رمان زادهٔ خون جلد دوم پارت 2 - رمان دونی

اما یک چیزی تھ قلبم اجازه نمیداد کھ بخوام ھمچین ریسکی انجام بدم.
اونم برای ھمچین موضوع بی اھمیتی.بھ من چھ ربطی داره کھ پدرش کیھ مھم اینھ کھ ازالان
بھ بعداون برای منھ!!.
کم کم بدن منم مثل گرگم ریلکس شد و لبھام بھ خنده ای ناباور بازشد.
ھنوزھم قلبم تند میزد و بدنم لرزش نامحسوسی داشت.
امادر کنار اون ھم احساس آرامش و سکونی بودکھ توی رگ ھام درجریان بود.

یعنی جفت داشتن ھمچین حسی داره؟اینکھ اینقدربھ فکرش باشی کھ موضوعاتی کھ قبلا برات
بی اھمیت و مسخره بودن حالا مھم شده باشند؟

اینکھ قبل از ھر کار و عملی بھ اون فکرکنی؟ بھ تآثیری کھ ممکنھ کارت روی اون بزاره؟
روی نیمکت سنگی کھ اونجابود نشستم و ارنجم رو روی زانوھام گذاشتم و دست ھام رو
توی موھام فرو بردم.
این واقعیھ؟یعنی باورکنم خواب نیست؟یعنی یھ بچھ ی بھ دنیانیومده جفت منھ؟اصلا مگھ
میشھ؟
بھ لونا نگاه کردم.
_فکرکنم از امروز بھ بعد قرار زندگی ھامون بھھم گره بخوره. تو مھمنرین چیز زندگی منو
با خودت حمل میکنی. یعنی جفت من!
دیدم کھ چشمھاشو با درد بست. اما کاری از دستم برنمیاومد این موضوع برای من ھم
دردناک بود.
اما حداقل ھرچقدر کھ قبول این موضوع برام سخت بود ھزار برابرش لذتبخش و
دوستداشتنی بود.
پری من… جفت کوچیک و دوست داشتنی من.
ھنوز ندیده و فقط باحس کردنش احساس میکنم کھ کل قلبمو تسخیرکرده.
با نشستن لونا کنارم از فکر بیرون اومد.
_حالا چی میشھ؟
نفسمو محکم بیرون فرستادم و دستھامو روی صورتم کشیدم.
_نمیدونم. اولین باره توی زندگیم اینقدر درمونده میشم. دیگھ نمیدونم چی درستھ و چی
غلط فقط اینو میدونم کھ با تمام وجودم اون دختر رو میخوام.
_از کجا معلوم کھ دختر باشھ؟یا چطورمیتونی اینقدربا اطمینان بگی کھ اون جفتتھ؟
_حسم این بھم میگھ. این چیزیھ کھ با تمام وجودم ازش مطمئنم. تاحالا ھیچچیزیو اینقدر کھ
این بچھ رو می خوام نخواستم. میخوای بگی تو متوجھی این کشش و خواستن نشدی؟ خود
تو اول این موضوعو گفتی! و جدا از اون فکرنمیکنی کھ جفت من قراره یک مرد باشھ؟
لبھاشو محکم روی ھم فشار داد و با چشمھای اشکی نگاھم کرد.

لعنتی اون خیلی ناراحت بھ نظرمیرسید و منم نگران بودم کھ نکنھ این روی بچھ تأثیری
بزاره.
سعی کردم چیزھایی کھ درباره ی زن ھای باردار میدونمو توی ذھنم مرورکنم اما ھیچی بھ
فکرم نمیرسید.
بھ جزء اینکھ اونھا توی این دوران خیلی حساس میشن و نباید ناراحت شن.
بھ چشمھاش کھ ھر لحظھ پرتر و اماده ی فوران میشد نگاه کردم و ناخودآگاه بھ حالت
دستوری گفتم:
_گریھ نکن…اصلا و بھ ھیچوجھ.
اما بھ محض گفتن این حرف پشیمون شدم. من نباید از جادو روی اون استفاده کنم. حداقل نھ
تازمانی کھ از بی ضرر بودن اون برای بچھ مطمئن نشدم.
لعنتی فرستادم و نگاھی بھ لونا کھ چشمھی اشکش خشک شده بود و با بھت نگاھم میکرد
انداختم.
نفس عمیقی کشیدم و دستورم رو پس گرفتم:
_خیلیخوب اگھ میخوای گریھ کنی، گریھ کن اما نھ خیلی!
سرمو میان دست ھام گرفتم و فشاردادم. وقتی دستشو روی شونھام احساس کردم سرمو بلند
کردم و زمزمھ وار گفتم:
_متأسفم… اصلا نمیدونم دارم چیکارمیکنم. من ھیچی از تو نمیخوام لونا. نمیخوام کھ
مشکلی برات درست کنم فقط ازت میخوام کھ مراقب اون بچھ باشی. کاری نکن کھ بھ اون
صدم ھای وارد شھ.
با صدایی کھ ناخواستھ خشن و بم شده بود ادامھی حرفم رو گفتم:
_کھ اگھ کوچیکترین صدمھای بھ اون وارد بشھ این سرزمینو توی آتیش خشمم خاکستر
میکنم!
با ترس سری بھ معنای
تایید تکون داد و گفت:
_منم نمیخوام کھ اون صدم ھای ببینھ. اما اینجا ھیچکس از بارداری من خبر نداره. تا الان
ھرجوری کھ شده این موضوعو از بقیھ مخفی کردم. نمیدونم وقتی مادرم و بقیھ خبردار شن
چھ عکسالعملی نشون میدن. مطمئنن انجمن بھ راحتی این موضوع رو قبول نمیکنھ.
_تو یھ برگزیدهای درستھ؟
وقتی کھ با سر تأیید کرد با کلافگی پلکھامو محکم روی ھم فشاردادم. این موضوعو
احساس کرده بودم. ھرلحظھ داره بدتر میشھ.
_قدرتت چیھ؟
_خورشید. من یھ پری نورافزارم.
حدسشو میزدم. اولینبار ھم کھ اونو دیدم بھ نظرم رسید کھ مثل آفتاب میدرخشھ، الھھ ی
آفتاب.

دستھاشو بالا آورد و مچ دو دستشو بھ ھم چسبوند و انگشتھاشو یکم خم کرد. بھ راحتی
میتونستم باریکھای از نور خورشید رو کھ اول بھ دستش و ازاون ھم بھ بیرون منعکس شد
رو ببینم. چشمھامو از روشنایی و حرارت زیادش تنگ کردم کھ دستھاشو رھا کردو ھمراه
با اون باریکھ ی نور ھم از بین رفت.
لونا_ میتونم بپرسم چندسالتونھ؟!
_١۶سال!
_واقعا؟! اصلا بھت نمیاد بیشتر بھت میخوره کھ ٢۴یا٢۵سالت باشھ.
_سن فقط یک چیز نسبیھ… من ھمین الانش ھم بیشتراز پیرترین شخص ناردن قدرت و
اطلاعات دارم.
_منم ٢٣سالمھ!
زیرچشمی نگاھش کردم بااینکھ گفتھ بودم سن یک چیر نسبیھ اما اون ھم واقعا خیلی
کوچیکتر از سنش بھ نظر میرسید.
_حالا چی می شھ؟ مطمئنن انجمن اجازه نمیده من این بچھ رو بھ دنیا بیارم. تعداد پریھای
برگزیده خیلی محدوده و اونا امیدوارن کھ اگھ من با یک پریزاد ازدواج کنم فرزندم ھم بتونھ
صاحب قدرتھای طبیعت بشھ. من خیلی از فاش شدن این موضوع میترسم.
_بھت کھ گفتم نیازی نیست کھ بھ این چیزھا فکرکنی. توالان فقط باید روی سالم نگھ داشتن
اون بچھ تمرکز کنی. حل این مشکلات رو بزار بھ عھده ی من.
_اما چطور نگران نباشم؟ اگھ بخوای مقابل انجمن بایستی حتما باید قدرتت از اون ھا
بیشترباشھ و تاجایی کھ من میدونم توی این سرزمین ھیچکس قدرتمندتر از اعضای انجمن
نیست.
بلند شدم و ایستادم و اون ھم ھمراه من بلندشد. بھ سمتش برگشتم و گفتم:
_بھت کھ گفتھ بودم من از ھرکسی کھ توی این سرزمین زندگی میکنھ قدرتمندترم! من فعلا
باید برم الان حتما ھمھ از نبودن ما توی مراسم ازدواج شوکھ شدن! بھ بقیھ میگم کھ چیزی
در اینباره ازت نپرسن درباره‌ی این موضوع نگران نباش.
جلوی پاھاش زانو زدم و یکبار دیگھ دستمو روی شکمش گذاشتم. اروم لبخند زدم و
پیشونیمو بھ شکمش چسبوندم. حس فوق‌العاده‌ای بود… باخودم فکر کردم کھ اگھ حس کردنش
اینجوری ھمچین حسی داره وقتی کھ در آغوش بگیرمش چقدرمیتونھ آرامشدھنده باشھ.
بلندشدم و با نیم نگاھی بھ صورت درخشان لونا بھ سمت خروجی باغ حرکت کردم.
بھ محض خروج از ورودی باغ با ملکھ ایسلنزدی روبھ رو شدم کھ البتھ خیلی ھم خوب شد
چون باید باھاش صحبت میکردم.
بدون کوچیکترین تغییری توی چھرهی سرد و خشکش گفت:
_شما مراسم ازدواجو بھ ھم زدید!
_بلھ انجام دادم…
بدون حرف فقط نگاھم کرد. بانگاه کردن بھ چشمھاش میتونستم آتیش خشم و نفرتشو ببینم

_تو واقعا میخواستی این مراسم سر بگیره؟!
جوابی نداد،البتھ منم دیگھ منتظر جواب نموندم. دیگھ حرفی برای گفتن نمونده بود.
بقیھ ی ماجرا رو بھتره خودِ لونا بھش بگھ! ھرچی نباشھ دخترشھ!
از کنارش گذشتم و با قدم ھایی بلند بھ سمت دروازه بھ راه افتادم. طراحی این مکان جوری
بود کھ برای رسیدن بھ در خروجی باید حتما از وسط قصرعبورکنی.
قدمھامو سریعو بلند برمیداشتم و میخواستم ھرچھ سریعتر از این مکان خارج شم.
اصلا تحمل این ھمھ ظرافت این مکانو ندارم.
اینجا برای من زیادی طریف و شکننده بھ نظرمیرسھ.
من قصر مرمری و یخی گلوریا رو بھ صد تا قصر مثل اینجا ترجیح میدم.
بھ محض خروج از در اصلی شفت دادم و شروع بھ دویدن کردم.
نگاھبان ھا بھ محض دیدنم دروازه رو بازکردن و اینبار با سرعت بیشتر بھ سمت خونھ بھ
راه افتادم.
نیاز دارم کھ با یھ نفر دربارهی این موضوع صحبت کنم.
گرگم اینبار باتمام وجود از این دویدن توی جنگل لذت میبرد.
ھرچند ترحیح میدادم الان لونا و اون بچھ ھم کنارم بودن!
اما باید بھش فرصتم بدم کھ ھنھ چیزو برای مادر تعریف کنھ و وسایلشو جمع کنھ.
نمیدونم این مدت تا بھ دنیا اومدن اون کوچولو رو باید توی جنگل بگذرونیم یا بھ قصر
برگردم .
اینجا بودن فقط برای یھ استراحت کوتاه مدت و سرکشی بھ این منطقھ بود…
مثل مناطق و خونھھای دیگھ! ھرچتد این خونھ، خونھی مورد علاقھ ی پدر و مادرمھ!
از خوشحالی زوزهی بلندی کشیدم .
بوی تن گیب و سیدنی بھ مشامم رسید و بعدازمدتی ھم خودشون دوطرفم بودند و ھمگام با من
میدویدن.
بھ محض رسیدن بھ خونھ شفت دادم و واردخونھ خونھ شدم و اون دوتاھم پشت سرم اومدند.
خودمو روی کاناپھ انداختم و سرمو روی پشتی کاناپھ گذاشتم و سعی کردم تو ذھنم یکم
اتفاقاتی رو کھ افتاده رو سروسامون بدم.
ھرچقدر بیشتر میگذشت بیشتر بھ واقعیبودن این اتفاق پی میبردم و وجودم بیش از پیش
لبریز از خوشی میشد.
باصدای گیب ازفکر بیرون اومد.
_حالت خوبھ؟چرامثل دیوونھھا لبخندمیزنی؟ اگھ اینقدر مشتاق بھھمزدن این ازدواج بودی
چرا برای برنامھ ریزیش اینقدر عجلھ کردی؟
با بھت نگاھش کردم. حتی متوجھ نشده بودم کھ در حال لبخندزدنم. سیدنی روی کاناپھ ی
مقابلم نشست و گفت:
_خیلی مشکوک میزنی… نمیدونم چرا اما انگار از این رو بھ اون رو شدی!

_درستھ الان حتی برعکس ھمیشھ گرگت توی سطح نیست و خبری ھم ازاون ھمھ بیتابی و
خشم دیوانھ کننده‌اش نیست.
ناخودآگاه و با فکرکردن بھ جفتم نیشم دوباره بازشد و خطاب بھ گیب کھ دست بھ کمر کنار
کاناپھ ایستاده بود گفتم:
_نظرت چیھ کھ برای ھممون یھ نوشیدنی بیاری بعد درباره ی دلیل آرامش داشتن من
صحبت کنیم؟
باشک و تردید نگاه کرد اما آخرسر بھ آشپزخونھ رفت و اینبارکھ برگشت سھ بطری نوشیدنی
ھم بھ دست داشت.
بعداز گرفتن بطری و تشکرکردم و بدون مکث چند جرعھ از محتوای خنک داخل اون
نوشیدم.
بعداز پایین آوردن بطری بدون حاشیھ رفتن و خیلی یھویی گفتم:
_من جفتم رو پیداکردم.
خبرم اینقدر یھویی و عجیب بود براشون کھ سیدنی باسرفھای کل نوشیدنی توی دھنشو بھ
بیرون پاشید.
گیب ھم روی کاناپھ کنارسیدنی خشکش زده بود و حتی پلک ھم نمیزد.
باخیال راحت بھ پشتی کاناپھ تکیھ دادم و قلپ دیگھ ای از نوشیدنیم خوردم.
نمیتونستم لبخند کنار لبمو مخفی کنم و بھ سختی سعی در کنترل اون داشتم .
از وقتی کھ وجود جفت کوچولومو احساس کرده بودم مدام دلم میخواست لبخند بزنم و اجازه
بدم نیشم بازشھ.
بالاخره خودشونو جمع و جورکردن و گیب بھ سختی و با لکنت گفت:
_ج..جفتتو پیدا کردی؟ مطمئنی؟
چشمھامو تو حدقھ چرخوندم و کلمھ کلمھ و دیکتھای گفتم:
_من… جفتمو… پیدا… کردم !
_اما اخھ چطوری؟ حق بده بھمون کھ قبولش برامون سخت باشھ. ھرروز کھ جفتھا از
آسمون نمیافتن جلوی پاھامون. حالا چھ شرایط خاصی پیش اومد کھ متوجھ شدی اون
شخص جفتتھ؟ اصلا اون گرگینھ ی خوش شانس کیھ؟ پس لونا چی؟! چون جفتتو پیدا کردی
مراسمو بھھم زدی؟
_ھیچ شرایط خاصی پیش نیومد فقط احساسش کردم ھمین! و اینکھ اون گرگینھ نیست!!!
_بدون ھیچ اتفاق خاصی فھمیدی کھ اون جفتتھ؟ چطورممکنھ؟
این گیجیشو درک میکردم. میدونستم منظورش از این حرف چیھ. درستھ کھ توی گرگینھ ھا
نسبت بھ بقیھ ی نژادھا پیدا شدن جفتھا محتملتره… اما برای ماھم مثل بقیھ باید شرایط
خاصی پیش بیاد تا اون دیوونگی و جنون بین جفتھا خودشو نشون بده.
ممکنھ تو بھ شخص خاصی کشش داشتھ باشی اما این کشش میتونھ فقط یھ دوست داشتن
ساده باشھ نھ پیداشدن جفتت… وخود توھم اینو میدونی. دقیقا مثل من و لونا! اصلا حسی کھ

بھ جفتت داری قابل مقایسھ با بقیھ نیست! من نمیتونم احساسیو کھ بھ اون جنین کوچیک
دارمو با ھیچ چیزی مقایسھ کنم.
بارھا پیش اومده کھ دوتاجفت سالھای سال کنارھم بودن، باھم حرف زدن، غذا خوردن و
صحبت کردن اما متوجھی جفت بودنشون نشدن تا اینکھ اتفاق خاصی مثل در خطر افتادن
جون یکیشون، حسادتھایی ناشی از پیداشدن رقیب و… پیش اومده و اون وقت بوده کھ اون
غریزه‌ی درونی خودشو نشون میده و ناخوداگاه جفتتو نشون میکنی.
البتھ ھمیشھ ھم بھ این سختی نیست و خیلی چیزھای ساده ترھم ممکنھ باعث بیدار شدن اون
غریزه بشھ… چیزی مثل دیدن لبخند زدنش، گریھ کردنش یا حتی حرف زدنش! ھیچوقت
نمیشھ گفت چی دقیقا باعث برانگیختگی جفتھا میشھ!
در خیلی از مواقع یھ رابطھ ی جنسی ساده میتونھ اون جنون خفتھ رو برای جفتھا بیدار
کنھ.
و میدونم اینکھ من بدون ھیچکدوم ازاین اتفاقات تونستم جفتمو پیداکنم براشون عجیبھ…
اینقدرکھ اصلا قسمت دوم جملھ مو مبنی برگرگینھ نبودن اون متوجھ نشدن.
باورِ پیدا شدن یھویی جفتم، برای خودمم عجیب بود. سختھ اما این چیزیھ کھ اتفاق افتاده.
_نمیدونم چطور فقط اینکھ حسش کردم… باورش کردم.
_اگھ واقعا اینطور باشھ پس مشخصھ کھ پیوند قوی بین شما وجود داره. باید برای این
موضوع خیلی خوشحال باشی. فقط نمیفھمم چطور تونستی ازش دل بکنی و بیای اینجا؟
پس چرا ھمراه خودت نیاوردیش؟ دلم میخواد زودتر باھاش ملاقات کنم.
_این چیزیھ کھ خودمم بیشتر از ھرچیزی تو دنیا میخوام.
_منظورت چیھ؟ دستمون انداختی؟
_نھ… حرفھام کاملا حقیقت داره… قسم میخورم کھ ھیچ شوخی درکارنیست.
_پس منظورت چی بود؟
دستمو بین موھام کشیدم و بانفس عمیقی خلاصھای از جریانات پیش اومده رو تعریف کردم .
بعداز اتمام حرفھام دیگھ لبخندی روی لبھام باقی نمونده بود.
من ناراحت بودم اما نھ از پیداشدن جفتم یا حتی بھ دنیا نیومدنش بلکھ از دوربودن ازش.
با این وضعیت حامگی لونا حتی دقیق نمیدونستم کھ چند وقت دیگھ بھ دنیا میاد.
درستھ کھ لونا گفت اون خیلی سریع رشد میکنھ اما بازھم این باعث نمیشھ کھ بتونم درباره
ی زمان بھ دنیا اومدنش نظری بدم.
گرگم بااین فکر گوشھای کز کرد و پوزه اش رو روی پنجھ ھاش گذاشت.
دل ھر دوتامون جفتمونو میخواست.
خیلی ناگھانی ایستادم…
من اینجا چھ غلطی میکنم؟! من الان باید کنار جفتم باشم .
ھمین الانش ھم ھر ضربان قلبم بھ شوق دیدن اون میتپھ.

باید برم پیش لوناشاید نتونم مستقیما حسش کنم اما ھمین کھ کنارش باشم و از انرژیش استفاده
کنم ھم برام کافیھ.
بھ سمت در پا تند کردم کھ سیدنی و گیب سریع خودشونو بھم رسوندند و گیب جلوی در رو
گرفت و سیدنی ھم کنارم ایستاد.
با کلافگی نگاھشون کردمو گفتم:
_از جلوی راھم برید کنار!
_اول بگو چیشد یھو؟!
_میخوام برم جایی کھ جفتم اونجاست. میخوام کنارش باشم.
_رین دیوونھ شدی؟ اگھ جفتت تنھابود مشکلی نداشت اما الان قضیھ اون کسیھ کھ جفتت رو
بارداره، یعنی لونا!
_حق باسیدنیھ… لونا یھ شخص معمولی نیست… نمیشھ منکر قدرت تو شد اما اون ھم یھ
اصیلزاده است اونم از نوع برگزیدهاش. ھر دیداری بین شما شرایطو برای اون سختتر
میکنھ. نباید نسنجیده عمل کنی اینجوری خودت بیشتر اذیت میشی.
با کلافگی برگشتم و روی کاناپھ نشستم. نمیفھمم یھ دفعھ چھ اتفاقی برام افتاده. اما حس بدی
داشتم دیگھ خبری از اون سرخوشی اولیھ نبود .

دستمو روی قلبم گذاشتم کھ انگارمیخواست خودشو از قفسھ ی سینھام بھ بیرون پرتاب کنھ.
نفسم تنگ شده بود و حالم اصلا خوب نبود.

اینقدر زیاد کھ گیب و سیدنی ھم متوجھ شدن.
دست گیب روی شونھام نشست و گفت:

_پسر چت شد یھو… تو کھ حالت خوب بود. اینقدر کھ مدام نیشت بازبود… چھ اتفاقی افتاد؟

_نمیدونم چھ مرگم شده… احساس میکنم یکی پاشو گذاشتھ روی گلوم و فشار میده.

واقعا دیگھ نمیتونستم تحمل کنم. مطمئن بودم اتفاق بدی در حال افتادنھ شاید ھم تا حالا اتفاق
افتاده.
فقط دعا میکردم کھ این حال بد ربطی بھ اون بچھ نداشتھ باشھ .

با یک حرکت از روی مبل بلند شدم و قبل از اینکھ گیب یا سیدنی بتونن جلومو بگیرن از
خونھ بیرون زدم کھ کشیده شدن بازوم از عقب ھمانا و مشتی کھ باقدرت توی صورت گیب
فرود اومد ھمانا.

نفس نفس میزدم و با خشم نگاھشون میکردم. گیب ھنوز از مشت ناگھانی کھ خورده بود
گیج بود و میتونستم ترک گوشھی لبشو ببینم.

ھر لحظھ کھ میگذشت وضعیت منم بدتر میشد و گرگم بھ سطح نزدیکتر.
گیب و سیدنی با تعجب بھ این حال من نگاه میکردن.

البتھ عصبانی و کلافھ بودن من چیز جدیدی براشون نبود اما این حجم از عصبانیت و
سردرگمی حتی برای خودمم عجیب بود.
گرگم مدام تو وجودم رژه میرفت و با عصبانیت میغرید.
گیب درحالی کھ خون گوشھ ی لبشو با انگشت پاک میکرد گفت:

_ببین اگھ مشت زدن بھ ما آرومت میکنھ انجام بده… میدونی کھ جلوتو نمیگیریم اما امکان
نداره اجازه بدیم با این حال تنھایی ھیچجا بری. ھرجا بخوای بری ما ھم ھمراھت میآیم.

پلکھامو محکم روی ھم فشار دادم… نمیدونستم چیکار کنم فقط میدونستم بیشتر از این
نمیتونم معطل کنم.
یکمم بھ خاطر مشتی کھ بھ گیب زده بودم عذاب وجدان داشتم پس فقط سری بھ تأیید تکون
دادم و اجازه دادم گرگم بیرون بیاد.
از اون لحظھ بھ بعد این گرگم بود کھ کنترلو بھ دست گرفتھ بود و بھ سرعت بھ سمت
پرایکس بھ پیش میرفت.
پشت سر من ھم گرگھای گیب و سیدنی درحال دویدن بودن.
ھوا تقریبا تاریک شده بود و قبل از رسیدن ما بھ دروازهی قصر آخرین پرتوھای خورشید ھم
محوشده بود .
از دروازه تا در اصلی قصر باز ھم ھمون پروسھی تکراری تکرار شد و تا بھ خودم بیام
یکبار دیگھ مقابل ملکھ ایسلنزدی ایستاده بودم.
_آلفا آگرین خیلی کنجکاوم بدونم چھ اتفاقی باعث شده این سعادت نصیب ما بشھ کھ دوبار
در یک روز شما رو اینجا ببینیم.
گرگم انقدرکلافھ و عصبی بود کھ دیگھ توانی برای مراعات کردن برام باقی نمونده بود. با
لحن تندی گفتم:
_نمیدونستم برای رفتن بھ بخشی ازسرزمین خودمم بایداز کسی اجازه بگیرم یا جواب پس
بدم.

برای لحظھ ای تونستم برق ترس رو توی چشمھاش ببینم اما بھ ھمون سرعت کھ ترسش
پدیدارشده بود بھ ھمون سرعت ھم اونو پشت چھره خونسردش پنھان کرد. ازکنارش
عبورکردم و گفتم:
_ برای ملاقات با بانو لونا بھ اینجا اومدم. خوشحال میشم بھ ایشون بگید کھ در سرسرای
قصر منتظرشونم.

متوجھ مکثش شدم اما بی توجھ، راه خودمو بھ سمت سرسرای قصر ادامھ دادم.

گیب وسیدنی ھم در تمام این مدت بدون حرف ھمراھیم میکردن .
مدتی بعد صداشو شنیدم کھ از خدمتکارخواست بھ لونا حضورمو اطلاع بده و بعد ھم صدای
قدمھای اون و مباشرھاش روشنیدم و کمی از سرعت قدمھامو کم کردم تابھ من برسھ.

میدونستم امکان نداره اون حتی یک قدم ھم سریعتر از ھمیشھ برداره. چون این روخلاف
شأن خودش میدونھ. اون زیادی مبادی ادب و سنتھای قدیمیھ.
اون زیادی مبادی ادبھ و این واقعاً ً اعصاب خرد کنھ.

وقتی کھ بھ سرسرا رسیدم مستقیم بھ سمت دیوار تمام شیشھای رفتم و بھ بخش زیادی از چشم
اندازھای پرایکس کھ از اینجا مشخص بود چشم دوختم.

قصر شیشھ ای فقط لقبی برای این قصره. مثل لقب ملکھ کھ بھ ایسلنزدی داده شده وگرنھ فقط
بخشھای محدودی از این قصر شیشھایھ.

بخشھایی مثل قسمتھای ورودی اصلی قصر و چندین دیوار شیشھای دیگھ مثل این دیواری
کھ مقابل منھ.

بھ گیب و سیدنی کھ کنار دیواری پوشیده شده از قفسھ ھای کتاب ایستاده بودند و مشغول
صحبت بودند نگاه کردم کھ خط نگاھم با اومدن خدمتکار ھمراه با جامی از نوشیدنی، شکستھ
شد .

برداشتن جام ھمزمان شد با ورود سراسیمھ ی پری کھ برای آوردن لونا رفتھ بود.

چھرهش خیلی ترسیده و رنگ پریده بود و ھمین بھحال بدم دامن زد. مطمئن بودم کھ اتفاق
بدی افتاده!

جامِ دست نخورده رو روی سینی جا گذاشتم و بھ سمت پری پا تند کردم. قبل از اینکھ من
چیزی بگم ملکھ ایسلنزدی با نگرانی پرسید:

_چھ اتفاقی افتاده؟ چرا تنھا اومدی. پس بانو لونا کجاست؟

_بانوی من، ایشون… خ… خب حال ایشون اصلا خوب نبود.
دیگھ منتظر نموندم چیز بیشتری بگھ. بدون مکث از سرسرا بیرون زدم و بھسمتی کھ قلبم
منو میکشوند رفتم.

میدونستم، مطمئن بودم یھ اتفاق بد افتاده. نباید اینقدر راحت از کنار حس بدم عبور
میکردم.

از میان راهروھای ناآشنا میگذشتم و میتونستم صدای قدمھای سریع گیب و سیدنی رو ھم
پشت سرم بشنوم.

راه رفتنم حالت دوئیدن بھ خودش گرفتھ بود و خودم رو بھ دست غریزهم سپرده بودم.

مطمئن بودم کھ قلبم من رو جایی میبره کھ اون بچھ اونجاست…
با رسیدن بھ پشت درِ طلایی رنگ بزرگی، مکث کردم. قلبم اینقدر تند میزد کھ ضربانش رو
تا توی گلوم احساس میکردم.

در رو با فشار کوچکی باز کردم و قدم بھ اتاق بزرگی با دکوراسیون طلایی و سفید گذاشتم .

دیدن لونا روی تخت درحالیکھ صورتش سرخ شده بود و از درد بھخودش میپیچید باعث
شد کھ سرجام خشکم بزنھ!

با صدای فریاد گیب کھ از خدمتکارھا خواست طبیب رو خبر کنند، بھ خودم اومدم و بھ سمت
تخت پا تند کردم.

بھ محض نشستن روی لبھ ی تخت دست لونا رو گرفتم و یک دستم رو روی شکمش گذاشتم کھ
با چشمھای اشکی و بیفروغ نگاھم کرد.

توی دلم بھ نور التماس کردم کھ اتفاقی برای جفتم نیفتھ. حتی نمیتونستم بھ از دست دادنش
فکر کنم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان تو همیشه بودی pdf از رؤیا قاسمی

  خلاصه رمان :     مادر محیا، بعد از مرگ همسرش بخاطر وصیت او با برادرشوهرش ازدواج می کند؛ برادرشوهری که همسر و سه پسر بزرگتر از محیا دارد. همسرش طاقت نمی آورد و از او جدا می شود و به خارج میرود ولی پسرعموها همه جوره حامی محیا و مادرش هستند. بعد از اینکه عموی محیا فوت کرد،

جهت دانلود کلیک کنید
رمان خلافکار دیوانه من

  دانلود رمان خلافکار دیوانه من خلاصه : دختری که پرستار یه دیوونه میشه دیوونه ای که خلافکاره و طی اتفاقاتی دختر قصه میفهمه که مامان پسر بهش روانگردان میده و دختر قصه میخواد نجاتش بده ولی…… پـایـان خوش   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مانلی
دانلود رمان مانلی به صورت pdf کامل از فاطمه غمگین

    خلاصه رمان مانلی :   من مانلیم…..هجده سالمِ و از اونجایی که عاشق دنیای رنگ‌ها هستم، رشته هنر رو انتخاب کردم و در حال حاضر   سال آخر هنرستان رو پشت سَر می‌ذارم. به نظرم خیلی هیجان انگیزِ  که عاشق نقاشی و طراحی باشی و تو رشته مورد علاقه‌ات تحصیل کنی و از بازی با رنگ‌ها لذت ببری. در کنار

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان زندگی سیگاری pdf از مرجان فریدی

  خلاصه رمان : «جلد اول» «جلد دوم انتقام آبی» دختری از دیار فقر و سادگی که ناخواسته چیزی رو میفهمه که اون و به مرز اسارت و اجبار ها می کشونه. دانسته های اشتباه همراز اون و وارد زندگی دود گرفته و خاکستری پسری می کنه که حتی خدا هم ازش نا امید شده به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قصه مهتاب

    خلاصه رمان:               داستان یک عشق خاص و ناب و سرشار از ناگفته ها و رمزهایی که از بس یک انتظار 15 ساله دوباره رخ می نماید. فرزاد و مهتاب با گذر از آزمایش ها و توطئه و دشمنی های اطراف، عشقشان را ناب تر و پخته تر پیدا می‌کنند. جایی که

جهت دانلود کلیک کنید
رمان هتل ماهی
دانلود رمان هتل ماهی به صورت pdf کامل از بهاره حسنی

    خلاصه رمان هتل ماهی :   فارا و فاطیما که پدر و مادرش رو توی تصادف از دست دادن، تحت سرپرستی دو خاله و تک دایی خودشون بزرگ شدن..  حالا با فوت فاطیما، فارا به تهران میاد ولی مرگ فاطیما طبیعی نبوده و به قتل رسیده.. قاتل کسی نیست جز…………     به این رمان امتیاز بدهید روی

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
sahar
sahar
2 سال قبل

فاطمه میگم الان اگرین داره صحبت میکنه فلش بک به گذشته اس ؟؟؟و اونی که دو شکم لونا هین لنا باشه ؟؟؟
منتظر جواب خواهم ماند

آتاناز🌹
آتاناز🌹
2 سال قبل

وای من اومدم بیام اینو بخونم دیدم وارد نمیشه بیست دقیقه ده دقیقه ای همینجوری بود خداروشکر درست شد

ستایش
ستایش
2 سال قبل

چرا پارت ۳نیست🥺🥺🥺🥺

دسته‌ها
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x