خطِ هر صفحهاش، بوی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دریچه pdf از هانیه وطن خواه

خلاصه رمان :       داستان درباره زندگی محياست دختری كه در گذشته همراه با ماهور پسرداييش مرتكب خطايی جبران ناپذير ميشن كه در اين بين ماهور مجازات ميشه با از دست دادن عشقش. حالا بعد از سال ها اين دو ميخوان جدای از نگاه سنگينی كه هميشه گريبان گيرشون بوده زندگيشون رو بسازن..     به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بغض پاییز

    خلاصه رمان :     پسرك دل بست به تيله هاى آبى چشمانش… دلش لرزيد و ويران شد. دخترك روحش ميان قبرستان دفن شد و جسمش در كنار ديگرى، با جنينى در بطن!!   قسمتی از داستان: مردمک های لرزانِ چشمانِ روشنش، دوخته شده بود به کاغذ پیش رویش. دست دراز کرد و از روی پیشخوان برداشتش! باورِ

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بازی های روزگار به صورت pdf کامل از دینا عمر

          خلاصه رمان:   زندگی پستی و بلندی های زیادی دارد گاهی انسان ها چنان به عمق چاه پرتاب می شوند که فکر میکنن با تمام تاریکی و دلتنگی همانجا میمانند ولی نمیدانند که روزی خداوند نوری را به عمق این چاه میتاباند چنان نور زیبا که بر عالوه سیاه چال ،دلت را هم نورانی میکند.

جهت دانلود کلیک کنید
رمان عصیانگر

  دانلود رمان عصیانگر خلاصه : آفتاب دستیار یکی از بزرگترین تولید کنندگان لوازم بهداشتی، دختر شرّ و کله شقی که با چموشی و سرکشی هاش نظر چاوش خان یکی از غول های تجاری که روحیه ی رام نشدنیش زبانزد همه ست رو به خودش جلب میکنه و شروع جنگ پر از خشم چاوش خان عشق آتشینی و جنون آوری

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آتاناز 🌹
آتاناز 🌹
2 سال قبل

😍 لطفا امروز یک پارت دیگه ازش بزار توروخدا🥺🥺

asma
2 سال قبل
پاسخ به  آتاناز 🌹

وای خدا شما چطور میتونید زود بخونید ؟

asma
2 سال قبل
پاسخ به  آتاناز 🌹

شما چند سالته.؟؟؟؟
البته ببخشید میپرسم گلم

الهام
الهام
2 سال قبل

و همچنان منتظر…😔🤕فاطمه لطفا بیشترش کن😟❤هرروز به امید اینکه ادامش رو بخونم میام ولی میبینم هنوز نرسیده به اونجای داستان…. 💔ممنون میشم زودتر برسونیش😍😂

آخرین ویرایش 2 سال قبل توسط الهام
دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x