_ اون دخترهی موذی هم باید بهم جواب پس بده که چطور خودش رو به بهانهی دوست بهم چسبوند.
_ باشه، خوشگلم. جواب اون رو هم که من نباید پس بدم. هوم! چه بوی خوبی میدی… بوی گل میدی.
_ صابونی که برای حمام استفاده کردم از عصارهی گل رز بود.
_ خوب بهنظرت یه گرگ گرسنه با یه پری خوش بو و حموم رفته توی بغلش چیکار میتونه بکنه به جز یه لقمهی چرب کردنش؟
سعی کرد از توی بغلم فرار کنه که محکمتر بغلش کردم و مشغول بوسیدنش شدم. لبهاش طعم شهد میدادن! همونقدر شیرین و همونقدر خواستنی… بوسیدنش حس پرواز رو به روحم میداد و عطر گلی که با بوی تنش مخلوت شده بودگ این حس رو برام ایجاد میکرد که انگار وسط یه باغ پُر از گلهای خوش بو و تازهی بهاری ایستادم. این دختر برای من فوقالعادهست. کاری کردم که کمکم روی مبل دراز بکشه و خودم بالاش قرار گرفتم. اما مواظب بودم که وزنم رو روی تن ظریف و کوچیکش نندازم. گرگم دلش مهار شدن میخواست اما نمیتونستم اجازهی این کار رو بدم. ممکن بود که به پری کوچیکمون آسیب برسونیم! اما همین کنترل باعث سرکش شدن گرگم میشه… اینکه دلش میخواد یه عشقبازی واقعی با جفتش داشته باشه اما من اجازه نمیدم و حسابی کلافهش کرده. گاهی دلم میخواد به گرگم آزادی کاملی که میخواد رو بدم، اما بعد چشمهای معصوم لیا مانعم میشه. نمیخوام بهش آسیب برسونم. لبهام رو روی گردن و پوست خوش بوش کشیدم و باز به اون غنچهی سرخ رسیدم.
چندین بوسهی ریز و کوتاه روی لبهاش کاشتم و توی یه تصمیم آنی اجازه دادم که گرگم یهکم کنترل رو بهدست بگیره.
اما فقط یهکم…
دستهام رو روی یقهی لباسش گذاشتم و توی یه لحظه به دو سمت مخالف کشیدم تا روی سینهش پاره کردم!
بند اومدن نفس لیا رو احساس کردم اما گرگم اجازهی هیچ فکری رو نداد و بهسمت لبهاش حملهور شد…
………………..
“لیا”
با فشار مثانهم از خواب بیدار شدم. اولش گیج بودم اما بعداز مدتی متوجه شدم که توی اتاق رینم. و دستهایی که محکم و مالکانه به دورم حلقه شده بودن نمیتونست متعلق به کسی به جز رین باشه. فقط یادمه که توی کتابخونه تقریباً بیهوش شدم و پوشانده شدن یه لباس به تنم و حمل شدنم روی دستهای رین هم بهطور مبهمی به یاد دارم. با فکر به چیزی که تجربه کردیم بدنم گر گرفت. یهجورایی متفاوت بود! قدرت و خواستن بیشتری توی این رابطه بود. حتی حضور گرگش رو بیشتر احساس کردم. متوجه بودم که همیشه چه توی رابطهها و حتی چه توی بوسههامون برای اینکه به من آسیبی نرسه تحت فشاره. حتی اینبار هم میدیدم که به سختی خودش رو کنترل میکنه و همینها باعث میشد که توی تصمیمم راسختر بشم. من باید قویتر بشم… هم بهخاطر رین و هم بهخاطر خودم. دلم میخواست همینجوری توی آغوشش باقی بمونم اما فشار مثانهم اجازهی این کار رو بهم نمیداد. سعی کردم آروم و بدون بیدار شدنش از توی بغلش خارج بشم که دستهاش به دورم محکمتر حلقه شد و با شنیدن صداش کنار گوشم فهمیدم که اصلاً خواب نبوده.
_ چی شده، خوشگلم؟
آروم و با خجالت گفتم که به سرویس نیاز دارم.
دستهاش رو از دورم باز کرد. آروم روی تخت نشستم که با دردی که توی عضلاتم و مخصوصاً زیر دلم پیچید، “آخی” گفتم. چهرهم از درد درهم شده و نفسم بند اومده بود!
دردی شاید بیشتر از تجربهی اولی که با هم داشتیم رو احساس کردم.
سریع روی تخت نشست و با چهرهی نگران نگاهم کرد. ملافهی روی تخت رو دور تنم پیچیدم و از نگاه کردن بهش اجتناب کردم.
_ لیا!
به اندازهی کافی از این ضعفی که داشتم متنفر بودم. دلم نمیخواست فکر کنه که از عهدهی یه رابطهی ساده هم برنمیام. سعی کردم حالت چهرهم رو معمولی نگه دارم و گفتم:
_ چیزی نیست. من خوبم. فقط بهخاطر حرکت سریعم یه ذره عضلاتم درد گرفت.
_ مطمئنی که حالت خوبه؟
_ آره. باور کن من خوبم. مشکلی نیست.
حالت چهرهش که میگفت حرفم رو باور نکرده. امیدوار بودم که بیخیال اینم موضوع بشه. همین ضعفمم به اندازهی کافی برام خجالتآور بود! دلم نمیخواست که مجبور بشم بهش اعتراف کنم. من چیزی که بینمون اتفاق افتاد رو دوست داشتم. خیلی هم دوست داشتم. دلم نمیخواد باز بهخاطر من خودش رو کنترل کنه! بلکه برعکس، دلم میخواد کاملاً خودش رو رها کنه. حتی بیشتر از روز قبل. سعی کردم با حرکات آهسته از روی تخت بلندشم اما اون قبلاز من تخت رو دور زد و بهسمتم اومد و توی آغوشش بلندم کرد.
با حرکتش ملافه از دورم باز شد و روی زمین افتاد. اما اون بیتوجه من رو بهسمت سرویس برد.
توی وان نشسته بودم و تمام حواسم به اون بود. پشت به من مشغول دوش گرفتن بود و منم خیرهی حرکات و بازی قطرات آب روی تنش بودم. و مهمتر از همه، نگاهم خیرهی اون خالکوبی تاج مانند روی کتفش بود. دو تاج بههم تکیه داده شده که میدونستم یکی از اونها نشان سلطنتی رین و تاج کوچیکتر و ظریفتر نشان من روی بدن اون بود!
نشانی که گفته بود توی اولین رابطهمون روی بدنش هک کردم. و من میدونستم این به این معنیه که من ملکهی اونم. من کسیم که اون بهش تعلق داره و این دونستن فوقالعاده بود. از توی وان بلند شدم و با قدمهایی آهسته بهسمتش رفتم. مثل همیشه یخ دوش کوتاه حسابی سرِ حالم آورده بود..
از پشت بهش چسبیدم و دستهام رو دور تنش حلقه کردم. گونهم رو به پشتش چسبوندم و نوازش انگشتهاش رو پشت دستم احساس کردم. بهسمتم برگشت و خیرهی هم شدیم.
_ حالت خوبه؟
از احساس گناهی که توی چشمهاش بود متنفر بودم.
_ میشه اینجوری نگاهم نکنی؟
_ چی؟
_ خواهش میکنم دست از این نگاه و حس “من یه گناهکارم” بردار. هر اتفاقی که افتاده خواست دو طرفمون بود. و لعنت به من اگه حتی از یه ثانیهش هم پشیمون باشم.
احساس کردم یهکم نگاهش بشاشتر شد.پس ادامه دادم:
_ چرا بهجای این افکار ناراحت کننده بهم کمک نمیکنی که یهکم ظرفیت و تحمل بدنم رو بالاتر ببرم؟
_ نمیدونم. لیا من نمیخوام که تو اذیت بشی.
_ اما اگه وضع همینطوری پیش بره خواه یا ناخواه اذیت میشم. فقط بهم کمک کن. باشه؟!
سر تکون دادنش رو که دیدم خیالم راحت شد. با شیطنت نگاهم رو روی سینه و کتف برهنهش چرخوندم و گفتم:
_ و البته فکر کنم من هم ردهایی روی بدنت به جا گذاشتم.
خندید و نگاهی به رد ناخونها و چنگهام روی تنش انداخت. حلقهی دستهاش رو دور تنم تنگتر کرد و من رو کاملاً به خودش چسبوند.
_ هوم… میدونی؟ فکر کنم که اینها رو دوست داشته باشم. اما بیشتر عاشق اینم که من تنت رو علامتگذاری کنم.
گردنم رو بوسید که سرم رو عقب کشیدم و خندیدم. نگاهی به اطراف حمام انداختم و گفتم:
_ اینجا خیلی شبیه حمامهایی که توی سرزمین قبلیم وجود داشت. اصلاً خیلی از وسایلها همونجوریه.
_ اینها رو بهخاطر تو انجام دادم. هرچی نباشه بیست سال توی اون سرزمین بدون جادو زندگی کردی. فقط اینجا یه چیز کوچولو فرق داره!
_ چی؟
مقابل لبهام پچ زد:
_ اینکه اینها با جادو کار میکنن.
به لبهام شبیخون زد و اجازهی هر فکری رو ازم گرفت!
………..
روی تخت نشستم و مشغول شونه زدن موهام شدم. چشمهام روی قد و هیکل جذابش رژه میرفت و مشغول چشمچرونی بودم! وقتی که پیراهنش رو پوشید لب و لوچم یهجورایی آویزون شد. دلم میخواست هیکل تندیسوارش مدام مقابل چشمهام باشه و از طرفی هم دیدن خالکوبی اون دوتا تاج حس بینظیری برام داشت.
قبلاز اینکه فرصت کنم بافت موهام رو تمام کنم در اتاق زده شد و با اجازهی رین در باز شد. دوتا خدمتکاری که روز قبل برای کمک بهم اومده بودن وارد اتاق شدن. رین به دور از چشم اونها چشمکی بهم زد و گفت:
_ من یه صحبت کوتاه با شارلوت دارم. تا تو آماده بشی صحبتهای ما هم تموم میشه.
بهسمت خدمتکارها چرخید و گفت:
_ بعداز آماده شدن بانو، ایشون رو به سالن اصلی راهنمایی کنید.
با اطاعت اونها رین هم نگاه دیگهای بهم انداخت و از اناق خارج شد. از نگاهش این حس رو داشتم که انگار دلش میخواد بهسمتم حمله کنه و همین حولهی کوتاه رو هم از تنم خارج کنه. همین هم باعث گر گرفتن تنم شد. یعنی روزی میرسه که برای هم عادی بشیم؟ یا این کشش دیوانهکنندهی بینمون کمتر بشه؟
نه… یهجایی توی اعماق قلبم میدونستم که این خواستن هیچوقت قرار نیست کمتر بشه. ما همیشه همینقدر خواهان همدیگهیم.
لباس بنفش تیرهای که خدمتکار به دستم داد رو گرفتم و برای پوشیدنش به پشت پاروان چوبی رفتم. با دستم لباس رو روی تنم نگه داشتم و از پشت پاروان بیرون اومدم که سریع یکی از دخترها پشتم قرار گرفت و مشغول بستن بندهای لباس شد. با راهنماییشون روی صندلی نشستم و یکی از دخترها پشت سرم سریع مشغول جمع کردن موهام شد و دختر دیگهای هم گردنبند و گوشوارههایی با جواهر بنفش رنگ رو روی گوشها و گردنم آویزون کرد.
یه لحظه توجهم به دهن دختر سفید و قد بلند مقابلم جلب شد که با دیدن دندونهای نیشش برای ثانیهای نفسم بند اومد! آروم و با احتیاط پرسیدم:
_ تو خونآشامی؟
دختر نگاه کوتاهی به چشمهام انداخت و سریع نگاهش رو دزدید و گفت:
_ بله، بانوی من!
سرم رو چرخوندم و به دختر پشت سرم نگاهی انداختم و گفتم:
_ و تو؟
_ من گرگینهم بانو.
سرم رو تکونی دادم و آروم نشستم تا به ادامهی کارشون برسن. یه گرگینه و یه خونآشام و خود من که پریزادم. برعکس حرفایی که به خودم میزنم یه جورایی همیشه میدونستم که این چیزها رو باور داشتم.
داستانهایی که پدر و مادرم برام تعریف میکردن چیزهایی نبود که پدر و مادر بقیهی بچهها به اونها میگفت و منم توی عالم بچگی همیشه به دنبال جادو میگشتم. جادویی که توی قدمبهقدم این سرزمین احساس میشه. یکدفعه فکری به ذهنم رسید.
چطوره که یهکم دربارهی این سرزمین از این دخترها اطلاعات بگیرم؟ سعی کردم صدام رو عادی نگه دارم و رو به دختر مقابلم گفتم:
_ میشه اسمهاتون رو بهم بگید؟
دختر خونآشام باز هم نگاه کوتاهی بهم انداخت و گفت:
_ من ساریتام.
_ و من مینوا.
لبخندی زدم و با مهربونترین لحنی که میتونستم گفتم:
_ اسم من هم دالیاست. اما شما میتونید من رو لیا صدا بزنید.
متوجه مکثشون و نگاهی که با هم رد و بدل کردن شدم.
مینوا: اوم… ما نمیتونیم شما رو با اسم کوچیک صدا بزنیم! این برخلاف قوانینه!
_ متوجهم.
مکثی برای انتخاب کلماتم کردم و گفتم:
_ شما دربارهی سرزمینی که من توش بزرگ شدم شنیدید. درسته؟
ساریتا: بله، بانوی من!
_ اوم… خوب میدونید اونجا هیچ خبری از جادو و این چیزهای جادویی نیست.
نگاه حیرتزده ی اونها رو دیدم و ادامه دادم:
_ و منظورم از هیچی دقیقاً هیچیه. اونجا هیچ نژاد جادویی وجود نداره. همهی مردم و عادی و بدون هیچ قدرتین.
مینوا: نمیتونم سرزمینی رو بدون جادو تصور کنم. خدایا این وحشتناکه.
_ خوب برای اونها هم جادو این جور چیزها ترسناکه.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_ و خب بهخاطر این شرایط من چیز زیادی دربارهی ناردن نمیدونم. همونطور که میدونید سر رین خیلی شلوغه و همیشه مشغوله.
توی دلم اضافه کردم که وقتهایی هم که پیش منه یهجور دیگه مشغولیم.
ذهنم رو از این افکار دور کردم و ادامه دادم:
_ پس امکانش هست که شما اطلاعات جزئی رو دربارهی ناردن بهم بدید؟ فقط چیزهای کوچیک و عادی که همه میدونن. خودمم با خوندن کتابها و کمک رین و بقیه کمکم همهچیز رو میفهمم. اما میخوام یهکم به آموزشم سرعت بدم.
با امیدواری به چهرهی متفکرشون نگاه کردم و سرم رو به معنای چی شد تکون داد.
_ هوم… قبوله؟
“شناخت ناشناختهها”
«دیمونها روحهای ازاد طبیعت هستند. سرشت این موجودات سفید و پاک است و از این لحاظ آنها را با نام روحهای پاک نیز میشناسند. این موجودات را برعکس روحهای سیاهی درحالت نامرئی نیز میتوان لمس کرد.
نژاد گرگینهها درحالت گرگ میتوانند آنها را لمس کنند و در حالت انسانی خود میتوانند حضور آنها ر احساس کنند. اما نژاد گرایدنها درهمه حال میتوانند آنها را ببینند. (برای اطلاعات بیشتر دربارهی نژاد گرگینهها به بخش هفتِ صفحهی سیصدوهشتادوپنج و برای اطلاعات نژاد گرایدن به بخش سیونه صفحهی هزاروشصتوچهاد مراجع کنید.) دیمونها توانایی عبور از اجسام جاندار را ندارند. غذای آنها ساقهی سرخون و نوشیدنی مورد علاقهی آنها آب جلبک سبز است. آنها…»
کتاب رو بستم و سرم رو روی میز گذاشتم. بعداز یک هفته خوندن کتابهای مختلف و شنیدن چیزهای مختلف از زبان بقیه، الآن همهی اطلاعات توی ذهنم شناور شدن و نمیتونم دستهبندیشون کنم. احساس میکنم هیچی از چیزهایی که خوندم به یاد ندارم. مطمئنم که بخش گرایدنها رو قبلاً خوندم اما الآن حتی یه کلمه هم راجعبهشون به یاد ندارم!
توی این هفتهی اخیر نود درصد وقتم رو توی کتابخونه و درحال خوندن کتابهای تمام نشدنی اون گذروندم.
تمام دیوارهای کتابخونه تا سقف از قفسههای پُر از کتاب پوشیده شده و در وسط اون هم در هرچند متر دیواری از قفسههای مختلف قرار داره.
واقعاً نمیدونم احتمال گمشدن توی یه مارپیچ بیشتره یا بین قفسههای تودرتوی این کتابخونه؟!
_ بهنظر حسابی خسته شدی!
سرم رو از روی میز بلند کردم و با لبهایی آویزون نگاهش کردم. مثل همیشه دقیقاً به موقع اومد. هر روز هرچند ساعت یه بار برای سر زدن بهم میومد و با بوسههاش انرژیم رو تمدید میکرد. هرچند که گوئن، شارلوت، جسیکا و حتی گیب و سیدنی و میگل هم برای سرزدن بهم میومدن. البته مدت زمانی که پسرا اینجا بودن به چند دقیقه هم نمیرسید و اونها هم مثل من از حساسیت رین خبر دارن. با وجود همهی اینها کاملاً مشخصه که من از دیدن کی بیشتر از همه لذت میبرم!
تنها کسی که هرلحظه خواهان دیدنشم.
از روی صندلی بلند شدم و توی آغوشش فرو رفتم…
گونهم رو بوسید و با نشستن روی صندلی، منو هم روی پاهاش نشوند.
_ خوبی؟
_ اوهوم… اما حسابی کلافه و گیج شدم. حجم این مطالب خیلی زیاده و فکر به اینکه همهی اینها چیزهایی هست که همه اینجا میدونن اما من نه، دیوونه کنندهست! انگار هرچی میخونم بیشتر گیج میشم.
_ خب پس فکر کنم دیگه وقتشه آموزش اصلیت رو شروع کنیم!
سرم رو از روی سینهش برداشتم و با چشمهایی متعجب نگاهش کردم.
_ آموزش اصلی؟!
_ تو که واقعاً فکر نکردی قراره همهچیز رو با کتاب خوندن متوجه بشی؟
_ خ…خب من نمیدونم.
_ این کتابها فقط برای زمینهسازی بود، قشنگم. یادت که نرفته بهت قول دادم آموزشت رو خودم به عهده بگیرم.
کمک کرد که روی پاهام بایستم و خودش هم از روی صندلی بلند شد. بوسهای روی لبهام زد و با گرفتن دستم منو از کتابخونه خارج و به اتاقمون برد.
به تخت که یه پیراهن کوتاه تا روی زانوهام و یه شلوار و یه جلیقهی چرم روی اون قرار داشت، نگاه کردم. با کمک رین پیراهن بلند و ابریشمی رو از تنم خارج کردم و اون لباسهای جدید رو پوشیدم.
موهام رو هم بالای سرم دماسبی بستم و بعد بافتم. دستم رو به کمرم زدم و مقابلش ایستادم.
_ چطور شدم؟
_ مثل همیشه بینظیر!
نخودی خدیدم که بوسهش روی پیشونیم نشست.
_ تو خیلی زیبایی و این هیچ ربطی به چیزهایی که میپوشی نداره. از وقتی که برای اولینبار توی آغوشم گرفتمت میدونستم که موجودی به زیبایی تو توی این دنیا برای من وجود نداره!
نگاهم رو ازش دزدیدم. اما وجودم سرشار از حس خوب شد. انگار که توی سلولبهسلول تنم انفجاری از شیرینی اتفاق افتاده. اینکه یه نفر فرای از شکل و شمایلت تو رو بخواد حس غیرقابل بیانی هستش.
دستم رو گرفت و باهم به محوطهی قصر رفتیم. جایی که شارلوت کنار یه اسب بزرگتر از اسبهایی که تا حالا دیدم ایستاده بود. اون اسب روی زمین نشسته بود و شنل یا چیزی مثل این روی دوشش بود. با نزدیک شدن ما اسب ایستاد و با اتفاقی که بعدش افتاد نفسم بند اومد. اون اسب بال داشت! اون چیز پَر مانند که من شنل تصورش کرده بودم درواقع بالهای اون بودن! یه اسب بالدار! اینقدر شوکه شدم که یکه خورده سرجام ایستادم و رین هم کنارم ایستاد.
_ ای… این یه اسب بالداره؟!
_ آره، شیرینم. این یه اسب بالداره.
_ اون خیرهکنندهست.
_ نه به اندازهی تو!
نگاهم رو از اسب به روی رین چرخوندم.
_ واقعاً فکر میکنی که من خیرهکنندهم؟
_ هیچوقت به خلاف این فکر نکردم!
نگاهم رو به چشمهای نقرهفامش دادم. اون زیباترین چشمهایی رو داره که تا حالا دیدم. مثل چهرهی خشن و جنگجویانهش، چشمهاش هم حالتی تیز و برنده داره. میدونم که اون به هیچکس با این محبتی که نسبت به من توی چشمهاش هست نگاه نمیکنه.
با صدای صاف شدن گلویی، نگاهم رو از چشمهاش گرفتم و به شارلوت که درحال لبخند زدن بود دادم.
لعنت… این مرد ماله منه. اگه دلم بخواد توی چشمهاش غرق بشم پس میشم. چرا هربار یه نفر باید مزاحممون بشه!
رین با گرفتن دستم من رو بهسمت اون اسب برد. بدنم سرد شد و حس ترس و هیجان توی وجودم به غلیان افتاد. چند قدم دور تر از اسب ایستادیم که شارلوت جلو اومد و گفت:
_ اسبهای بالدار موجودات خیلی اصیلین و البته کمیاب. متأسفانه تعداد انگشت شماری از اونها باقی مونده. البته به اندازهی اسبهای تک شاخ کمیاب نیستن. اما باز هم نژادشون روبهانقراضه.
دستش رو بهسمت اون اسب سیاه و زبیا، با بالهایی به سیاهی شب دراز کرد و گفت:
_ اسم این خوشگله “نایت مانِ”. اون تنها اسب بالدار توی ناردنه و البته که متعلق به سرورمونه.
سرم رو چرخوندم و به رین نگاه کردم که چشمهاش رو بهعنوان تأیید روی هم گذاشت.
_ و خب کاملاً عادیه که اون به کسی جز رین اجازه نمیده که سوارش بشه. تا حالا چندتا احمق شانس خودشون رو برای این کار امتحان کردن. اما تا حد مرگ زخمی شدن و اگه کمک بهموقع نمیرسید مطمئناً زنده نمیموندن. اون اسب خیلی مغروریه.
سعی کردم با نیش ناامیدی توی قلبم کنار بیام. درسته که مقداری از اون اسب میترسیدم اما شاید یه جایی توی قلبم امید داشت که بتونم سوار اون اسب بشم. متوجه نگاههای خیرهی اطرافمون بودم. هرکسی که از اونجا رد میشد برای تماشای این منظره میایستاد و من نمیتونستم سرزنشون کنم. اون اسب باشکوه بود.
_ یعنی حتی اگه رین هم به اون دستور بده باز هم به کسی اجازه نمیده پشتش سوار بشه؟
_ متأسفانه نه! قبلاً همهی این راهها امتحان شده. اما باز هم تنها کسی که میتونه بدون صدمه دیدن بهش نزدیک بشه، سرورمونه.
رین: صبرکن… لیا! چرا امتحانش نمیکنی؟
_ چیو امتحان کنم؟
_ اینکه ببینی بهت اجازهی سواری میده یا نه؟
_ چی؟!
_ چی؟!
صدای “چی” گفتن یهویی و پُر از شوک من و شارلوت باهم همزمان شد.
_ حرفم کاملاً واضح بود. برو جلو و امتحانش کن. اول بهش نزدیک شو و سعی کن با دستت لمسش کنی. اگه اجازهی این کار رو بهت داد یعنی میتونی سوارش بشی.
_ اما… اما از کجا میدونی که این کار جواب میده؟
شونههاش رو با لاقیدی بالا انداخت و گفت:
_ نمیدونم. اما حساسم بهم میگه که تو باید این کار رو انجام بدی.
سرش رو خم کرد و توی گوشم گفت:
_ فراموش نکن که تو جزئی از منی. هم روحت و هم خونی که توی رگهات جریان داره. اگه این اسب واقعاً اصیل باشه، میتونه این رو احساس کنه. میتونه بفهمه که منو تو با هم فرقی نداریم و هرچیزی که من صاحبشم مال تو هم هست. البته جدا از اینکه خود تو هم مال منی!
راست ایستاد و با چشمهایی که بهطرز عجیبی برق میزدن نگاهم میکرد. با قدمهایی لرزان بهسمت اون اسب رفتم. با قدم اولی که بهسمتش برداشتم، سرش رو بهسمتم برگردوند و با چشمهایی هوشیار نگاهم کرد. چشمهاش هم مثل بقیهی بدنش به سیاهی شب بودن! قلبم اینقدر تند میزد که ضربانش رو حتی توی گلوم هم احساس میکردم…
دستهام به لرزش افتاده بود اما باز هم قدمی دیگه بهش نزدیک شدم. انجام این کار زیر تیغ اون همه نگاهی که روم بود کار سختی بود. البته اگه برام اهمیتی داشت. اما درحال حاضر نگاه هیچکس به جز رین برام مهم نیست. نمیخوام اون برق نگاهی که با فکر کردن به یکی بودن ما توی نگاهش نشسته بود از بین بره. اون راست میگفت. روح منو اون بههم پیوند خورده و یکیه. یه پیوند ابدی و ناگسستنی! و خون اون توی رگهای من جریان داره. چیزی که بهم زندگی و قدرت میده از وجود اونه! پس چطور میشه که از هم جدا باشیم؟
با همین فکر شجاعتش رو پیدا کردم و دستم رو بهسمت اون دسب دراز کردم. اما لحظهی آخر از هیجان و شاید ترس چشمهام رو بستم. یه لحظه با حس کردن اون پوست و موی گرم زیر دستم نفسم از شوک بند اومد! چشمهام رو باز کردم که با یه جفت چشم سیاه و براق، اما پُر از سلطهپذیری مقابلم مواجه شدم. اون اسب سرش رو برای لمس دست من پایین اورده بود و دستم دقیقاً روی پیشونیش بود. نمیدونستم چه حسی دارم؟! خوشحالی، ذوقزدگی، هیجان و یا شوک… اما هرچی که بود حس فوقالعادهای داشت!
جرأت پیدا کردم و دستم رو نوازشوار روی پیشونی و پوزهش کشیدم و بعد هم یالهای سیاه گردنش رو نوازش کردم. بهطور مبهمی صدای پچپچهای اطرافیان رو میشنیدم اما بیشتر توجهم معطوف اون حیوان زیبا و باشکوه بود. با حلقه شدن دست رین دور کمرم به خودم اومد و به اون چشمهای براق و خوشحال نگاه کردم.
_ میدونستم از پسش برمیای!
لبخندی از سر ذوق زدم و دست رو روی یالهای ” نایت مان” کشیدم. مشغول نوازشش بودم که با دستش دور کمرم من رو کمی عقبتر کشیدو گفت:
_ بسه دیگه… چقدر نوازشش میکنی!
چرخیدم و به چشمهای یهکم طلبکارش نگاه کردم و توی یه لحظه کنترل خودم رو از دست دادم و بلند خندیدم. حالتش خیلی بامزه بود! بریدهبریده از میان خندههام گفتم:
_ خدایا! با… باورم نمی… نمیشه تو داری به یه اسب حسادت می… کنی!
دستهاش رو به کمرش زد و گفت:
_ من حسادت نمیکنم. اون هم به یه اسب. فقط خوشم نمیاد اینقدر بهش توجه میکنی.
نمیدونم خودش متوجه بود که با جملهی دومش حرف من رو تأیید کرده یا نه؟ همین هم باعث خندهی بیشترم شد. دستم رو جلوی دهنم گرفتم و به سختی خندهم رو کنترل کردم. اون واقعاً یه مرد حسود و انحصارطلبه…
دستش رو توی جیبش فرو کرد و وقتی که بیرون آورد، چند حبهقند کف دستش خودنمایی میکرد.
اونها رو بهسمت “نایت مان” گرفت که اون سریع سرش رو بهسمت دست رین برد و قندها رو از کف دستش بلعید.
_ این قند بود؟
شونههاش رو بالا انداخت و توضیح داد:
_ اسبها قند دوست دارن… حالا فرقی نداره یه اسب معمولی باشن یا اسب بالدار.
_ منم میتونم این کار رو انجام بدم؟
لبخندی زد و چند حبهقند کف دستم گذاشت. قندها رو بهسمتش گرفتم که سرش رو پایین آورد و اونها رو خورد. برخورد پوزه و نفس گرمش به دستم حس قلقلک جالبی رو برام داشت.
_ آمادهای یهکم سواری کنیم؟
باز هم هیجان توی تنم پیچید اما بدون مخالفت بهش اجازه دادم که با گرفتن پهلوهام بلندم کنه و روی اسب بنشونه. خودش هم پشتم نشست. با تنیده شدن بازوهاش دور کمرم توسط حس امنیتی که ازش ساتع میشد احاطه شدم. نایت مان توی محوظه شروع به دوئیدن کرد و توی یه لحظه بالهاش رو باز کرد و از زمین بلند شد. با وجود اینکه انتظارش رو داشتم اما باز هم شوکه شدم و با جیغی که کشیدم از پشت محکم به رین چسبیدم و به بازوهاش دور تنم چنگ زدم. هر چی نایت مان بیشتر اوج میگرفت ضربان قلب منم تندتر میشد! چرخیدم و دستهام رو محکم دور گردن رین حلقه کردم. صدای خندههای رین توی گوشم میپیچید و یهکم از استرسم رو کمتر میکرد. صداش رو کنار گوشم شنیدم که گفت:
_ حالا میتونی چشمهاتو باز کنی.
آروم پلکهام رو از هم فاصله دادم و متوجه شدم که با فاصلهی مشخصی از زمین، توی هوا شناوریم! با خجالت چرخیدم و سرجام درست نشستم. با صحنهای که دیدم نفسم از شگفتی بند اومد! نمای زیبایی از قصر و شهر اطراف اون زیر پامون بود و هرچه بیشتر پیش میرفتیم به منطقهی جنگلی نزدیکتر میشدیم.
صدای رین رو از پشت سرم شنیدم که گفت:
_ درس اولمون جغرافیاست! قبلاز هرچیزی باید مناطق ناردن رو بشناسی و اینکه اون منطقه به چه نژادی تعلق داره!
با بوسهای که زیر گوشم کاشت باعث شد بدنم مورمورم بشه.
_ اسم این شهر “کانترلایته”. نزدیکترین منطقه به کانترلایت جنگله اسراره. این جنگل یه جورایی مرکز ناردن محسوب میشه. و بعداز اون بهسمت شرق منطقهی پرایکسه. میدونی که متعلق به چه نژادیه دیگه؟
_ پری ها!
_ دقیقاً. و رهبر اونها ملکه ایسلنزدیه.
_ مادر بزرگم!
_ باز هم درسته، قشنگم. اونجا رو ببین. اون بخش از جنگل متعلق به گرایدنها و درختهاشونه.
بهجایی که با دستش اشاره میکرد نگاه کردم اما از این فاصله هیچی بهجز درخت و باز هم درختهای بیشتری دیده نمیشد.
رین نایت مان رو بهسمت زمین هدایت کرد و با فرود اومدنش اول رین پایین رفت و با گرفتن کمرم من رو هم پایین کشید. دستم رو گرفت و بین درخت شروع به قدم زدن کردیم و نایت مان هم با فاصلهی چند قدمی پشت سرمون میومد.
_ روح گرایدنها به درختها متصله. پس هرچی درخت سالمتر و تندرستتر باشه اونها هم شادتر و آزادترن.
_ منظورت رو از اتصال روح نمیفهمم.
_ یه زنجیر نامرئی رو درنظر بگیر. چیزی که روح گرایدنها به وسیلهی اون به درخت متصله. درواقع درختها منبع انرژی اونهان
_ خوب یعنی اگه اون درخت رو قطع کنیم یا از بین ببریمش اونها هم باهاش نابود میشن؟
آروم خندید و گفت:
_ نه، قشنگم. در اون صورت پیوندشون رو با اون درخت از بین میبرن و فقط تا پیدا کردن یه درخت جدید ضعیف میشن. البته اونها توی انتخاب درختهاشون خیلی وسواس به خرج میدن. اونها یهجورایی روحهای محافظ جنگلن!
_ خب اونها کجا زندگی میکنن؟
_ کلبههای گرایدنها توی جنگل پراکندهست. معمولاً نزدیک درختهاشون زندگی میکنن تا هروقت که میخوان برای نیرو گرفتن باهاشون یکی بشن.
بهسمت یه درخت بلند و قطور رفت و با پشت دست چند ضربه به اون زد.
چیزی که بعدش اتفاق افتاد حیرتآور بود! چیزی مثل روح از تنهی اون درخت جدا شد و یه قدم به جلو اومد…
بدنش اول کاملاً همرنگ و متناسب با اون درخت بود. اما بعد حالت مادی پیدا کرد و کمکم تغییر رنگ داد و رنگی مثل سبزلجنی بهخودش گرفت و صورتش هم رنگ قهوهای روشن دراومد. و عجیبتر از همه فرم صورتش بود که مثل کُندهی یه درخت بود و حتی روی سرش هم چند شاخه وجود داشت. و اینکه اون مرد لخت بود! فقط پایین تنهش به وسیلهی چند تکه برگ پوشیده شده بود.
_ کی جرأت کرده چرت من رو به هم بزنه؟ چطور…
یهلحظه با دیدن رین که دستهاش رو توی جیبش فرو کرده بود و بدون هیچ احساسی بهش زل زده، شوکه شد و اون حالت عصبانیت از چهرهش رخت بست.
سریع تعظیمی کرد و گفت:
_ سرورم… متوجه حضورتون نشدم.
نگاه کوتاهی سمت من انداخت و سرش رو باز بهسمت رین برگردون اما یهدفعه باز بهسمتم چرخید. با اون چشمهای عجیب و کاملاً سبز رنگ نگاهم کرد. چشمهاش فقط یه مردمک کوچیک و سیاه رنگ داشت و بقیه چشمش به رنگ سبز بود!
_ اوه! آرکلان. دیدن شما چه افتخار بزرگیه برای من.
متوجه منظورش از گفتن کلمهی آرکلان نشدم و فقط با تردید نگاهش کردم. درواقع هنوز توی بهت ظاهرشدن و شمایل عجیبش بودم.
_ جاناتان!
رین اخطارآمیز صداش زد و اون هم سریع نگاهش رو از من گرفت. از اینکه دیگه اون چشمهای عجیب روم نبودن، حس خوبی داشتم.
_ چه کمکی از دست من برای شما برمیاد سرورم؟
رین نگاه کوتاهی بهم انداخت و دوباره بهسمت جانات برگشت و گفت:
_ میخوام که چند نفر از افرادت رو به آزگارد بفرستی تا به افراد جونیور برای به دست آوردن اطلاعات بیشتر کمک کنن.
_ اطاعت امر میشه، آلفا.
رین سری تکون داد و مثل اینکه دیگه کارمون اینجا تموم شده بود. دستش رو بهسمتم دراز کردو گفت:
_ بیا، لیا… امروز جاهای زیادی هست که باید بریم.
بهسمتش قدم برداشتم و از کنار جاناتان رد شدم که حرفش باعث مکثم شد.
_من قبلاً شما رو ملاقات کردم. اما شانس اینکه به شما معرفی بشم رو نداشتم.
به چهرهی عجیبش نگاه کردم که دیدم نگاهش با حالت سؤالی رو به رین و با تأيید اون ادامه داد:
_ کنار زمین تمرین گرگینهها، شما و آلفا رو دیدم و بهتر دونستم که مزاحمتون نشم. اما باید بگم که اون یکی از حماسیترین بوسههایی بود که تا حالا دیدم.
یه لحظه متوجه حرفش نشدم و به فکر فرو رفتم که دربارهی کدوم روز و کدوم بوسه صحبت میکنه که با یادآوری روز نبردم با جسیکا و بعداز اون بوسهای که با رین تجربه کردیم سرخ شدم! سریع بهسمت رین رفتم و دستش رو که بهسمتم دراز کرده بود گرفتم. حتی نمیتونستم بهصورت رین نگاه کنم. اینکه کسی شاهد اون اتفاق بوده خیلی برام خجالتآوره.
به یاد میارم که چطور به رین چسبیده بودم و یه بندانگشت تا از دست دادن کنترل کامل خودمون فاصله داشتیم!
خداروشکر کردم که رین به موقع جلوی خودش رو گرفت و تمومش کردیم. وگرنه نمیدونم که تا کجا ممکن بود پیش بریم. چند قدمی از جایی که بودیم دور شده بودیم هنوز هم میتونستم حرارت صورتم رو احساس کنم. نیمنگاه سریع و کوتاهی به رین انداختم که متوجه نیشخند گوشهی لبش شدم. از حرص ضربهی نه چندان آرومی به بازوش کوبیدم که شک دارم حتی احساسش کرده باشه! بهجای اون خودم دردم گرفت.
_ میشه دست از نیشخند زدن برداری؟
لبخندش عریض تر شد و گفت:
_ باورکن اصلاً دست خودم نیست. با فکر به اون دختر آتیشی که اونجور پاهاش رو دور کمرم حلقه کرده بود و مشغول بوسیدنم بود، نمیتونم لبخند نزنم.
احساس کردم که دوباره حرارت داره به صورتم برمیگرده. اما سعی کردم خجالتم رو نشون ندم و حق به جانب گفتم:
_ تو میدونستی که درحال تماشامون هستن. اما باز هم با بوسههات کاری کردی که من عقلم رو از دست بدم.
متوقف شد و مقابلم ایستاد. دستهاش رو دوطرف کمرم گذاشت و من رو بهسمت خودش کشید و کاملاً بههم چسبیدیم. سرش رو خم کرد و زیر گوشم با اون صدای بم و دورگه گفت:
_ شاید اولش میدونستم. اما با اولین نگاه به تو و اون لبهای همیشه سرخت حتی اسم خودم رو هم فراموش کردم. چه برسه به چشمهای مخفی که رومون بود. اما الآن با آگاهی کامل میخوام یه نمایش قشنگ و کامل به همهشون نشون بدم تا بفهمن که این پریزاده کوچیک و ظریف فقطوفقط ماله رینِ!
بدون اینکه فرصتی برای درک حرفهاش بهم بده، لبهاش رو روی لبهام گذاشت و محکم و خشن بوسید… اول بهخاطر نگاههای احتمالی رومون خواستم مانعش بشم اما بهمحض عمیقتر کردن بوسهش، حتی دلیل اینکه چرا باید مخالفت میکردم رو هم فراموش کردم.
فراموش کردم که توی این جنگل عجیب و اسرارآمیز کلی نگاه معطوف ما دوتاست و غرق حسه خوبه بوسیدنش شدم. وقتی که اینقدر خواستنی و خشن من رو میبوسید چطور میتونستم به چیزی جز خودمون دوتا فکر کنم. بیشتر بهش چسبیدم و از حرارت بالای تنش بدن من هم گر گرفت. دستم رو بین تارهای نرم و لخت موهاش لغزوندم و روی نوک پاهام بلند شدم و مثل خودش با اشتیاق و خواستن جواب بوسههاش رو دادم. کنترلی روی آواهایی که از دهنم خارج میشد نداشتم و فقط میخواستم که بیشتر بهش نزدیک شم! دستهاش مثل دو طناب محکم، پیچکوار به دور تن کوچیکم پیچیده شده بود و من رو کاملاً درون آغوشش حبس کرد. حتی هوا هم بین تنهای بههم چسبیدمون نمیتونست راهی برای عبور پیدا کنه. اما حتی این هم برام کافی نبود. من بیشتر میخواستم. میخواستم بهش نزدیکتر شم و باهاش یکی شم. وقتی که سرش رو عقب کشید، سرم من هم باهاش حرکت کرد و با دستهام دور گردنش خودم رو روی تنش بالاتر کشیدم که سرش رو کاملاً عقب کشید و لبهامون از هم جدا شد. اما من آمادگی جدا شدن ازش رو نداشت! ذهنم هنوز کاملاً خاموش بود و به هیچی به جز خواستن اون فکر نمیکردم… با دیدن گردن قطور و برنزهش لبهام رو به اون سمت کشیدم و بوسهای روی گردنش زدم و زبونم رو روش کشیدم که متوجه خفه کردن نالهش توی گلوش شدم و سعی کرد من رو از خودش جدا کنه. اما نمیدونستم قدرت من بیشتر شده بود یا اینکه اون واقعاً تلاشی برای جدا شدنمون نمیکرد. که ازش جدا نشدم و مک کوتاهی به گردنش زدم.
اینبار دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه و نفس نالهواری که بیرون داد رو شنیدم! همین هم جسورترم کرد و اینبار لالهی گوشش رو بین دندونهام گرفتم و کوتاه فشار دادم.
_ لعنت…
اینبار فشاری داد و ازم جدا شد. یک قدم فاصله گرفت و با صورتی ملتهب نگاهم کرد. نفسهاش تند شده بود و دونستن اینکه من دلیل اینجور نفسنفس زدنشم حس خوبی داشت! اون هم رینی که با ساعتها دوئیدن نه ضربان قلبش تند میشه و نه نفس کشیدنش!
وضع خودم از اون بدتر بود و با زانوهایی لرزان اونجا ایستاده بودم. هرلحظه انتظار داشتم زانوهام قدرت خودشون رو از دست بدن و روی زمین آوار شم. با یه قدم بلند خوش رو بهم رسوند و بوسهای محکم و مالکانه به لبهام زد. اما قبلاز اینکه بتونم حتی لمسش کنم فاصله گرفت و کنار گوشم گفت:
_ بقیهش باشه برای خلوت خودمون دوتا. وقتی که هیچ چشمی جز من نتونه خواستن تو رو ببینه.
مچ دستم رو گرفت و من رو بهسمت نایت مان برد. بعداز سوار شدن،من خودش هم پشتم نشست و بازهم به سمت آسمان اوج گرفتیم…
فکر میکردم که به قصر برمیگردیم. یعنی با تمام وجودم امیدوار بودم که به قصر برگردیم. هنوز بدنم از خواستنش داغ و ملتهب بود! دلم میخواست به اتاقمون برگردیم… جایی که فقط من باشم و اون! حتی هوای خنکی هم که بهخاطر پروازمون به صورتم میخورد هم نمیتونست التهابم رو آروم کنه. درعوض حرم داغ نفسهاش که به لطف موهای بافته شدهم به گردن برهنهم میخورد، به حال بدم دامن میزد. اینبار که نایت مان فرود اومد، کل امیدم از بین رفت. هنوز هم توی جنگل بودیم…
و بهنظر میرسید که قرار نیست حالاحالاها به قصر برگردیم. با ناراحتی از پشت اسب پایین اومدم و در سکوت همقدم با رین به راه افتادم. خودم رو درک نمیکرد! نمیفهمیدم که چطور با یه لمس اون از خودبیخود میشم و از همه بدتر اینکه رین هم درک نمیکردم. چطور میتونه اینقدر خوددش رو کنترل کنه. و در اصل لعنت به این کنترلش. هرچی بیشتر پیش میرفتیم بهتر میتونستم صدای شرشر آب رو بشنوم. همینطور رطوبت هوا هم تغییر میکرد. با کنار زده شدن چند شاخه توسط رین قدم به بهشتی گذاشتم که چندان هم برام غریبه نبود. اینجا رو از خاطرات بچگیم به یاد دارم. هرچند گنگ و محدود! اما به یاد دارم. صحنههایی از بازی یه دختر کوچیک و مو مشکی توی آب به ذهنم اومد. صدای خندههام توی گوشم پیچید. خندههای بیغلوغشی که از ته قلبم بود. به یاد دارم که چطور با دستهای کوچیکم مشتمشت آب رو به هوا مینداختم و از ریزش اون روی صورتم لذت میبردم. مطمئنم اینها صحنههایی نیست که رین از خاطراتم بهم نشون داده. اینها جدید بودن! یادم میاد که چطور هرچند لحظه یهبار برمیگشتم و به رین که زیر درخت نشسته بود نگاه میکردم. حتی توی عالم بچگی هم ترسِ از دست دادنش رو داشتم. اما این رو هم میدونستم که اون تنهام نمیذاره.
خودش بارها توی گوشم زمزمه کرده بود که من بهار زندگیشم. که قبلاز پیدا کردن من فقط نفس میکشید اما زندگی نمیکرد. از این یادآوری اشک به چشمهام اومد! چطور اینهارو فراموش کرده بودم؟ چطور فراموش کرده بودم که هرشب قبلاز خواب برام قصهی یه گرگینهی تنها و غمگین رو تعریف میکرد که یه روز با پیدا کردن یه پریزاده زیبا، زندگیش از این رو به اون رو شده بود؟ اینکه اون پریزاد مثل آفتاب میدرخشید… اما چیزی که زندگی اون گرگینه رو تغییر داد اون پری آفتاب نبود بلکه بچهای بود که با خودش حمل میکرد. یا دخترکوچولوی زیبا و مو مشکی!
یادم میاد که چطور وقتی به اینجای داستانش میرسید کل خواب آلودگیم از سرم میپرید و از اینکه بالاخره من وارد داستانش شدم ذوق میکردم. میخندیدم و دستهام رو بههم میکوبیدم و اون هم با هرخندهی من چطور چشمهاش برق میزد. این داستان مورد علاقهی من بود. داستان ما! داستانی که هیچ غمی نداشت. دوسال… دوسال رو جوری زندگی کردم که لذت بیست سال رو توی خودش داشت. صحنهی بعدی که یادم اومد دختر بچهی هشت سالهای بود که توی تختش دراز کشیده و دست یه مرد رو محکم چسبیده! جوری که انگشتهاش درد گرفته بود اما نمیخواست که دستش رو رها کنه. مرد براش داستان خودشون رو میگفت. داستان مورد علاقهش رو… گرگینه و پریزادی که تا ابد کنار هم میمونن و ازهم جدا نمیشن. ازم میخواست که چشمهام رو ببندم و بخوابم. اما من این رو نمیخواستم. میدونستم که اگه بخوابم زمانی که بیدارشم اون رفته. رفته و باز من قراره تنها بمونم. همینها رو هم بهش گفتم اما توی جوابم گفت که قبلاز اینکه حتی دلم براش تنگ بشه برمیگرده. اما من نتونستم بهش بگم که من همون لحظه هم دلتنگش شده بودم. دیگه حرفش رو باور نداشتم. دیگه از داستانش خوشم نمیومد. همش دروغ بود. گرگینه و پریزاد تا آخر عمرشون کنار هم زندگی نمیکردن! هربار گرگینه پری کوچیکشو تنها میذاشت و میرفت. میگفت دلش نمیخواد ازم جداشه. اما مجبوره اینکار رو بکنه. اما دروغ بود… اون خیلی قوی بود. اینقدر قوی که اگه بخواد هیچکس نمیتونه اون رو از پریش جدا کنه. اینها رو با جیغ و گریه بهش میگفتم… یادم میاد که محکم من رو توی آغوشش میگرفت و میگفت بعضی چیزها هستن که از اون هم قویترن…
مثل ترسش از صدمه دیدن من. میخواستم بگم من هم از نبودن اون میترسم. اما باز هم نتونستم. نمیدونم چه لالاییی میخوند که همونجا توی آغوشش بهخواب میرفتم و صبح دلم نمیخواست بیدار شم. چون میدونستم که اون رفته. مامان میگفت خیلی زود برمیگرده و کافیه هروقت دلم تنگ شد توی دلم بهش فکرکنم و اسمش رو صدا بزنم. و من ساعتها یه گوشه مینشستم و با چشمهای بسته خاطراتش رو مرور میکردم و توی دلم التماسش میکردم تا برگرده. اما نمیومد… حداقل اون موقع نمیومد! بعداز چند روز میومد و برای چند ساعت باز هم فراموش میکردم که این بودنش موقتیه. و هربار که میرفت ترس این رو داشتم که دیگه برنگرده. که این نبودن همیشگی بشه. التماسش میکردم که برگردیم خونهمون پیش گوئن و سیدنی و بقیه. اما میگفت نمیشه. که اونجا توی خطرم!
با یه نفس عمیق از خاطراتم به بیرون پرتاب شدم. میدونستم که اینبار بدون کمک رین اینها رو به یاد آوردم.
زانوهام میلرزید و زیر حجم غم و ناکامی که خاطراتم داشت، داشتم له میشدم. بهسختی چرخیدم و به رین نگاه کردم. زیرهمون درختی که همیشه مینشست ایستاده بود و نگاهم میکرد. نگاهم از اشک تار شده بود و نفسم توی سینهم سنگینی میکرد. دستم رو روی گلوم گذاشتم و سعی کردم نفس بکشم. اما حتی فراموش کرد بودم که دم و بازدم رو چطور انجام میدن!
انگار که متوجه حال بدم شد که بهسمتم پا تند کرد و همزمان هم زانوهام تا شد و قبلاز افتادنم بدنم رو توی آغوشش گرفت و روی زمین نشست. بهش تکیه داده بودم و بهخاطر کمبود اکسیژن خرخر میکردم.حرکت لبهاش رو میدیدم که انگار اسمم رو فریاد میزد اما نمیتونستم صداش رو بشنوم. چند ضربهی کوچیک به صورتم زد و با سیلی آخر و تقریباً محکمش، به خودم اومد و هوا رو با ضرب و صدادار توی سینهم کشیدم. همزمان اشکهام هم روی گونهم جاری شد و محکم من رو توی بغلش گرفت! اینقدر محکم که استخوانهام درد گرفت. اما دردش اصلاً برام مهم نبود… دستهای بیجونم رو دور گردنش انداختم و اجازه دادم صدای هقهقهام توی آغوشش بلند بشه. گریه کردم و اشک ریختم بهخاطر سالهایی که از دست دادیم.
بهخاطر تمام چیزهایی که از سر گذروندیم و تمام لحظاتی که میتونستیم کنارهم باشیم و نبودیم…
یهکم که گریههام و هقهقهام آرومتر شد گفت:
_ بهم بگو چی شده، شیرینم؟ چی باعث شد به این حال بیفتی؟!
_ یادم اومد!
_ چی؟
_ قول داده بودی. گفته بودی که گرگینه و پریزاد تا آخر عمر کنار هم میمونن. اما تو هربار میرفتی و تنهام میذاشتی!
_ لیا…
_ مامان میگفت اگه توی دلم صدات بزنم میشنوی و میای… خودت هم میگفتی قبلاز اینکه دلتنگت بشم برمیگردی اما همش دروغ بود.
چشمهاش برق زد… نه برق شادی و خوشحالی از به یاد آوردن خاطراتم. چشمهاش از غم برق زد! غمی شاید سنگینتر از ناراحتی من.
_ من به خودمم دروغ میگفتم، پری کوچولو. هربار میگفتم اینبار راحتتر میشه. که کمتر دلم تنگ میشه. میگفتم اینبار که با چشمهای اشکی پشت سرم میذارمت. کمتر جیگرم آتیش میگیره. که با هربار التماست هزار بار نمیمیرم و زندهشم اما نمیشد؛ هردفعه دردش بیشتر میشد مثل خنجری بود که تا دسته توی قلبم فرو میکردم و به خودم زخم میزدم.
از آغوشش خارج شدم و مقابلش نشستم.
_ پس چرا تمومش نکردی؟
_ نمیشد… نمیتونستم باز ریسک کنم. اینجا دشمنهای زیادی داشتیم که میخواستن بهت آسیب برسونن و هنوز هم داریم. حتی الآن هم بهسختی میشه به کسی اعتماد کرد. یکبار تا مرز از دست دادنت رفتم، نمیخواستم باز اون اتفاق بیفته.
_ دلیل اصلیت رو بگو، رین! خودت هم میدونی این کار با محافظت چندبرابر از من ممکن بود. شاید اینها بخشی از واقعیت باشه نه همش. درسته؟
_ لیا…
_ لطفاً برای محافظت از من دیگه چیزی رو ازم مخفی نکن. فقط بهم بگو. بذار باهاش کنار بیام. من اونقدرها هم که تو فکر میکنی ضعیف نیستم.
_ حالا که میخوای بدونی باید بگم که تو نمیتونستی توی ناردن زندگی کنی!
_ چرا؟
_ چون جادوی ناردن برات مثل یه سم عمل میکرد که ذرهذره تو رو میکشت.
با این حرفش مات شدم! جادوی ناردن من رو میکشت؟ اما من الآن خیلی وقته که اینجام و حالمم کاملاً خوبه!
همینها رو بهش گفتم که روی زمین یهکم خودش رو عقب کشید و با چشمهای بسته سرش رو به درخت پشت سرش تکیه داد…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
👌👌🌸