_ میدونم خستهای، اما باید راه بیفتیم. همینجوریش هم خیلی وقت تلف کردیم.
با خستگی سری به تأیید تکون دادم اما قبلاز برداشتن قدم اول روی هوا بلند شدم. جیغ خفهای کشیدم و دستم رو محکم دور گردنش حلقه کردم. به چشمهای شیطونش نگاه کردم و اعتراضی اسمش رو صدا زدم.
_ اینجا که نمیتونی بخوابی. اما فکر کنم اینطوری تا رسیدنمون پیش بچهها بتونی یهکم چشمهاتو ببندی و استراحت کنی.
از خدا خواسته دستم رو دور گردنش محکم کردم و سرم رو روی سینه.ش گذاشتم. با بستن چشمهام اون هم به راه افتاد. وقتی که اینطوری توی آغوششم به یاد چند هفتهی قبل میافتم. وقتیکه توی جنگل پیدام کرد و من فکر میکردم که این دیدار اول ما با همه. اون زمان هم همینطوری من رو بغل کرده بود و من هم مثل الآن سرمست از عطر تنش و حضورش بودم. قدمهاش آروم و کوتاه بود و میدونستم که بهخاطر اینکه به من وقت بیشتری برای استراحت بده آروم حرکت میکنه. اما من کاملاً خواب از سرم پریده بود! فکر کنم که اون هم مثل آب بهم انرژی میده. نگاهم قفل گردن برنزه و اون سیب جذابش بود، در آخر نتونستم تحمل کنم و سرم رو بلند کردم و گردنش رو بوسیدم. یهکم مکث کرد و دوباره به راه افتاد و منم با خیال راحت توی آغوشش لم دادم. با دیدن بقیه آروم ازش خواستم که من رو زمین بذاره تا بقیهی راه رو خودم برم اما فقط اَبرو بالا انداخت و به راهش ادامه داد. اعتراضی اسمش رو صدا زدم که فقط شونهای بالا انداخت. پسرها لباسهاشون رو پوشیده بودن و همه کنار دریاچه دور هم نشسته بودن. اولین کسی که متوجه ما شد سیدنی بود که لبخند عریضی زد و به همین صورت هم کمکم توجه بقیه به ما جلب شد. از خجالت کاملاً سرخ شده بودم و سرم رو توی سینهی رین مخفی کردم! رین هم تا یه قدمی بقیه من رو پایین نذاشت.
خندههای ریز دخترها و چشمکهای پسرها به رین رو میدیدم و بیشتر از قبل سرخ میشدم! رین از گوئن دربارهی کلاه پرسید و اون هم گفت که یه دونه همراهشه. بدون تلف کردن وقت، همراه گوئن بهسمت درختی که کیف کوچیکش رو کنارش گذاشته بود رفتم.
اینجوری شاید بتونم یهکم خجالتم رو مخفی کنم. متوجه شدم که جسیکا هم همراه ما بهسمت درخت اومد. سعی کردم که نسبت به حضورش بیتوجه باشم و اهمیتی ندم. گوئن کلاه پشمی رو از توی کیفش درآورد و سمتم گرفت. موهام رو بالای سرم جمع کردم و کلاه رو پوشیدم.
لبخندی زدم و تشکر کردم که نگاه خیرهی گوئن، روی گردنم و بالا پریدن اَبروهاش رو دیدم. به جسیکا نگاه کردم که نگاه اون هم جایی حوالی نگاه گوئن بود.
دستی روی گردنم کشیدم و سعی کردم بفهمم چهچیزی اینجوری توجه اونها رو جلب کرده! توی همین فکرها بودم که یاد دیدارهای اولم با گوئن افتادم. اون موقع هم نگاهش خیرهی گردنم بود. با چشمهای گرد شده سریع یقهی پالتوم رو بالاتر کشیدم و سعی کردم گردنم رو پنهان کنم که باعث خندههای همزمان گوئن و جسیکا شد! با خجالت لبخندی زدم و نگاهم رو ازشون دزدیدم. گوئن درحین خندیدن توی کیفش رو گشت و آینهی کوچیکی رو درآورد. بهسمتم گرفت و با شیطنتی آشکار گفت:
_ خودت ببین که چه بلایی سر گردنت اومده.
آینه رو گرفتم و با دیدن خودم نفس تیزی گرفتم که صدای خندهی اون دوتا بیشتر شد. فهمیدم وقتی که موهام رو زیر کلاه جمع کردم، کبودیهای گردنم که شاهکار لبهای رین بوده خودشون رو نشون دادن و باعث نگاه خیرهی اونها شده…
نمیدونستم که چی میخواد بگه. اما این حالتهاش دلم رو نرم کرده بود. پس با صدای آروم و محتاطی گفتم:
_ چیزی میخواستی بگی؟
به چشمهام نگاه کرد و باعث شد یهبار دیگه پیش خودم اعتراف کنم که اون چشمهای زیبایی داره. تند و سریع، توی یه نفس گفت:
_ معذرت میخوام!
با چشمهای گردشده نگاهش کردم که اینبار آرومتر ادامه داد:
_ بهخاطر اتفاقاتی که توی زمین تمرین افتاد معذرت می.خوام. من هیچوقت نمیخواستم که واقعاً بهت آسیبی برسونم. فقط کنترل خودم رو از دست داده بودم.
ناخوداگاه سؤالی که تمام این مدت ذهنم رو درگیر کرده بود رو ازش پرسیدم:
_ تو به رین علاقهای داری؟
اول با چشمهای گردشده نگاهم کرد و بعد آروم خندید! نمیدونم این نشونهی خوبیه یا نه؟! وقتی که آروم شد توی چشمهام نگاه کرد و گفت:
_ من رین رو دوست دارم!
با این حرفش، دلم بههم پیچید و دهنم خشک شد. شنیدن این حرف از یه نفر دیگه خیلی سخته! اما با جملهی بعدیش آروم شدم.
_ من اون رو دوست دارم، دقیقاً همونجوری که گیب و سیدنی رو دوست دارم. قسم میخورم که هیچ علاقهی اضافهای به اون ندارم.
با همین حرفای صادقانه کلی حالم بهتر شد و مقدار زیادی از اون حس بدم بهش از بین رفت. با لحن متفکری گفتم:
_ پس دلیل اون رفتار توی زمین تمرین چی بود؟
با دست موهاش رو پشتش فرستاد و درحالی که سرخی محسوسی روی گونهش پدیدار شده بود گفت:
_ راستش فکر کنم بهخاطر حسادت بود! اینکه نیومده توجه همه رو به خودت جلب کرده بودی برام قابلقبول نبود.
_ اما همهی اون توجهها بهخاطر رین بود. اینکه من جفت اونم برای همه جالبه، نه خود من.
_ اوه. اشتباه میکنی. خود تو هم به قدر کافی جالب و دوست داشتنی هستی. مطمئناً اگه جفت رین هم نبودی باز هم مورد توجهشون بودی.
با اینکه با حرفش موافق نبودم اما فقط شونهای بالا انداختم و دیگه چیزی نگفتم. باور داشتم که اگه جفت رین نبودم حتی به چشم اونها نمیومدم. این آزاردهندهست اما من باهاش کنار اومدم. داشتن رین به همهی این حسهای بد میارزه. دستش رو بهسمتم دراز کرد و گفت:
_ میتونی قبول کنی که دیگه دشمن نباشیم و دوست بشیم؟
مکثی کردم، اما در نهایت دستش رو گرفتم و گفتم:
_ فکر کنم که ما هیچوقت دشمن نبودیم. فقط یه اتفاق بد رو پشت سر گذاشتیم. و بله. میتونیم دوست باشیم.
خندیدیم و دستهای هم رو رها کردیم. دستش رو بهسمت صورتش برد و موهاش رو پشت گوشش انداخت که برای یه لحظه خالکوبی جالبی رو روی دستش دیدم. مچش رو گرفتم و با چرخوندن اون به خالکوبی خیره شدم. انگشتم رو روی دایره و گرگ حک شدهی داخلش کشیدم. رو به جسیکا گفتم:
_ چه خالکوبی جالبی داری! این خیلی خوشگله.
با حیرت نگاهم کرد و گفت:
_ اما اینکه خالکوبی نیست. نشان خانوادگیه.
اَبروهام رو بالا انداختم و گفتم:
_ نشان خانوادگی؟ این خیلی جالبه!
_ یعنی میخوای بگی این نشان رو روی دست رین و بقیه ندیدی؟
سرم رو به نفی تکون دادم و سعی کردم به یاد بیارم که همچین چیزی رو قبلاً دیدم یا نه؟! اما چیزی به ذهنم نمیرسید… درهمون حال گوئن هم پیشمون برگشت و گفت:
_ شما هنوز دارید حرف میزنید؟ پسرها گفتن که بهتره زودتر راه بیفتیم . واقعاً از این مسافت طولانی و لعنتی خسته شدم.
بی توجه به حرفاش گفتم:
_ تو هم نشون خانوادگی روی مچت داری؟
با تعجب نگاهم کرد و درحالی که آستینش رو بالا میزد و مچش رو نشونم میداد گفت:
_ معلومه که دارم. اون هم یه خوشگلشو.
به مچ دستش نگاه کردم که نشانی شبیه نشان جسیکا روی اون حک شده بود. اما با کمی دقت متوجه تفاوتهایی روی اون میشدی. مثل جزئیات بیشتر و رنگ تیرهترش. متفکر رو به اون دوتا گفتم:
_ اینها خیلی شبیه همن. اما خوب یه فرقهایی هم دارن! چرا؟ مگه از یه خانواده نیستید؟
گوئن خندید و گفت:
_ البته که هستیم. اما نشان جسیکا از مادرش بهش رسیده و من از پدرم. پس یه تفاوتهایی هم داره. الآن بچهی آیندهی من نشانی شبیه نشان جسیکا به ارث میبره. اما نه دقیقاً همینطوری. هرچقدر که خون دو نفر خالصتر باشه این نشان پررنگتر و پیچیدهتر میشه.
_ البته پدر من هم دورگه بود و از سمت مادری خون خالصی داشت. برای همین من از دو طرف تقریباً خالص محسوب میشم. اما خوب پدر و مادر رین و گوئن کاملاً خالص محسوب میشن و نشانشون از هرکسی که توی این سزمین هست پررنگتر و کاملتره!
از حرفها و حجم اطلاعاتشون واقعاً گیج شده بودم. یعنی اینجا هرکسی نشان مخصوص خودش رو داشت؟ یا فقط خانوادهی رین این نشان رو دارن؟! حرف بعدی گوین به سر در گمیم دامن زد.
_البته خالص بودن مادرم یا دورگه بودن پدر جسیکا تأثیر چندانی روی این نشان نداره. چون این نشان فقط از نسل زادهی خون به ارث میرسه. و قبلاز رین، پدربزرگم و قبلاز اون هم پدرش زادهی خون اصیل بودن. البته این سلسهمراتب رو بخوام ادامه بدم همینطور تا نسلهای قبلی ما ادامه
پیدا میکنه.
باز هم این کلمهی عجیبه زادهی خون. قبلاز اینکه فرصت کنم که ازشون دربارهی این کلمه و معنی اون بپرسم بپرسم، صدای سیدنی که ما رو برای رفتن فرا میخوند مانع شد. به اجبار فعلاً بیخیال شدم و بهسمت بقیه رفتیم. اما یه جا توی ذهنم نگه داشتم که توی اولین فرصت در این باره از رین بپرسم. هرچند که اون برای دادن اطلاعات آدم رو زجرکش میکنه و آخر سر با یه رابطهی داغ مسیر صحبتمون کاملاً تغییر میکنه! البته نمیتونم منکر خواستن و لذت خودم بشم. اما من واقعاً احتیاج دارم که اطلاعات بیشتری دربارهی این سرزمین جدید و حتی خود رین به دست بیارم. اما اینبار توی تصمیمم قاطعم. اگه رین نخواد به من چیزی بگه خودم از یه راهی میفهمم. حتی شده با پرسیدن از بقیه. که البته این بهترین راه بهنظر میرسه. با رسیدنم کنار رین اولین کاری که کردم مچ دست راستش رو گرفتم و به اون نگاه کردم. اما چیزی نبود! حدس زدم که ممکنه اون نشان روی دست چپش باشه. اما وقتی که به مچ اون دستش هم نگاه کردم چیزی ندیدم. توی چشمهای رین که تمام این مدت با کنجکاوی و تعجب خیرهم بود نگاه کردم و گفتم:
_ پس نشان تو کو؟
_ چی؟!
_ نشان خانوادگیت. همونی که روی دست جسیکا و گوئن هم وجود داره.
اَبروهاش رو بالا انداخت و آهان کشداری گفت. به مچ دستش نگاه کرد و بهسمتم گرفت و گفت:
_ نشان من که سرجاشه، ایناهاش.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
_ اما اینجا که چیزی نیست.
اَبروهاش به نشونهی تفکر مقداری درهم رفتن و بعد محکم چشمهاش رو بست و لعنتی گفت.
_ باورم نمیشه که جادوی پنهانی رو برات از بین نبردم.
_ از چه جادویی حرف میزنی؟!
دستش رو روی چشمهام گذاشت. صداش رو شنیدم که سریعسریع چیزهایی رو زیر لب زمزمه میکنه. بعداز برداشتن دستش گفت:
_ جادویی که نشانههای جادویی روی بدن من رو برات پنهان میکنه.
مچ دستش رو بهسمتم گرفت و گفت:
_ بفرما… حالا میتونی اون رو ببینی.
به نشان گرگ روی مچش خیره شدم و فکرم درگیر حرفش شد.
_ یعنی جادویی مثل همون که جای نشان تو رو روی بدنم پنهان میکرد؟
_ اره. همین جادو بود که نشان خودم و خودت رو…
یهو مکث کرد وخیرهم شد…
و درعوض من پُر از تعجب و ملامت نگاهش کردم.
_ ببین، لیا. من…
_ قبلاز اینکه هر حرفی بزنم میخوام بگی که منم تو رو نشون کردم؟ یعنی تو هم خالکوبی مثل خالکوبی گرگ من روی پوستت داری؟
_ خب بله و نه.
با اعتراض اسمش رو صدا زدم.
_ خیلیخب. بله. تو من رو نشون کردی. قبلاز اینکه بپرسی، باید بگم توی اولین رابطهمون این کار رو کردی! و بعداز اون توی هر رابطه نشانم رو تازه کردی! مثل
کاری که من با تو انجام دادم. البته چندبار دیگه هم ناخودآگاه این کار رو انجام دادی و دربارهی شکلش باید بگم که اون یه گرگ نیست. نمیدونم چطور باید توصیفش کنم. خودت باید ببینیش.
_ و تو فراموش کردی که باید همچین چیز مهمی رو به من بگی؟
دستش رو پشت گردنش کشید و گفت:
_ نمیشه گفت که فراموش کردم. در واقع هیچوقت موقعیت مناسبش پیش نیومد.
لبهام رومحکم بههم فشار دادم. من عصبانیم… خیلی هم عصبانیم. دیگه چهچیز لعنتی وجود داره که اون ازم مخفی کرده؟ اوه… یا بهتره بگم فراموش کرده که بهم بگه؟! کف دستهام رو روی سینهش کوبیدم و با صدای نه چندان آروم گفتم:
_ واقعاً دارم نگران چیزهایی میشم که ازم مخفی مونده. همین الآن بهم بگو که چیز دیگهای هم هست که به من مروبوط باشه و من ازش بیخبر باشم؟
مچ دستهام رو بین دستهاش اسیر کرد و با خشم نگاهم کرد. باز هم همون نگاه سنگی و مستبدانه. همون نگاهی که باهاش به بقیه نگاه میکنه و زمانهایی که ازم ناراحته قسمت من هم میشه! برای یه لحظه حضور گرگش رو احساس کردم! حضوری قوی و قدرتمند. اینقدر قابل لمس که یکه خورده سرجام خشکم زد. اما اون تبدیل نشده بود! پس چطور اینقدر واضح گرگش رو احساس میکردم؟ صداش رو بدون اینکه حسی از توش قابل درک باشه شنیدم.
_ بهت کاملاً اطمینان میدم که تو هنوز یه دهم چیزهایی که باید بدونی رو هم نفهمیدی! و اگه قرار باشه سر هر راز و موضوعی که میفهمی اینطوری عکسالعمل نشون بدی، ترجیح میدم که هیچوقت هم نفهمی.
حرفهاش واقعاً ناراحتم کرد. شاید داشتم بیانصافی میکردم اما واقعاً این آرومآروم فهمیدن هرچیزی دیوونهکننده است… سعی کردم دستم رو از دستش بیرون بیارم و ازش فاصله بگیرم که محکمتر نگهم داشت.
_ دربارهی این موضوع وقتی که به ناردن رسیدیم صحبت میکنیم، لیا. و جرأت نکن که یه بار دیگه نگاهت رو از من بگیری و سعی کنی که فاصله بگیری، پری کوچولو.
صداش کاملاً دستوری و بدون هیچ انعطافی بود. طوریکه باعث شد به خودم بلرزم. خودم رو بهخاطر فراموش کردن حساسیتش روی این موضوع لعنت کردم…
بدون حرف دیگهای چرخید و تبدیل شد.
برای یه لحظه نگاهم به بقیه افتاد که با نگرانی نگاهمون میکردن. کاملاً حضورشون رو فراموش کرده بودم. اینکه شاهد این اتفاقات بودن اصلاً برام خوشایند نیست. با خجالت نگاهم رو گرفتم و به رین دادم. اونها هم تبدیل شدن و بدون هیچ حرفی جلوتر از ما راه افتادن. اما نگاه آخر و نگرانشون رو به خودمون دیدم. بغض کرده به اون گرگ سیاه و بزرگ که بدون توجه به من و با غرور تمام به منظرهی مقابلش چشم دوخته بود، نگاه کردم. من عادت به نادیده گرفته شدن توسط اون ندارم. و این هم تقصیر اونه که من رو به این باور رسونده بود که انگار من مرکز دنیای اونم. حتی نمیدونم چطور به این نتیجه رسیدم و میدونم که این فکرم خیلی خودخواهیِ. اما این هم مثل بقیهی احساساتم نسبت به اون دست خودم نیست. بهسمتش قدم برداشتم اما حتی سرش رو برنگردوند نگاهم کنه. قلبم سنگین شده بود. میخواستم که دستهام رو دور گردنش حلقه کنم و از حس حضورش لذت ببرم. اما ناراحتی و غرور شکسته شدهم این اجازه رو نمیداد. پس بدون کار اضافهای پشتش سوار شدم. بهمحض راه افتادنش و سرعت گرفتنش برای حفظ تعادلم، دستهای خواهان و ملتمسم رو دور گردنش حلقه کردم و گونهم رو روی خزش کشیدم. یهکم جلوتر، بقیهی گروه رو منتظر خودمون دیدم و نمیدونستم چرا برعکس همیشه به راهشون ادامه ندادن. هرچقدر بیشتر پیش میرفتیم کارهاشون عجیبتر میشد. از یه جایی به بعد به نظر میرسید دور من و رین یه حلقه تشکیل دادن و سرعت حرکتمون بیشتر شده! پوشش انبوه درختهای این قسمت از مسیر اون رو ترسناک نشون میداد. فضای اطرافم و حالت دفاعی بقیه یهجورایی ترس به دلم انداخت و باعث شد که دستهام دور گردن رین محکمتر بشه. اما یه لحظه یادم افتاد کسی که همراهمه کیه! اون نمیذاره که اتفاقی برام بیفته. ترسیدن کنار اون بیمعنی و احمقانه است. البته به جز مواردی که خودش باعث ترسم میشه!
«رین»
عصبانی بودم. هم خودم و هم گرگم… از دست لیا عصبانی بودم که درک نمیکنه من بیست سال چطوری زندگی کردم. میدونم براش سخته تصور این سالها اما برای من سختتره.
شاید این سالها صبر من رو توی همه چیز زیاد کرده باشه اما هنوز هم که حرف از لیا و خواستن اون باشه گرگ من رام نشدنی و غیرقابلکنترله!
گردن آخرین گرگینه رو گاز گرفتم و جسمش رو به طرفی انداختم. به گوئن که درگیر جنگیدن با یه خونآشام بود کمک کردم و بعد سریع به پیش لیا که کنار جسیکا ایستاده بود برگشت. برای لحظهای به چشمهای ترسیده و اشکبار لیا نگاه کردم و بعد نگاهم رو گرفتم. میدونم که این صحنهها براش اصلاً خوشایند نیست. مبارزه درحالی که تمام مدت یه چشمم روی لیاست سخته. اما نمیتونم حفاظت از اون رو تنها به گوئن و جسیکا بسپرم. حالا سیدنی کاملاً بین شاخهی درختها گیر افتاده بود و راهی برای حرکت نداشت. با نگاهم اطراف رو کاویدم و تونستم اونی که میخوام رو پیدا کنم. یه مرد تقریباً قدبلند با پیراهنی نیلی رنگ. از تمرکزش روی سیدنی مشخص بود که کنترل کنندهی شاخهها همین آدمِ! فقط نمیفهمم یه برگزیده چرا باید توی همچین گروهی حضور داشته باشه؟! یا حتی توی وایپر… سرزمین یخها! بهسمتش حمله کردم. اما دیر متوجهم شد و روی زمین انداختمش. بالای سرش ایستادم اما نتونستم خودم رو راضی به کشتن یه برگزیده کنم.
خاطر گرفتن نگاهش و کنارهگیریش عصبانی و از خودمون هم بهخاطر رفتارمون با لیا. اما دست خودم نیست. ذات یک الفا همینه… ذات من همینه… نمیتونم خودم رو تغییر بدم. من عادت دارم به اطاعت همه جانبهی اطرافیانم. اما باید عادت کنم به اینکه لیا باهمشون فرق داره. اون شرایطش متفاوت از بقیهست. اونها باید اطاعت کنن چون ذاتشون اینه. وقتی یه نفر بهعنوان زادهی خون انتخاب میشه، خواه یا ناخواه افراد وفادار به اون سرزمین مشتاق اطاعت از اونن. و خیانت به یه خون زاده یعنی خیانت به اون سرزمین.
با دیدن حرکتی بین درختها پوزهم از خشم چین خورد. نه حروم زادهها… بهتره که جرأت نشون دادنِ خودتون رو نداشته باشد! چون من هر چیزی که کوچیکترین تهدیدی برای لیام محسوب بشه رو میدرم و نابود میکنم! تنگ شدن حلقهی اطرافمون نشون میداد بقیه هم متوجه حرکات توی جنگل شدن. دیدن چندتا گرگ دردنده دلیل خوبی برای فرار کردن و نزدیک نشدنِ. اما همچنین میدونم که اونها میتونن بوی اصیل زادهها رو احساس کنن. هرچند نمیتونن مرتبهی ما رو حدس بزنن. اما شاید فکر کنن زندانی کردن ما سود خوبی براشون داره. اما اونها حتی نمیتونن تصور کنن که با چه چیزی مواجهن! این قسمت از مسیر همیشه محل اصلی راهزنها و خلافکارهای سازماندهی شدهست. صدای تیز سوتی توی هوا پیچید. پس تصمیمشون رو گرفتن! درک اینکه این سوت راهی برای علامت دادنشون به همه، سخت نیست. جدا از نگرانیم برای لیا بدمم نمیومد که یهجوری این خشم درونم رو تخلیه کنم و چی بهتراز دریدن این احمقها.
غریدم و سرجام متوقف شدم… لیا با تردید از پشتم پایین اومد و اطراف رو نگاه کرد. به چشمهاش نگاه کردم و با دیدن نگرانی درون چشمهاش قسم خوردم که تکتک اون حرومزادهها رو تیکهتیکه کنم!
با سر به گوئن و جسیکا علامت دادم که سریع کنار لیا اومدن و دو طرفش قرار گرفتن. خودمم با پسرها چهار طرفشون ایستادیم و منتظر شدیم. زیاد طول نکشید که چند نفر از بین درختها خودشون رو نشون دادن. و کمکم تعدادشون بیشتر از قبل هم شد. فکر نمیکردم که اینقدر زیاد باشن! هرچند که اگه لیا اینجا نبود برام اهمیتی هم نداشت…
حتی مطمئنم از تعداد زیادشون هم استقبال میکردم! چیزی حدود بیست نفر بودن. چندتایی گرگینه و خونآشام هم بینشون به چشم میخورد. حتی مطمئنم یه چنجر هم توی گروهشون دارن. این رو از احساس ناامیدی که یهو توی هوا پخش شد تشخیص دادم. غلبه به این حس برای من و بقیه کاری نداشت. چون سالها برای مقابله با این شرایط تمرین کردیم. اما نمیدونم که احساس لیا چطوره. هشت نفر که بهنظر میرسید جادوگر باشن دورمون حلقه زدن و مشغول خوندن ورد شدن. غرشی کردم
و برای لحظهای از صدای عظیمش متوقف شدن! اما بعد دوباره کارشون رو از سر گرفتن. ثانیهای بعد صدای جیغ لیا بلند شد که با نیم نگاهی فهمیدم گوئن از هوش رفته. لیا بهخاطر جادوی من توی خونش و اطرافش تا مقدار زیادی نسبت به این جادو مقاوم بود. اما بدن گوئن نسبت به بقیه ضعیفتر! صدای خندهی اون عوضیها بلند شد و جادوگرها با قدرت بیشتری شروع به ورد خوندن کردن. حتماً فکر میکردن که بدون مبارزه و فقط با جادو میتونن ما رو بیهوش و زندانی کنن. از گوشهی چشم تلوتلو خوردن میگل رو دیدم و لحظهای بعد قدرت اون جادو اطرافمون از بین رفت. با تشکر از گیب و قدرتش توی ایجاد سپرجادویی و خنثی کردن جادوهای اطرافش! بدون مکث بهسمت یکی از اون جادوگرها پریدم و دندونهام رو توی کتفش فرو بردم و تنش رو دریدم. بعد هم نفر بعدی.
دیدم که پسرها هم با بقیه درگیرن و لحظهای بعد بقیهی گروه که از شوک خارج شده بودن بهسمت ما حمله کردن.
با سه تا از گرگینهها درگیر بودم که شاخههای درختی بهسمت سیدنی نشونه رفت رو دیدمش. گردن آخرین گرگینه رو گاز گرفتم و جسمش رو به طرفی انداختم. به گوئن که درگیر جنگیدن با یه خونآشام بود کمک کردم و بعد سریع به پیش لیا که کنار جسیکا ایستاده بود برگشت. برای لحظهای به چشمهای ترسیده و اشکبار لیا نگاه کردم و بعد نگاهم رو گرفتم. میدونم که این صحنهها براش اصلاً خوشایند نیست. مبارزه درحالی که تمام مدت یه چشمم روی لیاست سخته. اما نمیتونم حفاظت از اون رو تنها به گوئن و جسیکا بسپرم. حالا سیدنی کاملاً بین شاخهی درختها گیر افتاده بود و راهی برای حرکت نداشت. با نگاهم اطراف رو کاویدم و تونستم اونی که میخوام رو پیدا کنم. یه مرد تقریباً قدبلند با پیراهنی نیلی رنگ. از تمرکزش روی سیدنی مشخص بود که کنترل کنندهی شاخهها همین آدمِ! فقط نمیفهمم یه برگزیده چرا باید توی همچین گروهی حضور داشته باشه؟! یا حتی توی وایپر… سرزمین یخها! بهسمتش حمله کردم. اما دیر متوجهم شد و روی زمین انداختمش. بالای سرش ایستادم اما نتونستم خودم رو راضی به کشتن یه برگزیده کنم.
با سه تا از گرگینهها درگیر بودم که شاخههای درختی بهسمت سیدنی نشونه رفت.
به چشمهای سبز زنگش نگاه کردم. بدون هیچ ترسی. بدون هیچ غم و نارحتی و درنهایت بدون هیج احساسی بودن. این چطور ممکنه؟!
غرشی کردم و رهاش کردم!پشتم رو بهش کردم و به زمین نبرد برگشتم. بهطرز مبهمی میدونستم که اون دیگه برامون خطری ایجاد نمیکنه. چطورش رو نمیدونم اما احساس میکردم! باز هم مشغول جنگیدن شدم و برای لحظهای از لیا غافل شدم. اما وقتیکه برگشتم اون دیگه اونجا نبود! احساس کردم قلبم از ضربان ایستاد. با چشمهام اطراف رو گشتم و گوئن و جسیکا رو درحال مبارزه دیدم. قبلاز اینکه بخوام باز هم دنبال لیا بگردم، جسیکا توسط جادوی یه جادوگر به زمین افتاد و خونآشامی که مقابلش بود بهسمتش حملهور شد. قبلاز عکسالعمل من، شاخههایی بهسمت اون خونآشام سراریز شدن و اون رو روی هوا بالا کشیدن. به اون مرد نیلیپوش که این کار رو کرده بود نگاهی انداختم و بدون مکث بهسمتی که غریزهم راهنماییم میکرد دوئیدم. بهموقع میرسم. بهموقع میرسم. اون حالش خوبه! مطمئنم که حالش خوبه. بالاخره تونستم ببینمش، پایین تپهی برفی که من ایستاده بودم به پشتش افتاده بود و جنگجویی با شمشیری که توی دستش بود بالای سرش ایستاده بود. وقتی که اون مرد شمشیرش رو بالا برد با تمام وجودم میدونستم که بهش نمیرسم. انگار این پایان زندگی من بود نه اون. و اون موقع بود که دیدمش. باز هم اون معجزه و جادوی شیرین اتفاق افتاد. برای بار دوم پیوند بینمون لیای من رو نجات داد! دلیل نفس کشیدنم و بخشی از وجود من رو نجات داد. مِه گرگ مانندی که اطرافش ایجاد شد بود بهسمت اون مرد حمله کرد و اون رو بهعقب پرتاب کرد. با بیشترین سرعتی که از خودم سراغ داشتم سمتشون رفتم و قبلاز بلند شدن اون مرد کارش رو تموم کردم. بهسمت لیا که با نفسهایی گرفته و چشمهایی که از ترس و هیجان گشاد شده بودن و به من نگاه میکردن، حرکت کردم. شفت دادم و محکم بغلش کردم. کنارگوشش زمزمه کردم:
_ تموم شد، عزیزم. تموم شد.
_ تو هم دیدی؟ اون گرگ… دیدیش؟!
_ آره، نفسم. آره، عزیزدلم. دیدم.
_ واقعی بود! من خیالاتی نشدم…
_ واقعی بود.
_ انگار بخشی از من بود. انگار خود من بود.
_ نشان محافظت بود، شیرینم. گفته بودم که اون نشان چیزی بیشتر از یه خالکوبیِ.
_ رین…
_ جانم؟
_ فکرکنم دارم غش میکنم.
به چشمهاش که تمرکزی نداشتن نگاه کردم و سری به نفی تکون دادم.
_ نه، شیرینم. الآن وقتش نیست.
_ من واقعاً دارم غش می…
جملهش ناتموم موند و از هوش رفت. ناباور تکونش دادم و اسمش رو صدا زدم. یه دستم رو پشت کمرش و دست دیگهم رو زیر بدنش گذاشتم و توی آغوشم بلندش کردم. با رسیدن به محل مبارزه، بقیهی گروه رو دیدم که دور هم روی زمین نشستن و مشغول بستن زخمهاشونن. با نزدیکتر شدنم صحنهی عجیبی دیدم که باعث شد اَبروهام بالا بپرن. همون مرد برگزیده مقابل جسیکا نشسته بود و مشغول بستن زخم بازوش بود! با دیدن ما همه از جاشون بلند شدن و سمتون اومدن. با دیدن وضعیت لیا نگران شدن که بهشون اطمینان دادم حالش خوبه. با بیاعتمادی به اون مرد غریبه نگاه کردم که سیدنی گفت:
_ فکرکنم باید تو رو به جفت جسیکا معرفی کنیم.
متعجب نگاهش کردم که شونههاش رو به معنای ندونستن بالا انداخت.
گیب توضیح داد:
_ بعداز مبارزه بهسمت هم رفتن و بعداز خلق صحنهای حماسی همدیگه رو نشون کردن!
به جسیکا نگاه کردم که با خجالت دستش رو بالا گرفت و خالکوبی پیچک مانند و سبزی که دور مچ دستش تنیده شده بود رو نشونم داد. روی گردن اون مرد هم جای دندونهای نیش جسیکا به راحتی قابل مشاهده بود و از اون مهمتر بوی یکسان تنشون نشون دهندهی واقعیت داشتن این ماجرا بود…
به اون مرد غریبه نگاه کردم و با صدایی که میدونستم سردیش مو رو به تن هر کسی سیخ میکنه گفتم:
_ تا وقتی که نفهمیدیم که واقعاً کی هستی و چرا توی اون گروه بودی حق نداری به جسیکا نزدیک شی. تا اون موقع هم سیدنی مراقبته که دست از پا خظا نکنی.
با اون چشمهای عجیبش نگاهم کرد و بدون گفتن حرفی فقط سری به تایید تکون داد. نگاهم رو به سیدنی دادم که چشمهاش رو به معنای اطمینان روی هم گذاشت.
_ انتظار داشتم که تا آخر امشب به دروازه برسیم. اما با این اتفاقات بهتره که شب رو همینجا بمونیم. فردا صبحِ زود به مسیرمون ادامه میدیم و اگه اتفاق پیشبینی نشدهای پیش نیاد تا قبلاز ظهر به دروازه میرسیم.
تکیهزده به درختی دور از محلی که بقیه نشسته بودن نشستم و لیا رو توی آغوشم گرفتم. میدونستم که بهتره اون رو کنار آتیش ببرم. اما اصلاً حوصلهی اون جمع شلوغ رو هر چند دوست داشتنی نداشتم. باید خوشحال باشم که یه بار دیگه نشان الفا جون لیا رو نجات داد، اون هم بعداز بیست سال.اما این اتفاق من رو به بیست سال پیش برد که مجبور شدم اون رو از خودم دور کنم.
متوجه نزدیک شدن گیب شدم اما نگاهم رو از پلکهای بستهی لیا نگرفتم. کنارم نشست و تیکهای از گوشت شکاری که خودش و سیدنی به دست آوردن رو سمتم گرفت. تشکری کردم و اون رو گرفتم و کنارم گذاشتم. الآن حتی نمیتونم به خوردن چیزی فکر هم بکنم.
_ میدونم که این چقدر برات سخت و دردناکه.
به چشمهاش نگاه کردم که سریع گفت:
_ نه… درواقع دروغ گفتم! نمیدونم که چه احساسی داری. اما خوب میتونم بفهمم که خیلی سخت و دردناکه.
_ درواقع نیست!
_ چی؟!
_ سخت هست اما ناراحت کننده نیست. وقتی که فکر میکنم همهی چیزهایی رو که از سر گذروندم در نهایت به داشتن اون منجر شده، میفهمم اینقدرها هم بد نبوده. نمیدونم چه حسیه اما حتی سختی کشیدن هم برای اون لذتبخشه.
_ خدایا… تو یه عاشق از دست رفتهای.
_ بهنظر که اینطور میاد. اما من که اعتراضی ندارم.
_ درسته. اعتراضی وارد نیست.
لبخندی زد که باعث شد لبهام خیلی کم کش بیاد. این مرد هم مثل من خیلی به ندرت میخنده و سخته زمانی که لبخند میزنه همراهیش نکنی.
_ فکر کنم داره بیدار میشه!
زادهی خون:
رد نگاهش رو گرفتم و به پلکهای لرزون لیا نگاه کردم. دستی به شونهم زد و از کنارم بلند شد. درحینی که اون پیش بقیه برمیگشت لیا هم هوشیارتر میشد. چندبار چشمهاش رو باز و بسته کرد و پلک زد.
_ رین؟!
_ جانم؟
_ من غش کردم؟
تک خندهای کردم و گفتم:
_ آره، شیرینم. غش کردی.
_ وااای.
به “وای” کشیدهای که گفت خندیدم و سعی کردم دستهاش رو از جلوی صورتش کنار بزنم.
_ چی شده؟ پری کوچولوی من خجالت کشیده؟!
بالاخره موفق شدم دستهاش رو کنار بزنم که با لب و لوچهی آویزون و ناراحت نگاهم کرد.
_ من واقعاً متأسفم. باور کن من اینقدر ضعیف نیستم. نمیدونم چی شد یهو!
خم شدم و بوسهی کوچیکی روی لبهاش زدم.
_ مهم نیست، شیرینم. همه درک میکنن که تو به این چیزها عادت نداری. اینها برای هرکسی میتونه شوکهکننده و ترسناک باشه.
_ اما باز هم خیلی خجالتآوره!
آروم خندیدم و توی آغوشم بالا کشیدمش. گوشت کبابی که گیب آورده بود رو برداشتم و با دست تیکهای از گوشت رو جدا کردم و توی دهنش گذاشتم.
_ بهتره که با این فکرها خودت رو اذیت نکنی.
_ تو دیگه از دست من عصبانی نیستی؟
تیکهای دیگه گوشت توی دهنش گذاشتم و گفتم:
_ نه، خوشگلم. دیگه عصبانی نیستم.
_ وقتی که اونطوری بهم بیمحلی میکردی واقعاً نفس کشیدن هم برام سخت بود.
_ متأسفم. اما برای کنترل کردن خودم به اون سکوت و دوری احتیاج داشتم. لیا، درون من یک گرگ رام نشدنی هست که فقط و فقط کنار تو آروم میشه و وقتی که تو سعی کنی خودت رو، حتی نگاهت رو از من بگیری کنترل اون و خودم برام سخت میشه!
_ ببخشید.
با ببخشید مظلومانهای که گفت سرش رو توی سینهم فرو برد و محکم بهم چسبید. دلم از این حالت معصومانهش فرو ریخت. با گرفتن چونهش سرش رو بلند کردم و توی چشمهاش نگاه کردم.
_ لیا چیزی برای معذرت خواهی وجود نداره. فقط ازت میخوام سعی کنی یهکم من رو درک کنی.
سر تکون دادنش رو که دیدم بیهوا تیکهی دیگهای از گوشت رو توی دهنش گذاشتم که آروم خندید و مشغول جویدن شد. دستش رو جلو آورد و اون هم تیکهای گوشت جدا کرد و مقابل لبهام گرفت که همزمان با گوشت، انگشتهای اون رو هم بین لب و دندونهام گرفتم و گزیدم. خندید و سریع دستش رو عقب کشید. محو خندیدنش شدم.
_ خدایا… تو خیلی زیبایی!
ارغوانی شدن گونههاش رو دیدم و بیطاقت خم شدم و بوسهای از اون غنچهی گل سرخ چیدم! همهچیز این دختر برای من بکر و دوست داشتنیه. چطور ممکنه اینطوری و فقط با یه لبخند دل من رو ببره؟! یه بوسهی دیگه و یه حس خوب دیگه… تا وقتی که دیگه احساس کردم دارم کنترلم رو از دست میدم به بوسیدنش ادامه دادم. وقتی که آخرین بوسه رو از لبهاش گرفتم عقب کشیدم و به چشمهای زیباش نگاه کردم. سرش رو روی شونهم گذاشت که با یادآوری شامش بقیهی گوشت رو آرومآروم توی دهنش گذاشتم. یه لقمه خودم و یه لقمه اون.
یهلحظه با یادآوری بچگیهاش و اشتهای زیادش خندهم گرفت. با لرزیدن شونههام سرش رو بلند کرد و سؤالی نگاهم کرد. شونههام رو بالا انداختم و چیزی نگفتم. اون هم بیخیال شد و باز هم سرش رو روی شونهم گذاشت و با هم به جمع مقابلمون نگاه کردیم. خوشحال شدم که بیخیال شد… چون نمیدونستم چی دربارهی دلیل خندیدنم بگم! چطور بگم به این خندیدم که اشتهات با بچگیهات کاملاً فرق کرده؟
که اون موقع بهسختی میشد زمانی رو پیدا کرد که درحال خوردن نباشی. اما الآن بهسختی باید غذا توی دهنت بذارم. اینکه آخر هر رابطه تقریباً از حال میره نشون دهندهی بنیهی ضعیف اونه. بهمحض برگشتن به ناردن باید روی قویتر کردن اون کار کنم. با این فکر نیشم باز شد. قویتر شدنش یعنی رابطههای طولانیتر و لذت بیشتر! هربار تقریباً بهخاطر اون زود تمومش میکنم. شاید اگه قویتر بشه منم بتونم خود واقعیم رو نشونش بدم! گرگم هم از این فکر استقبال کرد. اینجوری دیگه مجبور به کنترل خودمون نمیشیم. به سختی نیش بازم رو جمع کردم. فکرش هم نمیکردم افکارم اینقدر منحرف باشه. بهجای اینکه بخوام اون برای محافظت از خودش قوی بشه، میخوام این کار رو برای خودم انجام بدم. واقعاً افکارم شرمآوره! اما اینطور خواستن اون دست خودم نیست.
با آروم شدن ضربان قلب و ریتم نفس کشیدنش متوجه به خواب رفتنش شدم. سرم رو به درخت پشت سرم تکیه دادم و چشمهام رو بستم. هرچند که میدونستم خوابی برای من وجود نداره. بهخصوص که بعداز اتفاقات امروز ترسم برای از دست دادنش بیشتر از قبل شده و میدونم که کابوسهام با قدرت بیشتری برمیگردن. شاید فقط بتونم یهکم به پلکهام استراحت بدم…
چیزی تا طلوع خورشید باقی نمونده و تقریباً گرگ و میش شده بود. بچهها نوبتی کشیک دادن و مسئولیت چک کردن اطراف رو به عهده گرفته بودن. لیا رو یهکم توی آغوشم بالاتر کشیدم و جاش رو راحتتر کردم. اینطوری خوابیدن خیلی سخته و میدونم که احتمالاً بدنش کوفته میشه. دیگه وقت بیدار شدنش بود. باید هرچه زودتر راحت بیفتیم تا بتونیم قبلاز ظهر به دروازه برسیم. این مدت دوری از ناردن خیلی طولانی بود و دلم برای سرزمینم تنگ شده بود!
اینبار که راه افتادیم یه عضو جدید داشتیم. یه برگزیده که جفت جسیکا هم بود. این فکر که ممکن بود که اون رو بُکشم اصلاً خوشایند نبود! هنوزم نمیدونم که اون قابل اطمینانه یا نه؟ اما این فکر که باعث مرگ جفت جسیکا بشم سخت و دردناکه. هرچند که اگه حتی شک کنم که اون قصد آسیب رسوندن به خانوادهم رو داره حتی یه لحظه هم برای از بین بردنش تردید نمیکنم. امروز چیزی توی چشمهای اون مرد دیدم که باعث میشد حس کنم میشه بهش اطمینان کرد. هرچند که اون حس سرگشتی و تعلق نداشتن داخل چشمهاش با نشان کردن جسیکا از بین رفته بود اما هنوزم به مقدار زیادی توی چشمهاش اثری از زندگی وجود نداشت! دقیقاً مثل یه گمشده و یا رها شده…
با رسیدن به منطقهی حفاظت شده با نشون دادن مهر روی دستم بدون هیچ مانعی عبور کردیم و سمت دروازه رفتیم. لیا با چشمهای گردشده به اطراف نگاه میکرد. آدمهای زیادی از نژادهای مختلف، با لباسها و فرهنگهای مختلف اونجا حضور داشتن و هرکدوم به دلایلی درحال عبور از دروازه بودن.
دستفروشها و خونههای کوچیک و بزرگ توی مسیر به چشم میخورد. اینجا هم مثل بقیهی مبدأها به یه شهر یا دهکدهی کوچیک تبدیل شده بود. از وسط دهکده عبور کردیم و به آخرش رسیدیم. جایی که مرز منطقهی مبدأ محسوب میشد. سربازها همهجا حضور داشتن و ورود و خروجها رو چک میکردن. باز هم با نشون دادن نشونم بدون مشکل از سربازها عبور کردیم. دست لیا رو گرفتم و بهسمت دروازه “ناردن” بردم.
همراه با بقیه مقابل دو درخت پوشیده از برف که موازی و توی فاصلهی دومتری از هم قرار داشتند، ایستادیم. اول گوئن و میگل، بعد هم سیدنی و اون مرد تازهوارد از دروازه عبور کردند.
لیا با چشمهای گردشده از حیرت، به رفتن اونها از بین درختها و ناپدید شدنشون نگاه میکرد! با عبور جسیکا و گیب، دست لیا رو گرفتم و سمت درختها بردم. میدونستم با دیدن اونور دروازه کاملاً شوکه میشه. پس دستم رو دور شونهش حلقه کردم و با قدم بعدی توی ناردن بودیم! از یه سرزمین کاملاً برفی، به یه سرزمین سرسبز و بهاری وارد شدیم.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چرا حس میکنم سرزمین ناردن اسمش خیلی برام آشناس یا میشناسمش؟😂😐
نکنه رفتی 😂
اره واقعا😂😂😂