هم زدم.
بوی خیلی خوبی میداد و باعث ترشح بزاق دهنم شده بود. با تردید مقداری از آبگوشت رو مزه کردم و چشمهام رو از طعم لذیذش بستم! به محض تموم شدن غذام، رین یه کاسهی جدید اما اینبار پُر از چیزی مثل پاستا با تیکههای کلمبروکلی مقابلم گذاشتم. با چشمکی که بهم زد مشغول خوردن غذای خودش شد و منم با اشتهای بیشتر و اینبار بدون تردید شروع به خوردن کردم. اون علایق و سلایق من رو حتی بهتراز خودم میدونه. و این موضوع بارها بهم ثابت شده… وقتی که حسابی سیر شدم، احساس کردم که چشمهام سنگین شده و با تکیه دادن سرم به شونهی رین چشمهام رو بستم. با خودم تکرار کردم که فقط چندثانیه چشمهام رو میبندم و بعد کاملاً هوشیار میشم.
با نفسهای گرمی که به صورتم میخورد و بوسههایی مرطوب روی پیشونیم از خواب پریدم…
بهمحض باز کردن چشمهام، با یه جفت چشم نقرهفام و وحشی مواجه شدم. ناخوداگاه لبخندی زدم که جوابم بوسهای روی پلکهام شد. با یه نگاه به اطراف میز متوجه نگاه خیرهی گوئن شدم. اما اینبار دیگه خجالت نکشیدم. بهنظر میرسه که دارم عادت میکنم! رین از کنارم بلند شد و گفت:
_ من الآن برمیگردم.
به مسیر رفتن رین خیره بودم اما با حرفی که گوئن زد سمتش برگشتم.
_ هیچوقت اون رو اینقدر شاد و در آرامش ندیده بودم!
با نگاه من لبخندی زد و گفت:
_ اون واقعاً دوستت داره… گاهی فکر میکنم که اگه من جفتم رو هم پیدا کنم حتی اگه نصف اهمیت و علاقهای که رین به تو داره رو بهم داشته باشه، خیلی خوشبخت میشم.
_ مطمئناً تو هم میتونی کسی رو پیدا کنی که زندگیت توی چشمهای اون خلاصه بشه.
_ درسته منم مرد خودم رو پیدا میکنم اما مطمئناً یه عاشق مثل رین رو هیچوقت نمیتونم پیدا کنم.
حرفش کاملاً صادقانه و بدون حسادت بود. این رو به راحتی میتونستم بفهمم.
لبخندی زدم و چیزی نگفتم. چون کاملاً چیزی که گفت رو باور دارم.
کسی که بیست و دوسال پای یه نفر میمونه و قدمبهقدم زندگیش رو برای راحتی اون میچینه تکرار نشدنیه.
_ بقیه کجان؟ گیب، سیدنی و میگل و حتی جسیکا؟
_ اونها جلوتر حرکت کردن که مسیر رو بررسی کنن.
_ اگه من همراهتون نبودم خیلی سریعتر حرکت میکردید. درسته؟
_ نمیخوام بهت دروغ بگم. بله. اگه بهخاطر تو نبود تا حالا دوبرابر چیزی که تا حالا اومدیم رو طی کرده بودیم. رین سرعتش رو بهخاطر راحتی تو نصف کرده و خوب این استراحتهایی که میبنی رو برای اولین باره تجربه میکنیم. اما جدا از همهی اینها اینم یه تجربه جدیده. اینطور مجنون دیدن اون به همه این اتفاقات میارزه. گیب و سیدنی از وقتی که تو اومدی بالاخره تونستن یه دلیل برای سربهسر گذاشتن اون پیدا کنن و باور کن برای همین موضوع هم که شده ارادت خاصی بهت پیدا کردن. میگل رو هم که دیگه لازم نیست بگم.
خودش هم از حرفش خندهش گرفت و منو هم به خنده انداخت. آروم و خجالتزده گفتم:
_ فکر کنم ما دوستای خوبی بشیم.
_ اوه… من فکر میکنم ما همین الآنش هم دوستای خوبی هستیم.
لبخندی زدم که نفس عمیقی کشید و گفت:
_ نمیدونم گفتن این حرفم درسته یا نه؟ اما هر کاری که انجام میدی فراموش نکن که رین یه گرگ وحشی درونش داره. گرگی که از همهی ما قویتر و عاصیتره! هرچند که مطمئنم بحث تو که بشه حتی گرگش هم رام میشه.
لبخندی ناشی از خجالت و لذتم زدم. اینکه یه نفر اینقدر تو رو عیان و آشکار بخواد، خیلی لذتبخشه! خواستن رین تمام حسهای زنانهم رو قلقلک میده و گاهی هم باعث ترسم میشه!
ترس از اینکه نکنه یه روز این احساساتش کم رنگ بشه یا دیگه من رو مثل الآن نخواد…
با برگشتن رین، ما هم دست از حرف زدن برداشتیم و از پشت میز بلند شدیم. به رین که داشت نزدیکمون میشد نگاه کردم. فضای اطرافش کاملاً قدرت و مردانگی اون رو منعکس میکرد. جوری که اون با قدرت حرکت میکرد همهی چیزهای اطرافش کوچیک و ناچیز بهنظر میرسید. اون یه پکیچ کامل بود! هیچ کمبود و نقضی نداشت. نمیدونم چرا، اما یکهو دلم گرفت. باز هم این فکر که من برای اون کمم کل ذهنم رو فرا گرفت. اون بینهایت کامله… اما من نه! با رسیدنش به ما، سعی کردم اون حس بد و غم رو دور کنم. اما فراموش کردم که اون من رو از خودمم بهتر میشناسه. توی یه قدمیم متوقف شد و با چشمهایی ریز شده دقیق و سنگین نگاهم کرد. ناخودآگاه سرم رو پایین انداختم. صدای خشک و جدیش رو شنیدم که رو به گوئن گفت:
_ چند لحظه ما رو تنها بذار،گوئن.
نگاه کنجکاو گوئن رو روی خودمون احساس کردم اما باز هم سرم رو بالا نیاوردم. با صدای قدمهاش که دور میشد ضربان قلبمم اوج میگرفت. دست گرمش زیر چونهم نشست و مجبورم کرد که سرم رو بلند کنم و توی چشمهاش نگاه کنم. صداش با چنان محبت عجیبی به گوشم رسید که بیاراده بغض کردم!
_ چی باعث اینطور غمگین شدنت شده، پری کوچولو؟
نتونستم چیزی بگم. نه اینکه نخوام، درواقع نتونستم… نمیخواستم که نگرانی برای افکار بیسر و ته و بچگانهی من هم به دردسرهاش اضافه بشه.
_ چیزی نیست. فقط فکر کنم یهکم درک اتفاقات برام سخته.
چهرهش داد میزد که حرفم رو باور نکرده. اما خوشبختانه ادامه نداد و دستش رو بالا آورد و مقابلم گرفت. به یه جفت دستکش چرم توی دستش نگاه کردم که اونها رو توی دستم گذاشت و گفت:
_ با اینها دیگه دستهات از سرما اذیت نمیشن.
دیگه واقعاً گریهم گرفته بود. چرا اینقدر با توجهِ و حواسش بهم هست؟! نمیفهمه که همین کارهای بهظاهر کوچیکش چه بلایی به سر من میاره؟
_ باز چی شدی؟
_ هیچی… هیچی.
درحالیکه تندتند دستم رو زیر چشمم میکشیدم، ادامه دادم که:
_ اوه، خدایا… لطفاً فقط به اینا توجه نکن. چیزی نیست. فقط یهکم زیادی احساساتی شدم. ممنون بهخاطر دستکشها.
دستش رو دوطرف شونهم گذاشت و دقیق نگاهم کرد.
_ نیازی به تشکر نیست. برای هیچکدوم از کارهایی که بهخاطرت میکنم نمیخوام تشکر کنی! من فقط وظیفهم رو انجام میدم. شاد و در امنیت بودن تو همهی چیزی که من میخوام.
دیگه نتونستم تحمل کنم و روی پنجهی پام بلند شدم و محکم بوسیدمش! شاید لیاقتش رو نداشته باشم اما تمام سعی خودم رو میکنم که اون رو خوشحال و راضی نگه دارم.
اینبار که حرکت کردیم تا نیمههای شب توقفی نداشتیم. صرفاً هیچی… شب از نیمه گذشته بود که با دیدن نور از خونهی چوبی و چند طبقهای به اون سمت رفتیم. درکمال تعجب اونجا یه مسافرخونهی بین راهی بود. جایی با اتاقهای زیادی کوچیک. زمانی که در اتاق پشت سرمون بسته شد با خستگی زیاد خودم رو روی تخت دونفره با روتختی آبی رنگ انداختم. اینقدر خسته بودم که ترجیح دادم به کثیف بودن تخت فکر هم نکنم. اما برعکس من رین کاملاً سرحال بود! نمیفهمم بعداز طی کردن اینهمه مسافت، با وجود اینکه من رو هم حمل میکرد چطور میتونه اینقدر پُرانژی باشه؟!
هنگام بالا اومدن از پلهها متوجه شدم که بقیه هم کم و بیش خسته و خواب آلودن. اما رین نه! روی تخت کنارم دراز کشید و آغوشش رو برام باز کرد که سریع خودم رو سمتش کشیدم و بین بازوهاش گم شدم.
چشمهام درحال گرم شدن بود که صدای زمزمهش رو کنار گوشم شنیدم.
_ بهتره نخوابی! گفتم که یه چیزی برای خوردنمون بیارن.
هومی گفتم و بیشتر بهش چسبیدم. گرمای بدنش خیلیلذت بخش بود. هوای اتاق خیلی سرد بود برای همین هم با همون پالتوی تنم کنارش دراز کشیده بودم. اما باز هم میتونستم گرمای بدنش رو احساس کنم. چشمهام تازه گرم شده بود که با تقهی در بلند شدنش از کنارم کل چشمهام رو باز کردم و روی تخت نشستم.
با نگاهم دنبالش کردم که بهسمت در رفت و بعداز باز کردن در کناری ایستاد تا پیرمرد فربهای همراه با سینی غذا داخل اتاق بشه. پیرمرد به زبان عجیبی چیزی گفت که رین هم به زبان خودش جوابش رو داد و سینی رو از دستش گرفت.
برخلاف انتظارم مرد از اتاق خارج نشد و سمت شومینهی گوشهی اتاق رفت و مشغول روشن کردنش شد.
موقع ورود به اتاق اینقدر خسته بودم که متوجه اون شومینه نشدم!
رین میز کوچیک و پایه کوتاهی رو با یه دستش بلند کرد و نزدیک تخت گذاشت. سینی رو روی اون قرار داد و گفت:
_ گفت بهخاطر اینکه دیروقته آشپزخونه تعطیل شده و چیز زیادی برای خوردن نبوده. فقط همین سوپ و یهسری سبزیجات پخته شده بوده که برای ما و بقیه آورده.
سری تکون دادم و چیزی نگفتم. خیلی گرسنه بودم و الآن فقط میخواستم که غذام رو بخورم و بخوابم. ظرف سوپ رو به دستم داد و خودش هم کنارم نشست.
متصدی مسافرخونه که موفق شده بود شومینه رو روشن کنه چیزی گفت و از اتاق خارج شد
.
قاشق رو برداشتم و کمی از سوپ رو مزه کردم. طعم خوبی داشت و باعث شد که با ولع شروع به خوردن کنم. رین تیکهای از نونِ گرد داخل سینی رو جدا کرد و به دستم داد که تشکری زیرلب گفتم و نون رو گرفتم.
_ مطمئنم از طعم این خوشت میاد.
با کنجکاوی تیکه از نونِ نرم و لطیف رو توی دهنم گذاشتم و چشمهام رو از طعم خوبش بستم. کاملاً میشد مزهی کره رو احساس کرد و انگار که نون توی دهنت آب میشه! بعداز خوردن شام، رین میز رو به کناری حل داد و روی تخت دراز کشید. بعداز در آوردن پالتوم، بدون مکث خودم رو بهسمتش کشیدم و سرم رو روی سینهش گذاشتم.
یه دستش دور کمرم حلقه شد و من رو کاملاً روی خودش کشید و با دست دیگهش مشغول نوازش موهام شد.
گرمای بدنش زیر تنم و نوازش دستش بین موهام اینقدر رخت انگیز بود که ثانیهای بعد به خواب عمیقی فرو رفتم.
نمیدونم چه ساعتی از شبانهروز بود که با سردی کنارم از خواب پریدم. انگار توی خواب هم نبود رین رو، گرمای بدنش رو احساس میکنم.
یه نگاه به پنجره انداختم و بهنظر میرسید که نزدیک گرگ و میشِ.
یعنی همش چند ساعت بیشتر نتونستم بخوابم؟!
بهجای خالی رین کنارم نگاه کردم و با حس بدی از روی تخت بلند شدم و سمت پنجرهی کوچیک اتاق رفتم. با یه نگاه تونستم هیکل تنومندش رو بین درختهاو فضای مقابل مسافرخونه ببینم. از این فاصله نمیتونستم به خوبی ببینم، اما بهنظر میرسید که کسی مقابلشه…
پالتوم رو پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم. یهکم که نزدیکش شدم، صداش رو شنیدم که بدون نگاه کردن بهم گفت:
_ بیا اینجا، شیرینم.
کنارش که قرار گرفتم دستش رو دور شونهم حلقه کرد و من رو به خودش چسبوند.
_ چرا اومدی بیرون؟ هوا برای تو خیلی سرده!
_ وقتی بیدار شدم کنارم نبودی. از پنجره دیدمت و تصمیم گرفتم بیام پیشت.
با کنجکاوی که سعی میکردم توی صدام مشخص نباشه گفتم:
_ بهنظر میرسید که داشتی با کسی صحبت میکردی!
صدای خفهی خندهش بهم فهموند که خیلی توی پنهان کردن احساساتم موفق نبودم. اما واقعاً حسودیم شده بود که نصف شب منو توی اتاق تنها گذاشته و این بیرون مشغول صحبت کردن با یه نفر دیگه شده. هرچند که مطمئن بودم اون شخص یه مردِ. اما من اون رو انحصاراً برای خودم میخوام. درک میکنم که اون وظایف زیادی رو به عهده داره، واسهی همین میخوام که حداقل تایمهای استراحتمون برای من باشه.
_ پری کوچولوی حسود من! یه پیک بود و خبر مهمی رو برام آورد. و نپرس که اون چی بوده؟ چون نمیتونم توضیحی بدم. ترجیح میدم تا سر حد ممکن تو رو از این جریانات دور نگه دارم.
با حرف آخرش لب و لوچهمم آویزون شد. سرم رو روی شونهش گذاشتم و مثل اون توی سکوت، به تاریک و روشن مقابلم نگاه کردم.
یه لحظه به خودم اومدم و دیدم که داریم از پشتبام مسافرخونه به خورشید درحال طلوع نگاه میکنیم.
صحنهی بی نظری بود! انعکاس نور خورشید روی برفها، همهچیز رو رویاییتر کرده بود…
_ این خارقالعادهست. خیلی زیباست!
_ بینهایت زیباست.
بهسمتش برگشتم و از دیدن نگاه خیرهش روی خودم شوکه شدم! و ثانیهای بعد، از خجالت سرخ شدم… مشخص بود که تمام مدت نگاهش روی من بوده!
ترجیح دادم سوالی که توی ذهنم بود رو بپرسم.
_ توی طول شب اصلاً خوابیدی؟
نگاهش رو که ازم گرفت سمجتر ادامه دادم:
_تو اصلاً میخوابی؟ به جز اون چند روزی که بیهوش بودی من هیچوقت تو رو درحال خواب ندیدم!
دیدم که نفس عمیقی کشید و اینبار که بهسمتم برگشت، چشمهاش بیحالت بودن و حالت چهرهش هم سفت و سخت بود. اما من پشت این ظاهرش میتونستم غم عمیق و ریشه داری رو ببینم که سعی در پنهان کردن اون داشت. شاید من هم کمکم دارم اون رو میشناسم.
_ من نمیخوابم، لیا.
_ به من بگو چرا؟!
_ فکر کن بهش احتیاجی ندارم.
_ اما این حرف چرته. همه به خوابیدن احتیاج دارن.
_ منم دقیقاً همونقدر میخوابم که بدنم بهش احتیام داره.
_ و این اندازه چقدره؟ هر سه چهار روز یکبار؟ چند ساعت فقط یا کمتر؟
دستم رو روی صورتش گذاشتم و توی چشمهاش زل زدم. احساس میکردم که این قضیه هم به من مربوطه. اما باید مطمئن بشم. و اگه حقیقت داشته باشه نمیدونم دیگه چطور میتونم با این وزنهی سنگینِ روی قلبم ادامه بدم؟!
دستم رو نوازشوار روی گونهش کشیدم که سرش رو چرخوند و بوسهای روی کف دستم نشوند.
_ لطفاً به من بگو قضیه چیه؟ این نخوابیدنت به من ربط داره، درسته؟
_ نه. لیا. نخوابیدن من فقط بهخاطر کابوسهامه.
_ چه کابوسی؟
_ بهتره برگردیم داخل. مطمئناً بقیه هم تا الآن بیدار شدن. بعداز صبحونه سریع راه میافتیم.
نفسی گرفتم و همراهش رفتم. تا وقتی که اون نخواد من نمیتونم چیزی ازش بفهمم. نمیفهمم چرا اینقدر تو داره؟! وقتی که به سالن کوچیک و جمع و جور غذاخوری وارد شدیم به حرف رین رسیدم. همه دور میزهای چندنفره نشسته بودن و ما هم سر یکی از میزها، کنار سیدنی و جسیکا نشستم.
بهمحض اتمام صبحونه به
راه افتادم و اینبار هم مثل روز قبل تا زمان ناهار توقفی نداشتیم. با این تفاوت که امروز خبری از توقف توی دهکدههای توی مسیر نبود و خوراکیهایی که از مسافرخونه چی گرفته بودیم رو خوردم.
و باز هم به حرکتمون ادامه دادیم.
این روند برای دو روزه آینده هم ادامه پیدا کرد و اینبار که برای ناهار توقف کردیم، چهار روز از سفرمون بهسمت دروازه میگذشت.
دیگه کل بدنم کوفته شده و از این روند خسته شده بودم.
کمکم غرزدن هم شروع شده بود و رین هم فقط با لبخند و صبر به غرزدنهام گوش میداد.تمام خستگی من رو با گفتن یه جمله از بین برد و به جاش بیصبری رو جایگزین کرد!
_ تا چند ساعت دیگه به یه دریاچهی کوچیک میرسیم و اونجا میتونیم یهکم آب تنی کنیم و بعد راه میفتم.
با فکر کردن به آب و شنا کردن هم کوفتگیهام ترمیم میشد. میدونستم که با اولین لمس آب، کل خستگی سفر از تنم بیرون میره…
با رسیدن به اون بهشت یخزده، نفسم از هیجان بند اومد!
انگار اون دریاچهی کوچیک من رو بهسمت خودش فرا میخوند!
خواستم بهسمت آب برم که دست رین بازوم رو گرفت و مانع از قدم برداشتم شد.
_ اینجا نه، پری کوچولو.
دستم رو گرفتم و در امتداد دریاچه پیش رفتیم. سرم رو برگردونم و گوئن و جسیکا رو دیدم که گوشه.ای ایستادن و مشغول حرف زدنن… پسرها هم درحال درآوردن لباسهاشون برای آب تنیان.
سریع نگاهم رو گرفتم و به قدمهام سرعت دادم. تقریباً دریاچه رو دور زده بودیم و مقابل جایی بودیم که بقیه ایستاده بودن. از اینجا به سختی میشد بقیه رو دید و زمانی که رین دستم رو ول کرد، تازه به خودم اومدم.
_ اینجا میتونی لباسهات رو دربیاری، خوشگله.
با چشمکی هم که زمینهی حرفش کرد خندیدم و مشغول درآوردن پالتوم شدم.
هوا بینهایت سرد بود. اما میدونستم بهمحض ورود به آب دمای هوا قابل تحمل میشه. تازه پالتوم رو داخل آب از تنم در آوردم که نگاهم روی رین خشک شد. بدون پیراهن و مشغول درآوردن شلوار چرمش بود!
نگاهم روی اون هشت تیکه جذابش چرخید و به خط روی لگنش رسید. بهسختی آب دهنم رو قورت دادم و سعی کردم عمیق نفس بکشم. دیگه حتی سرمای هوا رو هم احساس نمیکردم! صدای اون رو که تازه موفق شده بود از شر لباسهاش خلاص بشه رو شنیدم که اسم رو صدا زد. اما واقعاً تمرکزی روی حرفهاش نداشتم و چشمهام درحال گشتزنی روی بدن تندیسوارش بود. یهلحظه احساس کردم که صدای خفهی خندهش رو شنیدم… به سختی نگاهم رو بالا کشیدم و به چشمهاش نگاه کردم که با شیطنت پسرونهای برق میزدن!
صداش رو با خندهای که توی خودش مخفی کرده بود شنیدم که گفت:
_ نمی خوای لباسهاتو در بیاری؟ فکر میکردم برای رفتن توی آب خیلی ذوق داشته باشی.
چندبار سریع پلک زدم تا منظورش رو بفهمم. حتی قدرت پردازش ذهنمم پایین اومده بود! با سختی و کرختی تنم، دستم رو بهسمت بندهای جلیقهی چرمم بردم و سعی کردم تا بندهاش رو باز کنم. اما نه ذهنم تمرکز کافی برای این کار رو داشت نه انگشتهام قدرت کافی! بعداز چندبار سعی کردن بهسمتم اومد. با ملایمت دستم رو کنار زد و مشغول بازکردن اون بندهای کذایی شد..
بهمحض باز شدن بندهای جلیقهم احساس کردم که راحتتر میتونم نفس بکشم. اما همزمان بدنمم از این همه نزدیکی اون به خودم داغ شده بود! برای اینکه همون جا نچسبم بهش و مشغول بوسیدنش بشم، یه قدم بهعقب برداشتم و سرم رو پایین انداختم. جلیقهم رو از تنم در آوردم و بدون نگاه کردن به اون، پیراهن سفید زیرش رو هم از تنم خارج کردم… با اولین برخورد هوای سرد با پوست تقریباً برهنهم سردی خوشایندی توی تنم پخش شد. اما حتی این سرما هم درمقابل تب داغ خواستن اون کم میاورد! با وجود خجالت کشیدن زیادم، از شر شلوارمم خلاص شدم. یهجورایی بدمم نمیومد که اون هم یکم حال الآن من رو تجربه کنه. حتی متوجه شدم که درآوردن لباسهام رو با یهجور ناز ناخوداگاه انجام دادم. به خودم جرأت دادم و سرم رو بالا گرفتم و نگاهش کردم. نگاهش دقیقاً خیرهی من بود…
خیلی عمیق و گرم، اما نه مثل من بیقرار بود و نه نفس کشیدنش تند شده بود… یهجورایی توی ذوقم خورد! انتظار داشتم که حداقل اون هم یهکم مثل من بیقرار شده باشه.
شاید از چیزی که میبینه خوشش نمیاد. من نمیدونم که سلیقهی اون توی انتخاب زنها چیه؟!
شاید قدبلند و هیکلی دوست داره… یا دخترهای کشیده و مانکنی. یعنی ممکنه اونقدر که فکرش رو میکردم براش خاص نباشم؟ نفسم از این تصورات توی سینهم حبس شد… خواستم برای رفتن توی آب بیتوجه بهبغض سمجی که گلوم رو چسبیده از کنارش عبور کنم. اما دستم رو کشید و من رو توی بالش کشید.
از پشت بهش تکیه دادم و سعی کردم قلب بیقرارم رو آروم کنم.
_ چی باعث میشه که هرلحظه اشک به چشم پری کوچولو من بیاد؟ بهم بگو لیا... چی ناراحتت کرده؟
سرم رو به نشونهی نفی تکون دادم. مطمئن بودم که هیچوقت دلیلم رو بهش نمیگم.
_ پس ازت میخوام که من رو بهخاطر این ببخشی.
قبلاز اینکه متوجهی حرفش بشم، دستش روی پیشونیم قرار گرفت و بازهم اون درد تیز رو احساس کردم. اما اینبار خیلی کمتر و قابل تحملتر از دفعهی قبل…
میدونستم که اون همین الآن ذهن من رو خونده و بهخاطر این از دستش عصبانی بودم. اما چیزی که عصبانیتم رو به تعجب تبدیل کرد عکسالعمل اون بود. انتظار هرچیزی از اون داشتم به جز خندیدن! یهکم بعد که به خودم اومدم عصبانیتم دوچندان برگشت. باورم نمیشه که نگرانیهای من برای اون مسخره وخندهدار باشن. سعی کردم از آغوشش خارج بشم اما دستهایی که به دور تنم تنیده شده بودن اجازهی این کار رو بهم نمیدادن. صداش با ته مایههایی از خندهی فروخوردهش به گوشم رسید.
_ لیا… خدای من. باورم نمیشه که حتی به همچین چیزی فکر کرده باشی. واقعاً میخوای بدونی چه بلایی به سر من میاری؟
خودش رو بهم چسبوند و باعث شد از چیزی که حس میکردم سرجام خشکم بزنه و دست از تقلا برای خارج شدن از آغوشش بکشم!
اینبار که صداش به گوشم رسید، کاملاً خشک و جدی و پُر از نیاز و خواستن بود.
_این کاریه که تو با من میکنی، پری کوچولو. مهم نیست که من قبلاً از چه جور دخترهایی خوشم میومده. مهم اینه که الآن فقطوفقط تو باب میلمی. فقط تویی که بدنم بهش عکسالعمل نشون میده و برای داشتنت همیشه توی تب و تابه!
نفس عمیق و سوزانش رو کنار گوشم خالی کرد و باعث شد به خودم بلرزم.
_ اینکه میتونم نگاهم و عکسالعملهام رو کنترل کنم بهخاطر تمام این سالهایی که سهم من از تو فقط از دور دیدنت بود. و بهت اطمینان میدم که این کنترل نیست، آرزوش رو اشتم. اما همیشه سختیها و ممنوعهها چیزهای زیادی به آدم یاد میدن و تو خواستنیترین ممنوعهی زندگی من برای مدت بیست سال بودی!
دیگه نتونستم تحمل کنم… بهسمتش چرخیدم و محکم و عمیق بوسیدمش.
بوسهای برای صبرش… برای خواستنش و برای تمام فداکاریهایی که توی این سالها برای من انجام داده. امیدوار بودم که از بوسهم بتونه عمق احساس من به خودش رو درک کنه. بتونه بفهمه که چقدر ممنونشم که هست… که اینقدر خوب و با ملاحظهست. که چقدر از داشتنش به خودم میبالم و و چقدر میخوامش!
دستش که زیر باسنم رفت و بلندم کرد، سریع پاهام رو دور کمرش حلقه کردم و دستهام رو دور گردنش پیچوندم. همونطور که من رو حمل میکرد بهسمت آب رفت. اولین برخورد با آب رو حتی احساس نکردم اینقدر که غرق اون بودم… غرق خودش و دوست داشتنش. چقدر راحت اعتراف میکنه که دوستم داره و خواهانمه. همیشه فکر میکردم مردهای قدرتمند و مغرور توی بیان احساساتشون خسیسن! اما رین با همه فرق داره. تا جایی که من فهمیدم، اون قدرت بیحد و نثابی داره…
اما هیچوقت توی نشوند دادن حسش به من تردید نکرده. نه زمانهایی که تنهاییم و نه حتی وقتی توی جمعیم.
کمکم تا سینه توی آب فرو رفتیم. آب سرزندهم میکرد و رین بهم زندگی میداد.
من عاشق ترکیب این دو تا با همم. جسمهامون جوری بههم تنیده بود که انگار مرگ و زندگیمون به این بوسه بستگی داره! بوسهها رو عمیقتر میکرد و من نمیتونستم به چیزی جز خواستنش فکر کنم. من این مرد رو تا آخر دنیا برای خودم میخوام.
دستهاش که روی بدنم کشیده شد، میدونستم که این قراره به بهترین و لذتبخشترین آبتنی عمرم تبدیل بشه!
«ناردن»
_ شارلوت… شارلوت؟ صبرکن، دختر.
با اکراه ایستاد و بهسمت رونالد برگشت. دستبهکمر نگاهش کرد و درعوض رونالد فقط خندید.
_ به ایزد نور قسم که تو خیلی آزاردهندهای. توی این وضعیت چطور میتونی بخندی؟ نمیبینی که من چقدر عصبانیم؟
رونالد برای پنهان کردن خندهش درتلاش بود. با این حرف دختر فقط بهشدت خندهش اضافه شد!
_ آخه تو که نمیتونی الآن خودت رو ببینی. با این صورت سرخ شده از خشم و موهای قرمز، نخندیدن واقعاً کار سختیه.
_ اولین کاری که بهمحض دیدن ربکا انجام میدم اینه که میپرسم چطور میتونه تو رو تحمل کنه؟! باید راز این کار رو بهم بگه.
_ خیلیخب، بابا. دیگه نمیخندم. فقط دلیل عصبانیتت رو نمیفهمم.خب تو که کار خودت رو کردی به جای خوشحالی چرا ناراحتی اخه!!
_اصرارشون رو ندیدی؟ میگم تأکید شده که این نامه رو فقط به سرورمون تحویل بدم. اما باز هم برای گرفتنش اصرار میکنن و بهانه میارن.
دختر به تقلید از مارچ، با صدایی نازک و جیغ مانندی گفت:
_حالا که میبینید، الفا اینجا حضور ندارن. در غیاب ایشون اعضای انجمن حق دارن که خبرهای اضظراری رو دریافت کنند و در صورت نیاز چارهاندیشی کنن.
دختر با حرصی وافر، با صدای عادی خودش ادامه داد:
_ انجمن… انجمن. انگار دیگه انجمن قدرتی داره. همه میدونن که سرورمون اصلاً به اونها و تصمیماتشون بها نمیده. هنوز باورشون نشده که توی این سرزمین دیگه قدرتی ندارن. اونها الآن هیچی نیستن به جز یه مشت آدم پیر و خودخواه! البته غیرقابلتحمل. و اون مارچ هم… خدایا. اون زنه بینهایت پیر چرا هنوز زندهست؟ چطور جرأت میکنن که ازمن بخوان نامهی سورمون رو به اونها بدم؟!
رونالد در جواب فقط لبخندی زد… اما اینبار کاملاً
یش هم خیلی وقت تلف کردیم.
با خستگی سری به تأیید تکون دادم اما قبلاز برداشتن قدم اول روی هوا بلند شدم. جیغ خفهای کشیدم و دستم رو محکم دور گردنش حلقه کردم. به چشمهای شیطونش نگاه کردم و اعتراضی اسمش رو صدا زدم.
_ اینجا که نمیتونی بخوابی. اما فکر کنم اینطوری تا رسیدنمون پیش بچهها بتونی یهکم چشمهاتو ببندی و استراحت کنی.
از خدا خواسته دستم رو دور گردنش محکم کردم و سرم رو روی سینه.ش گذاشتم. با بستن چشمهام اون هم به راه افتاد. وقتی که اینطوری توی آغوششم به یاد چند هفتهی قبل میافتم. وقتیکه توی جنگل پیدام کرد و من فکر میکردم که این دیدار اول ما با همه. اون زمان هم همینطوری من رو بغل کرده بود و من هم مثل الآن سرمست از عطر تنش و حضورش بودم. قدمهاش آروم و کوتاه بود و میدونستم که بهخاطر اینکه به من وقت بیشتری برای استراحت بده آروم حرکت میکنه. اما من کاملاً خواب از سرم پریده بود! فکر کنم که اون هم مثل آب بهم انرژی میده. نگاهم قفل گردن برنزه و اون سیب جذابش بود، در آخر نتونستم تحمل کنم و سرم رو بلند کردم و گردنش رو بوسیدم. یهکم مکث کرد و دوباره به راه افتاد و منم با خیال راحت توی آغوشش لم دادم. با دیدن بقیه آروم ازش خواستم که من رو زمین بذاره تا بقیهی راه رو خودم برم اما فقط اَبرو بالا انداخت و به راهش ادامه داد. اعتراضی اسمش رو صدا زدم که فقط شونهای بالا انداخت. پسرها لباسهاشون رو پوشیده بودن و همه کنار دریاچه دور هم نشسته بودن. اولین کسی که متوجه ما شد سیدنی بود که لبخند عریضی زد و به همین صورت هم کمکم توجه بقیه به ما جلب شد. از خجالت کاملاً سرخ شده بودم و سرم رو توی سینهی رین مخفی کردم! رین هم تا یه قدمی بقیه من رو پایین نذاشت.
خندههای ریز دخترها و چشمکهای پسرها به رین رو میدیدم و بیشتر از قبل سرخ میشدم! رین از گوئن دربارهی کلاه پرسید و اون هم گفت که یه دونه همراهشه. بدون تلف کردن وقت، همراه گوئن بهسمت درختی که کیف کوچیکش رو کنارش گذاشته بود رفتم.
اینجوری شاید بتونم یهکم خجالتم رو مخفی کنم. متوجه شدم که جسیکا هم همراه ما بهسمت درخت اومد. سعی کردم که نسبت به حضورش بیتوجه باشم و اهمیتی ندم. گوئن کلاه پشمی رو از توی کیفش درآورد و سمتم گرفت. موهام رو بالای سرم جمع کردم و کلاه رو پوشیدم.
لبخندی زدم و تشکر کردم که نگاه خیرهی گوئن، روی گردنم و بالا پریدن اَبروهاش رو دیدم. به جسیکا نگاه کردم که نگاه اون هم جایی حوالی نگاه گوئن بود.
دستی روی گردنم کشیدم و سعی کردم بفهمم چهچیزی اینجوری توجه اونها رو جلب کرده! توی همین فکرها بودم که یاد دیدارهای اولم با گوئن افتادم. اون موقع هم نگاهش خیرهی گردنم بود. با چشمهای گرد شده سریع یقهی پالتوم رو بالاتر کشیدم و سعی کردم گردنم رو پنهان کنم که باعث خندههای همزمان گوئن و جسیکا شد! با خجالت لبخندی زدم و نگاهم رو ازشون دزدیدم. گوئن درحین خندیدن توی کیفش رو گشت و آینهی کوچیکی رو درآورد. بهسمتم گرفت و با شیطنتی آشکار گفت:
_ خودت ببین که چه بلایی سر گردنت اومده.
آینه رو گرفتم و با دیدن خودم نفس تیزی گرفتم که صدای خندهی اون دوتا بیشتر شد. فهمیدم وقتی که موهام رو زیر کلاه جمع کردم، کبودیهای گردنم که شاهکار لبهای رین بوده خودشون رو نشون دادن و باعث نگاه خیرهی اونها شده…
متفاوتتر از قبل. بهنظر که بالاخره میتوانست مقداری از دلایل عصبانیت دختر را درک کند. وفاداری و علاقهی شارلوت به اگرین چیزی نیست که از کسی پنهان باشد.
_ خیلیخب. خودت که میدونی اونها چطورن. بهتره بهجای حرص خوردن با من بیای، ربکا منتظرته. برای دیدنت کلی تدارک چیده و نمیدونی که وقتی داشتم از خونه میومدم چه بوهای خوبی از آشپزخونه میومد!
شارلوت به برق درون چشمهای رونالد هنگام گفتن این حرفها خندید و درحالی که با هم، همقدم میشدند با هیجان گفت:
_ خدایا… خیلی دلم برای ربکا و اون غذاهای خوشمزهش تنگ شده. البته بیشتر دلم برای خودش تنگ شده.
رونالد به تأکید روی کلمهی “خودش” خندید و سری به تأيید تکون داد.
_ اون هم خیلی دلش برات تنگ شده. درواقع دل همهمون برات خیلی تنگ شده بود! خوشحالم که حالا پیشمونی. این دوسال واقعاً طولانی بود!
_ یهجوری صحبت میکنی که انگار دوسال تمومه منو ندیدی. من که هرچند ماه یه بار اینجا بودم! از آخرین بار هنوز دوماه هم نگذشته.
_ خدایا. همین مدت هم خیلی طولانیه. یه شب نیست که ربکا ازت یاد نکنه.
قلب دختر سرشار از حس خوب دوست داشتن و قدردانی شد. تندتند پلک زد تا از پُر شدن چشمهایش جلوگیری کند. بقیهی مسیر تا رسیدن به اسب شارلوت را در سکوت و قدمزنان طی کردن. بهمحض سوارشدن شارلوت، رونالد هم تبدیل شد و شارلوت ثانیهای قبلاز تاختن با اسب با شیطنت رو به گرگ عظیمالجثه گفت:
_ تیکهی آخر پای سیب سهم اونیه که اول برسه.
صدای غرش گرگ با خندهی شارلوت مخلوط شد. به سرعت درون درختان میتاخت و مواظب بود که از رونالد عقب نیفتند. قبلاز رسیدن به جادهی خاکی رونالد موفق شد که او را پشت سر بگذارد اما بقیهی مسیر، شارلوت یکهتاز بود.
با رسیدن به پل سنگی، افسار اسب را کشید و ثانیهای بعد رونالد کنارش بود. از اسب پایین پرید و رونالد هم تبدیل شد و با چشمهای مهربانش نگاهش کرد.
_ بهنظر میرسه که دیگه پیر شدی..حتی نمیتونی از یه اسب جلو بزنی.
درحالی این حرف را زدکه خودش میدانست که اگررونالد میخواست که برنده شود به راحتی میتوانست اورا جا بگذارد.
با شیطنت خندید و با گرفتن افسار اسب از از روی پل عظیم و طویل عبور کرد.
عرض پل درحدی بود که صدوپنجاه مرد شانهبهشانهی هم میتوانستند بهطور همزمان از آن عبور کنند. این پل به گونهای دروازهای برای ورود به شهر محسوب میشد.
شانهبهشانهی رونالد از میان مغازهها و خانههای کوچک و بزرگ عبور کرد. درعرض یک ثانیه دست رونالد پشت گردنش قرار گرفت و سرش را خم کرد! توانست صدای آشنا و جیغ مانند گوی پرندهای را که از بالای سرش عبور کرد بشنود. راست ایستاد و به گوی کوچک و کودکانی که به دنبال آن بودند نگاه کرد. خندید و سمت رونالد برگشت و گفت:
_ فقط مدتی از اینجا دور بودم. اما فراموش کردم که اینجا باید حواست به همهچیز باشه. چون ممکنه هرلحظه چندتا بچه با یه چوبدستی توی دستشون درحال کنترل یک گوی پرنده باشن.
هر دو آرام خندیدند و به راهشان ادامه دادند. هرچه بیشتر به دل شهر فرو میرفتند اطرافشان شلوغتر و رنگارنگتر میشد. با رسیدن به دروازهی قصر، نفس عمیقی کشید و به خود اجازه داد که باور کند خانه بازگشته است. با نشان دادن مهرهای روی مچ دستشان به نگهبانها، اجازهی ورود یافتند و قدم به محدودهی قصر گذاشتند...
«وایپر_لیا»
روی یه تخته سنگ کوچیک کنار دریاچه نشستم و موهام رو روی یه شونهم ریختم. اونها رو توی مشتم گرفتم و چلوندم. بندهای جلیقهم رو محکم کردم و سریع پالتوم رو پوشیدم. حالا که از آب بیرون اومدم سرمای هوا بهطرز قابل توجهی آزار دهندهست!
به رین که پشت به من درحال تماشای منظرهی مقابلش بود نگاه کردم. اون بهطرز قابل توجهی باشکوهه… و همینطور بزرگ!
خدایا اون تقریباً سه برابر منه. حالا نه دقیقاً سه برابر، شاید یهکم کمتر. اما باز هم خیلی بزرگه! و لعنت… من عاشق گمشدن توی اون آغوش بزرگم! جوری که اون همهی من رو رو توی آغوشش دربرمیگیره، خیلی لذتبخشه.
انگار که سنگینی نگاهم رو احساس کرد که بهطرفم برگشت و خیرهم شد. لبخند خستهی بهش زدم که بهسمتم قدم برداشت و پشتم نشست و من رو توی آغوشش گرفت. بهش تکیه دادم و چشمهام رو بستم. اون تمام انرژی من رو گرفت و کاملاً خستهم کرده بود. اما من عاشق لحظهبهلحظهی اون اوقات دونفرهم. بوسهش روی موهام نشست و بعد صدای گرمش رو شنیدم. صدایی که فقط برای من از اون سردی همیشگی خارج میشه.
_ موهات خیسن. میترسم که سرما بخوری. فکر کنم گوئن توی کیفش یه کلاه داشته باشه.
در جواب، فقط هوممم کشیدهای گفتم. دلم میخواست که فقط همینجا و توی آغوشش بخوابم. با بلند شدنش از پشتم، چشمهام رو باز کردم و با اعتراض نگاهش کردم. خندید در حینی که با گرفتن دستم مجبورم کرد از روی زمین بلند شم گفت:
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
👌👌👌💖🌸