دیگھ حرفی نزدم و با بیشترین سرعتی کھ میتونستم، بھسمت قصر دوئیدم.
نمیخوام بیشتر از این سرما رو تحمل کنھ!
کنار تخت ایستادم و بھ حرکت سریع دستھای زئوس نگاه کردم. مدام چندین ماده
رو با ھم مخلوط میکرد و باز ھم مخلوط میکرد…
بعداز مدتی ھمھ ی اون مایع رو داخل جامی ریخت و بھسمتم گرفت.
_اینو بده بھش بخوره. کار بیشتری از من برنمیاد. شانس آورد کھ پریھای
برفی حاضر شدن بھش کمک کنن! از اون موجودات ریز و خرابکار متنفرم!
درحالی کھ کلمات آخرش رو زمزمھ میکرد، با قدم ھایی سنگین بھ سمت در رفت
و از اون خارج شد.
کنار لیا روی تخت نشستم و آروم آروم اون معجون رو بھ خوردش دادم. با وجود
فضای گرم اتاق و لحافی کھ دورش پیچیده بودم بدنش ھنوز سرد بود و انگار
قصد گرمتر شدن نداشت.
بعداز اینکھ کل معجون رو بھش دادم، لباسھای لیا رو از تنش خارج کردم. بعد
نوبت لباسھای خودم رسید. کنارش بھ زیر لحاف رفتم و با دست و پاھام کاملا ً
احاطھ ش کردم و محکم توی بغلم نگھش داشتم. امیدوارم این کار بھ زودتر گرم
شدنش کمک کنھ… امشب ھیچی اونجور کھ انتظارش رو داشتم پیش نرفت.
وقتی کھ ھمراه لیا بھ قصر برگشتیم، گلوریا، گوئن، جسیکا و سیبل رو نگران و
در انتظار خودمون دیدم.
ظاھرا ً توسط نگھبانھا از اتفاقی کھ افتاده بود خبردار شده بودن. گیب و سیدنی
بھ ھمراه پدرم، کمیلتون و عمو رونان بھ جنگل رفتھ بودن. گلوریا ھم یھ تیم
جستجو برای پیدا کردن لیا فرستاده بود.
و با این اتفاق اگھ کل قلمرو از گمشدن لیا توی جنگل مطلع نشده باشن، جای
تعجب داره! این خبر داغی برای صحبت کردن و میدونم تا مدتی صحبتش توی
ھر مجلسی ھست. حداقل تا وقتیکھ یھ خبر جدیدتر برای صحبت کردن پیدابشھ!
متوجھ گرمتر شدن بدن لیا توی آغوشم شدم و کائنات رو بھ خاطر این اتفاق شکر
گفتم. بوسھ ھای ریزی روی سرشونھ ھای برھنھ ش کاشتم و درحالی کھ فقط قصدم
چندتا بوسھ ی کوچیک بود، وقتی بھ خودم اومدم کھ درحال بوسیدن و مکیدن
گردنشم! توی خواب ھم نالھ ای کرد کھ لبھاشو بوسیدم.
چرخیدم و روی تنش قرار گرفتم و جای جای تنش رو بوسھ بارون کردم.
نبودنش و گم شدنش استرس زیادی بھم وارد کرده بود و ھیچکس جزء خودش
نمیتونست این استرس رو از تنم خارج کنھ و بدنم رو ریلکس کنھ! دستمم بھ
کمک لبھام اومد و مشغول نوازش تنش شدم.
با بوسھای کھ بین سینھھاش کاشتم نالھای کرد کھ بوسھ ی محکمی از لبھاش
چیدم. پلکھاش لرزید و ثانیھای بعد اون آبیھای خوش رنگ مقابلم بودن…
با نفسی گرفتھ شده و صدایی لرزون از خواستن و نیاز، اسمم رو زمزمھ کرد.
_جانم… پری کوچولوی من!
بھش اجازه ی نفس گرفتن ندادم و بدون تلف کردن وقت باز ھم مشغول بوسیدنش
شدم.
بوسیدن اون لب و دھن کوچیک، شگفتانگیز بود.
اینقدر شیرین و خواستنی بود کھ از بوسیدنش سیر نمیشدم. سرم رو کمی عقب
کشیدم و نگاھش کردم.
با لبھای مرطوب و چشمھای بستھ شده تندتند نفس میکشید. اسمم رو زمزمھ
کرد کھ سرم رو پایین بردم و کلماتش رو بلعیدم…
»لیا«
سر میز صبحانھ از این ھمھ محبت و نگرانی کھ نصیبم شده بود، خجل و سرخ
شده بودم! ھر کسی بھ نوعی نگرانیش رو ابراز میکرد و بیشتر از ھمھ محبت
و مھربونی دوباره ی داخل چشمھای رین بھم چسبید. خوشحالم کھ از اون ھمھ
خشمی کھ دیشب توی نگاھش بود خبری نبود و باز ھم جوری نگاھم میکرد کھ
انگار من رو میپرستھ!
سر میز ھرکسی با بغل دستیش یا ھمھ با ھم صحبت میکردن و تصویر یھ
خانوادهی شاد و خوشبخت رو بھ نمایش گذاشتھ بودن. دلم برای پدر و مادرم تنگ
شده بود. پدر و مادری کھ میدونم واقعا ً خانوادهی من نبودن، اما اینو ھم مطمئنم
کھ ھیچوقت برام از محبت چیزی کم نذاشتن. نمیخوام با فکر بھ مادر واقعیم
خودم رو ناراحت کنم. چون اینجوری نمیتونم اشکھام رو کنترل کنم و باعث
ناراحتی بقیھ میشم.
رین بھم گفت کھ اون روحش رو از دست داده! معنی جملھش رو نمیتونستم
بفھمم. اما میدونم کھ چیز خیلی بدیھ! برام توضیح داد کھ چیزی شبیھ “کما” توی
دنیای قبلیمھ. تصاویری ھم از کودکیم و مادرم بھ یادم آورد. مادری کھ خیلی توی
زندگیم نبوده. اما رین بھم اطمینان داد کھ اون من رو بینھایت دوست داشتھ و از
بودن و داشتن من کاملا ً خوشحال و راضی بوده. ھمین ھم قلبم رو تا حدی تسکین
میده. اینکھ میدونم من یھ اجبار توی زندگیش نبودم ھم برام بینھایت آرامش
بخشھ…
بھ دورتادور میز نگاه کردم کھ ھمھ مشغول بگو بخند و صرف صبحانھ بودن.
این یھ تصویر کامل از یھ خانواده ی خوشبختھ. چیزی کھ من از دستش دادم.
با حس دست رین روی دستم، از تفکراتم بیرون اومدم و خیرهش شدم کھ با
نگاھی مھربون و پُر از حس خوب گفت:
_از روزی کھ پیدات کردم تو ھم جزئی از این خانواده شدی. خانوادهی من
خانواده ی تو ھم ھستن و از ھمھ مھمتر، تو من رو داری!
از حرفش وجودم پُر از حس خوب شد. اینکھ بدون حرف زدن من احساساتم رو
متوجھ میشد ھم خوب بود و ھم نھ! با یھ نگاه، ھرچی کھ توی ذھنم میگذشت رو
میفھمید. و میدونستم کھ این بھ خاطر شناختی کھ از من داره. نھ استفاده از
جادو یا ذھن خوانی! کاری کھ دیشب انجام داد خوندن افکارم بود. با فکر کردن بھ
اون درد تیز و برنده، بھ خودم لرزیدم کھ دستش رو روی دستم گذاشت و گفت:
_بھ خاطر دیشب متأسفم! نباید اون درد خوندن ذھنت رو بھت تحمیل میکردم.
اون من رو حتی از خودمم بھتر میشناسھ. بھ این فکر کردم کھ یعنی روزی
میرسھ کھ اونقدر کھ اون من رو میشناسھ، من ھم توی شناخت اون ماھر شده
باشم؟! بھ چشمھای دوست داشتنیش نگاه کردم و از تھ قلبم گفتم:
_ھمین کھ تو رو کنارم داشتھ باشم، برام کافیھ.
دیدم کھ چشم ھاش برق زد و با تماشای نیشخندش فھمیدم کھ کاملا ً از دست رفتم.
من این مرد رو بینھایت میخوام و دوست دارم! غرق نگاھش شده بودم کھ با
صدای گوئن بھ خودم اومدم و شوکھ نگاھم رو از چشمھاش گرفتم. دستم رو روی
زانوم گذاشتم و دامن لباسم رو توی مشتم فشردم. قلبم اینقدر تند میزد کھ تعجب
میکردم بقیھ چطور صداش رو نمیشنون و رسوام نمیکنھ!
چھ بلایی داره سرم میاد؟!
توی نگاھش چی داره کھ اینجوری من رو از خودبیخود میکنھ و باعث میشھ
کھ توی یھ اتاق پُر از آدم، ھیچکسی رو بھ جزء اون نبینم؟ بھ گوئن نگاه کردم کھ
با لبخندی مچ گیرانھ خیرهم بود. مثل کسی کھ کار بدی کرده و ترسیده باشھ، کھ
کسی اون کارش رو دیده یا نھ، بھ بقیھ نگاه کردم کھ خوشبختانھ حواس
ھیچکدومشون بھ ما نبود…
ھیچکس بھ جزء گوئن و میگل! اینطوری کھ اون دو تا با شیطنت و نیش باز
نگاھم میکردن احساس میکردم کھ مچ من و رین رو درحین رابطھ گرفتن نھ
یک نگاه کردن ساده. البتھ تھ قلبم میدونستم کھ نگاھمون چیزی فراتر از یھ نگاه
ساده بود! اونجوری کھ من با چشمھام داشتم اون رو میخوردم مطمئنا ً این
خجالت و شرمندگی ھم حقمھ! یھ لحظھ نگاه شیطونشون رنگ باخت و سرشون
رو پایین انداختن. برگشتم و بھ رین نگاه کردم کھ با جدیت بھ اون دو تا نگاه
میکرد. مشخصھ کھ اونھا ھم این نگاھش رو دیدن کھ دست از شیطنت
برداشتن… آروم خندیدم و دستم رو روی دست رین گذاشتم و فشار آرومی دادم
کھ بھسمتم برگشت و چشمکی زد. فھمیدم کھ جدی نیست و داره سربھ سرشون
میذاره. سرم رو روی شونھم کج کردم و با لبخند خیرهش شدم کھ خندید. با
صدای خندهھای ریزی برگشتم و بھ اون دو تا نگاه کردم. درحالی کھ سرشون
پایین بود، چشمھاشون بھ پسمت بالا و ما متمایل شده بود. ترجیح دادم خودم رو
بھ بیخیالی بزنم. ھرچی نباشھ رین مال خودمھ و ھرچقدر کھ دلم بخواد میتونم
نگاھش کنم. چشم غره ای بھشون رفتم کھ خندهشون عمیقتر شد.
حالا حتی رین ھم لبخند روی لب داشت و کمکم توجھ ھمھ بھ ما جلب شده بود. و
این وسط چیزی کھ توجھم رو جلب کرد نگاهھای گیب و کمیلتون بھ گوئن و
خندهھای پُر از شیطنتش بود. گیب با محبت و مھربونی خالص نگاھش میکرد و
کمیلتون با نگاھی کدر و براق! برای یھ لحظھ چیزی رو توی چشمھاش دیدم کھ
کاملا ً متعجبم کرد! نگاه اون یھ جورایی شبیھ نگاه رین بھ من بود.
پُر از سلطھ گری و مالکانھ… اما اون برق بھ ھمون سرعتی کھ بھ وجود اومده
بود از بین رفت و باز ھم نگاھش پُر از سرما شد.
گوئن و میگل کھ کنجکاوی بقیھ رو دیدن خندهشون رو کنترل کردن. گوئن با تھ
مانده ی خنده روی لبھاش گفت:
_خواستم بپرسم برای گردش توی دھکده میای؟ مطمئنم چیزھای جالب زیادی رو
میبینی! توی بازارچھ پُر از جادوگر و ساحره و بقیھ ی نژادھای وایپره. مطمئنا ً
اونجا میتونیم چند تا ھم گل جادویی پیدا کنیم. تو حتما ً باید یھ دستھ از گلھای
رنگینکمانی رو داشتھ باشی.اونھا ھرساعت بھ یھ رنگ متفاوت درمیان!
با تردید بھ رین نگاه کردم. با تعریفھای رین واقعا ً برای رفتن بھ دھکده و دیدن
اون بازارچھ مشتاق شده بودم. با دقت نگاھم کرد. حالا حتی لبخندش ھم از بین
رفتھ بود. متوجھ شده بودم کھ اون برعکس زمانھایی کھ باھمیم جلوی بقیھ خیلی
بھ ندرت میخنده یا لبخند میزنھ. بیشتر حالت صورتش جدی و خشکھ. اما
عاشق اون زمانم کھ با نگاه کردن بھ من نرم میشھ و چشمھاش پُر از مھربونی و
محبت میشھ! بعداز چند ثانیھ ی کشنده، سری بھ تأیید تکون داد و گفت:
_تا ناھار کاری برای انجام دادن ندارم. اگھ واقعا ً دوست داری کھ بریم، پس
میریم.
واقعا ً کنترلی روی کش اومدن لبھام نداشتم. اینکھ بھ خواستھ ھام اھمیت میده،
عالیھ!
______
»برین_زندان آرائوس«
روی تخت دراز کشیده بود و بھ سقف سیاه نگاه میکرد. با یھ تصمیم آنی از جا
پرید و بدون توجھ بھ سینی دست نخوردهی صبحانھ، از اتاق خارج شد. باید
زودتر با فرماندهی آرائوس صحبت میکرد و بعداز گرفتن امانتی سرورش از
آنجا خارج میشد. تصور میکرد کھ فقط نامھ را تحویل میدھد و بعد میتواند بھ
ناردن بازگردد.
و با ھمین تصور بعداز دادن نامھ، مسیر آمده را بازگشتھ بود کھ قبل از رسیدن بھ
، جلوی او را گرفتھ و گفتند کھ در نامھ گفتھ شده
در خروجی قلعھ ی “بیگانگان”
است کھ او باید امانتی را با خودش بھ ناردن بازگرداند.
بھ ھمین دلیل او باید تا آماده شدن آن امانتی در آرائوس بماند. در یکی از
منفورترین جاھای جھان!
در طول راھروھای طویل و تودرتو بھ پیش میرفت و زمانی کھ بالاخره حقیقت
را پذیرفت، با عصبانیت سرجایش ایستاد. بلھ… او گم شده بود. آنھم در این
مکان نفرت انگیز. سعی کرد کھ راه آمده را بازگردد اما ھرچھ پیش میرفت
بھ نظر میرسید کھ بیشتر از محل اولیھی خود دور میشود. نمیفھمید کھ چرا
ھیچ بیگانھای را نمیبیند. اینجا کھ ھر ده قدم یھ بیگانھ درحال نگھبانی بود، حالا
کاملا ً ساکت و خالی است… چندین ساعت درحال پیش روی بود و بارھا با فریاد
درخواست کمک کرده بود. برای ثانیھای صدای حرکتی شنید. مکث کرد و با
دقتِ بیشتری گوش داد. مشعل روی دیوار را برداشت و مقابلش گرفت. چیزی
کھ مقابلش بود یھ سلول بود. مشعل را بھ میلھ ھا نزدیک کرد و توانست ظرف آب
و مقداری نان را درون سینی ببیند. پس مطمئنا ً کسی درون این سلول است. اما
چرا اینقدر دور از بقیھ سلولھا و زندانیھا؟ نمیفھمید چرا اما اینبار با حرکت
دادن مشعل سعی کرد اطراف سلول را بررسی کند. بالاخره توانست آن شخص
را ببیند.
یک نفر کھ بھ نظر میرسید یک مرد باشد در گوشھی سلول زانوھای خود را در
آغوش گرفتھ و نشستھ بود.
مشعل را از بین میلھھا رد کرد و برای دیدن آن شخص، چشمھایش را ریز کرد.
مرد سر خود را بالا آورد و دختر توانست از بین موھای بلند و اصلاح نشدهاش
برق یک جفت چشم آبی را ببیند.
چشمانی آنقدر خاص کھ حتی در آن تاریکی نیز رنگشان خودنمایی میکرد.
چشمانی کھ دخترک ھیچوقت نتوانست آنھا را فراموش کند. و جایی در اعماق
قلبش میدانست کھ ھیچگاه آن برق اندوه و غم را از یاد نخواھد برد. دختر قبلاز
عقبگرد کردن و دور شدن از آن مکان، آخرین نگاه را نیز بھ آن زندانی انداخت
و از آنجا رفت…
»وایپر_لیا«
با چشمھایی گشاد شده و پُر از ذوق و شگفتی بھ اطرافم نگاه میکردم. بازارچھ
برخلاف چیزی کھ فکر میکردم اصلا ً شبیھ ھیچ بازاری کھ تا حالا دیدم نبود و
حتی کوچیک ھم نبود. اونجا خیلی شلوغ و پُر از رفت و آمد بود. مغازهھا
سایھبانھای پارچھای و رنگ و وارنگ داشتند و مردم لباسھای عجیب غریب
پوشیده بودن.
خیلیھا شنلھای دنبالھدار سیاه و خاکستری با کلاه ھای بلند و نوکتیز بھ تن
داشتند. از کنار یھ دستھ از افرادی کھ پوستھای خیلی درخشانی داشتند و
لباسھای رنگی پوشیده بودن گذشتیم.
برخلاف بقیھ ی سرزمین، اینجا حتی یھ دونھ برف ھم وجود نداشت و ھوا ھم بھ
نسبت بقیھ ی قلمرو گرم بود.
اما باز ھم اونقدر سرد بود کھ پالتوی خز سفید و کوتاھی کھ بھ تن داشتم رو از
تنم خارج نکنم. برخلاف من رین، گوئن، میگل، سیدنی و جسیکا ھیچ لباس گرمی
بھ تن نداشتن و بھ نظر ھم نمیرسید کھ سرمایی احساس کنن! چیز عجیبی کھ
اونجا وجود داشت این بود کھ یھ قدم قبلاز بازار، برف درحال باریدن بود اما
دقیقا ً از لحظھ ای کھ بھ محوطھ ی بازارچھ وارد شدیم خبری از بارش برف نبود.
با یھ نگاه بھ بالای سرمون متوجھ شدم کھ اطرافمون رو یھ چیزی مثل حباب در
برگرفتھ کھ از ورود برف بھ بازار جلوگیری میکنھ… وقتی کھ اون رو بھ رین
نشون دادم، گفت کھ این یھ جادوئھ کھ مغازه دارھای اینجا انجام دادن تا از آسیب
دیدن جنسھاشون جلوگیری کنن… خیلی جالب بود کھ با وجود این حباب باز ھم
میتونستی بارش برف از آسمون رو تماشا کنی. بقیھ جلوتر از ما میرفتن، اما
من کھ محو اطرافم شده بودم و ھمھ چیز برام تازگی داشت، قدمام خیلی کندتر بود.
بالطبعِ من، رین ھم کھ دستم دور بازوش پیچیده شده بود با من ھمقدم بود.
تازه چند دقیقھ از ورودمون بھ بازار نگذشتھ بود کھ رین من رو بھ سمتی کشید و
ثانیھای بعد، دستھای گل زیبا توی آغوشم قرار داشت. ھمون گلھای رنگین کمانی
معروفی کھ گوئن تعریف کرده بود. و حالا ساعتی شده بود کھ با اون گلھای در
آغوشم درحال قدم زدن در بازار بودیم. توجھم بھ آویزھای تزئینی زیبا در یکی
از دست فروشیھا جلب شد.
قبلاز اینکھ بھ اون سمت برم دستم محکم توسط رین کشیده شد و دیدم کھ جسیکا،
گوئن، میگل و سیدنی ھم مثل یھ نیم دایره اطراف ما ایستادن و ھمھ بھ یھ سمت
مشخص نگاه میکنن! وقتی کھ بھ اون سمت نگاه کردم سھ اسبسوار دیدم کھ
بھ سمت ما میومدن. یکی از سوارھا کھ پرچم قرمز رنگی در دست گرفتھ بود و
جلوتر از دو سوار دیگھ حرکت میکرد، با تکون دادن اون پرچم توی ھوا،
راھش رو بھسمت جلو باز میکرد. ھمھی مردم ھم بھ سرعت از سر راھشون بھ
کناری میرفتن. با رسیدن اسب بھ چند قدمیمون، متوقف شدن و سوار اول
بھ سرعت از اسب پایین اومد و دقیقا ً جلوی پای من و رین یھ زانوش رو روی
زمین گذاشت و سرش رو پایین نگھ داشت.
_بلند شو و بگو چھ خبر شده؟!
با این دستور رین بھ سوار، سوار روی پاھاش ایستادو با سری پایین گفت:
_سرورم… ارتش دشمنمون پیشروی رو شروع کرده. شما باید بھ ناردن
برگردید!
اتفاقات بعداز اون اینقدر سریع افتادن کھ انگار از دور فقط شاھدش بودم.
برگشتمون بھ قصر و بعد ھم صحبت رین با ملکھ گلوریا و کمیلتون. و در آخر
ھم لحظھای فرارسید کھ باعث شدت گرفتن ضربان قلبم شد. با چشمھایی مشتاق و
نگاھی پُر از تحسین بھ گرگ بزرگ و سیاه روبھ روم نگاه کردم.
گرگ آگرین…
گرگ من…
جفتم…
با غرور، خز مشکی و خیره کنندهش رو نوازش و صورتم رو توی گردنش
پنھون کردم. روی زمین نشست کھ با قلبی ضربان گرفتھ با کمک خودش روی
پشتش سوار شدم. زمانی کھ بلند شد، روی پشتش خم شدم و دستھام رو تا جایی
کھ میشد دور گردنش حلقھ کردم و شروع بھ دوئیدن کرد. ھر لحظھ سرعتش
بیشتر میشد و مدتی بعد کھ بھ یھ سرعت ثابت رسید، با تردید مقداری سرم رو
بلند کردم و بھ اطرافمون نگاه کردم. از درختھای برفزدهی اطرافمون
بھسرعت میگذشتیم.
سرمای ھوا باعث شد کھ خم شم و بیشتر بھ رین بچسبم. قسمتی از بدنم کھ با خز
گرگش در تماس بود کاملا ً گرم باقی مونده بود. سرم رو روی گردنش قرار دادم
و سعی کردم بیتوجھ بھ اتفاقات پیش رو از این لحظھ لذت ببرم.
نمیدونستم دقیق چھ اتفاقی افتاده اما ھمون کلمھی ارتش و پیشروی برای فھمیدن
اینکھ یھ جنگ پیشرو داریم کافیھ…
با فکر بھ این کلمھ ی شوم، بھ خودم لرزیدم. اصلا ً دلم نمیخواست کھ یھ جنگ
سر بگیره.
من مطلقا ً شخصیت آروم و صلح طلبی دارم و از خشونت فراریم.
برای یھ لحظھ با این فکر کھ رین قراره توی این مبارزه شرکت کنھ، وجودم یخ
کرد. برای اولین بار چیز عجیبی رو توی وجودم احساس کردم. یھ جور حس میل
بھ کشتن و خون خواری!
احساس کردم کھ میتونم با دستھای خودم قلب کسی کھ بخواد بھ رین صدمھای
برسونھ رو از سینھش خارج کنم. انگار کھ توی وجودم با فکر بھ صدمھ دیدن
رین طوفانی ایجاد شده! و اولین تصویری کھ بھ ذھنم رسید یھ دریای طوفانی و
خشمگین بود. مثل این بود کھ من اون دریا بودم و از خشم وجودم بھ لرزه در
اومده بود…
ناخودآگاه دستھام رو دور کردن رین محکمتر کردم کھ سرعت حرکتش رو
بیشتر کرد.
با کشیدن نفسھایی عمیق سعی کردم خودم رو آروم کنم. اون الآن کنار منھ. و
کاملا ً سالمھ. قرار نیست کھ تنھاش بذارم. مھم نیست کھ چھ اتفاقی بیفتھ، من
ھمیشھ کنارش میمونم.
احساس میکنم کھ این اتفاق ھرچیزی کھ باشھ بھ من مربوطھ! این فکر از اون
جایی بھ ذھنم رسید کھ بعداز اینکھ اون سرباز خبرش رو داد، نگاه نگران ھمھ بھ
سمت من برگشت.
نگاه ھمھ بھ جز رین… و از اون زمان بھ بعداز چشم توچشم شدن با من خودداری
میکنھ! دقیقا ً تا وقتی کھ تبدیل شد بھ چشمھام نگاه نکرد. اما بعداز تبدیلش با
چشمھای گرگش بود کھ نگاھم کرد. نگاھی متفاوت از نگاھش توی اتاق… اون
نگاه در کنار درندگی و مالکیت، پُر از آرامش و سکون بود. اما این چشمھا کاملا ً
وحشی و سلطھ گر بودن.
با احساس حرکاتی اطرافمون، چشمھام رو باز کردم. چند گرگ رو دیدم کھ از
بینشون فقط تونستم گرگ سیاه و سفید گوئن رو تشخیص بدم.
چشمھام رو بستم و بیتوجھ بھ بقیھ از لمس گرگم لذت بردم. بین صحبتھای بقیھ
شنیده بودم کھ قراره بھ سمت یھ دروازه بریم. نمیدونم این دروازهای کھ ازش
حرف میزنن چی ھست دقیقا ً؟! اما ھرچی کھ ھست قراره ما رو بھ خونھ ببره.
خونھ… شوکھ، این کلمھ رو زیر لب زمزمھ کردم. خودم میدونستم کھ منظورم
ازخونھ فقط اون چھاردیواری نبود. منظورم کل اون سرزمین سرسبز و زیبا بود!
جایی کھ خاطرات کمی توش دارم. اما ھمون خاطرات اندک ھم لذتبخش و پُر
از لحظات شاد و خوب بودن. لحظاتی کھ با تلاشھای رین برام ساختھ شده بود و
حالا فقط با فکر کردن بھ ویرانی ھای احتمالی اون، قلبم فشرده میشد.
سعی کردم این افکار رو از خودم دورکنم. فکرھای منفی، انرژی منفی ھم با
خودشون دارن. چندین ساعت از حرکت کردنمون میگذشت و میدونستم کھ از
ظھر ھم گذشتھ. نمیدونستم کھ چند ساعت دیگھ باید توی راه باشیم اما بدنم از
سواری، گرفتھ و خشک شده بود. بعداز اون صبحانھ ی نصفھ نیمھ ھم چیزی
نخورده بودم و حالا احساس ضعف میکردم. اما نمیخواستم چیزی بگم، چون
میفھمیدم کھ زودتر رسیدن بھ ناردن چقدر برای رین و بقیھ مھمھ! من شاید نتونم
بھ خوبی اھمیت اتفاقات افتاده رو درک کنم اما میتونم تنش بین بقیھ رو بفھمم و
احساس کنم.انگشتھام رو بین خز مشکی گرگم فرو بردم و نوازشش کردم. دلم
میخواست بتونم بھش بگم کھ من ھمیشھ کنارتم و با ھم میتونیم از پس ھر
مشکلی بربیایم. اما شک داشتم کھ واقعا ً بتونم براش مفید واقع بشم. من ھیچ کار
خاصی نمیتونستم انجام بدم. حتی یھ جنگجو ھم نبودم. میدونم کھ اگھ توی میدان
نبرد کنارش ھم باشم بیشتر از سود براش ضرر دارم. اونجوری مدام مجبور
میشھ کھ حواسش بھ منم باشھ. و با اون حساسیتی کھ من ازش دیدم میدونم کھ
نقطھ ضعفش محسوب میشم. ھرکسی میتونھ با تھدید کردن من بھ اون آسیب
برسونھ…
قطره اشکی از چشام چکید و روی صورتم راه افتاد. ای کاش حداقل قدرت
خاصی داشتم یا شبیھ یکی از افراد آموزش دیدهش بودم. یا شاید ھم یھ گرگینھ
بودم. اما الآن چی؟ یھ دورگھ ی پریزاد. پریھا چیکار میکنن؟!
اونھا کوچیک میشن. بین گلھا و درختھا پرواز میکنن. اما آیا جنگجوأن؟
میتونن توی یھ مبارزه شرکت کنن؟ احتمالا ً جوابش نھ ھست!
من حتی از پریھا ھم ھیچی نمیدونم. ھرچی کھ میدونم چیزھایی کھ توی
سرزمین قبلیم بھ اسم افسانھ و تخیلات شنیدم و خوندم.حتی نمیدونم کھ چقدرشون
واقعیت دارن و چقدر نھ؟!
اما اینو میدونم کھ نمیتونم کوچیک بشم. یا اینکھ پرواز کنم.
قلبم گرفت از فکر بھ اینکھ شاید جسیکا و یا حتی جینی برای رین از من بھتر
باشن. اونھا تمام عمرشون رو توی این سرزمینھای جادویی گذروندن. جسیکا
یھ گرگینھ و مبارزه. جینی… نمیدونم. اما اونم مطمئنا ً قدرت خاصی داره.
و من حتی نمیدونم دورگھی پریزاد و چی ھستم! صورتم رو بیشتر بھ خز
گردنش چسبوندم. عطر فوق العادش رو بھ مشام کشیدم. شاید خیلی خودخواه باشم
کھ با وجود اینکھ ھمھ ی اینھا رو میدونم اما باز ھم حاضر نیستم اون رو با
کسی قسمت کنم. یا اینکھ بگم ای کاش یھ نفر دیگھ جفت اون بود. آره… من یھ
آدم خودخواه و ضعیفم. اما اون ھم مالھ منھ! ھم خودش و ھم گرگش. تنھا کسی
کھ حق داره ھمیشھ توی فکر اون باشھ و اینطوری نزدیکش بشھ و لمسش کنھ،
منم. این فقط منم کھ اون میتونھ اونجوری و با اون چشمھای افسونگرش
خیرهش بشھ و وجودش رو بھ لرزه بندازه! حس مالکیتی کھ روی اون دارم فرای
تصور ھرکسیِ . من حتی لبخندھای اون رو ھم برای خودم میخوام. اون مالھ
منھ… مال من و فقط من.
با دستم خز گردنش رو چنگ زدم و برای یھ لحظھ حسی مثل عبور جریان
الکتریسیتھ از بدنم رو احساس کردم… احساسی کھ توی اولین رابطھمون و اون
وقتی کھ توی باغ قصر خونش رو نوشیدم ھم تجربھ کردم! نمیدونم چھ اتفاقی
افتاد اما ھرچی کھ بود باعث توقف اون شد. با تردید نشستم و بھ اطرافم نگاه
کردم. بقیھی خانواده ھم ایستادن و نگاھشون رو بھ رین دوختن. وقتی کھ روی
زمین نشست از پشتش پایین اومدم و کنارش ایستادم کھ تبدیل شد و روبھبقیھ گفت:
_شما جلوتر برید. ما یھکم دیگھ بھتون میرسیم.
وقتی کھ بقیھ بدون مخالفت حرکت کردن، با تردید نگاھش کردم کھ با دیدن برق
چشماش متعجب شدم! یھ قدم بھم نزدیک شد و با چشمھایی کھ بھ طرز عجیب و
خطرناکی میدرخشدن گفت:
_بھ چی فکر میکردی؟
_چی؟!
_بھ چی فکر میکردی کھ اینقدر مالکانھ نشونم رو تازه کردی؟
_من …من متوجھ نمیشم!
واقعا ً ھم متوجھ حرفش نمیشدم. نفھمیدم کھ منظورش از تازه کردن نشون چیھ؟!
اما میدونستم کھ نمیتونم بھش بگم کھ داشتم بھ تو فکر میکردم. بھ اینکھ مال
منی!
مطمئنا ً قبلش از خجالت از ھوش میرفتم. یھ قدم دیگھ بھم نزدیک شد و حالا فقط
یخ قدم کوتاه فاصلھ داشتیم. درحالی کھ نگاه خیرهش بھ چشمھام بود گفت:
_بھ چی فکر میکردی؟
سرم رو بھ اطراف تکون دادم و یھ قدم بھ عقب برداشتم. فاصلھای کھ ایجاد کرده
بودم رو با یھ قدم بلند پُر کرد و دستھاش کمرم رو چنگ زد کھ ھیع آرومی
کشیدم. دقیقا ً مثل یک گرگ کھ درحال بازی با طعمھشھ نگاھم کرد و من رو بھ
خودش چسبوند. از چیزی کھ حس کردم چشمھام گشاد شد و سعی کردم ازش
فاصلھ بگیرم کھ اجازه نداد و سرش رو توی گردنم خم کرد و با صدایی بم شده و
تھدید وار گفت:
_بھ چی فکر میکردی، لیا؟
آب دھنم رو قورت دادم. با قلبی ضربان گرفتھ و ناخودآگاه گفتم:
_بھ تو!
سرش رو عقب کشید و نیشخندش مکارانھ تر شد. لعنتی… چطور میتونھ ھمچین
کاری بکنھ؟ چطور فقط با یھ نیشخند سرتاسر وجودم رو از ھیجان و خواستن بھ
لرزه میندازه؟! سرش رو توی گردنم فرو برد و با دندونھاش پوستم رو خراش
داد. اینقدر با آرامش عمل میکرد کھ احساس میکردم برای ھر ثانیھش برنامھ
ریختھ! باز ھم عقب کشید و بھ چشمھام نگاه کرد. نمیدونستم چرا اینکار رو
میکنھ؟
انگار میخواست ببینھ کھ ھر حرکتش چھ بلایی بھ سرم میاره! اصلا ً نمیفھمیدم
چھ اتفاقی افتاد کھ بھ اینجا رسیدیم. با دستش فشاری بھ کمرم وارد کرد و من رو
بیشتر بھ خودش چسبوند.
_لیا… لیا… لیا.
اسمم رو جوری زمزمھ کرد کھ انگار درحال مزهمزه کردن اونھ. لال شده بودم و
نمیتونستم چیزی بگم. قفسھ سینھم با شتاب بالا و پایین میرفت. من قبلا ً ھم بودن
با این مرد رو تجربھ کردم اما ھیچوقت اینجوری نبود! احساس میکردم کھ
درحال بازی کردنِ …
انگار کھ میخواد سطح تحمل من رو بسنجھ. چشمھام روی لبھاش قفل شده بود!
سعی کردم بھ یاد بیارم کھ بوسیدن این لبھا چھ احساسی داشت؟!
اما ھیچی توی ذھنم نبود… انگارنھانگار کھ تا حالا صدھا بار لبھام با لبھاش
نوازش شده. احساس میکردم کھ اگھ ھمین الآن نبوسمش، قلبم از حرکت
میایستھ! اما مشخص بود کھ اون از این بازی خوشش اومده و قصد تموم کردنش
رو نداره…
بی طاقت روی پنجھ ی پام بلند شدم و لبھام رو روی لبھاش گذاشتم. اما فقط
برای ثانیھای تونستم طعم شیرینشون رو بچشم. شاکی بھ چشمھای سرخوشش نگاه
کردم. چرا خودش رو عقب کشید؟
_نھ، شیرینم… نھ بھ این زودی! نھ تا وقتی کھ کامل تعریف نکردی کھ بھ چی
فکر میکردی.
این احساس سلطھ گرانھ ش دیوونھ کننده بود. اینکھ ھر چیزی رو کنترل میکنھ.
حتی توی رابطھ ھامون ھم این اونھ کھ ھمھ چیز رو کنترل میکنھ…
و من نمیتونم بگم کھ این رو دوست ندارم. برعکس… عاشق اینم کھ من رو توی
ھیجانِ حرکت بعدیش نگھ میداره. اما من الآن میخوام کھ ببوسمش… شدید و
محکم! دقیقا ً مثل بوسھھای اون.
لیای کوچیک درونم پاھاش رو زمین میکوبید و میخواست کھ ھرچی میخواد
رو بھش بگم تا بتونم ببوسمش. اما یھ چیزی ھم درونم بود کھ از این بازی
خوشش میومد. نمیخواستم کھ بھ این زودی بھ چیزی کھ میخواد برسھ. سرم رو
بھ اطراف تکون دادم کھ نیشخندش عمیقتر شد و چیزی درونم آوار شد! حتی
لیای لجباز درونم ھم روی صندلیش آوارشد…
ادامھ دارد..
شاید باید یه قانون وجود داشته باشه که بگه اون حق نداره اینقدر زیاد و بهطرز لعنتیواری جذاب باشه. باز هم نگاهم به لبهاش کشیده شد. لب پایینش برجستهتر بود و من تجربهی داشتن اون رو بین لبهام داشتم.
سرش رو بهسمتم خم کرد و چند سانتی صورتم متوقف شد. لبهاش فقط چند اینچ باهام فاصله داشتن اما برای من انگار چند صدکیلومتر بود. نگاهم رو بالا و بهسمت چشمهاش کشیدم. فقط میتونستم لذت و سرگرم شدن رو از توی چشمهاش بخونم. چرا داره این کار رو میکنه؟
سرش رو نزدیکتر آورد و طوری که لبهاش به لبهام کشیده میشد آروم گفت:
_زود باش، لیا… به من بگو. اونوقت میذارم به چیزی که میخوای برسی.
لعنتی… اون لبها دقیقاً مثل یه میوهی رسیده و لذیذ بهنظر میرسیدن. چرا تا حالا متوجه نشده بودم که اینقدر بوسیدن اون رو دوست دارم؟! طاقتم تموم شد و گفتم:
_تو مال منی! بقیه فقط میتونن به داشتنت فکرکنن.
لبهاش کش اومد و پچپچوار گفت:
_ آفرین، دختر خوب.
و بالاخره این شکنجهی لعنتی تموم شد. یه دستم رو دور گردنش حلقه کردم و دست دیگهم بین موهاش فرو رفت و اونها رو به چنگ کشیدم. اما این هم برام کافی نبود! به قدر کافی محکم و خشن نمیبوسید… من یه بوسه مثل بوسههایی که توی کتابخونه بهم داد میخواستم! همونقدر شدید و پُر از عطش.
لبش رو بین دندونهام گرفتم و فشردم. انگار همین کارم کنترلش رو ازش گرفت و من رو به چیزی که میخواستم رسوند. دستهاش که به زیر رانهام رفت و بلندم کرد، سریع پاهام رو دور کمرش حلقه کردم. بهخاطر شلوار چرمی که پام بود خداروشکر کردم! خوشحالم که قبلاز اومدن ازم خواست این پیراهن و شلوار چرم رو بپوشم. اونها درحین گرم بودن خیلی هم راحتن. هرچند که با وجود بودن اون کنارم سرمای هوا برام معنی نداشت. سرش رو کمی عقب کشید و با پوف کلافهای گفت:
_ باید زودتر راه بیفتیم و به بقیه برسیم. میدونم که حسابی خسته و گرسنهای. اما چارهای نداریم، باید زودتر به دروازه برسیم. حدود صدکیلومتر جلوتر یه دهکدهست. یه چیزی میخوریم و دوباره به راهمون ادامه میدیم.
سرم رو تکون دادم و پاهام رو از دور کمرش باز کردم و سرپا ایستادم. یه حسی بهم میگفت که اگه بهخاطر من نبود، توقف نمیکردن. نمیدونستم بهخاطر این توجهش غرق لذت بشم یا خجالت بکشم؟!
انگار متوجه حالم شد که با انگشتهاش گونهم رو نوازش کرد و گفت:
_ هیچی توی این دنیا وجود نداره که از تو و خانوادهم برام مهمتر باشه. و الآن و تا همیشه راحتی و سلامتی تو برام توی اولویت، پریکوچولو.
به گرگ تبدیل شد و بعداز اینکه از محکم نشستن من مطمئن شد با سرعتی بیشتر از قبل، شروع به دوئیدن کرد. و به این ترتیب بعداز چیزی حدود یه ساعت به بقیه رسیدیم. نمیدونم سرعت ما بیشتر بود یا اینکه اونها با سرعت آرومتری میدوئیدن؟!
یه ساعت بعدی رو با خستگی و ضعف فراوون تحمل کردم. دستهام تقریباً از سرما بیحس شده بودن و بیجون به خز گردنش چنگ زده بودم که با نمایان شدن چند خونهی روستایی و بامزه سرعتمون کمتر شد.
اون دهکده درست مثل ظاهرش کوچیک و کم جمعیت بود. هر قسمت به ندرت چند نفر رو درحال حرکت میدیدی. دستم توی دست رین قفل شده بود و با دست دیگهم بازوش رو چسبیده بودم.
یهجورایی کاملاً بهش چسبیده و آویزون بودم. این کار رو به.خاطر ضعف داشتنم از سرپا بودن و هم بهخاطر داشتن حس ناامنی از بودن توی یه مکان جدید انجام دادم
با وجود بودن گیب، سیدنی، گوئن و جسیکا باز هم تنها کسی که در کنارش حس امنیت داشتم رین بود.
عمو و زنعموی رین بههمراه پدرش برای ماموریتی که نمیدونستم چیه، همراه ما نیومده بودن.
تقریباً تا وسطهای دهکده رفته بودیم که رین من رو به سمتی کشید و با دستش میزها و صندلیهای چوبی رو نشونم داد و ازم خواست که بشینم. بعداز نشستن رین و گوئن دو طرفم، بقیه هم هر کدوم یه صندلی برای نشستن انتخاب کردن. فضای اون غذاخوریِ کوچیک خیلی بامزه و دنج بود. میز و صندلیهای چوبی وسط با یه فضای خالی!
بعداز نشستنمون یه خانوم میانسال و درشت هیکل، یه کاسهی متوسط، پُر از آب و ذغالهای داغ و ملتهب وسط میز گذاشت. سریع دستم رو بالای اون کاسه گرفتم و گزگز انگشتهام رو به جون خریدم. بعداز مدتی کمکم حس به دستهام برگشت. توی یه لحظه دستهام بین دستهای رین اسیر شد و اونها رو روی پای خودش گذاشت. سرم رو روی شونهش گذاشتم و از گرمای لذتبخش دستهاش لذت بردم. با وجود اینکه من چیزی تا یخ زدنم نمونده بود اما اون همچنان گرم و سوزان بود!
دقایقی بعد همون زن بههمراه پسر کوچیکی درحالی که سینیهای بزرگی رو حمل میکردن به سمتمون اومدن. با کنجکاوی به سینیهایی که وسط گذاشته شد نگاه کردم. رین یه کاسه پُر از تکههای بزرگ گوشت بههمراه سیب زمینی و هویچ رو مقابلم گذاشت.
قاشق چوبی و بزرگ کنار کاسهم رو برداشتم و با لتردید محتویات بشقاب رو
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
من میخام زود بخونم اگ ممکنه روزی دو پارت واسمون بزار عزیزم …مرسی💚
عزیزم روزی چن پارت که نمی تونم بزارم ولی سعی می کنم طولانی کنم پارتارو