رمان زادهٔ خون جلد دوم پارت 14 - رمان دونی

 

_کاملا ً درستھ! اما این درباره جفت ھای معمولی. نھ جفت یھ زاده ی خونِ اصیل
بودن!
باز ھم این کلمھ و سردرگمی من برای درک معنای اون!
توی این ھفتھ اَخیر چندین بار این کلمھ رو از بین حرفھای بقیھ شنیدم. اما
ھربار کھ میخواستم منظورشون رو از زاده خون بودن بپرسم اتفاقی میفتاد کھ
نمیتونستم. فقط این رو میدونستم کھ مفھوم بزرگی پشت این حرفھ. مفھومی کھ
بھ رین برمیگرده.
سعی کردم خودم رو نبازم و گفتم:

_فرقی نداره! اون مالھ منھ. بھتره ازش فاصلھ بگیری وگرنھ من ھمیشھ اینقدر
خوب و آروم نیستم.
_توی چیزھای محدودی کھ از جفتھا میدونی اینو ھم فھمیدی کھ یھ جفت با
شخص دیگھای وارد رابطھ نمیشھ بھ معنای نتونستنش نیست، بلکھ برای اینھ کھ
نمیخواد! اما معمولا ً اینقدر دو نفر بھ ھم کشش دارن کھ ھیچکس دیگھ ای رو
نمیخوان! رین ھم اگھ خودش و گرگش بخوان میتونن با ھرکس دیگھای باشن.

این رو میدونستم و بھ رین ھیچ شکی نداشتم.

_اما اون نمیخواد. برام جریان پنج سال پیشتون رو تعریف کرده و من میدونم
کھ چھ اتفاقی افتاده. اگھ ھم رین حتی برای لحظھ ای دچار تردید شده فقط بھخاطر
این بوده کھ بوی من رو میدادی!در واقع اون موقع ھم اون نھ تو رو بلکھ من رو
میخواستھ.

حرفم رو زدم و با لذت بھ صورت سرخ شده از خشمش نگاه کردم. قبل از رفتن،
توی چشمھاش نگاه کردم و شمرده شمرده گفتم:

_از اون فاصلھ بگیر.

برگشتم و ھنوز از پیچ راھرو نگذشتھ بودم کھ دستی بازوم رو گرفت و من رو بھ
سمتی کشید.
خواستم جیغ بکشم کھ دستی جلوی صورتم قرار گرفت و با اولین تنفس از عطر
تنش عضلاتم ریلکس شدن و آروم گرفتم.
درِ اتاقی کھ من رو داخلش کشیده بود بست و من رو بھ در تکیھ داد. با شیفتگی،
خیرهی اون نقره فام ھای دوست داشتنی شدم.
از کنار شونھش بھ پشت سرش و فضای اتاق نگاھی انداختم.
با وجود قفسھ ھای بلند و پُر از کتاب حدس زدم کھ داخل جایی شبیھ یھ
کتابخونھایم. با گرفتن چونھم سرم رو یھکم بالا آورد و یھبار دیگھ با ھم
چشم تو چشم شدیم.

رین: پس من مال تو ھم، آره؟!
_تو چطور…
_واقعا ً فکرکردی میتونی بیشتر از یھ قدم از چیزی کھ من میخوام ازم دور
بشی و متوجھ نشم؟ جدا از ھمھ ی اینھا من ھمیشھ تو رو پیدا میکنم.

با زدن این حرف، لبھاش روی لبھام چسبوند و خاطره ای از دختر بچھ ی
کوچیکی توی آغوش یھ مرد بھ ذھنم اومد. کھ از فاصلھای نھ چندان دور درحال

تماشای آتیش بازی و جشن نور بودن و مرد زیرگوش دختر بچھ این عبارات رو
تکرار میکرد؛ “من ھمیشھ تو رو پیدا میکنم.” حتی الآن ھم میتونستم اون حس
آرامش مطلقی کھ با این حرف بھ دختر کوچولو دست داد رو احساس کنم. دختر
کوچیک و مردی کھ می.دونستم کسی بھ جز من و رین نمیتونستیم باشیم!
میدونستم کھ اون ھمین الآن بخشی از خاطراتم رو بھم برگردون و این مرور
خاطرات با این بوسھ، چقدر برام زیباتر شده بود.
نم اشک کھ بھ چشمھام نشست و بعد روی صورتم فرو ریخت، عقب کشید و
نگاھم کردم.

لیا: چی شد کھ سرنوشت ما اینطوری شد؟ چرا این ھمھ سال نداشتمت؟ چرا من
رو از خودت دور کردی؟ این فکرھا داره دیوونھم میکنھ.
_ھیششش، شیرینم! ھمھ چیز بھ وقتش. قول میدم کھ ھمھچیز رو برات تعریف
کنم اما وقتی کھ آمادگیش رو داشتی!تو ھنوز خیلی چیزھا ھست کھ نمیدونی…
خیلی!

پیشونیم رو روی سینھش گذاشتم کھ بوسھش رو روی موھام احساس کردم.

_قول میدم کھ ھمھ رو برات جبران میکنم.

بھ سختی خودم رو راضی کردم و ازش جدا شدم و دستی زیر پلکھام کشیدم.
انگشتھام رو توی دستش گرفت و بعداز بوسیدنشون، نوک انگشتھاش رو نرم
و لطیف زیر پلک ھام کشید. نھ اینکھ دستھاش نرم باشن، بلکھ این نوازش و
اون مدلی کھ من رو لمس کرد برام لطیف و دوست داشتنی بود.
انگشتھاش زبر و خشن بودن و من عاشق این زبری بودم.

_ھروقت کھ اشک میریزی انگار با یھ خنجر بھ قلب خودم ضربھ میزنم! اما
نمیتونم منکر زیبایی دو چندان چشمھات موقع اشک ریختن بشم. نظرت
درباره ی یھ قانون جدید چیھ؟ از این بھ بعد فقط من حق دارم اشکھات رو ببینم!
اگھ قصد اشک ریختن و سبک کردن قلبت ھم داری فقط و فقط جلوی من حق این
کار رو داری. بھتره این حرف من رو جدی بگیری، پری کوچولو! من ھیچوقت
از قانونھایی کھ میذارم نمیگذرم!

نمیتونستم بھ خاطر این زورگوییش ازش عصبانی بشم. یھ جورایی دلیل این کارش
رو میدونستم. ھم میخواست کھ موقع ناراحتیم فقط کنار اون آروم بشم و ھم
اینکھ با اشک ریختن جلوی بقیھ ضعف خودم رو بھشون نشون ندم.
اما یھ جوری کھ اون این خواستھھا رو توی خودخواھی خودش پیچوند، باعث
خندهم شد!
سرش رو توی گردنم فرو برد و با بینی روی گردنم خط انداخت.
چند دم عمیق کشید و بازدمش رو روی گردنم خالی کرد کھ باعث ضعف رفتن
دلم شد.

_ھوم… چھ پری خوش بویی! قبلا ً گفتھ بودم عاشق بوی تنتم؟

گفتھ بود… چندین بار ھم گفتھ بود کھ عاشق عطر تنمھ.
ھربار دلم میخواست کھ بگم تا حالا عطر خودت رو استشمام نکردی کھ ببینی
چھ بوی شگفتانگیزی میدی! بویی کھ مربوط بھ ھیچ عطر و ادکلنی نیست.
بلکھ این عطر طبیعی پوستشھ! عطری مردونھ و پُر از قدرت. چیزی کھ فقط و
فقط مخصوص اونھ.

لبھاش کھ پوست گردنم رو بین خودشون گرفتن، برای جلوگیری از آوار شدنم
بھ شونھ ش چنگ زدم کھ دستش رو پشت کمرم گذاشت و من رو بھ خودش
چسبوند. خواستنش رو کھ حس کردم ضربان قلبم تندتر از پیش شد و میدونستم
کھ اینبار ھیچ چیزی نمیتونھ جلوی اون رو بگیره. دستھام رو دور گردنش
حلقھ کردم کھ بلندم کرد و بدون خارج کردن سرش از داخل گردنم من رو
بھسمت مبل گوشھ ی اتاق برد. بعداز نشستنش، من رو روی پاھاش نشوند و
بالاخره لبھاش رو بھم داد. با سرعت باور نکردنی مشغول باز کردن بندھای
پیراھنم شد و منم این بین بیکار نبودم. پیراھن نازک و سفید رنگ تنش رو از
توی شلوارش خارج کردم و فقط ثانیھ ای بین بوسھ ھامون برای بیرون کشیدن
پیراھن از تنش وقفھ افتاد.
وقتی کھ از شر بندھای مزاحم پیراھنم خلاص شد، اون رو پایین کشید. قبلاز
اینکھ سرش برای بوسھ ھای دوباره روی ترقوه م پایین بره بھ چشمھای پُر از
خواستن و شیدائیش نگاه کردم. ھمونجا اعتراف کردم کھ من این مرد رو
بینھایت دوست دارم!
اینقدرکھ نھ تنھا قلبم بلکھ سلول بھ سلول تنم درگیر خواستن و دوست داشتنشھ!
_______

»قدرت من«

با چشمھای نیمھ باز خیره ی اون کھ مشغول مرتب کردن لباسھاش بود شدم.
نیمھ برھنھ روی مبل دراز کشیده بودم و برای منظم شدن ضربان قلبم تلاش
میکردم! بھسمتم برگشت و با دیدن حالم و بھ ھم ریختگیم خندید و چشمکی زد.
سمتم اومد و کمک کرد کھ بشینم و مشغول مرتب کردن لباسھام شد کھ زیر لب
غرغری کردم کھ باعث خنده ی تو گلوییش شد.

میدونستم کھ برای شام باید بھ بقیھ ملحق بشیم اما بینھایت خستھ بودم و بھ
سختی چشمھام رو باز نگھداشتھ بودم. ولی برعکس، من اون کاملا ً سرحال بود و
حاضرم قسم بخورم کھ برای لحظھ ای صدای آواز خوندن زیر لبیش رو شنیدم!
سرم رو روی شونھش گذاشتم و بھ حرکت سریع دستھاش برای درست کردن
لباسم نگاه کردم.
زیر لب مشغول گفتن چیزھایی مثل ضعیف بودن قدرت جسمیم بود. اینکھ باید
بیشتر ازم مراقبت کنھ و شاید یکم ملایمتر باشھ. اما لحن صحبتش و برق
چشمھاش اصلا ً حالت پشیمونی یا ناراحتی نداشت! بلکھ بیشتر شبیھ این بھنظر
میرسید کھ از کاری کھ باھام کرده لذت میبره. و یھجورھایی بھ این کارش
افتخار ھم میکنھ.
چشم غره ای بھ نیش بازش رفتم و دوباره روی شونھش ولو شدم. بعداز درست
کردن لباسم ایستاد و دست من رو ھم گرفت. مجبورم کرد کھ سرپا بایستم. با
چشمھایی خستھ نگاھش کردم کھ چشمھاش با محبت برق زدند.

_پری کوچیک من خستھ ست، آره؟
_باید بگی خستھم کردی. میتونستی فقط تا چند ساعت دیگھ صبر کنی کھ توی
اتاق تنھا بشیم.
_ھوم. البتھ کھ تا چند ساعت دیگھ ھم صبر میکنم. وقتی کھ پاداش صبرم تو
باشی!
_رین.

اسمش رو با اعتراض صدا زدم کھ بلند خندید. خدارحم کنھ… برای شب ھم
برنامھ چیده. ما بین غرغرھای من بھ سمت در رفت و من رو ھم با خودش
ھمراه کرد.

دستم رو دور بازوش حلقھ کردم و سرم رو روی بازوش گذاشتم. برای یھ لحظھ
نگاھم بھ آینھ ی تقریبا ً بزرگی افتاد کھ توی راھروی طویل نصب شده بود. از
دیدن تصویرم توی آینھ شوکھ شدم و سرجام خشکم زد! رین کھ مکث من رو دید
سؤالی بھ سمتم برگشت. اما من قبلش بازوش رو رھا کرده و بھ سمت آینھ رفتھ
بودم.
پُر از بھت بھ تصویر خودم توی آینھ نگاه کردم! دستم رو توی موھای آشفتھم
کشیدم و سعی کردم مرتبشون کنم. رین توی اتاق یھکم موھام رو مرتب کرد اما
فقط درحد ھمون یھکم.
اینقدر بھ موھام چنگ زده بود کھ کاملا ً آشفتھ شده بودن و حالت خودشون رو از
دست داده بودن… بدتر از وضعیت موھام، وضع لبھام بود! لبھام برجستھتر
وگوشھ ھای لبم بھ خاطر گازھای ریزی کھ گرفتھ بود کبود شده بودند. دستم رو در
امتداد پوستم تا گردنم کشیدم. جاھای زیادی از گردنم کبود و حتی خون مرده شده
بود!
وحشت‌زده بھ تصویرخودم توی آینھ نگاه میکردم.
با چشمھای گردشده چرخیدم و بھ رین نگاه کردم کھ لبخند پسرونھ و شاید کمی
خجالت زده ای روی لبھاش نشست…
نمیتونستم بھخاطر چیزی کھ خودمم ازش لذت بردم سرزنشش کنم پس با شوک
و سردرگمی خندیدم. امکان نداشت بتونم با این وضعیت بھ سالن غذاخوری و
بی توجھ بھ رین راھم رو عوض کردم و بھ سمت اتاق رفتم. باید یھ فکری واسھ
پنھان کردن این نشونھھای خجالتآور اما شیرین بکنم. رین ھم پشت سرم اومد و
بھ طرز عجیبی کاملا ً ساکت بود! معلوم بود کاملا ً متوجھ دست گل بزرگی کھ آب
داده و دردسری کھ واسھ من درست کرده ھست. قدمھام رو بلندتر برداشتم و
سعی کردم ضربان قلبم رو کھ بھخاطر فکر کردن بھ اون ھمھ ھیجان و شوق، تند
شده بود کنترل کنم.
داخل اتاق شدم کھ رین ھم پشت سرم وارد شد و در رو بست و بھ در تکیھ داد.
وقتی نگاھش کردم دیدم کھ با یھ نیش باز و پسرونھ خیرهم شده. اینقدر نگاھش

شیرین و پُر از خواستن بود کھ باعث شد خجالت بکشم و سرم رو برگردونم و
بھ سمت آینھ برم.
چرا اینجوری نگاھم میکنھ؟!
دقیقا ً نمیتونم بگم نگاھش چطور بود، اما چیزی مخلوط از لذت خالص، شاید
کمی شرم بھ خاطر کاری کھ کرده و گرسنگی و درندگی بود! چیزھایی کھ فکر
نمیکردم ھیچوقت با ھم توی یھ نگاه جا بشھ!
گاھی یادم میره کھ اون یھ گرگ درنده و قدرتمند درونش داره. گرگی کھ من رو
بینھایت میخواد!
با فکر کردن بھ اون حملھ و دیدن اون گرگ سیاه و عظیم الجثھ ضربان قلبم تند
شد. تنھا حسی کھ کنار اون گرگ نداشتم ترس و نگرانی بود. قلبم بھم اطمینان
میداد کھ این گرگ قدرتمند تا پای جون ازم مراقبت میکنھ.
بھ تصویرخودم توی آینھ نگاه کردم کھ چشمھام براقتر و و شاید وحشیتر شده
بودن. با فکر بھ اون گرگ، یکھو دلم خواست کھ توی اون لحظھ بغلش کنم…

توی این فکر بودم کھ عطر رین رو قویتر احساس کردم. انگار بوی تنش دو
برابر شده بود! برگشتم و گرگ سیاه و عظیم الجثھ ای رو مقابلم دیدم. از من ھم
مقداری بزرگتر بود و عظمتش ھراس و حس شیرینی رو توی دلم رونھ میکرد!
ناخودآگاه جلو رفتم و دستم رو توی موھای گردنش فرو کردم و نوازشوار
حرکت دادم. بی اراده دستھام رو تا جایی کھ میشد دور گردنش حلقھ کردم و
توی آغوشم گرفتمش.
چند نفس عمیق از عطر بینظیرش گرفتم و با نفسھایی کھ بھ گردنم برخورد
میکرد متوجھ شدم اونم درحال بوییدن منھ… این چھ حسیھ کھ من بھ این گرگینھ
دارم؟! بھ حدی زیاد اون رو میخوام کھ یھ نفر حتی با فکر کردن بھش میتونھ
دیوونھ بشھ.

نمیدونم چقدر توی آغوشش بودم. لحظھای بعد این رین بود کھ من رو در
برگرفت. سرش رو خم کرد و لبھام رو کوتاه و شیرین بوسید کھ از لذتش
چشمھام رو بستم.

_فکر کنم دیگھ وقتمون داره تموم میشھ. الآن کھ باز یھ نفر مزاحممون بشھ.
قبل از اینکھ دنبالت بیام بھ گلوریا گفتم کھ زمان شام رو یھ ساعت عقب بندازه و
بھ نظر کھ زمانمون داره تموم میشھ.

شوکھ از سرجام پریدم و سمت آینھ دویدم کھ صدای خندهش از پشت سرم بلند شد.
با زاری بھ تصویرخودم توی آینھ نگاه کردم. یھ ربان از کشو برداشتم و موھام
رو از پشت بستم. اما نمیدونستم کھ برای گردنم و لبھام چیکار کنم! حضورش
رو پشت سرم حس کردم کھ کنار گوشم گفت:

_این رو بسپار بھ من. توی پنھان کردن رد و نشونھا استاد شدم.

دستش رو روی گردنم کشید و بعداز برداشتن دستش، پوستم مثل قبل بدون کبودی
و خونمردگی بود! انگشتم رو با لذت روی جای دو تا دندون نیش روی گردنم
کشیدم. دو روز پیش این نشون رو بھم نشون داد و گفت از روز اول تولدم کھ
نشونم کرده، این نشون رو روی گردنم داره.
_این کار رو بھ خاطر پنھان کردن نشون من یاد گرفتی؟

بوسھای روی گردنم زد و گفت:

_اوھوم.
_خیلی دوستش دارم. حس تعلق خاطر عجیبی بھم میده.
_منظور من از نشون این دو تا جای دندون نبود!

بھ سمتش برگشتم و سؤالی نگاھش کردم.

_منظورت چیھ؟ مگھ اینھا جای نشون من نیست؟!
_اوه، عزیزم. معلومھ کھ نھ. این فقط بخش خیلی کوچیکی از نشونتھ!
_چی…

قبل از اینکھ حرفم رو تکمیل کنم، من رو سمت آینھ چرخوند و مشغول باز کردن
بندھای پیراھنم شد. سعی کردم جلوش رو بگیرم و گفتم:

_چیکار میکنی؟
_ھیس… یھ کم آروم باش میفھمی.

وقتی کھ کاملا ً بندھای لباسم رو باز کرد، پیراھنم رو تا کمرم پایین کشید و سنجاق
لباس زیرم رو ھم باز کرد و من رو چرخوند تا پشتم بھ آینھ باشھ. سرم رو
برگردوندم و از پشت بھ کمر برھنھ م نگاه کردم کھ دستش رو روی پوستم کشید و
درکمال شگفتی من، خالکوبی یھ گرگ روی کمرم نمایان شد!

اینقدر شوکھ شده بودم کھ نمیتونستم چیزی بگم! باورم نمیشھ کھ تموم عمرم یھ
خالکوبی گرگ روی پوستم حک بوده و من حتی متوجھ ھم نشدم. برگشتم و پشتم
رو سمتش کردم و گفتم:

_لطفا ً لباسم رو مرتب کن.

خودمم از گرفتگی صدام شوکھ شدم.

_لیا…
_لطفا ً فقط این بندھای لعنتی رو ببند.

بھسختی جلوی اشکھام رو گرفتھ بودم. ھمھی این اتفاقات و ذره ذره فھمیدن برام
مثل شکنجھ بود. من بیست و دو سال زندگی کردم اما انگار ھیچی از خودم
نمیدونم. نھ از روحم و نھ از جسمم.
بعداز اینکھ دستھاش از روی لباسم کنار رفت چرخیدم و بدون نگاه کردن بھش
از کنارش رد شدم و بھ بالکن رفتم. در بالکن رو پشت سرم بستم و دعا کردم کھ
دنبالم نیاد.
وقتی کھ روی صندلی رو بھ باغ برفی و یخزده نشستم، بھ اشکھام اجازهی
باریدن دادم. کل زندگیم دروغ بوده! این رو از اولین باری کھ اون گرگ سیاه و
بزرگ رو دیدم متوجھ شدم. اما متوجھ شدن با درک و احساس کردن یھ چیز، دو
موضوع کاملا ً متفاوتن. انگار ھربار کھ یھ چیز جدید میفھمم یھ ترک روی
شیشھ ی صبر و تحملم وارد میشھ!
من میتونم با ندونستن اتفاقات کنار بیام. میتونم این موضوع رو کھ اون برای
محافظت از من مجبور شد تصمیمی بھ این سختی بگیره و از ھم دور بشیم رو

درک کنم. اما نمیتونم این رو قبول کنم کھ سالھا از این نشونھی ارزشمند
بیخبر باشم. این ھمین حالا ھم برای من خیلی خاصھ! این یھ نشونھ از پیوند بین
من و رینھ! و پنھان بودنش حتی برای من ھم خارج از تحملِ …
صدای باز شدن در بالکن اومد اما بدون توجھ بھش نگاھم رو مستقیم و بھسمت
سفیدی یھ دست مقابلم نگھ داشتم. غم درونم اینقدر زیاد بود کھ حتی سرمای ھوا
ھم روم تأثیری نداشت. من از اون ناراحت نبودم. میدونم کھ اون ھم مثل من
قربانی این اتفافاتھ! اما دست خودم نیست.
دل گیرم… ھم از اون و ھم از خودم. مثل اینکھ تازه دارم بھ طولانی بودن این
بیست سال کذایی پی میبرم!
بیست سال اصلا ً زمان کمی نیست. بھ خصوص برای ما کھ قلبھا و روحھامون
بھ ھم متصلن.
برای آروم شدن بھ یھکم فاصلھ احتیاج دارم! نیاز دارم کھ یھکم دور شم و توی
تنھایی فکر کنم.
بھ سمتش برگشتم و با دیدن حالتش شوکھ شدم! برعکس تصورم نھ با غم نگاھم
میکرد و نھ مھربانی! تنھا چیزی کھ توی نگاھش بود عصبانیت خالص بود!
چیزی کھ ھیچ وقت نسبت بھ خودم توی نگاھش ندیدم. یھ قدم باقی مونده ی بینمون
رو طی کرد کھ توی صندلی جمعتر شدم…
دستش رو روی صورتم گذاشت و برای یھ لحظھ درد تیز و برندهای رو توی
وجودم احساس کردم. یھ لحظھ بدنم یخ کرد و انگار توی یھ فضای سفید شناور
شدم. وقتی کھ دستش رو برداشت تازه تونستم نفس بکشم و دستم رو روی سرم
گذاشتم ونالھ ای کردم. اما این حالتم حتی یھ ذره ھم بھ نگاھش لطافت نبخشید! حتی
نگاھش سردتر و تیره تر ھم شده بود. اون نقره فام ھا بھ سیاھی میزد و بندبند
وجودش خشم و جنون رو فریاد میزد. نمیدونم چطور، اما گرگش رو احساس
میکردم. اینقدر زیاد کھ انگار الآن کنارمھ! اینبار حتی از طرف اون گرگِ
حمایتگر ھم چیزی جزء عصیان و سرکشی احساس نمیکردم… با گرفتن بازوھام
بلندم کرد و مقابل خودش نگھم داشت.

با شنیدن صداش و اون سرمای عجین شده توی اون، بھ خودم لرزیدم.

_فکر تنھا بودن و دور بودن از من رو چھ برای فکر کردن و چھ برای آروم
شدن از سرت بیرون بنداز، لیا.

بازوم رو بیشتر فشار داد کھ از دردش چھره م درھم شد.

_من خوبم. اما فقط تا وقتی کھ تو کنارمی! اما زمانی کھ کسی سعی کنھ تو رو
از من بگیره یا دور کنھ اونوقت کھ چیزی جزء خشم من نصیبش نمیشھ. حتی
اگھ اون یھ نفر تو باشی! تنھا تفاوتتون اینھ کھ نمیتونم خشمم رو مثل بقیھ بھ تو
ھم نشون بدم. اگھ کسی کھ مقابلم بود تو نبودی، تا حالا اون روی درندگی گرگم
رو دیده بود.
بعداز زدن این حرف بازوم رو رھا کرد. قدمی بھ عقب برداشت و بھسمت در
بالکن رفت اما قبل از برگشتنش بھ اتاق گفت:

_من تو رو راحت بھ دست نیاوردم کھ بعداز این ھمھ اتفاق از من رو برگردونی
و بھ دور بودن از من فکر کنی. درون من یھ گرگ عاصیھ کھ بیست سال توی
حسرت داشتنت سوختھ و خاکستر شده. صبر من توی این بیست سال تموم شده.
دیگھ سعی در امتحان کردنش نداشتھ باش!

برای یھ لحظھ خشکم زده بود و درک اتفاقی کھ افتاد برام سخت شد. بغض سختی
گلوم رو دربرگرفتھ بود و بینھایت ھم عصبانی بودم. اما عصبانیت من از اون
نبود… ازخودم بود… از خود احمقم کھ اینطور باعث ناراحتی و عذاب اون شدم.
با یھ قھر کردن ساده و روی برگردوندن، انگار روی دردھای بیست سالھ ی اون

نمک پاشیدم! یادم اومد کھ گفتھ بود حتی اگھ ناراحت ھم ھستم فقط کنار اون حق
آروم شدن دارم. اما من اون رو رھا کردم و ازش دور شدم. حتی بھ تنھا بودن
بیشتر ھم فکر کردم. و تاوانش رو ھم پس دادم. خشمی کھ تا حالا ازش ندیدم بھ
تکان دھنده ترین شکل ممکن خودش رو نشون داد.
و من میدونستم کھ این رین واقعیھ! ھمون آلفایی کھ ھمھ با احترام دربارهش
حرف میزنن.
اون ترس و احتیاطی کھ موقع حرف زدن بقیھ باھاش دیده بودم رو الآن درک
میکنم.
بھ خودم اومد و سریع بھ اتاق برگشتم. در نیمھ باز اتاق نشون میداد کھ از اتاق
ھم بیرون رفتھ. بھ دو طرف راھرو نگاه کردم و سعی کردم تصمیم بگیرم کھ بھ
کدوم سمت برم. ترجیح دادم انتخاب رو بھ قلبم بسپارم و سمت پایین راھرو
دوئیدم. از کنار خدمتکارھا و نگھبانھا، بی توجھ رد میشدم و با رسیدن بھ درب
پشتی قصر سریع خارج شدم. توی این قسمت، بخش زیادی از جنگل ھم جزو
محدوده ی قصر محسوب میشھ و با دیدن گرگ رین کھ سمت جنگل رفت
سریعتر دوئیدم و صداش زدم…
یھ لحظھ مکث کرد، اما بعد بدون برگشتن بھ سمتم داخل جنگل ناپدید شد.
اشکھام روی صورتم میریخت و شاید الآن بھتر میتونستم حالش رو وقتی کھ
موقع ناراحتیم تنھاش گذاشتم رو درک کنم.

_بھ خاطر خودت ازت دورت شد!

شوکھ بھ پشت سرم برگشتم و کمیلتون رو دیدم.
دستم رو زیر چشمھام کشیدم. اما فایدهای نداشت و اشکھام بدون اختیار روی
صورتم جاری بودن.

دستمال سفیدی رو کھ بھسمتم گرفت با تشکر کوچیکی گرفتم و برای بند اومدن
اشکھام بھ خودم نھیب زدم.
اون دوست نداشت کھ جلوی کسی دیگھ گریھ کنم و منم این کار رو انجام نمیدم.
ھمین فکر باعث بند اومدن اشکھام و جمع و جور کردن خودم شد. وقتی کھ
آروم شدم تازه جملھ ای کھ گفت بھ یادم اومد؛ “بھ خاطر خودت ازت دور شد”.

_منظورت از حرفی کھ زدی چی بود؟

با دستش مسیری رو نشون داد کھ کنار ھم قدم برداشتیم. با کنجکاوی نگاھش
کردم. دلم میخواست بفھمم کھ چرا این حرف رو زد.

_من نمیدونم کھ چھ اتفاقی افتاده اما بھنظر اون خیلی عصبانی بود. و اینکھ
ازت دور شده، یعنی نمیخواد آسیب ببینی و رفتھ تا آروم بشھ. شاید اگھ اینقدر
براش مھم نبودی راحتتر و سادهتر میتونست برخورد کنھ. میدونی کھ کار یھ
گرگ دریدنھ!

از حرفش بھ خودم لرزیدم اما وجودمم پُر از حس خوب شد. منظورش رو
میفھمیدم. اگھ من شخصی بودم بھ غیراز اینی کھ الآن ھستم، اون موقع مثل یھ
گرگ با دریدنم آتیش خشمش رو خاموش میکرد. اما الآن دور شده تا بھم
صدمھ ای نرسونھ! و این در کنار زیبایش سرشار از حس ترسھ برام. من ھیچی
از اون نمیدونم. برعکس اون کھ بندبند وجود من رو از حفظھ، من ھیچی
دربارهی اون و اخلاقش نمیدونم. فھمیدن این موصوع مثل موج عظیمی از
شوک بھم برخورد کرد و باعث شد سرجام خشکم بزنھ! اما بعد یادم اومد کھ
فرصتی ھم برای این کار نداشتم.

اول کھ زخمی شدن من و بعد ھم حال بد اون فرصت رو از ما گرفت. بقیھ ی
زمانھا ھم وقتی کھ کنارشم عقلم کاملا ً از کار میفتھ و قلبم افسار احساساتم رو
بھ دست میگیره.

_زیاد سخت نگیر! تنھا کاری کھ باید انجام بدی اینھ کھ کنارش باشی. این کار
معجزه میکنھ. قبل از پیدا کردن تو، اون بیشتر یھ ماشین کشتار بود. تو تعادل
اونی!

بھ چشمھاش نگاه کردم و یھ لحظھ از سردی درونشون بھ خودم لرزیدم.

_چرا این حرفھا رو میزنی؟ تا جایی کھ از دیدار قبلیمون فھمیدم از ھم
خوشتون نمیاد!
_درستھ! ما با ھم مشکل داریم و حقیقتش رو بخوای شاید از ھم متنفر ھم باشیم.
اما یھ چیزھایی ھست کھ نمیشھ فراموش کرد. مثل خانواده!
_شما با ھم…
_پسر دایی و پسر عمھ! ملکھ گلوریا خواھر پدرمھ.

بعداز رفتن کمیلتون، خیره بھ جنگل و سیاھی کھ اون رو دربرگرفتھ بود، بھ
مسیر رفتن رین نگاه میکردم.
با یھ تصمیم آنی بھ سمت جنگل قدم برداشتم.
اینجا با جادو محافظت میشھ. چون نمیتونستن قسمتی از جنگل رو با
دیوارکشی از بقیھش جدا کنن.

این چیزی بود کھ از گوئن شنیده بودم. دید من توی شب و تاریکی خوب بود. پس
فقط باید مواظب باشم کھ از قسمت محافظت شده خارج نشم. ای کاش لباس گرمی
ھمراه داشتم!
»برین_زندان آرائوس«

دختر با خستگی بھ دیوارھای سیاه و بلند مقابلش نگاه کرد. از گرمای سوزان این
سرزمین کسل شده بود و مسافت زیادی کھ طی کرده بود ھم بھ خستگیش دامن
میزد. زمانی کھ اجازهی ورودش داده شد بعداز اینکھ نگھبانھا پل متحرک را
پایین آوردند اسبش رو بھ درون قلعھی شوم راند.
آوازهی این مکان در سرتاسر سرزمینھای یازدهگانھ پیچده شده و از پیر تا جوان
و کودکان با شنیدن نام این مکان بدنشان بھ لرزه میافتاد.
ھیچوقت این مکان را ندیده بود اما حتی آن زمان ھم از این زندان متنفر بود. و
حالا کھ با چشمھای خودش اطراف را دیده بود، تنفرش بیشتر شده و قلبش
سرشار از حس بد و انرژی منفیِ آنجا شده بود.
از اینچ بھ اینچ این مکان عذاب و اسارت ساطع میشد. ای کاش میتوانست از زیر
دستورات شانھ خالی کند و از اینجا آمدن امتناع.
اما نھ… بعداز این ھمھ سال حمایت آلفایش، اگر از او جانش را ھم میخواست
بدون اعتراض تقدیم میکرد.
قدمبھقدم اینجا توسط “بیگانھ ھا”محافظت میشد. “بیگانھ ھا” نامی است کھ مردم
عامی، نگھبانھای آرائوس را با آن صدا میزنند. البتھ اگر جرأت و جسارت یاد
کردن از آنھا را داشتھ باشند.
دختر با طمائینھ ای کھ خستگی و نفرتش را نشان نمیداد، سوار بر اسب پیش
میرفت. موھای سرخ و آتشینش بھ وسیلھ ی بادھای گرم و سوزان “برین” در ھوا
پراکنده شده بودند. با رسیدن بھ پلکان منتھی بھ برج سنگیِ مقابلش، از اسب پایین
آمد و نامھ ی درون خورجین متصل بھ اسبش را برداشت. نامھ را درون مشتش

فشرد. با خودش تکرار کرد: “فقط این رو تحویل میدی و میری. کار دیگھای
نیاز نیست و بعد میتونی اون برق افتخار رو یکبار دیگھ داخل چشمھای سرورت
ببینی”!
در اعماق قلبش، جایی کھ از دید خودش نیز مخفی بود، آرزو کرد کھ بتواند این
برق را درون دو چشم محافظھ کار دیگر نیز ببیند.
گاھی کھ فکر میکرد متوجھ میشد آن برق درخشان درون چشمان آن شخص
محافظھکار را ھمچون برق درنده و وحشی درون چشمان سرورش دوست دارد.
اما فقط درحد فکر کردن در آن گوشھ ی فراموش شدهی قلبش…
سالھاست کھ بھ خوبی یاد گرفتھ است کھ جایگاه خودش را بشناسد و آرزوھای
دست نیافتھاش را پشت شیطنتھا و لبخندھای مکررش پنھان کند…
قدمی بھ سمت شخص شنلپوش مقابلش برداشت. با خواندن دعایی باستانی سعی
کرد کھ بھ قلبش آرامش بدھد.
»آگرین_وایپر«

بین درختھای یخزده میدوئیدم و سعی در آروم کردن خودم و گرگم داشتم.
اما ھرچقدر کھ بیشتر زمان میگذشت آتیش درونم شعلھورتر میشد و بیشتر
وجودم رو بھ بھ آتیش میکشید.
بالاخره متوقف شدم و بعداز تبدیل شدن روی برفھا نشستم و بھ یھ درخت تکیھ
زدم.
یھ ساعتی از دوئیدنم میگذشت و ھنوز آھنگ صدای لیا ھنگامی کھ صدام زد رو
توی گوشم میشنوم. قلبم سنگین بود، وجودم پُر از غم و خشم. چشمھای اشکی لیا
برای یھ لحظھ ھم از جلوی چشمھام کنار نمیرفت.
باید باھاش حرف بزنم. اینجوری خالی کردن درد این بیست سال روی لیا کاملا ً
اشتباه بود. اون بیگناه ترین و معصومترین شخص توی این ماجراست.

شفت دادم و راه اومده رو برگشتم. با وقتی رسیدم شفت دادم و با قدمھایی سریع
بھ سمت قصر رفتم. ھنگام عبور از نگھبانھای کنار در یکی از اونھا با صدایی
ترسیده ھمراه با احترام گفت:

_سرورم؟ بانو ھمراه شما برنگشتن؟ این ساعت از شب برای یھ بانو، جنگل
جای مناسبی نیست!

سر جام خشکم زد و سریع سمت نگھبان برگشتم کھ از ترسِ حرکت ناگھانی من
یھ قدم بھعقب برداشت.

_منظورت چیھ؟ کی توی جنگلھ؟

اینبار نگھبان دیگھ ای جواب داد:

_بانو، لیا! بعداز رفتن شما با عالیجناب کمیلتون مقداری صحبت کردن و زمانی
کھ ایشون ھم رفتن، بھ داخل جنگل اومدن. ما خواستیم جلوشون رو بگیریم اما با
این فکر کھ شما ھم اونجائید کاری انجام ندادیم.

بھ محض پایان حرفش بھ سمت جنگل دوئیدم و شفت دادم. لعنت بھ من… لیا
چطور تونستھ ھمچین حماقتی رو انجام بده؟!
واون نگھبانھای احمق با اون استدلال احمقانشون اجازه دادن کھ اون این وقت
شب توی جنگل سرگردون بشھ.

حتی نمیخواستم بھ تنھا بودنش توی جنگل و اتفاقاتی کھ ممکن بود براش بیفتھ
فکر ھم بکنم. حداقل رفت و برگشت من دوساعت طول کشیده و ھمین ھم برای
توی جنگل بودن زمان خیلی زیادیھ! بھ دنبال عطر تنش ھوا رو بو کشیدم و
مسیرم رو تغییر دادم. یھکم کھ پیش رفتم، عطرش قابل حس تر بود و ھمین ھم من
رو برای رسیدن بھش امیدوار میکرد. بعداز مدتی تونستم جسم درھم پیچیده
شدهاش رو روی زمین ببینم! نفسم توی سینھم حبس شد… تبدیل شدم و سریع
بھ سمتش رفتم و تن سرما زدهش رو توی آغوشم گرفتم. وقتی کھ از نفس کشیدنش
مطمئن شدم نفسم رو محکم بیرون دادم. حتی متوجھ نشده بودم کھ کی نفسم رو
حبس کردم.
این قسمت از جنگل بھ خاطر جادوش ھمیشھ سردتر از بقیھ ی جاھای قلمروئھ.
و زنده بودنش ھم برام معجزه محسوب میشھ.
توی آغوشم حبسش کردم و بیشتر بھ خودم چسبوندمش. میخواستم مقداری از
گرمای تن من رو بگیره. باید ھرچھ زودتر از این منطقھ خارج بشیم.
توی آغوشم بلندش کردم و سرپا ایستادم کھ چندین برگ پَر مانند از روی تنش بھ
پایین سُر خورد. پس دلیل یخ نزدنش این بوده!
بلند رو بھ سیاھی جنگل و چشمھایی کھ مطمئن بودم خیره ی ما ھستن گفتم:

_ممنونم!

صدای ریز و نازکی از اعماق جنگل بھ گوشم رسید کھ گفت:

_این کار رو بھ خاطر اون انجام دادیم! اون ھم یکی از ماست.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان شوگار

    خلاصه رمان :         مَــــن “داریوشَم “…خانزاده ای که برای پیدا کردن یه دُختر نقابدار ، وجب به وجب خاک شَهر رو به توبره کشیدم… دختری که نزدیک بود با سُم های اسبم زیرش بگیرم و اون حالا با چشمهای سیاه بی صاحبش ، خواب رو برام حَروم کرده…!   اون لعنتی از مَـن یه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بیراه عشق

    خلاصه رمان :       سها دختری خجالتی و منزوی که با وعده و خوشی ازدواج می‌کنه تا بهترین عروس دنیا بشه و فکر می‌کنه شوهرش بهترین انتخابه اما همون شب عروسی تمام آرزو های سهای قصه ما نابود میشه … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بی مرزی pdf از مهسا زهیری

  خلاصه رمان:       بی مرزی درباره دختری به اسم شکوفه هستش که پس از ۵ سال تبعید توسط پدر ثروتمندش حالا به تهران بازگشته و عامل اصلی این‌تبعید را پسرخوانده پدر و خود پدر میدونه او در این‌بازگشت می‌خواهد انتقام دوران تبعیدش و عشق ممنوعه اش را بگیرد و مبارزه اش را از همون ابتدای ورود به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طلاهای این شهر ارزانند از shazde_kochool

    خلاصه رمان :     یه مرد هفتادساله پولداربه اسم زرنگارکه دوتا پسر و دوتا دختر داره. دختردومش”کیمیا ” مجرده که عاشق استادنخبه دانشگاهشون به نام طاهاست.کیمیا قراره با برادر شوهر خواهرش به اسم نامدار ازدواج کنه ولی با طاها فرار می کنه واز ایران میره.زرنگار هم در عوض خواهر هفده ساله طاها به اسم طلا راکه خودش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان غیث به صورت pdf کامل از مستانه بانو

        خلاصه رمان :   همیشه اما و اگرهایی در زندگی هست که اگر به سادگی از روشون رد بشی شاید دیگه هیچ‌وقت نتونی به عقب برگردی و بگی «کاش اگر…» «غیث» قصه‌ی اما و اگرهاییه که خیلی‌ها به سادگی از روش رد شدن… گذشتن و به پشت سرشون هم نگاه نکردن… اما تعداد انگشت‌شماری بودن که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی

      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم برای همه مون این اتفاق افتاده! گلشنِ قصه ی ما

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x